دانلود رمان عشق به توان شیش

  • رمان عشق به توان 6(26)

    رمان عشق به توان 6(26)

    شقایق:  نفس دستش رو تو هوا تکون میداد و مثله پیرزنا اما با لحن بامزه ای هی غر میزد و باعث شده بود اول صبحی از خنده روده بر بشیم!!!بعد از اینکه صبحانه رو خوردیم ، میشا گفتش که شیش تایی باهم درس بخونیم!! همه با این پیشنهاد موافقت کردن..........رفتیم تو اتاق اتردین اینا و کتابامون رو آوردیم و شروع کردیم...... میشا ساعت رو کوک کرد که بعد از 4ساعت زنگ بزنه....... بی حوصله کتابم رو باز کردم و شروع کردم درسای جدید رو خوندن......... ولی سنگینی نگاهی رو روی خودم حس میکردم و سرم رو که میاوردم بالا هیچی کسی رو نمیدیدم همه داشتن درسشون رو میخوندن.........بعد چند دقیقه باز همین ماجرا تکرار شد که اعصبام خرد شد و محل نذاشتم ولی در یه حرکت سرم رو آوردم بالا و با چشمای قهوه ای میلاد رو به رو شدم......... زیر چشمی به بقیه نگاه کردم که غرق بودن و بعد زیر چشمی به میلاد نگاهی کردم که دیدم اونم داره منو می پاد! لبخندی بهش زدم و دوباره مشغول شدم..... ای خدا بگم چیکارت کنه میشا مگه تو این موقعیت میشه تمرکز کرد؟؟؟؟!!!!سرم رو چندبار تکون دادم و تمرکز کردم و با دقت بیشتری جمله های مهم رو تو مغزم فرو میکردم و با خودم تکرارشون میکردم......دیگه سر یه مطلب هنگ کرده بودم که صدای زنگ ساعت نجاتم داد!!!کش و قوسی به بدنم دادم و یکی دستام رو گرفت و کشید و من از پشت افتادم ........... چشمای پر شیطنت میشا رو که دیدم چندتا فحش نثار خودش و خودم کردم و بلند شدم....... کمرم از کار میشا درد گرفته بود...... کتاب رو بردم گذاشتم تو اتاق....... حوله ام رو برداشتم تا برم سمت حموم.به گفته میلاد چون هوا سرد شده بود نمیتونستم تند تند برم حموم چون میترسید که سرما بخورم به خاطر همین یه روز درمیون میرفتم و امروز هم روز حمومم بود......وارد حموم شدم و درش رو قفل کردم.شیر آب رو باز کردم تا وان پر از آب شه و وقتی پر شد شامپو بدنم رو توش خالی کردم!!!! امروز میخواستم حسابی به خودم برسم نمیدونم چرا!!!!!!! تمام حموم بو گل رز گرفته بود؛عاشق این بو بودم.لباسام رو درآوردم و انداختم تو سبد رخت چرکا و رفتم تو وان و ولو شدم تو کفا.حسابی خودم رو تمیز کردم و همونجا چشام رو بستم. با صدای کوبیده شدن در و تکون خوردن دستگیره بلند شدم و گفتم:ـ میلاد من توام نیا تو!!!!!!!!!!میلاد هم دست از در زدن برداشت و من خودم رو سریع شستم و اومدم بیرون. حوله رو محکم دورم پیچیدم و در و باز کردم که خوردم به میلاد. ببخشیدی گفتم و رفتم اونور تر تا بره دستشویی. لباس جدیدی که میلاد برام خریده بود رو پوشیدم. رنگش سفید بود. با یه شلوار جین ساده پوشیدمش و موهام رو خشک کردم. موهام حالت گرفته بودن به جای اینکه آبشاری حلقه ای شده بودن! چون امروز نبافته بودمش ...



  • رمان عشق به توان 6(2)

    شقایق :         دیشب نفس و میشا قرار گذاشتن که صبح باهم بریم بنگاه ها رو بگردیم تا شاید یه جایی پیدا کردیم... به قول معلم شیمیمون آما..... هیچ جایی رو پیدا نکردیم به قول نفس همه شون تا میفهمیدن که ما تنهاییم چشاشون ستاره پرت میکرد! آخه نه این که ما خیلی خوشگلیم!(خب هستیم دیه).... بگذریم از ساعت نه صبح تا نه شب داشتیم میگشتیم ولی هیچی به هیچی بالاخره آخرین بنگاه رو هم که رفتیم نفس اعصابش از این ستاره های توی چشم آقاهه خرد شد و و دست من و میشا رو گرفت و کشید بیرون..... چون میشا گشنه اش شده بود رفتیم فست فود و مهمون نفس جونم بودیم! خیلی کلافه شده بودم و اگه دست خودم بود شالم رو از سرم درمیاوردم اما نمیشد من و میشا داشتیم با هم اصرار میکردیم که برگردیم تهران چون دیگه کلافه شده بودیم..نفس میخواست حرف بزنه که یهو گفت ـ بچه ها یه دقیقه خفه! و گوشاش رو تیز کرد..داشتم فکر میکردم که به چی گوش میده که تو همین حین صدای دو پسر رو شنیدم پسر-اخه اتردين ما يه هفته اي چه جوري ازدواج كنيم؟ اتردين-ساميار جان من ميگم صوري ازدواج كنيم نميگم كه واقعي پسر سوميه-مگه كشكه يا دوغ يا رمان عاشقونه كه صوري ازدواج كنيم؟ ساميار-خودت ديدي كه صابخونه شرطش رو متاهل بودن ما گذاست تا بهمون خونه بده اتردين- اخه دانشگاه كم بود ما براي تخصص شيراز قبول شيم؟ چشمام شد اندازه نعلبکی! چی میشنیدم؟! اونا هم مثل ما بودن... به میشا و نفس نگاه کردم.... هردوشون شوکه بودن مثل من و مطمئنم توجهشون به حرفای اون سه پسره جلب شده بود.... ماشالا هرسه شون هم خوشتیپ بودن.... نگاهم افتاد به پسر سومیه که اسمش رو نمیدونستم..... بی نهایت کنجکاو بودم بفهمم اسمش چیه میدونید آخه من کلا از بچگیم دختر فعالی بودم و در زمینه فضولی تبحر داشتم!!! تو همین لحظه همون پسر خوشتیپه که فکر کنم اسمش سامیار بود بلند شد... به نفس گفتم شقایق ـ نفس چه تيپه اين سامياره با تو ست شده نفس به لباسش نگاه کرد و خودش رو با اون مقایسه کرد خنده ام گرفته بود اما هیچی نگفتم... که یهو جیغ میشا من و نفس رو پروند.... ميشا- نفس چشماش كپي رنگ چشمايه تو ا واييييييی این میشا از بس بلند حرف میزد فکر کنم پسرا فهمیدن ولی تو همین لحظه نفس موبایلش رو درآورد و الکی شروع کرد به حرف زدن..... نفس-اقاي كاشاني ما اينجا نه خوابگا پيدا كرديم نه خونه دانشجويي چون همشون يا بايد متاهل ميبودي يا به درد نميخوردن ما برميگرديم تهران ميشا با تعجب طبق معمول با صدايه بلندی پرسید ميشا- با كي حرف ميزني؟ نفس هم با صدايه بلند – وكيل بابام از کارش خنده ام گرفته بود شدیدا واقعا از مخ آکبندش خوب استفاده کرده بود..... همون موقع اتردین اومد اونجا خواست ...

  • رمان عشق به توان 6(26)

    رمان عشق به توان 6(26)

    شقایق:  نفس دستش رو تو هوا تکون میداد و مثله پیرزنا اما با لحن بامزه ای هی غر میزد و باعث شده بود اول صبحی از خنده روده بر بشیم!!!بعد از اینکه صبحانه رو خوردیم ، میشا گفتش که شیش تایی باهم درس بخونیم!! همه با این پیشنهاد موافقت کردن..........رفتیم تو اتاق اتردین اینا و کتابامون رو آوردیم و شروع کردیم...... میشا ساعت رو کوک کرد که بعد از 4ساعت زنگ بزنه....... بی حوصله کتابم رو باز کردم و شروع کردم درسای جدید رو خوندن......... ولی سنگینی نگاهی رو روی خودم حس میکردم و سرم رو که میاوردم بالا هیچی کسی رو نمیدیدم همه داشتن درسشون رو میخوندن.........بعد چند دقیقه باز همین ماجرا تکرار شد که اعصبام خرد شد و محل نذاشتم ولی در یه حرکت سرم رو آوردم بالا و با چشمای قهوه ای میلاد رو به رو شدم......... زیر چشمی به بقیه نگاه کردم که غرق بودن و بعد زیر چشمی به میلاد نگاهی کردم که دیدم اونم داره منو می پاد! لبخندی بهش زدم و دوباره مشغول شدم..... ای خدا بگم چیکارت کنه میشا مگه تو این موقعیت میشه تمرکز کرد؟؟؟؟!!!!سرم رو چندبار تکون دادم و تمرکز کردم و با دقت بیشتری جمله های مهم رو تو مغزم فرو میکردم و با خودم تکرارشون میکردم......دیگه سر یه مطلب هنگ کرده بودم که صدای زنگ ساعت نجاتم داد!!!کش و قوسی به بدنم دادم و یکی دستام رو گرفت و کشید و من از پشت افتادم ........... چشمای پر شیطنت میشا رو که دیدم چندتا فحش نثار خودش و خودم کردم و بلند شدم....... کمرم از کار میشا درد گرفته بود...... کتاب رو بردم گذاشتم تو اتاق....... حوله ام رو برداشتم تا برم سمت حموم.به گفته میلاد چون هوا سرد شده بود نمیتونستم تند تند برم حموم چون میترسید که سرما بخورم به خاطر همین یه روز درمیون میرفتم و امروز هم روز حمومم بود......وارد حموم شدم و درش رو قفل کردم.شیر آب رو باز کردم تا وان پر از آب شه و وقتی پر شد شامپو بدنم رو توش خالی کردم!!!! امروز میخواستم حسابی به خودم برسم نمیدونم چرا!!!!!!! تمام حموم بو گل رز گرفته بود؛عاشق این بو بودم.لباسام رو درآوردم و انداختم تو سبد رخت چرکا و رفتم تو وان و ولو شدم تو کفا.حسابی خودم رو تمیز کردم و همونجا چشام رو بستم. با صدای کوبیده شدن در و تکون خوردن دستگیره بلند شدم و گفتم:ـ میلاد من توام نیا تو!!!!!!!!!!میلاد هم دست از در زدن برداشت و من خودم رو سریع شستم و اومدم بیرون. حوله رو محکم دورم پیچیدم و در و باز کردم که خوردم به میلاد. ببخشیدی گفتم و رفتم اونور تر تا بره دستشویی. لباس جدیدی که میلاد برام خریده بود رو پوشیدم. رنگش سفید بود. با یه شلوار جین ساده پوشیدمش و موهام رو خشک کردم. موهام حالت گرفته بودن به جای اینکه آبشاری حلقه ای شده بودن! چون امروز نبافته بودمش ...

  • رمان عشق به توان 6-21

    نفس:  دستامو گذاشتم رو سينه اشو بالاتنه امو از بالا تنش جدا كردم ولي دستاش كه دور كمرم بود مانعي بود براي بلند شدن از روش سرشو از رو تخت جدا كردو به صورتم نزديك كرد هرچقدر اون صورتش رو ميوود نزديك تر من ميبردم عقب تر يكي از دستاشو از كمرم جدا كردو گذاشت پشت گردنم و نزاشت سرم رو عقب ببرم و سرشو انقدر نزديك صورتم كرد كه پيشونيش چسبيد به پيشونيمو بينيش چسبيد به بينيم زمزمه كردساميار-ازم فاصله نگير باشه حالا دوباره اون جمله رو بگومن-كدوم جمله رو؟ساميار-اذيت نكن هموني كه اولش/ع/داشتسرمو فرو كردم تو گوششو لبمو چسبوندم بهشو زمزمه كردممن-عاشقتم هركول خاناونم لبشو چسبوند به لاله ي گوشمو صداش پرتمنا بلند شدساميار-دوباره بگودستشو از گردنم برداشتو چسبوند پشتم يه دستش رو كمرم نوازش گونه تكون ميخورد اون يكي دستش پشتمو با خوشونت فشار ميداد طوري كه دستامو از روي شو نه اش برداشتمو حلقه كردم دور گردنش فاصله ها برداشته شد دستامو فرو كردم تو موهاش من-عاشقتم سامياريه غلط زد كه جاهامون عوض شد دستاشو گذاشت كنار صورتم رو تخت هنوز دستم حلقه بود دور گردنش ساميار- نه بيشتر از من نفسم به نفست بستس نفس اگه ازم جدا بشي نفسمو بريدي زنده نميمونم هر كلم هاي كه ميگفت فاصله اش با صورتم كمتر ميشد چقدر بوي نفسشو دوست دارممن-چقدر بوي نفستو دوست دارمساميار-منم عاشق نفسمممن-خودشيفتهساميار-وا اينكه تو رو دوست دارمم خودشيفتگيههيچي نگفتم فقط نگاش كردم با تمام عشقي كه بهش داشتم نگاش كردم تا يه دقيقه فقط بهم نگاه كرديم نياز نبود حرف بزنيم چشمامون خودشون كارشون رو بلد بودن مست نگاهاي عاشقونه اش بودم كه لبام سوخت نرم از گوشه ي لبمو به دندون گرفت نفساش تد شده بود طعم بوسه اي رو چشيدم كه شيرينيش مثل چشماي عسليش بودساميار-زنگ بزن به بابات بگو نميري نفس بگو پيش من ميمونيمن-كجا برم وقتي قلبم روحم هستيم تمام وجودم اينجاستساميار-عاشقتم نفس تو فقط نرو به ده روز نكشيده من با گلو شيريني در خونتونمپامو يه دور دور پاش پيچوندمو همونجا حلقه كردممن-نه به اون هشت ماه عصا به دستيت نه به اين هول بودن ده روزتجوابمو با بوسه پر عشقي كه زير گلوم زد داددر حالي كه از روش بلند ميشدم گفتممن-بلند شو بريم پايين پيش بچه هاوقتي رفتيم پايين بدون هيچ حرفي فقط يه چشمك به ميشا وشقايق زدمو با ساميار غذامون رو خورديمو اقا رفتن بيمارستان در حال تعريف قضيه با سانسور براي ميشا وشقايق بودم كه گوشيم زنگ خوردو ساميار گفت ساعت8 برم رستوران(....)كارم داره جلدي پريدم تو اتاقمو يه طوسي با پالتوي مشكي و نيم بوت همرنگ پالتوم با يه شال طوسي سر كردمو از ميشا اينا خدافظي كردم ...

  • رمان عشق به توان 6(5)

    رمان عشق به توان 6(5)

    میشا یعنی من که از دست میلاد عصبی بودم شدید...سامیارم مثل من عصبی بود ازاتاق نفس رفتم بیرون میلاد روی کاناپه نشسته بود تامنو دیدپریدجلوم گفت:میلاد:میشا حالش خوبه؟؟من درحالی که قرمزشده بودم بهش گفت:من:تویکی خفه شو وگرنه میزنم دندونات بریزن باهاش یکقول دوقول بازی کنیا..میلاد:به خدا من فقط میخواستم..یکدونه محکم زدم دم گوشش گفتممن:اره فقط میخواستی تلافی کنی...خاک توسر احمقت که نمیدونی حساسیت داشتن شوخی نیست..اتردین پرید سمتم منو بلندکرد ببره تواتاق.منم هی میگفتم من:ولم کن بذارمن حساب اینو برسم..میلاد به خداقسم اگه تافرداحال نفس خوب نشه قول میدم زنده ات نذارم..اتردین منو بردتو اتاقوپرتم کرد روتخت وگفتاتردین:دخترمگه دیونه شدی این چه کاری بودکه کردی؟؟من:من.من دیونه شدم یااون دوست..پریدوسط حرفمو گفت:اتردین:میدونم اونم خریت کرد خودم بعدامیدونم چی کارش کنم تودیگه ولش کن..به گریه افتادمو گفتم:من:اخه توکه نمیدونی من جونم به جون نفس بسته اس.من بدون نفس میمیرم.اون برام مثل خواهرنداشته ام میمونه..دیگه هق هقم اوج گرفت جوری که سامیار پریدتو اتاقمون گفت:سامیار:چی شده؟؟اتردین؟؟اتردین:به خدا من کاری نکردم..بابت نفس ناراحته..سامیارم که مغرور هیچی نگفت ورفت بیرون..به اتردین گفتم:من:بین خودمون بمونه ولی این دوستت نرمال نیست..اتردین باصدای بلندخندیدویکدونه اروم زدپشتمو گفت:اتردین:هی بچه پشت داداش بلیط نفروشا..من:همینه که هست..اتردین:نه مثل این که حالت خوب شده راستی توبه چی حساسیت داری؟؟بگوبریزم توغذات بلکه این زبونت تاول بزنه نتونی حرف بزنی..من:راستش من نمیدونم چرا اسم شخصی به اسم اتردین میاد کهیر میزنم..اینوگفتم ودرحالی که میخندیدم بدورفتم سمت در..اتردین اومدبیادبگیرتم که جیغ زدمو دررفتم ..رفتم تواتاق نفس ببینم حالش خوبه که نفس تامنو دیدگفت:دخترتوچت شده بود؟؟همچین سراین میلاد دادزدی من به جاش ترسیدم..من:حقش بود پسره ی...استغفر الله من هی میخوام دهنمو به ناسزا وانکنم اینا نمیذارن..نفس:اون که واهست.-پروو..حالت خوبه؟؟-اره بابا..بادمجون بم افت نداره..-اخه توبادمجونه ولنجکیی..-راستی هفته دیگه این دانشگاه هاشروع میشه ااا..شمابرید وسایلتونو بیاریدتو اتاق من تا موقعیی که این تفضلی بیاد..-ا.چشم تفضلی ودوردیدی..-بروگمشو..بروبذارمن استراحت کنم..خندیدم وگفتم:من:میخوای اقاتونم صداکنم قشنگ استراحت کنی..انقدر حال میده جون میشا..نفس یک جیغ بنفش کشیدنفس:میشااااا.میکشمت..منم درحالی که میخندیدم از اتاق اومدم بیرون که سامیارمثل میرغضب پریدجلومو گفت:-چی کارش کردی جیغ کشید؟-هوی ترسیدم روانپریش...زنونه بود..-روانپریشم کردید شما دخترا..-خب ...

  • رمان عشق به توان 6«2»

    شقایق :    دیشب نفس و میشا قرار گذاشتن که صبح باهم بریم بنگاه ها رو بگردیم تا شاید یه جایی پیدا کردیم... به قول معلم شیمیمون آما..... هیچ جایی رو پیدا نکردیم به قول نفس همه شون تا میفهمیدن که ما تنهاییم چشاشون ستاره پرت میکرد! آخه نه این که ما خیلی خوشگلیم!(خب هستیم دیه).... بگذریم از ساعت نه صبح تا نه شب داشتیم میگشتیم ولی هیچی به هیچی بالاخره آخرین بنگاه رو هم که رفتیم نفس اعصابش از این ستاره های توی چشم آقاهه خرد شد و و دست من و میشا رو گرفت و کشید بیرون..... چون میشا گشنه اش شده بود رفتیم فست فود و مهمون نفس جونم بودیم! خیلی کلافه شده بودم و اگه دست خودم بود شالم رو از سرم درمیاوردم اما نمیشد من و میشا داشتیم با هم اصرار میکردیم که برگردیم تهران چون دیگه کلافه شده بودیم..نفس میخواست حرف بزنه که یهو گفت ـ بچه ها یه دقیقه خفه! و گوشاش رو تیز کرد..داشتم فکر میکردم که به چی گوش میده که تو همین حین صدای دو پسر رو شنیدم پسر-اخه اتردين ما يه هفته اي چه جوري ازدواج كنيم؟ اتردين-ساميار جان من ميگم صوري ازدواج كنيم نميگم كه واقعي پسر سوميه-مگه كشكه يا دوغ يا رمان عاشقونه كه صوري ازدواج كنيم؟ ساميار-خودت ديدي كه صابخونه شرطش رو متاهل بودن ما گذاست تا بهمون خونه بده اتردين- اخه دانشگاه كم بود ما براي تخصص شيراز قبول شيم؟ چشمام شد اندازه نعلبکی! چی میشنیدم؟! اونا هم مثل ما بودن... به میشا و نفس نگاه کردم.... هردوشون شوکه بودن مثل من و مطمئنم توجهشون به حرفای اون سه پسره جلب شده بود.... ماشالا هرسه شون هم خوشتیپ بودن.... نگاهم افتاد به پسر سومیه که اسمش رو نمیدونستم..... بی نهایت کنجکاو بودم بفهمم اسمش چیه میدونید آخه من کلا از بچگیم دختر فعالی بودم و در زمینه فضولی تبحر داشتم!!! تو همین لحظه همون پسر خوشتیپه که فکر کنم اسمش سامیار بود بلند شد... به نفس گفتم شقایق ـ نفس چه تيپه اين سامياره با تو ست شده نفس به لباسش نگاه کرد و خودش رو با اون مقایسه کرد خنده ام گرفته بود اما هیچی نگفتم... که یهو جیغ میشا من و نفس رو پروند.... ميشا- نفس چشماش كپي رنگ چشمايه تو ا واييييييی این میشا از بس بلند حرف میزد فکر کنم پسرا فهمیدن ولی تو همین لحظه نفس موبایلش رو درآورد و الکی شروع کرد به حرف زدن..... نفس-اقاي كاشاني ما اينجا نه خوابگا پيدا كرديم نه خونه دانشجويي چون همشون يا بايد متاهل ميبودي يا به درد نميخوردن ما برميگرديم تهران ميشا با تعجب طبق معمول با صدايه بلندی پرسید ميشا- با كي حرف ميزني؟ نفس هم با صدايه بلند – وكيل بابام از کارش خنده ام گرفته بود شدیدا واقعا از مخ آکبندش خوب استفاده کرده بود..... همون موقع اتردین اومد اونجا خواست بشینه ...

  • رمان عشق به توان 6 ( قسمت 2 )

    شقایق :    دیشب نفس و میشا قرار گذاشتن که صبح باهم بریم بنگاه ها رو بگردیم تا شاید یه جایی پیدا کردیم... به قول معلم شیمیمون آما..... هیچ جایی رو پیدا نکردیم به قول نفس همه شون تا میفهمیدن که ما تنهاییم چشاشون ستاره پرت میکرد! آخه نه این که ما خیلی خوشگلیم!(خب هستیم دیه).... بگذریم از ساعت نه صبح تا نه شب داشتیم میگشتیم ولی هیچی به هیچی بالاخره آخرین بنگاه رو هم که رفتیم نفس اعصابش از این ستاره های توی چشم آقاهه خرد شد و و دست من و میشا رو گرفت و کشید بیرون..... چون میشا گشنه اش شده بود رفتیم فست فود و مهمون نفس جونم بودیم! خیلی کلافه شده بودم و اگه دست خودم بود شالم رو از سرم درمیاوردم اما نمیشد من و میشا داشتیم با هم اصرار میکردیم که برگردیم تهران چون دیگه کلافه شده بودیم..نفس میخواست حرف بزنه که یهو گفت ـ بچه ها یه دقیقه خفه! و گوشاش رو تیز کرد..داشتم فکر میکردم که به چی گوش میده که تو همین حین صدای دو پسر رو شنیدم پسر -اخه اتردين ما يه هفته اي چه جوري ازدواج كنيم؟ اتردين-ساميار جان من ميگم صوري ازدواج كنيم نميگم كه واقعي پسر سوميه-مگه كشكه يا دوغ يا رمان عاشقونه كه صوري ازدواج كنيم؟ ساميار-خودت ديدي كه صابخونه شرطش رو متاهل بودن ما گذاست تا بهمون خونه بده اتردين- اخه دانشگاه كم بود ما براي تخصص شيراز قبول شيم؟ چشمام شد اندازه نعلبکی! چی میشنیدم؟! اونا هم مثل ما بودن... به میشا و نفس نگاه کردم.... هردوشون شوکه بودن مثل من و مطمئنم توجهشون به حرفای اون سه پسره جلب شده بود.... ماشالا هرسه شون هم خوشتیپ بودن.... نگاهم افتاد به پسر سومیه که اسمش رو نمیدونستم..... بی نهایت کنجکاو بودم بفهمم اسمش چیه میدونید آخه من کلا از بچگیم دختر فعالی بودم و در زمینه فضولی تبحر داشتم!!! تو همین لحظه همون پسر خوشتیپه که فکر کنم اسمش سامیار بود بلند شد... به نفس گفتم شقایق ـ نفس چه تيپه اين سامياره با تو ست شده نفس به لباسش نگاه کرد و خودش رو با اون مقایسه کرد خنده ام گرفته بود اما هیچی نگفتم... که یهو جیغ میشا من و نفس رو پروند.... ميشا- نفس چشماش كپي رنگ چشمايه تو ا واييييييی این میشا از بس بلند حرف میزد فکر کنم پسرا فهمیدن ولی تو همین لحظه نفس موبایلش رو درآورد و الکی شروع کرد به حرف زدن..... نفس-اقاي كاشاني ما اينجا نه خوابگا پيدا كرديم نه خونه دانشجويي چون همشون يا بايد متاهل ميبودي يا به درد نميخوردن ما برميگرديم تهران ميشا با تعجب طبق معمول با صدايه بلندی پرسید ميشا- با كي حرف ميزني؟ نفس هم با صدايه بلند – وكيل بابام از کارش خنده ام گرفته بود شدیدا واقعا از مخ آکبندش خوب استفاده کرده بود..... همون موقع اتردین اومد اونجا خواست بشینه و نفس با ...

  • رُمـــآن عِشــق بِـــــه تَـــوآن 6

    رُمـــآن عِشــق بِـــــه تَـــوآن 6

    شقایق: نفس دستش رو تو هوا تکون میداد و مثله پیرزنا اما با لحن بامزه ای هی غر میزد و باعث شده بود اول صبحی از خنده روده بر بشیم!!!بعد از اینکه صبحانه رو خوردیم ، میشا گفتش که شیش تایی باهم درس بخونیم!! همه با این پیشنهاد موافقت کردن..........رفتیم تو اتاق اتردین اینا و کتابامون رو آوردیم و شروع کردیم...... میشا ساعت رو کوک کرد که بعد از 4ساعت زنگ بزنه....... بی حوصله کتابم رو باز کردم و شروع کردم درسای جدید رو خوندن......... ولی سنگینی نگاهی رو روی خودم حس میکردم و سرم رو که میاوردم بالا هیچی کسی رو نمیدیدم همه داشتن درسشون رو میخوندن.........بعد چند دقیقه باز همین ماجرا تکرار شد که اعصبام خرد شد و محل نذاشتم ولی در یه حرکت سرم رو آوردم بالا و با چشمای قهوه ای میلاد رو به رو شدم......... زیر چشمی به بقیه نگاه کردم که غرق بودن و بعد زیر چشمی به میلاد نگاهی کردم که دیدم اونم داره منو می پاد! لبخندی بهش زدم و دوباره مشغول شدم..... ای خدا بگم چیکارت کنه میشا مگه تو این موقعیت میشه تمرکز کرد؟؟؟؟!!!!سرم رو چندبار تکون دادم و تمرکز کردم و با دقت بیشتری جمله های مهم رو تو مغزم فرو میکردم و با خودم تکرارشون میکردم......دیگه سر یه مطلب هنگ کرده بودم که صدای زنگ ساعت نجاتم داد!!!کش و قوسی به بدنم دادم و یکی دستام رو گرفت و کشید و من از پشت افتادم ........... چشمای پر شیطنت میشا رو که دیدم چندتا فحش نثار خودش و خودم کردم و بلند شدم....... کمرم از کار میشا درد گرفته بود...... کتاب رو بردم گذاشتم تو اتاق....... حوله ام رو برداشتم تا برم سمت حموم.به گفته میلاد چون هوا سرد شده بود نمیتونستم تند تند برم حموم چون میترسید که سرما بخورم به خاطر همین یه روز درمیون میرفتم و امروز هم روز حمومم بود......وارد حموم شدم و درش رو قفل کردم.شیر آب رو باز کردم تا وان پر از آب شه و وقتی پر شد شامپو بدنم رو توش خالی کردم!!!! امروز میخواستم حسابی به خودم برسم نمیدونم چرا!!!!!!! تمام حموم بو گل رز گرفته بود؛عاشق این بو بودم.لباسام رو درآوردم و انداختم تو سبد رخت چرکا و رفتم تو وان و ولو شدم تو کفا.حسابی خودم رو تمیز کردم و همونجا چشام رو بستم. با صدای کوبیده شدن در و تکون خوردن دستگیره بلند شدم و گفتم:ـ میلاد من توام نیا تو!!!!!!!!!!میلاد هم دست از در زدن برداشت و من خودم رو سریع شستم و اومدم بیرون. حوله رو محکم دورم پیچیدم و در و باز کردم که خوردم به میلاد. ببخشیدی گفتم و رفتم اونور تر تا بره دستشویی. لباس جدیدی که میلاد برام خریده بود رو پوشیدم. رنگش سفید بود. با یه شلوار جین ساده پوشیدمش و موهام رو خشک کردم. موهام حالت گرفته بودن به جای اینکه آبشاری حلقه ای شده بودن! چون امروز نبافته بودمش ...