دانلود رمان عشق در چار دیواری برای موبایل جاوا

  • رمان قرعه به نام سه نفر 5

    به طرف ماشینم رفتم ..نگاهی به در انداختم..یکی لای در وایساده بود..صدای جر و بحث می اومد..جر و بحث که نه..انگار بیشتر شبیه به دعوا بود..در ماشین رو که باز گذاشته بودم و بستم ..به طرف در رفتم..از همونجا صداشون رو می شنیدم..یکی از دخترا تو درگاه وایساده بود..پشتش به من بود ..برای همین نتونستم تشخیص بدم کدوماشونه..--روهان من که همه چیزو تموم کرده بودم..اصلا کی ادرس اینجا رو بهت داد؟..--ایناش مهم نیست ..بهت گفته بودم من کنار نمی کشم..حالا هر چی دلت می خواد بگو..می خوام بدونم تو..اومدم جلو..نگاه بی تفاوتی به جفتشون انداختم..به دخترِ نگاه کردم..همونی بود که اون روز اسمش تو قرعه در اومد..تانیا..پسره هم قیافه ی خشنی داشت..اخماش تو هم بود و با حالت بدی به من نگاه می کرد..سرد رو به تانیا گفتم :میشه بری کنار..می خوام اون یکی درو باز کنم..نمی دونم چرا ولی حس کردم رنگش پریده..انگار نشنید چی گفتم..چون مات و مبهوت سرجاش وایساده بود و به من نگاه می کرد..با اخم نگاش کردم و گفتم :خانم کیهانی با شما بودم..به خودش اومد و من من کنان گفت :ب..بله..بعد هم کشید کنار..درو کامل باز گذاشتم و خواستم به طرف ماشینم برم که صدای پسره رو شنیدم..--اقا کی باشن؟..سر جام وایسادم..برگشتم و گفتم :با منی؟..با لحن بدی گفت : نه با عمه تم..رو به تانیا گفت :این کیه؟..تو ویلای شماها چکار می کنه؟..تانیا سکوت کرده بود..داد زد :د مگه من با تو نیستم؟..بهت میگم این یارو کیه؟..به تانیا نگاه کردم..لباش می لرزید..چرا ترسیده؟..با اخم و لحن سردی رو به پسره گفتم :چه دلیلی داره که ایشون بخوان برای شما توضیح بدن من کیم؟..اومدی جلو خونه ی من بعد هم هر چی از دهنت در میاد میگی؟..برو اقا..برو رد کارت..یقه م رو محکم چسبید..قد من کمی از اون بلند تر بود..موچ دستاشو گرفتم..با خشم گفت :ببین یارو..هر خری می خوای باش..نمی دونستم نامزد من انقدر هرزه ست که با پای خودش پاشده اومده اینجا و داره با تو زندگی می کنه..با عصبانیت موچ دستاشو فشردم..از درد ابروهاش جمع شد..از حرفایی که بارم کرده بود جوش اورده بودم..صدای "تیریک" استخون موچ دستش رو شنیدم..پرتش کردم عقب..تلو تلو خورد ولی نیافتاد..در حالی که از زور خشم سرخ شده بودم انگشتمو تکون دادم و غریدم :حرف دهنتو بفهم عوضی..اگر همین الان گورتو گم نکنی زنگ می زنم پلیس اونوقت حسابت با کرام الکاتبینه..د یاالله..مگه با تو نیستم؟..نگاهش خشمگین بود..اینبار رو کرد به تانیا و پوزخند زد: هه..به من اَنگه هرزگی می بندی خودت که استادی تانیا خانم..به بهونه ی اب و هوا عوض کردن پا شدی اومدی تو ویلای این مرتیکه داری عشق و حال می کنی اره؟..تازه شدی عین خودم..هنوزم ولت نمی کنم..محاله ممکنه دست از ...



  • رمان قرعه به نام سه نفر 7

    ترلان :اوهو..واسه خودشون چه بَزمی راه انداختن..انگار نه انگار عمه ی ما فوت شده..تانیا نُچی کرد و گفت :چی میگی تو؟!..اونا که خبر ندارن..تازه اگر هم خبر داشتن بازم واسه شون مهم نبود..تهش می گفتن به ما چه..تارا پرده رو کشید:اینجوری که نمیشه..حالا عزا مَزا رو بی خیال بشیم از این سر و صداها نمیشه گذشت..ما خودمون مهمونی می گیریم ولی اینجوری نمی ترکونیم..انگار کل ویلا داره منفجر میشه..ترلان دستاشو به هم مالید و با حرص گفت :دوست دارم جفت پا برم وسط مهمونیشون و یه گرد و خاک حسابی راه بندازم..ولی حیف که زورم بهشون نمی رسه..تارا نگاهش کرد :می خوای حالشون رو بگیری یا کلا واسه این سر و صداها داری کُری می خونی؟..ترلان لباشو به نشانه ی اعتراض جمع کرد و گفت :هر جور می خوای فکر کن..کلی گفتم..****************دخترا پشت دیوار ایستاده بودند..چون دیوار توری بود به راحتی اونطرف ویلا دیده می شد..چند تا پسر و دختر توی حیاط دست تو دست هم راه می رفتند و گاهی صدای قهقهه ی مستانه یشان فضای باغ رو پر می کرد..تانیا :تازه 1 هفته ازمرگ عمه خانم گذشته..نمی تونیم اینکارو بکنیم..من میگم درست نیست فعلا بی خیالشون بشیم..تارا معترضانه گفت :یعنی چی تانیا؟..مگه یادت رفته اونبار با ما چکار کردن؟..مهمونی..تانیا:از کجا معلوم اون چند تا مرد اینا بوده باشن؟..من گفتم شاید..ترلان پوزخند زد : د اخه کی با ما سر جنگ داره و عاشق اینه که لجمون رو در بیاره؟..جز این سه کله پوک که دم به دقیقه باعث اذیت و ازارمون میشن..همینا سود می برن دیگه به کسی چه..تارا:حق با ترلانه..باهاش موافقم..من مطمئنم کار این سه تا بوده..بد معامله ای باهامون کردن..تازه اگر اون کارشون رو ندید بگیریم که اونم بر حسبِ احتمال..بازم این سر و صداها رو نمیشه تحمل کرد..ما هم همسایه شون می شیم و اینکارشون درست نیست..تانیا:خب اونبار هم ما مهمونی گرفتیم و اینا حرفی نزدن..ترلان چپ چپ نگاهش کرد:1 ساعته داریم لالایی می خونیم برات؟..خب اونا هم تلافی کردن دیگه..بدجورم حالمونو گرفتن..من که مطمئنم خودشون بودن..3 تا مرد..حرف اون پسره هنوز تو گوشمه ""خیلی دوست داری کل کل کنی؟..با پسرا یکی به دو کنی و حرصشونو در بیاری؟..عاشق این هستی که عذاب دادنشون رو ببینی اره؟..بهتره از این به بعد هیچ پسری رو تحویل نگیری..سرت تو کار خودت باشه..این خوبه..اوکی؟ ""..خب این حرفاش تابلو بود خداییش..تانیا سرش را تکان داد و متفکرانه گفت:اره خب..منم یادم نمیره که اون یارو چی بهم گفت..مشکوک بود .. "" یادته امشب جلوی در چیا می گفتی؟..دور برداشته بودی اره؟..چار دیواری اختیاری؟..فکر کردی چون پولداری هر غلطی دلت خواست می تونی بکنی؟..بچه مایه داره بی دردی دیگه..لوس ومامانی ...

  • رمان تاوان بوسه های تو-8-

    *فواد و شمیم هم جزئ آخرین مهمونا بودند کلی خودم و به فحش گرفتم چرا کارگری و برای پذیرایی نگرفتم و خودم هم به عنوان میزبان و هم به عنوان پیش خدمت مشغول بودم هر چند کاری نبود ولی از اینکه می دیدم شمیم و سلاله فرنود دوره کرده اند خون خونم و می خوردند فواد از لحظه ورود کنار نشسته بود سینی حاوی شربت و به سمتش گرفتم فقط به تکون دادن سرش اکتفا کرد سینی و روی اپن گذاشتم موسیقی ملایمی در حال پخش بود و شمیم در حالی که لباس دکلته آبی رنگی به تن داشت فرنود و کشون کشون به سمت مرکز سالن می برد...در حال انفجار بودم ...با قدمهای محکمی خودم و به گوشه ای که فواد نشسته بود رسوندم و کنارش نشستم...کار درستی نبود ولی فجیع تر از کار فرنود که نبود ؟ ؟فرنود به نوعی که نمی تونستم احساسش و درک کنم اون وسط با شمیم مشغول بود ...نگاهم برای لحظه ای با سلاله تلاقی کرد خونسرد نگاهم می کرد از خونسردیش کلافه می شدم فواد از گوشه چشم نگاهم کرد و گفت : افتخار می دی ؟ ؟ ؟تنها به تکون دادن سرم به چپ و راست اکتفا کردم...حاظر نبودم به خاطر فرنود بیش از این وجهه خودم خراب کنم ...برای لحظه ای فرنود مقابلم ایستاد و شمیم پشت به من می رقصید ...نگاهش برای لحظه ای توی نگاهم قفل شد...نگاهش به سمت فواد که بغل دستم نشسته بود سر خورد ...با غیض نه ...با حرص نه...با بهت نه...نوع دیگه ای نگاهم می کرد ...نوعی که باعث می شد بغض بدی به گلوم چنگ بزنه ...نگاهم و ازش گرفتم و بغضم و فروخوردم ! ! !بعد از تموم شدن آهنگ یکصدا از فرنود خواستند ادامه بده به نحو فجیعی احساس غریبی می کردم دختری که خودش و دینا معرفی کرده بود به همراه پسری نسبتا بلندی که خودش و بهنام معرفی کرده بود سلانه سلانه به سمتم اومدند دینا دستمو فشرد و گفت : شما چرا اینقدر پرت نشستی بیا بریم وسط ؟ ؟به سردی گفتم : نه راحتم ! !بهنام قدمی جلو تر ایستاد و گفت : تمام زحمتش به عهده شما بوده حداقل تو لذتش با فرنود سهیم باشید ! !فکری کردم دینا و بهنام و به فواد ترجیح می دادم سری تکون دادم و با لبخندی همراهیشون کردم اوایل سه نفری همدیگر و همراهی می کردیم اما دینا با فرزی کنار کشید و من و بهنام مشغول بودیمزیاد مایل نبودیم و این از حرکاتم کاملا مشخص بود ! ! !با فاصله مقابلش می رقصیدم...به نوعی گارد گرفته بودم...بهنام هم چندان پسر هیز و پرویی نبود البته منکر شیطنتش نمی شدم ولی سگش به فواد می ارزید ! ! !بهنام دستش و به سمتم دراز کرد بی خیال دستش و گرفتم و چرخی زدم سینه به سینه فرنود شدم که مصادف شد با اتمام آهنگ و کف زدن یک صدای جمع ! ! !هنوز ساکت به هم زل زده بودیم که آهنگ بعدی شروع شد آهنگی که رقص از نوع دو نفری و عاشقانه رو می طلبید ! ! !فرنود قدمی جلو اومد ...

  • رمان گلبرگ – 3

    خواب از سرش پریده بود پشت میز نقلی اش گوشه اشپز خانه نشسته بود چشم به لیوان شیرش دوخته بود تا شاید به معجزه شیر گرم خوابش ببرد…جمله اریان برای لحظه ای از ذهنش پاک نمی شد تا به حال کسی اینگونه درباره او حرف نزده بود … واقعا به اریان این حس را منتقل میکرد …به نظرش ادم عجیبی بود البته کمی غیر قابل پیش بینی…با کمک مالی هم که به کلبه کرده بود بیشتر از پیش برای او احترام قائل بود… خیلی ها را میشناخت که وضع مالی خوبی داشتند اما وقتی دستشان را در راه خیری در جیبشان فرو میبردند دستانشان می لرزید… نمونه اش ارسلان خان،هیچ وقت به خاطر نمی اورد با کسی با محبت صحبت کرده باشد یا دلش برای در مانده ای سوخته باشد…هنوز هم بعد از چهار سال وقتی به رفتار ارسلان خان بعد از مرگ پدر ومادرش فکر میکرد احساس خفگی میگرد…تمام ان تحقیر ها فقط به جرم ناتنی بودن بر او روا میشد… زنجیرش را از یقه بافت سبزش بیرون کشید دستی بر حلقه پدر مادرش کشید…بوسه ای بر روی انها نشاند …چقدر این روز ها دلش برایشان تنگ میشد…هنوز هم به سکوت خانه عادت نکرده بود هنوزهم صدای خنده مادرش و قربون صدقه های پدرش را میشنید…کلافه دستانش را بر روی میز در هم قلاب کرد سرش را بر روی انها نهاد…قطرهای اشکش ارام از چشمانش سرریز میشد در انبوه موهای قرمزش گم میشد…زمانی از رنگ موهایش متنفر بود وقتی بچه ها به او لقب دختر جادوگر داده بودند واو هم باور کرده بود که مادرش جادوگر بوده…اما وقتی پدرش او را در اغوش کشیده بود از او قول گرفته بود که اگرعروس هم شده حق ندارد موهایش را رنگ دیگری کند چون او عاشق رنگ موهایش است خودش هم عاشق موهایش شده بود…. از جایش بلند شد لیوان شیرش را داخل سینگ خالی کرد حالا که خوابش نمی برد بباید خودش را سرگرم میکرد تا فکروخیال بی خود نکند…از میان کارتونهایش ،عصر یخبندان را داخل دستگاه گذاشت بر روی کاناپه مقابل تلویزیون چهار زانو نشست ظرف بستنی شاهتوتش را بر روی پاهایش گذاشت…دقایقی بعد قاشق های بستنی را با لذت داخل دهانش فرو میبرد وبا صدای بلند میخندید… با پشت دست عرق پیشانی اش را پاک کرد تمام دستانش والبته بخشی از مانتو کارش سیاه شده بود اما اینها هیچ کدام از لذت نقاشی با ذغال نمی کاست… کمی از پرتره اش فاصله گرفت نگاه اجمالی به کارش انداخت خوب پیش رفته بود …شاگردانش با چه لذتی به دستان او چشم دوخته بودند که چگونه ماهرانه بر روی مقوا میرقصد…با ضربه ای که به در کلاس خورد سرش را به سمت در چرخاند با ورود اریان سیخ در جای خود ایستاد دستانش را پشتش پنهان کرد میدانست صورتش هم کمی ازدستانش ندارد هیچ وقت یاد نمی گرفت تمیز کار کند… _سلام استاد ...

  • آقای مغرور ،خانم لجباز 12

    متین بالحن جدی که یکم رنگ غم داشت گفت:واقعا نمی دونید قدر دلم براتون تنگ شده بود.چندماهی نبودم واقعا برام سخت بود...بعدیکم با ترس ادامه داد:دیگه که ماموریت خارج نمی فرستیدم؟بابا خسته شدم به خدا ازبس نقش بازی کردم.دلم می خواد بشینم تو اتاقم سردار دستش رو گذاشت رو شونه اش و گفت:نه پسرم تو برمی گردی سر پست قبلیت.خیالت راحت طلوعی:بچه ها ده روزهم مرخصی دارید که استراحت کنید عسل:فقط ده روز؟ محمدی:بله فقط ده روز.همینجوریش هم نبودید یه دوماهی کلی دلمون براتون تنگ شده بیشتراز این مرخصی نمی شه سورن:باشه اشکالی نداره طلوعی یه نگاه به دست سورن انداخت وگفت:پسرتو بازم زخمی شدی؟ سورن بالبخند به من نگاه کرد منم باخجالت سرم روانداختم پایین. سورن:چیزی نیست یه زخم سطحیه... سردار گفت:خون زیادی ازت رفته پسرم.تو برو بیمارستان بچه ها میان گزارش ها رو می نویسن و می رن... سورن:آخه مشکل جدی نیست سردار:برو پسر...گفتم برو بگو چشم سورن سری تکون داد وگفت:چشم.امر دیگه ای نیست؟ سردار لبخندی زد وگفت:نه عرضی نیست پسرم... سورن رفت سمت آمبولانس و بقیه هم رفتن سمت ماشین هاشون...دودل مونده بودم خواستم با سورن برم که تا دویدم طرفش از همون دور گفت:نه!تو برو گزارش ها رو بنویس عسل:آخه... سورن:آخه بی آخه برو مگرنه متین چرت و پرت می نویسه ها برو... به نا چار سری تکون دادم وگفتم:چشم قربان سورن لبخند شیرینی زد و منم رفتم طرف ماشین ها. محمدی:دایی بیا سوار ماشین دایی شدیم و رفتیم اداره.به محض ورود به اداره سریع خودم رو به اتاقم رسوندم و لباسام رو با یونیفرمم عوض کردم. چقدر دلم برای این لباس تنگ شده بود.برای رنگ سبز تیره اش و اون در جه های رو آستینش...رو درجه هاش دست کشیدم...یه ماموریت دیگه هم خوب تموم شد...هربار که به یه ماموریت می رفتم و خوب تمومش می کردم احساس می کردم لیاقت اون درجه هارو دارم... چقدردلم برای اتاقم تنگ شده بود...برای صندلیم که حس ریاست بهم می داد. با ذوق عین بچه ها نشستم رو صندلیم و چرخ چرخ زدم.وای که عاشق این کار بودم.آخرشم با یه سرگیجه بد بلند می شدم وتلو تلو می خوردم.عین مست ها... با باز شدن ناگهانی در عین این جن زده ها دستم رو گرفتم به به میزو صندلیم وایساد... بادیدن متین دستم رو گذاشتم رو قلبم و چندتا زیر لب بهش فحش دادم که اینطوری منو ترسونده... متین غرغر کنان گفت:بدو دیگه.نگاه کن توروخدا نشسته واسه من چرخ چرخ می زنه من باید بشینم یه گزارش بلندبالا بنویسم. پاشو بیا کمک ببینم مگه تو معاون من نیستی؟بدو ببینم عسل:بگم خدا چی کارت کنه پسر...قلبم ریخت متین:بدو ببینم.بهتر... عسل:خیلی خب بابا اومدم متین:بدو سریع می خوام برم خونه دلم حسابی ...

  • قسمت 15 و 16 و 17 قلب شیشه ای

    سعید با تمسخر نگاهم کرد و گفت:برای مجلس مادر به پول احتیاج داشتم همه خواسته ام را رد کردند.اما حامد نه نگفت و 300 هزار تومان بمن قرض داد.فکر کردی هزینه این خرج و مخارج را چه کسی پرداخته است؟حالا هم به او برنمیگردانم.باشه جریمه و تنبیهش تا برای خودشیرینی پای یک پسربچه را به معرکه نکشد.با التماس گفتم:سعید جان!عزیز من!ببین همه فامیلت حتی آقا بهزاد روی تو را زمین انداختند اما حامد بخاطر ابروی تو تن به خواسته تو داد.تو بجای تشکر و قدردانی از او این حرفها را میزنی؟در چشمان پر از کینه سعید خیره شدم و ادامه دادم:سعید!تو که اینطوری نبودی.تو با مهدی برادر من و حامد همسر خواهرم رابطه ای دوستانه داشتی چه چیز پیش آمده که باعث شده اینطور بجان هم بیفتید؟احترام و ادب شما سه تا کجا رفته؟هان سعید!چرا؟سعید نگاه تندی به من افکند و گفت:من شاید بخواهم هر روز یا هر ساعت زنم را بزنم به مهدی چه ربطی دارد؟یا به آن مردک عوضی هان؟آب دهانم را بسختی قورت دادم و گفتم:سعید جان!همسر عزیزم!مهدی و حامد نادانی کردند.نباید درکاری که به آنها ربط ندارد دخالت میکردند.زندگی هر کسی بخودش مربوط است.بهزاد میان حرفم پرید و از آینه خیره نگاهم کرد.از نگاهش چندشم شد.گفت:خوب همین است میترا خانم سعید هم از همین دلگیر است.نباید خودشان را قاطی کنند.شاید شما بخواهید همدیگر را بکشید به آنها چه ربطی دارد؟با نفرت نگاهش کردم و گفتم:خوب آقا بهزاد!مهدی و حامد هم مثل دیگران فضول هستند.دوست ندارند با شیرین زبانی جای خود را در دل طرف باز کنند.بهزاد منظور مرا فهمید.و نگاهش را از آینه برگرفت و ساکت شد.سعید که در صندلی جلویی کنار بهزاد نشسته بود برگشت و مرا نگریست و گفت:میترا ازدواج من و تو از اول اشتباه بود.تو باید با کسی ازدواج میکردی که مثل خودت کوته بین باشد.مادرم...راست میگفت که تو به خانواده ما نمیخوری دختر یک مکانیک...حالا هم دیر نشده میشود کاری کرد.حرفهای سعید را حمل بر شوخی کردم و چشم به جاده دوختم.خسته و کوفته روی موکت سفت و سخت دراز کشیدم.سعید هم بدون کوچکترین حرفی بالش و پتویی آورد و خوابید.آهی کشیدم و بلند شدم باید ناهاری مهیا میکردم.حتما سعید گرسنه بود.نیمرویی درست کردم.چای هم آماده بود که زنگ خانه بصدا در آمد.از آشپزخانه بیرون آمدم تا در را باز کنم.اما سعید را مشاهده کردم که برای باز کردن در بلند شد.به آشپزخانه خزیدم چای و نیمرو را به اتاق مجاور آوردم.منتظر سعید شدم اما آمدنش به طول انجامید.سفره را پهن کردم و کمی نگران شدم.چه کسی بود و چکار داشت؟از پله سرازیر شدم.در نیمه باز بود سایه سعید و کس دیگری مرا کنجکاو کرد.ناخواسته سرک کشیدم.از دیدن چهره بهزاد حیرت ...