دانلود رمان مزون لباس عروس

  • رمان مزون لباس عروس 2

    با دیدن پسره ی دیروزی یه فحش مفهومی نثار روزگار کردم که یه دقه هم مراعات حال من بدبختو نمی کرد،کم که دیروز گند نزده بودم حالام عین موش آب کشیده واسادم قلدر بازی درآوردن!فک کنم قیافه ش به نشونه ی متاسفم برات دراومد، منم مونده بودم بگم ببخشید با شما نبودم یا اقلا یه سلامی یا حتی بگم هوی چته چرا اینجوری نگا می کنی و... ولی خوشبختانه آقا با بی محلی تمام از جلوی من رد شد رفت.مردد مونده بودم راه اومده رو برگردم یا نه که صدای خوش و بش مینو با پسره به گوشم خورد و به دنبالش اسم خودم که ازم دعوت میشد برم تو دم در بده!ناچارا جلو رفتم با مینو احوالپرسی کردم که گفت: اوه دختر چه کردی با خودت؟ خیس آبی بیا برو کنا شومینه الان سرما میخوریلبخند کج و معوجی زدم و گفتم: آخه عاشق بارونم!!!لامصب منم از این حرفا بلد بودم نمیدونستم؟ من وقت برا رسیدگی به امورات خودمم نداشتم چه برسه مستغرق شدن در بحر اسرار طبیعت،تازه همچین مواقعی که یه مذهبتو شکرم حواله ی خدا میکردم که چرا فکر ما بدبخت بیچاره ها نیس که نه کفش درستی پامونه و نه چتری تو دستمون.مینو به یاحا تعارف کرد بشینه منم دنبال خودش تا شومینه کشید. وقتی با تشکر نشستم به سمت اون یکی مهمونش برگشت و گفت: خب چی شده بنده مفتخرم دوست عزیزم تند تند بیاد سراغم؟یاحا راحت نشست و گفت: سلام گرگ بی طمع نیس مینو جون.به سمت شومینه بیشتر مایل شدم جوری که یه کم پشتم بهشون میشد،برای گرمای بشتر نبود فقط میخواستم خودمو بزنم به اون راه که من اصلا نمی فهمم شما چی میگین! البته هر چیم فکرم قاط زده بود و درگیر درد دل خودم بودم ولی خب بازم کر که نبودم می شنیدم چی میگن. مینو گفت: این حرفا چیه،خودت میدونی همه جوره برام عزیزی کاری از دستم بر بیاد خوشحال میشم انجام بدم.- همیشه بهم لطف داشتی منم بهتر از تو دوستی سراغ ندارم که مشکلمو حل کنهاوه چه نون قرض هم میدن حالا- ایشالا خیره،خب چی شده؟- خیر که چه عرض کنم،راستش دنبال یه آدم مطمئن میگردم برای مزون- ماشالا انقد کارت زیاده که نیرو کم آوردی ،سایه که خوب از پس کارا برمیاد- برمیومد- میومد؟ یاحا مکثی کرد و گفت: اخراجش کردم!اینجا مینو انگار چه خبر بدی بهش رسیده که تقریبا بلند گفت: چی؟یاحا هم ریلکس گفت: اخراجش کردم مینو که هنوز صداش عادی نشده بود گفت: چرا آخه؟سخت نبود بفهمم که با چشم به من اشاره کرده،از جام بلند شدم و گفتم: اجزه میدین برم تو سالن؟از خدا خواسته قبول کرد ،کیفمو برداشتم و راه افتادم. بازم اینجا منو دیوونه میکرد. کی میشد منم به آرزوم برسم؟ آدم وسوسه میشد یکی یکی این لباسا رو بپوشه و باهاش چرخ بزنه. جلوی یکیشون وایسادم،خیلی با شکوه بود برگشتم سمت عقب که نگام تو ...



  • رمان مزون لباس عروس 1

     -اَخ تف تو ذاتت!انگشتمو که سوزن رفته بود توش رو تو دهنم فرو کردم تا از سوزشش کم بشه. سرمو بلند کردم و به فضای دل انگیز تولیدی نگاهی انداختم. فضای نمور، دیوارای خراب، هوای سرد و لامپای کم جون. زری و انسیم مشغول کار بودن و خانم خرسه هم که طبق معمول صدای خرو پفش بلند بود.نگاهی به ساعت رنگ و رو رفته ی که کجم رو دیوار نصب شده بود انداختم که 5/5 عصر رو نشون میداد. پائیز بود و نزدیک غروب. کار منم تقریبا تموم بود ، یه یقه دیگه داشتم که ربع ساعتم وصل کردنش بیشتر طول نمی کشید.5 دقیقه از ساعت 6 هم گذشته بود که کارم تموم شد. از جام بلند شدم و کش و قوسی به بدنم دادم وخمیازه ی طولانیم کشیدم . نگاهی به خروار لباس دوخته شده ی امروز از سر رضایت انداختم. پته ی روسریمو که بسته بودم رو سرمو باز کردم و بدون نگاه به آینه مرتب سرم کردم. کیف کتونی له شده مو هم انداختم رو کولمو و راه افتادم سمت خانم خرسه. زیر لب خدا قوتی به زری و انسی دادم و خداحافظی کردم. اونام یه نگاه پر حسرتی بهم انداختن و آهسته خداحافظی کردن.- نفیس خانوم کار من تموم شده، امر دیه ای ندارین؟خرسه هیکل گندشو تکونی داد و گفت : مطمئنی؟- بله تموم شد.- بذار برم یه نگاه کنم.از صندلی درندشتش که بازم براش کم بود پائین اومد و راه افتاد. با هر قدمی که بر میداشت باسنش از این ور به اونور میرفت و کوه چربیشم می لرزید. خنده ی مسخره ای رو لبم نشوندم و منتظر شدم.با چشم غره ای لباسا رو برانداز کرد و با صدای زمختی گفت : حله برو.از در زدم بیرون . هوا سرد بود و منم لباس گرم مناسبی تنم نبود یعنی نداشتم که بپوشم.. دستمو دور خودم حلقه کردم و به حال دو به سمت ایستگاه واحد راه افتادم. با دیدن جمعیت همیشگی بی خودی خوشحال شدم. روی صندلیای ایستگاهم که مثل همیشه جا نبود و البته منم بعد اون همه پشت چرخ نشستن ترجیح میدادم وایسم. بهترم بود چون تا واحد می رسید می پریدم بالا. در حال دید زدن انواع و اقسام آدما و تیپا بودم که یه ماشین شیک با صدای توپ توپ آهنگش از جلوم رد شد. اون بخوره تو سرش، آب گودالی رو که جلوم بود رو کامل تخلیه کرد رو من. خسته بودم، سردمم بود با صدای بلند گفتم: هزار مَن گه تو دهنت مرتیکه بی شرف.یه دختره کمی اونطرفتر وایساده بود برگشت سمت منو گفت: اِ وا خاک عالم، چه طرز حرف زدنه؟یه نگاه به سرتا پاش کردم خیلی شیک و پیک بود. لباسای گرم و خشگل، هفت قلم آرایش و موهاشم که سه ساعتی پیچیدنش طول کشیده بود گمونم. دلم نیومد همینجوری حرف مفتی رو که از دل خوش خودش زده رو بی جواب بزارم. - آبجی ما دو مَنم کمتر حوالش کردیم حقش همون دو هزار و دو مَن بود، ملتفتی؟- عفت کلام نداری کلا!با دیدن واحد که داشت می رسیدو اینکه اینم ...

  • رمان مزون لباس عروس 8 ( قسمت آخر)

    یه عالمه صابون کف دستم خالی کردم و به جون صورتم افتادم.مامان پشت سرم تو اومد و گفت: همچین دست به قلم شدی که من موندم کی آرایشگری یاد گرفتی ،شدی عین جادوگر. حرص خوردن و خندیدنم قاطی شده بود. صورتمو آب زدم ولی هنوز زیر چشمام اثر ماندگار ریمل و خط چشم مونده بود. دوباره صابون رو خالی کردم و حالا نشور کی بشور. بالاخره تمیز شد. دیگه وقتی نمونده بود چپیدم تو اتاق تا سه سوته ترتیب موهام و لباس رو بدم. مامان که حی و حاضر بود،تلوزیون رو روشن کرد و گفت: بجنب این آژانسی هم تا بیاد کلی لنگمون می کنه موهای جلومو یه وری شونه کردم و گفتم: با آژانس که نمیریم،یاحا میاد دنبالمون - رئیست؟هــــعی گفتم و از سوتیی که داده بودم لبمو دندون گرفتم. - آره... یاحا خان هم دعوتن زحمت کشیدن گفتن میان تا با هم بریم!!!دو تا گیره مو با نگینای مشکی رو ردیف زدم توی سرم و صبر کردم ببینم مامان چی میگه ولی ادامه ی صحبت رو نگرفت. قصد پنهون کاری نداشتم فقط خجالت کشیدم.لباسمو با پوشیدن یه جوارب رنگ پا و یه کفش مشکی تقریبا پاشنه بلند تکمیل کردم. روی همه ی اینا هم یه مانتوی بلند و شالمو پوشیدم و برای آخرین بار تو آینه به خودم نگاه کردم. نسبت به اون عتیقه ی چند دقیقه قبل عالی به نظر میرسیدم کمی رژ هم با دقت زدم و از اتاق بیرون اومدم. نمیدونم چرا حساس شده بودم اگه آرایش نداشته باشم مثل دخترا رفتار نکردم ولی هر کسی را بحر کاری ساختن منم بحر این کارا نساختن چه میشه کرد. ساعت هشت بود و دقیقا یاحا تماس گرفت که جلوی کوچه منتظرمونه. به احترام مامان از ماشین پیاده شد و خیلی گرم باهاش احوالپرسی کرد. خواستم همراه مامان عقب سوار بشم ولی دیدم یه جوری مخفی کاری بی ربطه و خصوصا اینکه هر از گاهی که یاحا منو میرسوند مامان دیده بود جلو نشستم،پس مثل همیشه رفتار کردم. اما یه دستپاچگی تو حرکاتم به چشم میخورد که یاحا اونو خوب فهمید و توی مسیر حرفی بینمون رد و بدل نشد. با رسیدن جلوی تالار ،عروس و داماد هم رسیدن. شلوغی و کِل کشیدن جمعیت به وجدم آورد. بین مامان و یاحا ایستاده بودم و با خوشحالی به صدف و نامزدش که غرق بوسه و شاباش می شدن نگاه میکردم. مادر داماد هم هی مشت مشت نقل تو سر این زوج خوشبخت می کوبید اون هم چه نقلایی هر کدوم اندازه ی یه گردو بود!!! مادر صدف به استقبالمون اومد،در حین خوش و بش با اون دیدم یاحا با کسی سلام و احوالپرسی میکنه. برگشتم دیدم احمدرضا که کم از تیپ داماد نزده بود گفت: سلام خاتون خانم،افتخار دادین دست مامان از تو دستم کشیده شد و همراه مامان صدف رفت. چشمم به اون بود تا گمش نکنم و جواب دادم: سلام...ممنون مبارک باشه - خیلی خوشحالم تشریف آوردین،بفرمائید داخلیاحا اخمی ...

  • رمان عروس هفت میلیونی 3

    مطمئنم که کامیار  متوجه تلافی کردنم شده بود،اما با این حال آروم گوشم رو از روی چادرم گرفت و کشید و با حالتی که سعی می کرد مثلاً خودشو مثل مردهای غیرتیه سبیل کلفت  نشون بده،ولی موفق نبود و حالت شوخی توی میمیک چهره ش مشخص بود، گفت:اصغر  کیه؟!...نکنه شوهر صیغه ای قبلیت بوده و حالا اسم هامون رو با هم قاطی  کردی؟! بی شعوره بی ادب!...این چه حرفی بود که به من میزد؟! در حالیکه از روی دستش یه بشگونِ گنده می گرفتم که گوشم رو ول کنه،گفتم:سوسن و صغری کی بودند ها؟...نکنه اونها هم زن های صیغه ای قبلی ت بودند که این  جوری راجع به من فکر کردی؟!...هر چند ،تو چه می فهمی عقد و صیغه و حلال و  حروم چیه؟! احتمالاً یه دو سه جین دوست دختر رنگاوارنگ داری که همیشه اسم  هاشون رو با هم قاطی می کنی. کامیار دستمو گرفت و به سمت اتاق خواب برد و گفت:آره خوشمل من،من کلی دوست دختر  خوشگل موشگل دارم...تازه خوبم می دونم عقد چیه...حاج خانوم کوچولو تو لازم  نیست که این چیزها رو به من یاد بدی،من خودم ختم روزگارم. بعد از حمام رفتن و غسل کردن،رفتم و چادر نمازم رو از توی ساکِ وسایلی که امروز همراه خودم آورده بودم،بیرون آوردم. کامیار گوشیش رو برداشت و شماره ای رو گرفت و با خنده به طرف مقابلش گفت:سلام  جواد،خوبی؟!...چطور مِطوری؟!...آره...نه بابا!...برو  بابا!..چی،تو؟!...عمراً،مالِ این حرف ها نیستی...حالا اینا رو بی خیال،فکر  کنم شرط رو باختی!...حالا!...حالا!... کامیار در حالیکه حرف می زد از اتاق خارج شد و من جز اون جملات آخر چیز دیگه ای  از مکالمه ش رو نشنیدم.احتمالاً با شهباز صحبت می کرد چون اسم اون جواد  بود. چادر نمازم رو  برداشتم و مشغول خواندن نماز مغرب و عشا شدم.بعد از نماز چادرم رو تا کردم و دوباره توی ساک گذاشتم ساعت یه ربع به شش بود و من باید حداقل تا یه ساعت  دیگه اونجا می موندم. یه تاپ مدل دار لیمویی و یه شلوارک جین آبیه کم رنگ پوشیدم و آرایش غلیظ و  کاملی کردم و بُرسم رو برداشتم و به هال رفتم...باید موهام رو همین الآن  شونه می زدم و گرنه موهام به هم می چسبید و دیگه عمراً اگه می تونستم از هم جداشون کنم. کامیار  روی نیم ستِ کرم،طلایی رنگه روبه روی ال سی دی نشسته بود و یه فیلم خارجیه  بدون زیر نویس می دید،منم کنارش نشستم و مشغول برس کشیدن به موهام شدم. کامیار با تعجب نگاهی بهم کرد و گفت:چرا اینقدر آرایش کردی؟ مگه نمی خوای بری؟! بی ذوق!!! ناراحت شدم و گفتم:حالا هروقت که خواستم برم پاکشون می کنم...گفتم شاید هنوز به نظرت زوده و بخوای که یه کمه دیگه بمونم. کامیار چیزی نگفت و روشو به سمت تلویزیون چرخوند. احساس کردم دیگه لازم نیست بمونم،از جام بلند شدم و گفتم:پس اگه با من کاری  ...

  • عروس مرگ 1

    گل!گل!گل! عین برق گرفته ها از جا پریدم.تو عالم خواب و بیداری دنبال صاحب صدای اعصاب خرد کن بودم که طبق معمول یک واژه توی سرم نشست: مزدکیعنی تو روحت! با قیافه ای ژولیده و درب و داغون و عصابی داغون تر تو هال...مزدک رو دیدم که روی مبل نشسته و اطرافش پر پوست تخمس و داره فوتبال تماشا میکنه. به قدم هام سرعت بیشتری بخشیدم، رفتم جلوی تلویزیون وایسادم...مزدک خواست اعتراض کنه که با دیدن قیافه ی من زیر خنده زد..._ رو آب بخندی مردک!_ باز تو به من گفتی مردک!!؟؟؟؟چند بار بگم به من نگو مردک!؟؟؟در حالی که داشتم میخندیدم زبونمو براش درآوردم و به طرف دستشویی راه افتادم...خیلی خویه که بدونی طرف مقابلت رو چی حساسه تا بتونی در موقع نیاز ازش استفاده کنی!از دستشویی که اومدم بیرون مزدک رو دیدم که لباس پوشیده و حاضر و آماده به دیوار کنار دستشویی تکیه داده و مظلوم نگام میکنه بدون حرف چند قدم برداشتم و وارد آشپزخونه شدم. اما از اونجایی که حرفی نزد پرسیدم:_ کجا شال و کلا کردی داری میری باز؟؟_ مامک جان...گلم...عزیزم...!با خودم فکر کردم دوباره خرش رو پل گیر کرده! در یخچال رو باز کردم و همونطور که به مخلفات درونش نگاه گذرا می انداختم گفتم:_ خوبه خوبه،بس کن...من خر بشو نیستما حواست باشه_ خر چیه گلکم!؟؟ببین خودت به خودت میگی خرا!_ باشه بابا....چی میخوای؟مزدک با یه لبخند گله گشاد و همون نگاه و صدای مظلوم گفت:سوئیچ ماشینتو میدیــی!؟؟_ مزدکــــــــ !!؟؟؟؟کجا میخوای بری؟ماشین میخوای چیکار؟ماشین خودت چی شده؟بالاخره روی بطری شیر متوقف شدم و همونطور که با پام در یخچال رو باز نگه داشته بودم و با دست دیگر توی لیوان شیر می ریختم ....همینطور که برای خودم شیر میریختم اینا رو هم از مزدک میپرسیدم...._ اوی!وایسا ببینم...جواب همه ی سوالات تو یه جمله خلاصه میشه،اونم اینه:مگه فضولی!!؟؟_ باشه دیگه مزدک خان حالا من فضولم آره ه ه!!؟؟؟اگه سوئیچمو دادم!!_ ای وای ببخشید،اصلا غلط کردم فضول منم نه تو خوبه!؟؟حالا بده دیگه میخوام برم...._ حیف که دلم برات سوخت وگرنه عمرا اگه میدادم....کیفمو بده تا بدم_ ای قربون تو برم من... داشتم لیوانمو میزاشتم تو ظرف شوئی که دوباره سروکله ی مزدک پیدا شد..._ بگیر اینم کیفتکیفمو ازش گرفتم و همینجوری که داشتم دنبال سوئیچ 206 آلبالویی رنگم میگشتم رو به مزدک گفتم:مثل آدم رانندگی کنیـــا....شام میای!؟؟؟؟_ باشه باو...نه نمیام باپدرام و عرشیا میریم دربند..._ اکی،بیا اینم سوئیچ...باکشو خالی نکنی ها...!_ اکی،کاری باری!؟_ نچ برو...مواظب ماشینم هم باش!_ بابا یه باز ماشینتو دادی به منا....ببین چقدر خسیس بازی درمیاری..._ خوب بابا،جالا من یه چیزی گفتم...برو دیگه_ فعلا...مزدک اینو گفت ...

  • رمان عروس هفت میلیونی2

    دوباره از لحن  تهدیدآمیزش ترسیدم و آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:باشه،از طرف من خیالت  راحت باشه،ولی من خواهش می کنم که این صیغه رو همین امروز و توی یه  دفترخونه بخونیم.چون من دوست دارم که حداقل یه مدرکی از این ازدواجمون  داشته باشم…و در ضمن به این پول هم همین امروز احتیاج دارم.  کامیار به معنی  باشه،سری تکون داد.با خودم گفتم،خوبه قضیه ی بابام رو هم بهش بگم،حالا  درسته که اون از من توقع بچه نداره،اما خب صداقت توی ازدواج هر چه قدر هم  که موقت و کوتاه باشه،شرطه! _ ببین تو باید یه چیزهایی هم راجع به پدرم بدونی. کامیار که قبلش عصبانی بود،خنده ی خبیثی کرد و گفت:همین که تو دختر جلال دیوونه ای دیگه!…آره،همینو می خواستی بگی؟! ناراحت شدم،چه قدر بی ادب بود! کامیار با همون خنده ی خبیثش ادامه داد:دیروز از اون پیرمردِ بَقّاله سر خیابونتون در موردت  پرسیدم،اونم تموم شجره نامه ت رو گذاشت کف دستم. به فکر فرو رفتم،یعنی  آقا مظفر بود که همیشه خواستگارهای منو می پروند؟!…معلوم نیست چطور به  بندگان خدا درباره ی بابای من می گفته که همشون دُمشون رو می ذاشتند رو  کولشون و چهار نعل فرار می کردند؟!…البته اگه اونم چیزی نمی گفت،من خودم  حتماً قبل از قطعی شدن ازدواجم به خواستگارام جریان بابام رو می گفتم،پس  دیگه جای هیچ گونه دلخوری ای از آقا مظفر باقی نمی موند. با کامیار به سمت عابر بانکِ توی بیمارستان رفتیم.کامیار در حالیکه کارتش رو توی دستگاه می  ذاشت،با خنده گفت:اگه دوست داشته باشی می تونم یه چند میلیون بیشتر بهت بدم،…پول هست ها!یه وقت تعارف نکنی!…می تونی این مقدار رو برای خودت برداری،…آخه من که گفتم خیلی خَیّرم. این دیگه خیلی پررو  بود،داشت برای دو ماه من بیچاره رو که باکره هم بودم عقد می کرد،اونوقت در  کمال پررویی تیریپ خَیّری هم برداشته بود! با اخم و جدی گفتم:نه خیر، لازم نکرده اینقدر ریخت و پاش کنی،…یهو دیدی این طوری فقیر شدی!…فکر اون روزهات هم باش. کامیار دوباره بینی م رو گرفت و محکم تکون داد و گفت:نه دیگه ملوس خانوم،به این زودی هام فقیر نمیشم،هنوز یه مقدار برای تو جا دارم. عصبانی شدم و صورتم رو کنار کشیدم و با حالت تهدیدآمیزی گفتم:بی شعوره بی تربیت!…اگه یه دفعه ی دیگه به من دست بزنی من میدونم با تو! کامیار به حالت بامزه ای خودش رو به ترسیدن زد و گفت:ای وای قبض روح شدم! یه دفعه توی ذهنم اومد،کامیار به این بی تربیتی و راحت بودن با زن ها و دخترها،یه وقتی ایدز نداشته باشه؟! وای خدایا نکنه ایدز داره و اومده منو اغفال کنه؟! با قیافه ی وحشت زده بهش نگاه کردم،اونم فکرم رو خوند و گفت:آهان منم باید قبل ازعقدمون یه چیزی رو بهت ...

  • عروس مرگ 2

    جان!!؟؟این یاروچی گفت!؟؟وقت من!؟؟هه!به پدیده وفری نگاه کردم...جفتشون باچشمای ازحدقه دراومده نگام میکردن وبه معنی:نه نرو سرشون روبه طرفین تکون میدادن...بی توجه به اونارو به اون پسرگفتم:البته! و از جام بلند شدم وبه دنبالش به سمت چپ رستوران به راه افتادم...روصندلی نشستم وبهش زل زدم..._ ممنون... _ خواهش میکنم...امرتون!؟؟ _ چیزی میل نداریدسفارش بدم؟؟ _ نه ممنون...صرف شده،فقط اگه میشه زودتر بگین چیکار داشتین چون دوستام منتظرمن... وبه میزی که پدیده وفریده روش نشسته بودن نگاه کردم...که دیدم اونا هم به میز مازل زدن!! _ باشه چشم،راستش یکی از دوستام کارگردانه... _ خــب!!؟؟؟ _ ودنبال...یه خانوم زیبا،مثل شما واسه نقش اول فیلمش میگرده...! و به دنبال حرفش کاغذی از جیبش دراورد وگذاشت رو میز...:اینم شماره ی دوستم... به معنای واقعی کپ کردم!انتظار همچین چیزی رونداشتم...یه دفعه بدون هیچ فکری جواب دادم:راحت میگم نه! إم،ببینید آقایِ... سریع پریدوسط حرفم:آریایی...آرتا آریایی... آرتا...چه اسم باحالی داره...!وا چرا این اینجوری زل زده به من!؟ای وای خاک برسرم...منتظر ادامه ی حرف منه!:آقای آریایی من علاقه ای به این کار ندارم ونمیخوام دیگران از زیبایی خدادادیه من استفاده کنن...این زیبایی هاباید برای همسرم محفوض بمونه....! آرتارو دیدم که باتعجب زل زده به من...!منم که تازه فهمیده بودم چه گندی زدم سریع لبم روبه دندون گرفتم و بلندشدم تا به طرف میزخودمون برم که آرتا زود گفت:خانومِ... از اینکه ترفند خودمو استفاده کرده بود لبخندی روی لبم نشست! چه خوش خیال تشریف داشت! برگشتم طرفش و گفتم:دیگه چیه!؟؟؟ آرتا_ لطفا این کاغذو با خودتون ببرین... کاغذ رو ازش گرفتم و به راهم ادامه دادم... فری_ خب چی شد؟چی گفت؟چی گفتی که همچین با تعجب بهت زل زده بود و توام بعدش زودپاشدی اومدی!؟اون کاغذه چیه!؟...د بنال دیگه!_ تواگه دو مین ببندی منم میگم! همه ی ماجرارو براشون تعریف کردم،اونا هم بعداز چند دقیقه که تونستن حرفامو هضم کنن باهم گفتن:خاک برسرت...! _ وا چرا!!؟ پدیده_ ابرومون رو بردی تازه میگی چرا!؟؟رو که رو نیست... فری_ پاشین پاشین بریم که من دیگه نمیتونم توچشمای کاهوییش نگاکنم! بعداز حساب کردن پول بستنی ها قبل از اینکه به دنبال بچه ها بیرون برم رفتم کنار میز آرتا ایناو آروم گفتم:مامک فرهانی وبا یه چشمک رفتم بیرون پیش بچه ها... فری_ چی بهش گفتی هان هان هان!!؟؟ _ اسممو...! پدیده_ ای موزی!اون چی گفت؟ _ نذاشتم چیزی بگه و زود اومدم بیرون،حالاهم زود سوار ماشین شین که بریم یه ناهاری بزنیم به بدن...لمزی خوبه؟؟ فری_ اره برو همونجا...یه اهنگی هم بزار خواهشا... _ بفرما..اینم اهنگ... باصدای اهنگ که تو ماشین پخش شد،شروع ...

  • عروس خون بس 6

    صبح که چشماش باز کرد.مهیار ندید سریع بلندشد رفت پیش مینا -سلام مینا -سلام صبح بخیر -مهیار کجا رفت -رفت پیش پدرش که کاری نکنه دوباره -من برم خونه دیگه کاری نداری؟ -بشین ببینم مگه میزارم بدون صبحانه بری -سلام زن عمو -سلام حسنی صبح بخیر مینا سفره انداخت صبحانه رو خوردند.بازم نذاشت روژان بره.مشکوک شده بود از این همه اصرار میدونست اتفاق بدی افتاده بهش نمیگن.ولی مثل همیشه صبور موند.بالاخره مهیار اومد با شونه های خمیده نشست روی زمین سرد حیاط خونه حسین.روژان با عجله رفت پیشش -چی شده مهیار جان مادرت بگو چه خاکی به سرم شده.سعید مرده -نه -پس چی؟ سرشو بلند کرد تو چشم درشت و قهوه ایش نگاه کرد چه جوربهش بگه؟ -حرف بزن مهیار -بیا بریم تو خونه سرما میخوری تو این هوا.رفتن داخل.چشم دوخت به لب مهیار تا حرف بزنه -قول میدی خودت اذیت نکنی؟ -قول میدم -خبر خوبی نمیخوام بهت بدم باید آمادگی داشته باشی تو حامله ایی ممکنه اتفاق بدی برات بیفته -باشه قول میدم -دیروز پدرم رفت با تفنگ که سعید رو بکشه -خب -موقعی که تفنگ گرفته سمت سعید سرش انداخت پایین.نفس روژان تنگ شده بود احساس خفگی میکرد.با چشماش با مهیار حرف زد -پدرت اومده جلوش کمرش تیر کشید -ز....ز..ند..ه هس..ت مهیار سرش پایین انداخت.مینا داشت گریه میکرد.یعنی پدرش مرده.مادرش چیکار میکنه برادراش.من دخترش بودم از من گذشت از سعید مثل جونش محافظت کرد.بیچاره مادرم بیچاره من بدنش سرد شد سرش گیج میرفت مهیار دوید سمتش تو بغلش افتاد و تها صدای فریاد مهیار رو شنید -مــــــــــــــــــــــــ ـــــــــینا کمک کن -چشماش باز کرد.تو یه اتاق سفید بودبراش آشنا بود.تو درمانگاه بود.زیر دلش درد میکرد -وای خدا -روژان خوبی سرش برگردوند مهیار بود.یاد بلایی که به سرشون اومده بود افتاد اشک تو چشماش جمع شد -مهیار -جانم درد داری؟ -چی میشه حالا -تو اروم باش تو به من قول دادی روژان به قولت وفا نکردی؟ باز درد اومد سراغش -مهیار دلم درد میکنه -عیب نداره بازم بچه دار میشیم؟ -چی؟ -بچه افتاد -نه مهیار من بچه رو میخوام چنگ زد به لباس مهیار و جیغ میزد دکتر سریع اومد به مهبار اشاره کرد دستش و بگیره و امپول زد بهش. مهیار کنار تخت نشست به چهره رنگ پریده دخترک نگاه میکرد.تمام غم های دنیا رو دوشش بود.دادگاه تشکیل شده بود.تصمیم گرفته شد.نمیدونست این ضربه اخر چه به روز روژان میاره دستاشو گرفت سرش گذاشت رو دست روژان بدون خجالت گریه کرد.دکتر متاثر به ان صحنه نگاه میکرد.کاش میتونست کمکشون کنه روژان چشماش باز کرد چشم دوخت به چشمای خیس شوهرش. تو خونه حسین نشسته بود کنار پنجره غم زده به برف ریزی که میبارید نگاه میکرد.باورش نمیشد ...

  • عروس 18 ساله 4

    یکدفعه دورش پرشد از ادمای لباس سفید .. با خودش گفت : یعنی من مردم .. الان تو بهشتم ... اینا کی هستن .. ؟؟یعنی فرشتن؟؟؟ .. اماا فرشته ها که باید لخت باشن پس چرا اینا لباس برشونه ... پس دروغه که میگن اونجا همه لختن ......دوباره پلک زد اینبار چهره اشنایی دید که با ذوق و شوق اونو نگاه میکنه ...به خودش فشار اورد صنحه زدو خردی تو ذهنش اومد خودشو دید که دست مردی رو گرفت ... داد میزی گریه میکرد یه دفعه اسم فرهاد تو ذهنش تداعی شد ...فرهاد..... اره فرهاد... خود الدنگشه... ببین چه دلش خوشه از اینکه منو فرستاده اون دنیا ...تا تو این دنیام دس از سر کچلم بر نمیداره ...شیطونه میگه همچین بزنم تو سرش بجای خنده صدای سگ بده ....اما واستا ببینم من مردم اما اون که زنده بود ... داشت بهزاد بدبختو کتک میزد ...- پس اگه زندست اینجا چی کارمیکنه.. ؟ هان؟؟.....در همین لحظه زن سفید پوشی اهسته به صورتش زد و گفت :یاسمن جان ...یاسمن ...بیدار شو ... یاسی منگ و مشنگ به زن خیره شد ...به سختی گفت :فرشته اینجا بهشته؟؟؟ پرستار که فهمید هنوز اثر داروی بیهوشی تو تن یاسی منونده با خنده گفت: نه من فرشته ام نه اینجا بهشته ...عزیزم تو الان توی بیمارستانی منم پرستارتم .. فهمیدی یاسی هنوز چپشاش تار میدید که فرهاد اومد جلو دست اونو گرفت و گفت یاسی عزیزم منم فرهاد بیدار شو ....دیوونه عشقت ...یاسی تو دلش گفت ااا نه بابا ...از کی تا حالا شدم عشقت .... تو که تا دیروز بهم فحش میدادی و میگفتی برم گورمو گم کنم... اره دیگه داری جلو این پرستارا ننه من غریبم بازی در میاری بگن اره چه دختر خوشبختی.... چه مرد عاشقی؟؟؟یه کاری کنم عاشقی از یادت بره ... فرهاد دست یاسی رو گرفته بود میبوسید و هی قربون صدقه ا ش میرفت ...که یاسی با عصبانیت دستشو از تو دست اون بیرون کشید و گفت:اااااااه ه ه ه ... دستمو کندی عوضی ولم کن ... یاسی کیه .....فرهاد کدوم خریه .... گمشو کنار ببینم حالمو بهم زدی اه ه ه...ببین دستمو کرد پره تف....و دستشو با ملافه روی تخت پاک کرد ... ..فرهاد متعجب با دهن باز چشم به یاسی دوخت و گفت : یاسی حالت خوبه؟؟ منم فرهاد ...یاسی بامهارت خودشو زد به فراموشی _ ااااا باز میگه..... یاسی منم فرهادت ..... گفتم که من نه تو نره خرو میشناسم نه اون یاسیتو ... پس تا پرستا را رو خبر نکردم بزن به چاک ...فرهاد اومد دست یاسی رو بگیراون شروع کرد به جیغ زدن .. حالا جیغ بزن کی نزن...پرستارا سراسیمه از صدای جیغ اون ریختن تو اتاقش... تا رسیدن .. یاسی با جیغ و گریه داد زد ..ایننره خرو بندازین بیرون از اتاقم .... فرهاد باز اومد طرفش و گفت : اما یاسی ...منم فرهاد یادت نیست ...شوهرت.... یاسی باز داد زد :میدونه من چیزی یادم نمیاد میخواد منو گول بزنه... خواهش میکنم ... تو رو خدا بندازینش ...

  • عروس خون بس 11

    بازم تو خونه بی بی گل،مثل همون روزی که از عطر گلها به یاد بهشت افتاده بود،دستاش باز کرد،ریه هاش پر از هوای تمیز کرد،یه دستی رو چشماش نشست،لبخند روی لباش اومد،دستش لمس کرد،از بزرگی دست فهمید دست یه مرد،رو انگشتا دست کشید،یه حلقه تو دستش بود.روژان:سهیلدستش برداشت،روژان برگشت طرفش ولی اون داشت میرفت.روژان:سهیل نرو سهیل سهیل داشت محو میشد.روژان داد زد.روژان:سهیلاز صدای داد خودش بیدارشد،تمام بدنش خیس عرق بود،بلند شد رفت تو آشپزخونه آب خورد،نشست روبروی عکس سهیل،نگاش کرد.روژان:چی میخواستی بگی سهیل؟چرا وقتی فهمیدم عاشق شدم که دیر شد.***مهیار:چی؟دنیا:میگن،همه چی رو فروختن،از اینجا رفتن.به کسی هم نگفتن کجا،برادرشم باهاش قهر کرده.مهیار:لعنت به من.دنیا:پدر خیلی ناراحت،میخواست بره از ماهگل حلالیت بطلبه.مهیار:میدونم یه روز روژان،پیدا میکنم.دنیا:تو دوتا بچه داری،پیدا کنی که چی؟مهیار:دلم میخواد یه بار ذیگه ببینمش،فقط یه بار.روژان:بابا،عباس اذیتم میکنه.مهیار:بیا بغلم،عباس جرات نداره به روژان من نازکتر از گل بگه.دنیا،سری تکون داد و بلند شد.دنیا:پدر حالش خوب نیست،بیا ببینش.مهیار:اون من بیرون کرد.دنیا:وقتی مرد پشیمون نشو.مهیار به رفتن دنیا نگاه کرد،خودشم دلش برای پدرش تنگ شده بود.تا کی غرور با غرورمون همه چی رو از دست دادیمسمیرا:بیا ناهار بخور.مهیار:سمیرا،شب میریم خونه پدرم.سمیرا:باشه شب بود،در خونه پدرش زد.دنیا درباز کرد،خوشحال بود که مهیار اومده.رفتن داخل،اورنگ پیر وشکسته تو ی رختخواب افتاده بود. مهیار قلبش به درد اومد،از دیدن اون صحنه.روژان و عباس بازی میکردن.مهیار:روژان بیا ،بابا اورنگ خوابیده.اورنگ،چشماش بازکرد،به اطراف نگاه کرد.اورنگ:روژان اومده؟کو؟کجاست؟بگو بیاد جلو بگه منو بخشیده.روژان؟مهیار،نتونست،بغضش نگه داره،از خونه زد بیرون.جلو در حیاط نشست،راحت گریه کرد. ***صدای دادو بیداد،سارا و حمید تو کل ساختمون پیچیده.زن همسایه:روژان خانم،این چه وضعیه به خواهرتون تذکر بدبد اینجا آپارتمانه.روژان:چشم ببخشید.روژان،نمیخواست،تو زندگیشون دخالت کنه،در بست رفت تو آپارتمان خودش.از وقتی برگشته بودن،مدام دعوا داشتن.گوشیش زنگ خورد،جواب داد.روژان:سلام،مادر،خوبیماهگل:خداروشکر،دلم برات تنگ شده بود،زنگ زدم حالت بپرسم.روژان:ممنون،چند روز دیگه میام بهتون سر میزنم.بچه ها خوب هستن؟ماهگل:ها..مرتب میرن مدرسه درساشون میخونن،رضا هم شبانه میره.روژان:اگه چیزی احتیاج داشتین بهم بگین.ماهگل:فقط مراقب خودت باش.روژان:چشمماهگل:خدانگهدارت مادرروژان:خداحافظ***روژان،از دانشگاه اومد،خونه در که ...