دانلود رمان میوه منحوس pdf

  • رمان دوراهی عشق و نفرت

    بدون اينكه نگام كنه گفت:-خسته نباشيد..خانوم فرشچيانمن-همچنينديگه منتظر جوابش نموندم واز شركت اومدم بيرون وواسه ي يه تاكسي دست تكون دادم ....نگه داشت از خستگي سرم رو به صندلي چسبوندم وچشمام رو بستم ناخوداگاه ياد ديشب افتادم وباز اعصابم خرد شد وبا خودم گفتم(اه...خيلي بدشد) به خودم فهش دادم وگفتم (اه خفه شو ديگه بابيكيني كه نديدتم ،تاپ شلوارك تنم بوده ديگه تازه لباس هايي كه تو مهموني ها ميپوشم خيلي جلف تر از لباس ديشبم بود...حالا تو هم خف بمير كه اعصاب ندارم ها) رسيدم در خونه پول تاكسي رو حساب كردم ودر حياط رو باز كردم ورفتم داخل...بوي گل هاي رز داخل باغچه خونه سرحالم اورد...حياط بزرگي داشتيم كه مامانم با سليقه ي تموم پرش كرده بود از گل هاي خوشگل وخوشبو...دو طرف حياط باغچه هاي بزرگي داشتيم كه با درخت هاي بيد مجنون وگل هاي هاي رنگ ووارنگ تزيين شده بودند انتهاي حياط تراس بزرگي داشتيم كه واسه resting صندلي وميز گذاشته بوديم، كه بعضي وقت ها كه هوا خوب بود بيرون غذا ميخورديم ....بگذريم راه افتادم سمت خونه وميخواستم در رو باز كنم وبرم تو كه يهو يه نفر گفت:-سلامبرگشتم ارمان رو ديدم ...با چهره اي ريلكس والبته تخس..خودم وبه بي خيالي زدم وخيلي معمولي گفتم:-سلام...شما چرا بيرونيد؟ابرويي بالا انداخت وگفت:-كسي خونه نيستمن-ا..پس شهراد كجاستارمان-نميدونم..گفت كار داره....معلوم نيست باز رفته چه گندي بالا بياره!!!!!!!خنديدم وگفتم:-خوب شناختيدش .... بفرماييد داخل..لباس هام رو عوض كنم ميام پيشتون....لبخند مرموزي زد وگفت:-البته بفرماييدرفتم تو اتاقم وگفتم:ايول بابا اصلا انگار نه انگار..وباخودم گفتم:احمقي ديگه همه چيز رو سخت ميگيريو لباسام روبا يه تونيك سفيد مشكي وساپورت مشكي عوض كردم وموهام رو هم مرتب كردم ورفتم پايين...داخل حال پذيرايي نشسته بود و سرش تو روزنامه بودمن-اهل خوندن روزنامه ايد؟ارمان سرش رو بالا اورد وگفت:همه روزنامه اي رونه.. بيشترروزنامه ي تايمز رو ميخونمسري تكون دادم ورفتم تو اشپزخونهابميوه وميوه واين خرت وپرت هارو اماده كردم وبردم داخل حال پذيرايي...نگاهي به من كرد وگفت:-مرسي... وبا لحن شيطنت اميزي ادامه داد...-فكر نميكردم ازاين كارها هم بلد باشيدمن-منظور؟ارمان مثل دختر ها انگشت هاش رو تكون دادوگفت:-فرنچ ناخن هاتون بهم ميريزهيه لحظه باخودم فكر كردم برعكس چيزي كه نشون ميده چه قدر پررو وتخسه...من هم با پر رويي گفتم:-شما كه فرق ناخن گير رو با فرنچ ،متوجه نميشيد بهتره كه راجع به رفتار دخترها هم نظر نديد وابميوه رو جلوش گرفتم وگفتم:-ابميوه ميل كنيد...نگاهي به ابميوه انداخت وبا نگاه شيطنت باري گفت:-خوش اب ورنگه ولي مطمئنيد اب پرتقاله؟ودست ...



  • رمان شاه پری حجله(پایانی)

    «شاه پری گویا فراموش کرده ای هر دو نفر ان ها پیر هستند و از پس کارها به خوبی یک جوان مثل غلام بر نمی ایند. در واقع اگر غلام پیشنهادما را قبول کند من وقت بیشتری را صرف بیمارانم می کنم.»پیشنهاد شهرام را پذیرفتم. بنابراین شهرام بعد از مشورت با مادرش از غلام درخواست کرد که مدتی پیش ما بماند و در کارهای مربوطه به مادرش و همچنین من کمک کند. پدر شهرام که فقط گاهی به عنوان سرکشی به منزل ما می آمد با این امر مخالفت کرد و گفت: «صلاح نمی دانم پسر جوانی در خانه تنها بماند.»حق با پدر شهرام بود. به زودی مادر شوهرم به منزل خودش که ویلای بزرگ در شهر رامسر بود می رفت، اما شهرام به هیچ عنوان زیر بار نمی رفت و اصرار داشت غلام بماند.و ما مجبور بودیم به خواسته شهرام احترام بگذاریم و حرفش را بپذیریم. به ایین ترتیب غلام در تک اطاقی که گوشه باغ قرار داشت زندگی مجردی و ساده ای را شروع کرد. مادر شوهرم مقداری وسیله قدیمی از زیرزمین درآورد و به غلام سپرد. یک گلیم کهنه، یک چراغ علاءالدین و سماور نفتی قدیمی که نمونه اش را قبلا در کلبه پدرم دیده بودم.هر صبح لیست خرید منزل را با مقداری پول به غلام می سپردم. در کار خرید تقریبا وارد بود. «غلام! این قبضهای آب و برق و تلفن را ببر بانک و پولشان را واریز کن.»«غلام! امشب مهمان داریم، باید سنگهای کف سالن شسته شود، در ضمن میوه و شیرینی هم باید بخری. سر راه هم یک سر برو به مطب به آقا بگو سفارش شام به رستوران حوض طلا بدهد. در ضمن فراموش نکن موقع برگشتن کت و شلوار خردلی آقا را از اتوشویی بگیر.»صبح دیگر غلام را صدا می زدم: «غلام امشب، جشن سالگرد ازدواج من و آقا است. برو قنادی بید سرخ بگو خانم رادمنش کیک قلب طلایی را سفارش داد. بگو غروب باید کیک حاضر باشد. بیعانه لازم نیست. با آقا حساب کتاب لازم دارد. بعد برو خیاطی شیک، این فاکتور را که نشان بدهی خودش می داند کدام لباسم را باید بدهد. بگو همان لباسی که از جنس اطلس بود، رنگش شیری است. مراقب باش اشتباهی نیاوری. در ضمن یادآوری کن شب عید نزدیک است و لباسهای دیگرم را حاضر کند.»«غلام!»«بله خانم.»سر راه که می روی سری به جواهری آقای الماس نشان بزن و بگو خانم دکتر گفت: «امانتی مرا توسط شاگردت به منزل بفرست.»«خودم بگیرم خانم؟»«نه غلام، شاگردش می آورد، تو باید زود برگردی خانه، غروب مهمانها سر می رسند من دست تنها هستم. باید همه چیز مرتب باشد.»غلام می رفت و می آمد. در باز می کرد و در می بست. پیغام می آورد و می برد، کار منزل را به تنهایی انجام می داد، انبوهی ظرف می شست و کف آشپزخانه را خشک می کرد. میوه ها را می شست و در اختیار من می گذاشت تا در ظرفهای گران قیمت چینی بچینم.شهرام غرغر ...

  • رمان عشقم باران 4

    سرش داد زدم :__تا این موقع شب بیرون چیکار میکنی؟__جونم ؟؟؟به تو چه ربطی داره تو چیکاره ای که همچین سوالی میپرسی؟؟اصلا چرا من هر جا میرم تو هم همونجا هستی؟؟؟ها؟؟خواستم حرسشو دربیارم گفتم:__اولا به تو ربطی نداره من چیکاره ام دوما این تویی که همه جا دنبال من راه میوفتی.واگرنه تو ادرس خونه منو از کجاداری ؟؟؟میدونم خوب خوشگلم چشم تو گرفتم اما گفته باشم من از دخترای کنه بدم میاد افتاد؟؟؟بهم خندید منم داشت خنده ام میگرفت جلوی خودمو گرفتم زل زد تو چشمامو گفت:__داداش من صد تا بهتر از تو رو ادم حساب نمیکنم تو در مقابل اونا پشه هم نیستی توی زشت بیریخت کریه المنظره در مقابل من صفری.دیگه عصبانیم کرد رفتم به سمتش میلرزید تو چشماش نگاه کردم و گفتم:__کاری نکن مجبور شم کاری بکنم که دیگه روت نشه تو چشم مردم نگاه کنی...__گمشوبابا تو در حدی نیستی. از مادر زاییده نشده بخواد منو اذیت کنه برو خدا روزی تو جای دیگه حواله کنه من از این چیزا نمیترسم.تو سوسک هم نیستی.میخواستم خفه اش کنم بهش تذکر دادم خودش قبول نکرد تند تند نفس می کشیدم.بلندش کردم و به سمت اتاقم بردمش تو اون لحظه دست و پازدنش برام مهم نبود انداختمش رو تخت تا درو قفل کنم رفت به سمت پنجره که البته نرده داشت خیالم راهت شد لباسم و در اوردم افتاد روتخت خودم م رفتم روش .دارم می گم نمی خواستم هیچ کاری بکنم فقط می خواستم یه کم بترسه.اول گفتم فقط یه بوسه کافی اما زل زده بود تو چشمام.هیچی نمیگفت.چشماش داشت دیوونه ام می کرد بایه بوسه بستمشون اما چیزی و که از دیروز تا الان و می خواستم ازش گرفتم یه بوسه از لباش.وقتی به خودم اومدم باورم نمی شد به همچین دختر مظلومی دست درازی کرده باشم.من قسم می خورم فقط می خواستم ببوسمش نه بیشتر .از هوش رفته بود بردمش بیمارستان خودم.دکتر مستوفی که دکتر زنان بود تعجب کرد .از من انتظار یه همچین چیزی ونداشت چند بار سرشو تکون داد.بعد از معاینه گفت که به به دلیل ضعیف بودن بدنش تحمل یه همچین چیزی و نداشته برای همین ازهوش رفته.داشتم وارد اتاق می شدم که صدای پرستار و شنیدم.داشت با باران حرف میزد.تو همین چند ساعت چقدر دلم براش تنگ شده بود.هرچند دقیقه یه بار می ومدم بهش سرمی زدم وقتی می دیدم هنوز اینجاست خیلی خوشحال می شدم می ترسیدم از خواب بیدار شم ببینم نیست.پرستار داشت ابرومو جلوی باران می برد.دعواش کردم می خواستم غرورم جلوی باران حفظ بشه.که سرم داد زد و گفت:__هی عوضی چی از جونم می خوای چرا اینجا هم دست ازسرم بر نمیداری؟؟؟رفتم جلو تا ازش معذرت خواهی کنم از دیشب تا حالا خیلی با خودم کلنجار رفتم تا قانع شم که ازش عذر خواهی کنم این در مقابل ظلمی که در حقش کردم خیلی ...

  • رمـان سـالهـآی ِ بی کسی (فصل ِ سی ام)

    دیگر کمتر از گذشته به مصاحبت با کیانوش رغبت نشان می دادم و هر گاه هم که مقابل او می نشستم فکرم جای دیگری بود و پاسخ به سوالاتش را مختصر و کوتاه می دادم حتی به شیرین هم کمتر از گذشته رسیدگی و توجه می کردم انگار زندگی با همه زیباییش برایم مثل زندانی تنگ و تیره شده بود که فقط خود را ملزم به تحملش می دیدم .اکثرا زودتر از کیانوش به بستر می رفتم و دیرتر از او بر می خاستم میل به غذا در من کاهش یافته بود و گوشه گیر و کم حرف و فکور شده بودم و البته اینها از چشم کیانوش دور نبود بالاخره روزی صدای او در امد و با لحنی ارام و معترض گفت- فروغ تو چت شده ؟ایا مشکلی هست که از من مخفی می کنی ؟من در حال شانه کردن موهایم به سردی گفتم- نه .- پس حتما خسته ای به تازگی ارام و کم حرف شدی و به من توجهی نداری .- اینطور نیست .- فکر میکنی من بچه ام ؟خوب می فهمم وقتی به من نگاه نمی کنی از چیزی ناراحتی .- این فقط حاصل افکار ودته .- نمی خواد شیره افکار و احساس رو به سر من بمالی .من شوهرتم وزودتر از هرکسی متوجه تغییرات تو می شم تو انگار به نوعی از من بدت می یاد.چقدر صریح و بی پرده به مسائل اشاره می کرد با این وصف من جوابی نداشتم لااقل از روی مصلحت هم منکر این قضیه نشدم حتی به دروغ. سکوت کردم و از اینه به چهره اش خیره شدم و فکر می کنم سکوتم دور از انتظارش بود چون حالش تغییر کرد اما خودش را نباخت و خیلی زود به خودش مسلط شد و تلاش کرد از در محبت و عشق وارد شود - عزیزم بیا چند روزی به سفر بریم اب و هوای شمال هر دومون رو عوض می کنه .- تو که دائم در حال سفری پس به حالت فرقی نمی کنه .او نزدم امد و دستان قدرتمندش را دور کمرم حلقه کرد و گفت- انقدر نامهربان نباش من که به خاطر تفریح سفر نمی کردم برای زندگیمون بود به خاطر رفاه تو و دخترمون با این وجود ازت معذرت می خوام وحالا اینجا هستم تا کوتاهی هارو جبران کنم فقط با من اینطوری نکن من طاقتش رو ندارم .در حصار دستانش کلافه بودم چرا دیگر ان دستان قوی مردانه و گرم و مهربان برایم سنبل عشق نبود ؟ چرا دیگر ماوائی برای خستگی هایم نبود و دیگر حریم امنی نبود که بدان تکیه کنم ؟ چرا خود را مثل مرغی پر بسته و اسیر می دیدم ؟ چرا دیگر همه چیز در من مرده بود ؟ فقط حس می کردم اگر عاشق استاد نیستم عاشق کیانوش هم نیستم حلقه دستانش را گشودم و برای این که کنجکاوترش نکنم گفتم- اگر چه برام فرقی نمی کنه اما می پذیرم .برق شادی در دیدگانش درخشید اخر پس از مدتها این نخستین باری بود که از او چیزی می خواستم.- پس می رم ماشین رو چک کنم تو هم اماده شو .- حالا ؟- پسکی ؟غروب راه می افتیم .با این که حال و حوصله سفر نداشتم پذیرفتم ولی کلافه بودم چرا که سپهر در طول این ...

  • رمان بهار زندگی17

    چند روزه دل دیوونه می گیره همه اش بهونه ، آه آتیشم می زنه هر شب جای خالیت توی خونه دل من هواتو داره دیگه طاقت نمی آره ، این این دل همیشه گریون مثل ابرای بهاره کی تو رو دوست داره قد یه دنیا کی می خواد با تو باشه حتی تو رویا دنبال جای پاهاته روی شنهای قشنگ و خیس دریا نگو که رفتن تو سهم منه دل من طاقت نداره می شکنه نگو که باید جدا شیم نگو قسمت من و تو رفتنه چند روزه دل دیوونه می گیره همه اش بهونه آه آتیشم می زنه هر شب جای خالیت توی خونه دل من هواتو داره دیگه طاقت نمی آره ، این این دل همیشه گریون مثل ابرای بهاره اونقدر این ترانه رو فرشید و امیر کسی که خواننده بعضی ترانه ها بود ، قشنگ اجرا کردند که جمعیت تا دو سه دقیقه بعدش توی فضای حزن آلود این ترانه غرق بودند و با تاخیر برای این دو هنرمند کف زدند . بعد از اجرا علی گفت : - ای بابا ما خودمون به خاطر حماقتی که یکسال پیش کردیم ، دلمون خون هست ، تو هم با این آهنگت بدتر جیگرمون رو سوزوندی که ! تلافیش یه آهنگ از اندی بزن بیام وسط قر بدم دلم باز کوک شه ! با این حرف صدای اعتراض پروانه و خنده سایرین بلند شد . به خواست علی یکی دو تا ترانه شاد هم اجرا شد و آخر سر برای بریدن کیک و مراسم پایانی دوباره به سالن برگشتیم . علی رغم میلم و اینبار با اصرار پروانه و علی و البته مامان پریسا که متوجه شده بودن عزم رفتن کردم ، برای مراسم پایانی باقی موندم . با دلشوره و کلافگی و لحظه شماری برای پایان یافتن مراسم ! مامان پرهام می گفت اول کیک بریده بشه و پخش شه بعد دوباره گروه ارکستر مشغول بشن تا با توجه به اینکه فردا اول هفته است ، هر کسی خواست بتونه مهمونی رو ترک کنه ! برای همین همه افرادی که توی حیاط بودند با برگشتن به سالن سر میزهاشون نشستند تا پروانه و علی ضمن فیلم برداری کیکشون رو ببرند . من و پرهام و پریسا و کسرا باز نزدیک هم و سر یک میز نشتیم ! البته پریسا برای رقص چاقو احضار شد و بعد هم کنار پروانه و علی باقی موند و ما سه نفر باز تنها شدیم ! دلشوره باز به سراغم اومد . بدتر و گزنده تر از قبل . برای اولین بار آرزو کردم که کاش پریسا زودتر به جمعمون برگرده تا جو مثل ساعاتی قبل متشنج نشه ! معلوم بود پرهام در حضور پریسا شاید به خاطر مکدر نشدن اوقات خواهرش خیلی مراعات می کنه ! سرم پایین بود و در حال بازی کردن با ناخن شصتم بودم که پیش خدمت با سینی چای سر میز حاضر شد . حواسم پرت بود و ذهنم مشغول . خواست فنجان چای رو سر میز مقابل من بگذاره که بدون فکر و دستپاچه دست بالا بردم تا میانه راه فنجان رو از دستش بگیرم و خودم روی میز قرار بدم که ناگهان تعادل پیش خدمت به هم خورد و فنجان توی نعلبکی ...