دانلود رمان همکار مامان

  • رمان همکار مامان 1

    رمان همکار مامان 1

    آخ جون!یه جمعه ی باحال...با اشتیاق از تخت بیرون پریدم و موهامو با گل سر صدفیم بالای سرم جمع کردم.این دفعه محال بود مامان بتونه بهانه جور کنه که جلوی کوهنوردی ام رو بگیره.تازه،هفته ی قبلش خودش قول داده بود به محض اینکه بخوریم به تعطیلات،خودش بهم رانندگی یاد میده.آخ جووووووون! امروز کلی عشق و صفا انتظارم رو میکشید.اول باید کوله پشتیمو آماده میکردم،نه،اول صبحانه.....معلوم بود ک اول صبحانه!با لبخند از اتاق بیرون رفتم.وقتی داشتم از جلوی آینه قَدیه طبقه ی بالا میگذشتم،انگار یه چیزی غیر عادی جلوه میداد؛درست برخلاف روزهای قبل.....برگشتم عقب و سرتا پایِ خودمو ورنداز کردم.وای خدایا!این دیگه چه ریختی بود؟؟؟شلوارک قرمز خونگی با روپوش طوسی دبیرستان!!!!!وای،با کف دست محکم به پیشونیم کوبیدم...اَکه هی!حالا کی اینو برای فردا اتو میزنه؟دیروز عصر که از دبیرستان برگشتم،خسته و کوفته رفتم توی اتاقو حتی فرصت نکردم روپوشمو دربیارم.با همون شلوارک افتادم توی تخت و بعد هم لالا تا خودِ صبح.آهی کشیدمو عوض اینکه از پله ها پایین برم،مثله بیشتره مواقع که شاد و شنگول بودم،روی نرده ها سر خوردم تا اینکه پام به کفپوش طبقه پایین رسید.همون طور که مامانو صدا میزدم،رفتم توی آشپزخونه. -«مامان میترا!....مامان میترا.کجایی مامان خانوم؟داره ظهرر میشه ها!» هیچکی توی آشپزخونه نبود.شونه هامو بالا انداختم.شاید رفته بود توی اتاقش.به هر حال من اون روز کلی انرژی داشتم.از پله ها بالا رفتمو در اتاق مامانو باز کردم.یه لحظه یادم افتاد در نزدم چشمکی زدم.بابا بیخیال!همین یه دفعه....اِ......مامان توی اتاقشم نبود.به سرم زد برم توی اتاق بغلی که هروقت مامان حوصلش سر میرفت،اونجا میخوابید.البته این اتفاق به ندرت میفتاد.با دیدن تخت خواب،لبخندی زدمو گفتم: -«پس اینجایی. از صبح مارو دنباله خودت ویلون کردی و گرفتی خوابیدی؟خوبه خودت همین دیروز بوق دستت گرفته بودی منو بیدار کنی ها!پاشو....پا نمیشی؟ها؟باشه!خودت خواستیا!» با شیطنت لبخندی زدم.دی برو که رفتیم.زدم زیره خنده و خودمو انداختم روی هیکلی که زیر پتو پنهان شده بود.ولی عجب هیکلی!!!مامان این همه محکم بودو من نمیدونستم؟پتو رو از روی سرش برداشتم و گفتم: -«دینگگگگگگ!بیــ......» حرفم توی دهنم ماسید.خدایا!این دیگه کی بود؟!عین برق گرفته ها خشک شدم.چشماشو چند بار باز و بسته کرد. بعدم با حالتی تخس و داغون لبهاشو بهم فشرد.منم همینطور زل زده بودم به چهرش و انگار نفسم بیرون نمیومد.دستمو روی چشام کشیدم.نه،خواب نبودم.این یارو اینجا چیکار میکرد؟تو اون خونه،فقط منو مامان زندگی میکردیم.از 2سال پیش که بابا به خاطره یه تصادف وحشتناک فوت ...



  • رمان همکار مامان 12

    برای لحظاتی،صورتمو کنار کشیدم تا نفسی تازه کنم.دستام شل شده بودند.چیز خنکی روی گونه سهند سر خورد و روی لبم لغزید.....چیزی شبیه اشک! -«سهند!تو داری گریه میکنی؟» صورتمو کنار کشیدم.چشماشو بست تا اشک چشماشو نبینم.اما من میتونستم ریزش چند قطره اشک از گوشه چشماشو ببینم.کاش میگفت چرا.کاش فقط یه توضیح ساده داشت.با حالتی گیج دست رو گونش کشید و اشکاشو آروم کنار زدم.چشماشو باز کرد و خیره به صورت ناراحتم شد.برای لحظاتی طولانی گونه هامو نوازش کرد.چند لحظه بعد،تو حالتی بین خواب و بیداری احساس کردم اون رایحه ی تلخ و دوست داشتنی داره منو رها میکنه.انگار داشت از اتاق بیرون میرفت.دوست داشتم دستمو به طرفش دراز کنم و از اون خواهش کنم باز هم بماند.اما انگار لبام قادر به تکون خوردن نبودند.با صدای بسته شدن در،چشمامو آهسته بستم.....صدای سهند تو گوشام پیچید: -«صبحانه شیر عسل میخوری پژوا؟» چند بار حیرت زده،فقط و فقط پلک زدم.تک تک لحظات ماجرای دیشب داشت جلوی چشمام رژه میرفت.دوست داشتم بغلش کنم و لپشو بوس کنم.امروز یه جور دیگه نگام میکرد.شایدم نگاش مثه همیشه بود و من بیخود احساس میکردم فرق کرده.دستی به موهام کشیدم و گفتم: -«هرچی تو دوست داری.» -«پس همون شیرعسل با پنیر و مربا.» میز صبحانه رو چیده بود.وقتی روبه روش نشستم،پرسید: -«راستی،تو اصلاً درس میخونی؟» همونطور که صبحانمو میخوردم،گفتم: -«فعلاً که نه.ولی کلی عقبم.ریاضیم انبار شده.اگه آخر ترم نیفتم،شاهکار کردم.» لیوان شیرشو روی میز گذاشت و گفت: -«من مهندسم،ریاضیم خوبه.اگه بخوای،بعد صبحانت باهات کار میکنم.» گرچه حوصله ی درس خوندن نداشتم،ولی حالا که قرار بود اون کنارم باشه و خودش بهم درس بده،کلی ذوق کردم.پرسیدم: -«راستی؟» سهند-«اوهوم.فقط....» -«ننه باز شرط داره؟» لبخندی زد و موذیانه گفت: -«نخیر.فقط باید قول بدی از این به بعد بیشتر به درسات برسی.» یعنی برای اون اهمیتی داشته؟درحالی که با چاقو ور میرفتم،سوالی پرسیدم تا محکش بزنم: -«اگه نخونم چی؟» -«اونوقت بدجور کلامون میره تو هم!» لبمو کج کردم: -«راستش زیاد از درسم خوشم نمیاد.» سهند-«مگه نمیخوای داروساز بشی؟» -«خب....با این رقابت سنگین توی کنکور،عمراً اگه بشم.» سهند با لبخندی خوشبینانه گفت: -«هیچی بعید نیست.دست رو دست بذاری،معلومه که اصلا مجاز به انتخاب رشته هم نمیشی.باید از همین امسال جدی درس بخونی.» برای رضایت اون گفتم: -«چشم.» بلند شد که چایی بریزه.به قد و بالاش نگاه کردم.اسپرت آل استار پوشیده بود با جین مشکی و سوییشرت خاکستری.چقدرم تیپپش دخترکش شده بود انصافاً!وای،عاشقتمممممممم!....سهد برگشت و یه دفعه غافلگیر نگام کرد و پرسید: -«ها؟!» پرسیدم: -«حالا ...

  • رمان توسکا-2-

    *رفتم توی حیاط و نشستم روی تخت کنار بابا ... بابا چادر مامانو برداشت انداخت روی شونه های من و گفت:- درخت بابا ... همسایه ها به حیاط ما دید دارن ... درستش نیست اینجوری بشینی اینجا ...غش غش خندیدم و گفتم:- آ باریکلا بابای خودم ... بالاخره راه افتادیا! گل نه ... درخت!بابا هم سری تکان و داد و با لبخندی تکه ای هندوانه زد سر چنگال گرفت جلوی دهن من و گفت:- بخور بابا ... چه درخت چه گل ... مهم اینه که عزیز منی ...هندوانه رو خوردم و بهش چشمک زدم ... بابا با من و من گفت:- دخترم ... می خوای برات بسپارم توی آموزش و پرورش؟ شاید بتونی معلمی چیزی ...سریع گفتم:- بابا می دونی که من از معلم شدن بیزارم ... همیشه هم بهتون گفتم ... به شغل شما احترام می ذارم ولی خودم علاقه ای بهش ندارم ...بابا آهی کشید و گفت:- من برای خودت گفتم بابا ... این رشته ای که تو خوندی مردونه است ... من دلم رضا نیست که تو بری توی کارخونه ها و این جور جاها که بیرون شهره کار کنی ...لیسانس مدیریت صنعتی داشتم ... حق با بابا بود ... کار زنونه برای رشته من کیمیا بود ... گفتم:- می دونی که خودمم علاقه ای به این کار ندارم بابا ... من دارم توی شرکتای داخل شهر می گردم ولی همه اشون یا محیط نامناسب دارن ... یا حقوقشون با ساعت کاریشون هماهنگ نیست ... یا سابقه می خوان.- قصدت چیه بابا؟تکه ای هندوانه گرفتم جلو دهن بابا و گفتم:- خدا بزرگه بابا جون ... بالاخره درست می شه ...بابا نگاهی به آسمون کرد و گفت:- راضیم به رضای خدا ...شام کنار مامان بابا طبق معمول بهم حسابی چسبید ... بعد از شام و کمی شب نشینی و تخمه شکستن مامان بابا رو بوسیدم و برای خواب به اتاقم رفتم ... حسابی خسته شده بودم ...صبح که بیدار شدم می دونستم که برنامه ام چیه ... باید می رفتم دنبال کار ... بازم نیازمندی ها ... بازم سر زدن به شرکتایی که دوستای هم دانشگاهیم معرفی کرده بودن ... بازم ... بازم ... و آخر هم دست خالی برگشتن به خونه ...عصر بود که دست از پا درازتر برگشتم ... به یه شرکت که توی نیازمندی ها آگهی داده بود سر زدم که گفتن اگه سابقه نداشته باشم باید منشی بشم ... و به یه شرکت آشنا که گفتن باید برم توی دفتر کارخونه که بیرون از شهره ... دوست داشتم داد بزنم ... چرا هیچ کاری برای من پیدا نمی شد؟ مامان بابا با دیدن من فهمیدن چی شده ... هیچی ازم نپرسیدن و فقط گفتن خسته نباشی ... و منم فقط تونستم بهشون لبخند بزنم .... کار دیگه ای از دستم بر نمی یومد ... قضیه تست و بازیگری به کل از ذهنم رفته بود ... انگار از اول همچین اتفاقی برام نیفتاده ... رفتم توی اتاق و ولو شدم روی تخت ... کاش به بابا می گفتم برام یه فال حافظ بگیره .... ولی نه! شیخ شیراز هم بعضی وقتا بدتر آدمو دو دل می کرد ... خیره شده بودم به سقف ... زندگیم ...

  • رمان همکار مامان7

    سرشو تکون داد: -«میگم تو چه دختر خلی هستی!آخه مامان تو که جای مامان خودم میمونه.در ضمن،من گفتم یه دختره رفته تو نخم،نه یه خانوم متشخص.» نفس راحتی کشیدم و با آسودگی به مبل تکیه دادم.یه دفعه فکر شومی به ذهنم رسید.به جلو خم شد و با نگرانی پرسیدم: -«تو هم دختره رو دوست داری؟» پوزخندی زد: -«مگه عقلم کمه؟» -«خب پس چه مرگته؟همین فردا برو به حراست خبر بده.یه وقت میبینی کار از کار گذشت و دیر شد.» با اندوه پاهاشو روی هم انداختو زمزمه کرد: -«آخه اون دختر رئیس شرکته.من به اون کار نیاز دارم.اگه اعتراضی بکنم،منو از شرکت بیرون میندازن.» سرمو پایین انداختم.پس اینطور بود!امه من چطور میتونستم به اون کمک کنم؟خودشم انگار متوجه این سوال شد.دستاشو بهم سایید و زمزمه کرد: -«من فقط ازت یه چیزی میخوام.تو میتونی تا آخر عمرم منو از شر این دختره خلاص کنی.» با سرگشتگی پرسیدم: -«ولی چطوری؟» سهند-«ببین،اونا تا حالا تورو ندیدن.از این به بعدم قرار نیس برخوردی باهات داشته باشن.فقط ازت میخوام برای یکی دوشبی که توی ویلای دوستام دعوت شدم برام یه کاری بکنی.دختره هم با دوست پسرش میاد.من بهش گفتم نامزد دارم.اگه تو قول بدی.....» سرشو بالا گرفت و به چشمام زل زد.آب دهنمو به سختی قورت دادم.مونده بودم چی بگم.اگه مامان میترا میفهمید،شاید پوست از کَلَم میکَند.اما از طرفی،نمیتونستم از خواهش چشمای معصوم این پسر چشم پوشی کنم.با سرگشتگی سرمو چرخوندم و با این که کل ماجرا دستم اومده بود،پرسیدم: -«خب،چه کاری از من ساختس؟» با تردید گفت: -«نقش نامزد منو بازی کن.فقط دو شب...میدونم سخته.میدونم....» بلند شدم.فوراً اونم بلند شد و جلوی راهمو گرفت و گفت: -«صبر کن.خب خودمم میدونم خواسته ی زیادیه.ولی غیر ممکن نیست.خواهش میکنم ناراحت نشو.تو که نمیدونی چقدر بهت....» حرفشو بریدم.گفتم: -«تا همین دیروز بچه بودم.حالا یهویی فهمیدی منم یه دختر بزرگم؟ببینم،دخترا فقط وقتی بزرگ میشن که شما پسرا بتونین باهاشون بازی کنین؟!» از این حرفم جا خورد.با تاسف سرشو پایین انداخت و زمزمه کرد: -«خیلی خب.متاسفم.این فقط یه درخواست بود.تو مجبور نیستی قبول کنی.» گفتم: -«معلومه که قبول نمیکنم.» بیچاره صورتش عین گچ سفید شد.قبول داشتم یه خرده لحنم محکمه.ترسیده بود.گفتم: -«بعلاوه،اگه من قبول کنم،مامان نمیذاره.» وحشت زده گفت: -«نه،تورو خدا یه وقت به مامانت چیزی در این مورد نگی؟!» -«اِ؟!خواهش بلد نیستی؟» معلوم بود حسابی خستس.با این حال،لباشو جمع کرد و بیچاره با نیرویی که تو بدنش مونده بود،گفت: -«خب،خواهش میکنم.» -«نشنیدم.بلندتر...» واقعاً که بی رحمی کردم.چه لذتیم میبردم.زیر لب گفت: -«بیا.....اگه این یه علف بچه ما رو ...

  • رمان سیگار شکلاتی قسمت پانزدهم

    - هیششش مامان! سر و صدا نکن دیگه الان می فهمه ... مامان همینطور که تخمه هاش رو مغز می کرد خنده اش گرفت و گفت:- خوب الان بیاد تو ببینه چراغ خاموشه نمی فهمه؟!! مادر من این کارا دیگه قدیمی شده ... با حرص گفتم:- مامان!!! حرف نزن جان من ... مامان تخمه هاش رو ریخت توی دهنش. همین که رفته بود رو ویبره، نشون می داد فقط صدای خنده اش رو قطع کرده. وقتی نگاه پر غیظ منو دید، سرش رو هم به نشونه موافقت تکون داد ... در خونه باز شد و من با هیجان اومدم جیغ و داد کنم که بهت زده خشکم زد ...ساسان با یه فشفشه توی دست راستش، همراه با یه کلاه بوقی روی سرش ، همینطور که قر می داد و می خوند اومد تو:- در جشن تولدم عزیزم ... همه تون انگشترین من نگینم! روشن کن اون چراغو می خوام قیافه ها مضحکتونو ببینم ... خدایا الهی من بامزه هیچ وقت روز بد نبینم!مامان کنارم از زور خنده ولو شد روی زمین و من از پشت مبل بیرون اومدم و جیغ کشیدم:- ساسان به خدا می کشمت!ساسان سریع چراغ رو روشن کرد و اومد سمت میزی که کیک روش بود. فشفشه خاموش شده اش رو انداخت روی میز و حمله برد سمت کیک ... قبل از اینکه بتونم بپرم سمتش دستش رو فرو کرد توی کیک و یه تیکه بزرگش رو کند و اومد به سمتم ... فهمیدم می خواد چی کار کنه! جیغ کشیدم و دویدم ساسان هم به دنبال من قهقهه زنون می یومد ... آخر هم از پشت گرفتم و دستای کیکیش رو کامل کشید توی صورتم ... من جیغ می کشیدم و فحش می دادم ... مامان هم غش غش می خندید ... ساسان بعد از اینکه از کیک مالی کردن من فارغ شد چرخید سمت مامان ... با مشت کوبید تو سینه اش و گفت:- الهی درد و بلای تو بخوره تو فرق سر من! دور اون خنده هات بگردم ... حداقل چیز نخور و بخند! همه تخمه های توی دهنت دارن می پرن تو هوا ... بخند ... بخند ... خنده مامان شدت گرفت ... قبل از اینکه ساسان برسه داشتیم با مامان تخمه گرمک بو داده می شکستیم. مامان معتادش بود! یه عالمه شو مغز کرده بود و یه جا ریخته بود تو دهنش ... ساسان هم با دیدن وضعیت مامان زد زیر خنده و ولو شد روی مبل ... من که صورتم با کیک پر شده بود بیخیال به گند کشیده شدن مبلا و فرشا رفتم سمت بقیه کیک برش داشتم و قبل از اینکه بتونه در بره همه شو با ظرفش کوبیدم تو صورتش ... جیغ مامان در اومد:- وای صورت بچه م رو له کردی!!!چرخیدم سمت مامان و گفت:- اِ! من سر راهیم! عجبا! اینم منو ترکوند ... بحث بالا گرفت و ساسان کاملا بیخیال مشغول لیس زدن دور دهنش و برداشتن تکه های کیک از روی صورتش و خوردنشون شد ... اصن خدای احساس بود این بشر! از دیدن حالتش باز ترکیدم از خنده و گفتم:- خیلی بی شعوری! از کجا فهمیدی می خوام سورپرایزت کنم؟!ساسان با دهن پر از کیک گفت:- من اگه شماها رو نشناسم که به درد لای جرز دیوار می ...

  • رمان ترسا

    یعنی من نمی دونم که این ساعت لعنتی چرا ای قدر زنگ می زد . زود بیدار شدم وساعت و گرفتم و پرتش کردم سمت دیوار تا صداش قطع شه. اخیش قطع شد دوباره وی تخت دراز کشیدم و پتو رو کشیدم روی خودم و سعی کردم که بخوابم اما مگه می شد از سر و صدای جارو برقی مامان ادم خوابش ببره ... وااااااااااااای مامی اروم و بی حوصله پا شدم و رفتم جلوی اینه از دیدن قیافه ی خودم خواب از سرم پرید و یه جیغ بلند کشیدم .انگار که اژدهای سه سرو دیده باشم . حوله رو گرفتم و زود رفتم حموم یکم که دوش گرفتم و سر حال شدم پا شدم که دیگه برم پایین اول لباس پوشیدم بعد برای اطمینان که دوباره اژدها نباشم رفتم جلوی ایینه .وااااااااا ! چه تغیرری ایجاد شد یهو در من . از دید قیافم هر روز البته بعده حموم خوشم می یومد و هی برای خودم غر می دادم اخخخخخ جون من چه قده نازو به خودم می نازم . یکم به قیافم دقیق شدم چشای درشت و ابی و دماغ عروسکی با لب ها ی درشت وای که من عاشق موهای بلنده حالت دارم بودم که البته خیس که می شد فر می شد. او راستی باید برم پایین ... یه نگاه به ساعت کردم دیدم ساعت دهه یکی زدم تو سرم و گفتم خاک تو سرت با این خود خواهیت احمق جان . در و باز کردم و برای این که مامان سرم غر نزنه یواش داشتم می رفتم تو اشپزخونه که یهو مامان غافل گیرم کرد . وای حالا بیا هو خوبی کن بعدم برو کتک بخور . مامان با قیافه ی در هم و بر هم به من نگاه کرد و گفت: تو مگه امروز کلاس نداشتی ها مگه نباید می رفتی دانشگاه هان نگو که دوباره خواب موندی می خوای بیام حتما با کفگیرو ملاغه بلندت کنم ؟ مامان با غرغر از کنارم رد شد و همین طوری هم می گفت:من نمی دونم این چرا هیچ وقت کلاس مهم نداره اوووففففففففف از دسته این بچه هاااا... یه اخیشی کردم و رفتم صبحانمو خوردم و بعدم تا شب فیلم و اینا دیدم .این قد باحال بود که همه هم فیلم ترکی بودن وای که چه جیگرایی بودن اههههههه لعنتی اخه چرا من ایرانم ...لعنتی ... صبح که بیدار شدم بابا و مامان داشتن با خوشحالی با هم خوش و بش می کردن روز تعطیلی چه حوصله ای داشتنا واااااااای! کله ی سحر . داشتم می رفتم سمت یخچال که با صدای مامان خشک شدم . مامان:ترسا جان امروز حامد زنگ زد گل پسرم داره از امریکا بر می گرده برای یک ماهی هست فداش شم ... من:چی داره چی کار می کنه حیفه اون امریکا نیست این خنگول داره بر می گرده ایران ایییییییی بابا. مامان :اااااا هنوز ان بیچاره نیومده تو شروع کردی زلیل مرده بلند یه جیغ کشیدم و رفتم توی اتاقم و تا شبم قهر کردم و بیرون نیومدم . یعنی چی من با این که یه برادر بیشتر نداشتم ولی ازش بدمممممممم می یومد چون همیشه گیر می داد چون خودش هر قلطی می کرد و به من که ...

  • رمان لاله-3-

    *رمان لالهآیدین برام شکلک بوس و فرستاد در لب تاب و بستم ، با خودم بردم توی آشپزخونه که یک بار شهروز بر ندارهمامان برای شام ماهیچه سفارش داده بود ، همه دور میز نشستند از شانسم من کنار شهروز افتادم ولی اصلاً بهش توجه نکردمدلم خنک شد آیدین به موقع زد تو حال این پسر پررومامان : بفرمائید ، شهروز جان بخور عزیزمشهروز : مرسیکمی خوردم و به صندلی تکیه دادم گوشیم زنگ زد : ببخشید شرمنده: جانم ، سلام عزیزمتکتم : چیه خوبی: اره ، چه خبرتکتم : موضوع اذیت کردن: بله ، چه جورمتکتم : اینا هنوز نرفتنآروم : فردا برات تعریف می کنمتکتم : باشه پس تا بعد: قربونت خداحافظدوباره برگشتم پشت میز نشستم . شهروزم زود تموم کردمامان : شهروز جان چیزی نخوردیشهروز : ممنون خیلی خوردممامان : اگه می خواهی راحت باشید بفرمائید روی مبل بشینید ، لاله جون شهروز جان و راهنماییاز جام بلند شدم شهروزم دنبالم اومد روی مبل نشستم اونم اومد کنارم نشست : بعد بازی رو شروع کردی: من ، تو اصلاً کسی نیستی که من بخواهم باهات بازی شروع کنم .رفتم توی آشپزخونه حمیرا : چی رو نگاه می کردید .لب تاب و روشن کردم و فیلمی که برام فرستاده بود نشون حمیرا دادم . حمیرا حسابی جا خورد به شهروز نگاه کرد آروم به من : چقدر بی شعور: اصلاً از خودت چیزی نشون نده باشهحمیرا : نه اصلاً برام مهم نیست ، فدای سرم .برگشتم توی حال و نشستم . حمیرا هم کنار من نشست معلوم بود خیلی ناراحت شده چون انتظار همچین کاری از شهروز نداشت .بالاخره زحمت و کم کردند شلوارش هنوز خشک نشده بود برای همین با همون تیشرت و شلوارک رفت . با حمیرا رفتم توی اتاق : به کسی چیزی نگو باشهحمیرا : چقدر باید آدم پست باشه که همچین کاری بکنه: ول کن بابا من که اصلاً ناراحت نشدم کلی هم خندیدم . بعد موضوع آیدین و بهش گفتم و کلی ذوق کرد که همچین اتفاقی افتاده .صبح زود راه افتادم و رفتم جلوی بیمارستان سلمان اومده بود شروع کردیم به کار کردن داشتم آسمون رنگ می زدم سلمانم داشت رنگ مشکی رو می زدسلام: سلام حمیرا جون خوبی عزیزمحمیرا : نیافتی دختر: نه برو بکارت برس شد میام می بینمتحمیرا : باشه مراقب باشآنچنان با عشق رنگ می زدم که به هیچ چیز توجه نداشتم گوشیم زنگ زد ، بر نداشتم چون دست هام رنگی بود . به کارم مشغول شدم . چقدر رنگ کردن خوبه .موقع ناهار اومدم پایین دست هام و شستم گوشیم و نگاه کردم شماره نا شناس بود هفت بار تماس گرفته بود ، زنگ زدم : ببخشید شما چند بار با این شماره تماس گرفتیدنه خانم من زنگ نزدم اشتباه می کنید .گوشی رو قطع کردم . سلمان برای ناهار ساندویچ سرد گرفته بود . یکم خوردم بیشتر دوغ خوردم تا مریض نشم .رفتم بالا دوباره گوشیم شروع کرد به زنگ زدن ...

  • رمان همکار مامان8

    وقتی رفت برای خوش لباس بگیره،از فرصت استفاده کردمو رفتم داخل یکی از مغازه ها.با دیدن لباس زیرای توری مشکی توی مغازه،وسوسه شدم اونارو بخرم.همه رنگی داشتم جز مشکی؛اونم توری با سوتین بی بند.وقتی از مغازه بیرون رفتم،سهند رو دیدم که دو تا پاکت دستش بود.کلی خرید کرده بود.پرسیدم: -«یه وقت سلیقه منو نپرسی؟» گفت: -«مثلاً واسه خودم لباس خریدم!» چیزی نگفتم.چند لحظه بعد که رفتیم لباس مجلسی بگیریم،دستمو روی لباسی گذاشتم که فقط چند وجب پارچه داشت.سهند اخماشو روی هم کشید و گفت: -«این که خیلی لختیه!» -«مثلا میخوام واسه خودم لباس بخرم!» چیزی نگفت.خودمم زیادی از اون لباس خوشم نمیومد.رفتیم داخل مغاره.با دیدن پیراهن سفید بی آستینی که با تور های ظریف و مروارید های درشت تزئین شده بود،گفتم: -«همینو میخوام.» سهند چیزی نگفت.اول لباسو پرو کردم.وقتی پوله لباسو دادم،سهند بیرون از مغازه با عصبانیت پرسید: -«چرا وقتی یه مرد باهاته،خودت پول لباسو میدی؟» -«مگه قرار بود واسه تو لباس بخرم؟مال خودم بود،خودمم حساب کردم!» -«وقتی با منی،دفعه ی آخرت باشه همچین کاری میکنی.» با هم آبمیوه خوردیم.بعدم برگشتیم خونه.دو ساعت تا مهمونی مونده بود.رفتم اتاقم که آماده شم.دو دست لباس اضافی برداشتم که احیاناً اگه نیاز شد،بپوشم.یاد حرفای سهند افتادم.بعد طوری که انگار با عالم و آدم سر لج داشتم،جلوی میز آرایش نشستم.گرچه چیز زیادی نمیدونستم،اما اون شب میخواستم یه طوری به نظر برسم که اقلاً بتونم به سهند کمکس کرده باشم.به صورتم کرم پودر و رژگونه زدم.از رژلب صورتی روشن استفاده کردم که فوق العاده به پوست روشنم میومد.اما خط چشم نکشیدن.بلد نبودم.میترسیدم بزنم خرابش کنم.فقط به مژه هام یه کم ریمل زدم که چندان بی اثر نبود.وقتی به صورتم نگاه کردم،لبخندی از سر رضایت زدم.چند تا وسیله های آرایشیمم توی کیفم ریختم.حسی بهم  مبگفت بهشون نیاز پیدا میکنم؛به خصوص رژلبای خوش عطر میوه ایمو.شالمو گره زدم و بعد از پوشیدن مانتوی قرمز و جین آبیم از اتاق بیرون رفتم.با صدای بلند گفتم: -«سهند!کجایی؟من آمادم.» حالا کی دنبال این بگرده میخواستم برم پایین که در اتاق سهند باز شد و سهند بیرون اومد.اول از همه،رایحه تلخ و سحر آمیز ادکلنش به استقبالم اومد.اما بعد،این تیپ و قیافش بود که خشکم کرد.کت و شلوار مشکی خوش دوختی پوشیده بود.موهای مشکیشو به زیبایی حالت داده و لبخندی رو لباش بود.همونطور که وراندازش میکردم،سوتی کشیدم: -«به!چیکار کردی با خودت پسر؟» آروم زمزمه کرد: -«امشب خوشگل شدی!» توجهی نکردم.پرسیدم: -«نکنه میخوای با گاری بریم؟» -«تا چند لحظه ی دیگه آژانس میرسه.» آژانس!کاش لااقل مامان ...

  • رمان لاله-5-

    *رمان لالهمامان : که چی بشه ؟: می خواهم یکم بیشتر بشناسمشونمامان ساکت شد : ازشون خوشت اومده: نهمامان : پس چی ؟: همین طوریمامان : چی باعث کجنکاویت شده: راستش خونشون دلم می خواهد از اینجا نقاشی بکشممامان : لاله ول کن: مامان خیلی باحال همیشه دوست داشتم از یک خونه این شکلی نقاشی بکشم .مامان : باشه بمونید ولی زود بیان ها: چشم مامان گلم ، عزیز منبرگشتم تو کنار بابا نشستم : مادربزرگ می مونیممادربزرگ لبخندی زد : خوب می کنی مادر: یک اجازه می خواستم ازتون بگیرممادربزرگ : بگو مادراجازه میدید از خونتون عکس بگیرممادربزرگ : وا برای چی ؟: خیلی خوشگلهمادربزرگ : این خونه خراب کجاش خوشگله: یعنی اجازه نمیدینمادربزرگ : چرا مادر از هر کجاش دوست داری عکس بگیر ، ولی اول بزار ناهار بخوریم بعد: مرسیسفره رو انداختند همه نشستیم ، سبزی پلو ماهی داشتند ، واقعاً خوشمزه بود . می خواستم تو جمع کردن سفره کمک کنم که عمو نگذاشت و شروع کرد به سر به سر گذاشتن من .عمو آروم : حالا جون من بگو تو خونه آقاجون گنج پیدا کردیمی خندیدمبابا : جلال اذیتش نکنعمو : تو مگه فضولی یک بچه برادر دارم می خواهم اذیتش کنم .من می خندیدم .عمو : من همه جا رو گشتم غیر از این اتاقخندیدم : عمو همین جاستعمو : دیدی کیومرث هی بهت گفتم بیا یک روز اینا رو ببریم بیرون من اینجا رو بگردمبابا می خندیدعمو : همین جایی که نشستی: آره عموعمو : پاشو من جای تو بشینم ببینم چی اونجاست: آقاجون می فهمهطوبی اومد : آقا جلال بیابابا آروم به من : زیاد با جلال شوخی نکن به طوبی بر می خوره: بخوره ، عموم بعد از قرنی دیدمشعمو اومد تو : لاله برو دوربین تو بیار چند تا عکس یادگاری بندازیم: چشمدر خونه رو که باز کردم دیدم هومن ، حسین و امید دارند با هم حرف می زدنند : ببخشید اجازه میدید من رد شمهومن رفت کنار : بفرمائید .در ماشین و باز کردم و دوربین و از توش در آوردم . رفتم داخل: عمو آوردمعمو : بده ببینمدوربین و دادم به عمو و اون نگاهش کرد : کیومرث این از کی گرفتیبابا : خودش خریدهعمو : آفرین خیلی باحال تمام اتومات: بلهبابا : عمو تو کار دوربین: نمی دونستم و گرنه می اومدم از شما خرید می کردمعمو : از کجا خریدی ؟: از ایران نخریدمعمو : همون چون اینجا خیلی سخت گیر میاداز لندن خریدمعمو : خیلی چیز عالی معلوم این یکی رو به من رفته . خوب حالا یک عکس از من و بابات بنداز فکر کنم یک سی سالی هست با هم عکس نگرفتیم .از عمو بابا عکس گرفتم از مادرجون و آقاجون از دیوارهای خونه از همه چیز و همه کس . توی حیاط داشتم عکس می گرفتم که گوشیم زنگ زد : بلهسلام لاله خانمبا خودم اه چرا به شماره نگاه نکردم : چکار داریشهروز : خوبی: بابام دکتر به شما نیاز ندارمشهروز ...

  • رمان همکار مامان4

    رمان همکار مامان4

    -«پس یعنی بریم خرید.» -«اوهوووووووی!هل نکن.» سرمو بردم جلو و زمزمه کردم: -«اوهوی به خودت!یه وقت اینجارو با مزرعه اشتباه نگیری آقای پرستار؟» صندلیو عقب زد و صاف وایساد.ترسیدم.برای همین،دو قدم عقب پریدم.پوزخندی زد: -«چیه؟!ترسیدی جوجه فکلی؟» آب دهنمو به سختی قورت دادم.علی رغم این که چشماش خوشگل بودن،اما یه وقتایی وحشتناک میشدن.پشتمو به دیوار تکیه دادمو گفتم: -«کسی رو نمیبینم که ازش بترسم.» سرشو جلو آورد و با لحنی عجیب زمزمه کرد: -«چشماتو بیشتر بچرخون که مطمئن شی.» رفتم اون طرف تر.اونم که انگار به خودش اومده بود،صاف وایساد و ادامه داد: -«نمیدونستم مامان جونت واست هیچی تو یخچال نذاشته.با این حساب،میرم یه چیزی از بقالی سر کوچَتون بگیرم.» -«منظورت همون سوپرمارکته دیگه؟» لبشو کج کرد: -«بی مزه!!!!!!!» رفت بیرونو کاپشَنِشو پوشید.چقدرم کاپشن سرمه ای بهش میومد.دیگه داشتم گیج میشدم.یعنی مامان میترا اینو از کجا پیدا کرده بود؟باید بعد از شام باهاش صحبت میکردم.بالاخره یه دو کلمه حرف حساب که میفهمید.وقتی داشت میرفت طرف در،پرسیدم: -«کجا؟» چرخید سمتم. -«اگه از تنهایی میترسی،میتونم نرم.عوضش شام بی شام.» چند لحظه فکر کردم.نه،من گرسنم بود.گفتم: -«صبر کن منم بیام.» -«لازم نکرده.» رفت بیرون.تو یه چشم بهم زدن،پالتو و روسریمو پوشیدمو رفتم توی حیاط.رفته بود توی کوچه.در حیاطو باز کردمو صداش زدم: -«آهای آقا پسر!صبر کن منم بیام.» حیرت زده پرسید: -«مگه نگفتم لازم نکرده؟» -«گفتی.ولی تاکید نکردی.» چیزی نگفت.نگاهی به شلوار خونَم انداخت و پرسید: -«با این میخوای راه بیفتی تو مغازه؟» -«از نظر جنابعالی اشکالی داره؟» چیزی نگفت.وقتی داشتم به سمت سوپر مارکت میرفتیم،گفتم: -«راستی،خیلی جالبه ها!» -«چی؟!» -«اینکه شما رو حتی یه سر سوزنم نمیشناسم.اما این وقت شب راه افتادم....» حرفمو با لحن تلخی برید: -«اگه پشیمونی برگرد.من که یادم نمیاد بهت اصرار کرده باشم.» -«چرا این پسرا همشون زود قاطی میکنن؟» با تمسخر پرسید: -«همشون؟!پس خوب پسرارو میشناسی.» -«بقیه رو شاید بشناسم.ولی شما یکی.....» سرمو به سمتش چرخوندم تا عکس العملشو ببینم.اما اون هیچ واکنشی نشون نداد.چونشو تو یقه کتش فرو برده بود و نفسشو آروم بیرن میداد.یعنی این غریبه کی بود؟اصلاً میتونستم بهش اعتماد کنم؟با شیطنت لبخندی زدم.یه دفعه چرخید سمتم.لبخند همچنان روی لبم بود.اما اون به روی خودشم نیاورد.با خودم گفتم: -«حالا میخواد مثلاً بگه خیلی چشم پاکم!....آره جون ننت.حالیت میکنم هیچ پسری نمیتونه در برابر پژوا مقاومت کنه.» شیطنت به سرم زده بود.اون جلو تر رفت توی فروشگاه انگار تازه چیزی یادش افتاده باشه.آهسته ...