دانلود رمان وقتی بزرگ شدم

  • رمان مانی ماه

    نسکافه ویه لیوان پایه دار چایی رو تو سینی چیدم... قندون ویکم سوهان و....دوتا پیش دستی میوه خوری ...خلاصه کامل ومرتب همه رو کنارهم گذاشتم واول از همه سینی چایی رو بردم به اطاقش ...تقه ای به در زدم ...صدای دانیال اومد ...-بفرمائید ...تعجب کردم.... پس بزرگ کجاست ...؟سینی به دست وارد شدم..... دانیال به احترامم وایساد ...-بفرمائید خواهش میکنم ...سینی رو گذاشتم رو میز عسلی کنار تخت ....نگاه دانیال هنوز ادامه داشت ...خداوکیلی هرجای دیگه ای با این بشر رو به رو میشدم یه لنگه کفش حرومش میکردم ... ولی حیف.. حیف که اینجا نمیتونستم از این کارها کنمزیر نگاه ِهمچنان خیره ...برگشتم وبا طمانینه در وپشت سرم بستم ...نفسمو دادم بیرون... خدا یا خودت امروز رو بخیر بگذرون ....یکم دست دست کردم تا اون بزرگ گور به گور شده پیداش بشه ...سینی میوه رو هم برداشتم ویه تقهخداخدا میکردم این دفعه خودش باشه ...در که باز شد یه نفس اسوده کشیدم ...سینی رو از دستم گرفت ودرو بست ...به فکر خودش میخواست بهم کم توجهی کنه ولی نمیدونست چقدر دعاش میکنم که منو از شر نگاه هرزهء دوست جون جونیش راحت کرده ....شام رو بار گذاشتم ...اشپزخونه شد دستهءگل ...صدای خندهءدانیال وبزرگ مییومد ....یه لحظه دلم گرفت ...یه وقتی صدای خنده های من وبزرگ هم همین طور شاد وسرخوش بود ....قطرهءاشکم رو از گوشهءچشمم جمع کردم ...خیلی وقت بود که یادگرفته بودم نباید به دلم واحساسم بها بدم ...نباید به روی خودم بیارم که ادمم ...نباید فکر کنم که میتونم زندگی کنم واز هر لحظه اش لذت ببرم ....اره ...نباید حس کنم ...درباز شد وموج خنده بلند تر به گوش رسید ...-اره دیگه پسره همین جوری کوپ کرده بود... فکرشو کن استاد چنان مچشو موقع تقلب گرفته بود که ما خودمونم شوک شده بودیم ...از پله ها سرازیر شدن ...خم شدم وکابینت رو بازکردم ونشستم رو زمین ...به امید اینکه منو نبینن واز کنارم رد بشن ولی ...صدای دانیال منو پروند ...-زحمت دادیم مانی خانوم ...اه بخشکی ای شانس ....بلند شدم وبا یه لبخند تصنعی شروع کردم به تعارف تیکه پاره کردن ...سگرمه های بزرگ تو هم بود ...-خواهش میکنم چه زحمتی؟ خوش امدید ...-ممنون ایشالله درخدمت باشیم جبران کنیم -نفرمائید کاری نکردم که ...زحمت کشیدید ....اووووووه برو دیگه ..چقدر ور میزنی ...اخر سر هم با کشش دستش از تلید کردن ِ (درست نوشتم ؟)مخ من دست برداشت وخداحافظی کرد ...اخیش رفت ...اونقدر هوای خونه رو مسموم کرده بود که نمیشد راحت نفس کشید ...خدایا چی میشد جنس مذکر رو از رو زمین محو میکردی؟...روی اپن اشپزخونه با انگشت شکلهای منحنی میکشیدم وتو فکرم به دنیایی بدون مرد فکر میکردم ...که صدای بزرگ منو پروند ...-الهی.... دلت براش تنگ شده خوبه بار اولته که دیدیش ...



  • رمان وقتی به یک مرد مبتلا شدم - 9

    از سر شب رنگ ورویش زرد وپریده بود.بدون اینکه شامش را کامل بخورد ،عذرخواهی کرد ورفت.من ومامان ملیحه هردو نگران بهم نگاهی انداختیم!-چقدر بی حال بود.در تایید حرفم سرش را تکان داد وگفت:بنده خدا سنی ازش گذشته ،با یه باد سریع می افته!-ببرمیش دکتر؟-الان که دیره ،باشه فردا!ودر سکوت به شام نیمخورده حاج ننه زل زدم ،دلم تاب بیماری وبی حالی اش را نداشت..نیمه شب از دلشوره خواب به چشمانم نیامد.پاورچین پاورچین به سمت اتاقش رفتم وآهسته در را باز کردم ،در کمال تعجب سرجایش مشغول نماز خواندن بود ! در را بستم وجلویش ایستادم. نمازش را سلام داد وبا لبخند گفت:نخوابیدی ننه؟-نه شمام بیداری که؟-آره خوابم نیومد،از صبح تو بسترم!خواستم به کنارش بروم که گفت:ننه بی زحمت کلید صندوق چوبی روی تاقچه زیر جا قرآنیه ،بیارش!-الان؟-کار واجب دارم شاید فردا دیر باشه!نمی دانم چرا از این حرفش ته دلم خالی شد !کلید را مطابق خواسته اش را برداشتم وبه کنارش رفتم وکلید را به دستش دادم!ولی قبول نکرد وگفت :برو ننه در صندوق باز کن یه بقچه قرمز گل دار از توش بکش بیرون!متعجب از این خواسته بی موقع اش گفتم:آخه چرا الان؟-می دونم خسته ی ،ولی خودم جوون ندارم اون همه لحاف سنگین رو از روش بردارم!نگاهم به صندوق چوبی کنج اتاق،که چندین طبقه لحاف سنّتی رویش چیده شده بود ،رفت !برای دل جویی گفتم:شما جون بخواه،منظورم این بود الان نصف شبی !خّب چه کاریه؟وجواب او بازهم لبخندی کم رنگ بود.لحافهای سنگین را یک به یک برداشتم وخطاب به حاج ننه گفتم:ای بابا اینا چقدر سنگینه،بزارینشون دمِ در!-اینا جهاز ملیحه،اگه بفهمه به جهازش توهین کردی ،حسابت با کرام الکاتبینه!-اولین بار توی تاریخ باید بنویسن مادرشوهری که از عروسش می ترسید.--بی انصاف نباش دختر،ملیحه یک خانوم به تمام معناست.بقچه قرمز گُل گُلی را بیرون کشیدم وروبروی حاج ننه گذاشتم ،با دستان نحیف وکم جونش گره را باز کرد وچندین سند منگوله دار را بیرون کشید.با دیدن اسناد آهی کشید وگفت:خدا آقامو بیامزره،با اینکه بعداز 3دختر ،ننه ام منو زایید .بازم دوستم داشت.-حاج ننه اصلا داداش نداشتی؟-نه 4تا دختر بودیم .آقام مردی ادیب وفاضلی بود ودر مکتب سواد دار شده بود !-مادرتون چی؟-دختر خان از یکی از روستاهای سنندج بود!-پس یک رگه کُردهم داری؟-آره ،ننه ام کُرد بود،زن رشیدی بود ،ولی سر پنجمین زایمانش از دنیا رفت!سکوت کردم تا بیشتر از زندگیش بدانم!-آقام مرد نسبتا ثروتمندی بود،4باغ داشت که به هر کدوم از دخترش موقع عروسیشون یکی هدیه داد.اما سهم من دوتا باغ شد.باغ سیب وباغ بادوم!-چرا دوتا؟آهی کشید ومتاثر گفت :سهم خواهرم طاهره.-بقیه اعتراض نکردن؟-طاهره ...

  • دانلود رمان ایرانی و عاشقانه خاطرات دروغین من برای موبایل و کامپیوتر

    دانلود رمان ایرانی و عاشقانه خاطرات دروغین من برای موبایل و کامپیوتر

    نام کتاب : خاطرات دروغین من نویسنده کتاب :  shakila 79 کاربر انجمن 98ia سبک کتاب : عاشقانه زبان کتاب : فارسی قالب کتاب : Jar & Pdf حجم پرنیان : 202 کیلو بایتحجم پی دی اف : 1 مگابایت خلاصه داستان از همون بچگی ذوق بزرگ شدن را داشتم ذوق اینکه پسرا دنبالم بیفتند و منم جلوی همه خوردشون کنم اما وقتی بزرگ شدم دیدم نه ای کاش کوچک بودم و هیچ وقت این ارزو رو نمی کردم این داستان یه دختر خوشگل که داره زندگیشو از ۱۳سالگی برای شما بازگو می کنه ...با تشکر از سایت  www.98ia.com  و shakila 79  عزیز بابت نوشتن این رمان زیبا . دانلود نسخه موبایل دانلود نسخه کامپیوتر

  • رمان افسونگر

    *با صدای امیر عرشیا از فکر خارج شدم:- یادمه قبل از اینکه بیای در شرف ازدواج بودی ... می تونم بدونم چی شد که به هم خورد؟سعی می کرد ولوم صداش رو در حدی نگه داره که من عصبی نشم ... باز دوباره چشمامو بستم ... می دونستم که یه روز در مورد این جریان مجبور به توضیح می شم ... با این حال گفتم:- نه نمی تونی بدونی چون به تو ربطی نداره ...- افسون!- فرض کن مرد ... - اگه خفه بشه خیلی راحت ترم ...چشمامو باز کردم و بی توجه به صدام که حسابی بلند شده بود گفتم:- فعلا که اگه تو خفه بشی خیلی بهتره !یه لحظه همه جا سکوت شد ... همه سرها چرخیده بود سمت ما دو نفر ... قبل از اینکه کسی فرصت کنه حرفی بزنه خودم رو با عصام کشیدم بالا و راه افتادم سمت اتاقم ... ***یک ماه دیگه هم گذشت ... روز به روز افسرده تر می شد ... فکر دنیل لحظه ای راحتم نمی ذاشت ... مگه نمی گفتن از دل برود هر انکه از دیده برفت؟ پس چرا دنیل از دل من نمی رفت؟ بلکه روز به روز بیشتر خودشو به دیواره های دلم می چسبوند ... داشتم تو حیاط قدم می زدم ... اما همه فکرم دنیل بود ... رفتم سمت نیمکتی که دنیل روش نشسته بود ... نشستم و پاهامو دراز کردم ... هنورم پام هر از گاهی تیر می کشید ... تازه از گچ خلاص شده بودم ... صدای نادیا از پنجره سرم رو به اون سمت چرخوند:- افسون! بیا تو ... سرما برای پات خوب نیست ....سرمو تکون دادم و گفتم:- می یام ...نادیا که رفت تو خیره شدم به آب حوض ... هوا سرد بود اما نه اونقدر که یاد و خاطره دنیل نتونه وجودمو گرم کنه ... دلم براش خیلی تنگ شده بود ... خیلی زیاد ... زده بود به سرم قید همه چیو بزنم و برگردم انگلیس ... چی کارم می کرد؟ فوقش دوباره منو به زور بر می گردوند ... مهم نبود! مهم این بود که می تونستم ببینمش ... از جا بلند شدم و شروع کردم به قدم زدن ... پای شکسته ام هنوز رروی زمین کشیده می شد ... - افسون ...با ترس برگشتم! خدایا دیوونه شده بودم! صدای دنیل توی ذهنم اکو وار تکرار می شد ... تکیه دادم به دیوار ... اشک ریخت روی صورتم ... کنار دیوار چمباتمه زدم ... زمین سر لرز انداخت توی بدنم ... چشمامو بستم ... کلمه ها داشتن روی زبونم می یومدن کم کم ... یه آهنگی بود که جدیدا نادیا گوش می کرد ... شروع کردم به خوندن ... با همه وجودم:- به این دلتنگی عادت دارم هر روزبه قلبی که یه تیکه چوب میشهبه زخمهایی که امشب میزنی وتا قبل دیدنت زود خوب میشهبه این دلتنگی عادت دارم هر روز به اینکه ساده دارم میرم از یادبه چشمایی که بستم یاد میدیهمونی که دلش آغوش می خوادبا بی محلیاتم لحظه به لحظه باتـَم همیشه چشم به راتـَم کی برمی گردی!؟همیشه پا به پاتم شریک گریه هاتمتموم خاطراتمکی برمی گردی؟با بی محلیاتم لحظه به لحظه باتـَمهمیشه چشم به راتـَمکی برمی گردی؟!همیشه پا ...

  • رمان ازدواج اجباری

    اصلا از پسره با اون نگاهای هیزش خوشم نیومد این دختره هم که تمومش و میمالوند به پسره اخرم نفهمیدم این با کامران دوسته یا با فریدحتما دیده کامران فعلا مشغوله گفته این یکی و بچسبم نپرهبالاخره ساعت 10 اقا رضایت دادن تا بریم به زور این چندشاعت و تحمل کرده بودمتو ماشین چشام و بسته بودم و به اهنگ خط و نشون امیرعلی که داشت پخش میشد گوش میدادمبا واستادن ماشین چشام و باز کردم ولی با دیدن جایی که نگه داشته بود تعجب کردم و برگشتم سمت کامران داشت با گوشیش ور میرفت-چرا واستادی اینجا؟بهم نگاه کردو گفت-حوصله خونه رو ندارم پیاده شو یکم قدم بزنیمخودمم اصلا حوصله نداشتم برم تو اون خونه بزرگ و از تنهایی دق کنم واسه همین بدون هیچ حرفی پیاده شدماروم کنارهم راه میرفتیم ولی هیچ حرفی نمیزدیمبا دیدن بوفه ای که وسط پارک بود وفاصله نسبتا زیادی باهامون داشت دلم هوای پفک لینا کرد ولی اصلا دوست نداشتم به کامران بگمبا حسرت داشتم راه میرفتم ولی اخر دیگه نتونستم تحمل کنم حتما باید میخورموگرنه چشاش بچم کاج میشدبا یاداوری نی نیم لبخندی زدم که کامران گفت-چیه واسه خودت جک میگی و میخندی؟-نه یاد یه چیزی افتادم-چی؟برگشتم طرفش و زل زدم تو چشاش وهیچی نگفتم چشاش دیوونه کننده بود اونم منتظر زل زده بود تو چشام واسه اینکه بحث و عوض کنم گفتم-من پفک کیخوام-هان؟-میگم پفک میخوام-مگه بچه شدی؟بیخیال بابا حوصله داری-مگه فقط بچه ها پفک میخورن-بیخیال اومدیم قدم بزنیم نه اینکه پفک بخوریمیه خسیس گفتم و با حالت قهر رفتم سمت یه نیمکت و روش نشستم و با گوشیم ور رفتم-اومد طرفم و گفت-خیل خوب قهر نکن میخرم برات-نمیخوام دیگه-همونطور که از کنارم رد میشد گفت-خیلی بچه ایاروم گفتم-پس چرا نذاشتی بچگیم و کنماهی کشیدم و به ساعتم نگاه کردم-چیه خانومی طرفت کاشتت نیومده؟اشکال نداره خودمون در خدمتتیم خانومیسرمو بلند کردم و به سه تا پسری که روبه روم واستاده بودم نگاه کردمکه یکیشون سوتی کشیدو گفت-اولل عجب لعبتی-عجب لبایی جون میده واسه خوردماز حرفاشون خجالت کشیدم سرمو انداختم پایین و اخم کردم-خاک تو سر پسره که همچین دافی و قال گذاشته بیا عزیزم پیش خودماحساس کردم یکیشون اومد طرفم واسه همین از جام بلند شدم-اییییییییییییییییی جووووووووووووون عجب هیکل سکسی داری خانومی بیا یه شب باما قول میدم بهت بد نگذره پول خوبیم بهت میدیم خانومی فقط ارزون حساب کن مشتری شیمبعدم خودشو دوستای جلف تر از خودش زدن زیر خندههمش تقصیر خودم بود اگه به خازر لجبازی با کامران اینجوری تیپ نمیزدم و ارایش نمیکردمالان یه همچین بی سر و پاهایی جردت متلک انداختن نداشتنراه افتادم طرف بوفه ای که کامران ...

  • رمان وقتی برای تو وقتی برای من

    یه ساعتی از رفتنش می گذره و من یک ساعتی هست تو سکوت خونه توی رختوابم از این پهلو به اون پهلو میشم... نگاهی به ساعت می ندازم، دو و نیمه... بلند میشم لباسمو عوض می کنم، شالمو میندازم رو سرم میرم سمت باغ، با چراغایی که روشنه خیلی زیباتر به نظر میرسه، روی نیمکت زیر درخت بید مجنون میشینم... به فردا فکر می کنم، به دیدار بعدی که با کورش خواهم داشت، به رفتاری که تو این مدت باهام داشته، تقریبا ده روزی از شرطی که برام گذاشته می گذره، تو این مدت یه روزِ بدون دلهره هم نداشتم، خیلی خوب درک کردم زمانیکه کنارم نیست پر از استرس بودنش هستم و وقتی که کنارمه پُرِ ترس از برخوردش... کورش جسمم رو تنیبه نکرده چون خیلی خوب تونسته با تنبیه روحم منو به سیاهی که قولش رو داده بود برسونه... دیگه توانی برام نمونده، می خوام شرطش رو عملی کنم... من همین الانشم دارم تحقیر میشم پس بهتره لااقل جلوی تنبیه شدنم رو بگیرم... با صدایی که میاد رومو برمی گردونم سمت جاده ی سنگ فرش شده ی ویلا... مهرادِ، فکر می کردم امشبو با عسل می گذرونه، در مورد روابطشون کتایون یه چیزایی بهم گفته، البته از زبون مادرجونم شنیدم یه خونه ی مجردی داره... به هر حال بلند میشم و میرم طرفش... ماشینو نگه میداره و میاد پایین... به نظر بهم ریخته میاد... هنوز متوجه من نشده برای همین خیلی آروم سلام می کنم، برمی گرده، متعجبه ولی کم کم این تعجب جاشو با برق یه لبخند عوض می کنه:_ اِاِ... ریحانه تو اینجایی؟ چرا تو حیاط؟ با شیطنت در حالیکه چشماشو ریز کرده ادامه میده: _ نکنه منتظر من بودی؟رفتارش به نظرم غیرعادیه ، مثل همیشه نیست، یه جوری خطرناک به نظر می رسه... نکنه مسته؟ نه، نیست... یادمه کورش می گفت همیشه برای حفظ ظاهر لب تر می کنه... یاد پیشنهاد رقصش میوفتم، این امشب کلا رفتارش عوض شده بود... به حرفش اهمیتی نمیدم و می پرسم:_ عسلو رسوندی؟_ آره، حال خوبی نداشت، منم زیاد خوب نبودم!_ خب، من میرم تو دیگه، شب بخیر...هنوز چند قدم بیشتر برنداشتم که صداش متوقفم می کنه._ هنوزم اذیتت می کنه؟جا می خورم، از چی حرف می زنه؟ اجازه نمیده زیاد تو شک بمونم:_ دایی رو می گم، کورش خان، آمارشو خوب دارم... ریحانه؟ تو هر چقدرم بخوای رفتارشو حاشا کنی، چشمات نشون میده چه زجری می کشی... تو حیفی... به پاش نسوز... اونو من می شناسم، نمی تونی تغییرش بدی... صداش لحظه به لحظه نزدیک تر میشه، هنوز پشتم بهشه، اینبار کنار گوشم میشنوم:_ ریحان؟ تو حیفی براش...یه قدم میرم جلو:_ عزیزم، خیلی وقته اسیر چشمات شدم...من این لحنو می شناسم، اما آخرین بار کی شنیدم؟، تپشای قلبم کل وجودمو می لرزونه، یهو حس می کنم بازوهام دارن لمس میشن، تمام قدرت زنونه ام رو جمع می ...

  • رمان آریانا

    رمان آریاناشب بود و همه اهل خانه پس از خوردن شام هر یک به کار خود مشغول بودند، پدر پای تلویزیون نشسته بود و داشت به صحبتهای گوینده که از بازگشایی مدارس و آغاز سال تحصیلی گفتگو می کرد گوش می داد و خواهر و برادر کوچکترم داشتند با ذوق کیف و لوازم درون آن را بین خود تقسیم می کردند و صدای مشاجره اشان که بر سر انتخاب خط کش بود به گوش می رسید. خواهر بزرگم بچه خود را با شیشه شیر می داد و مادر در کمد چوبی را باز کرده بود و از میان تلی از لباس آنها را که مربوط به من بود کنار می گذاشت و زیر لب حرفهایی میزد که می دانستم منظورش به من است اما گوش من به حرفهای او نبود. برادرم روزنامه عصر را که با خود از اداره آورده بود مطالعه می کرد و من داشتم با چشم اتاق و اثاث را می کاویدم تا شاید چیزی جدید ببینم یا خاطره ای را به یاد آورم اما به نظرم رسید همه چیز عادی و یکنواخت است و حسی در من بر نمی انگیزد. حتی گوبلنی که از غروب دریا بود و خودم آن را دوخته بودم و در قاب چوبی بالای میز تلویزیون به دیوار آویخته شده بود حسی در من برنینگیخت و بی حوصله تر شدم. با ورود خواهر دیگرم به اتاق که سینی چای به دست داشت و مستقیم به طرف پدر می رفت چشمم به بسته ای افتاد که زیر بغل زده بود و تلاش می کرد که توازن میان سینی و بسته را نگهدارد. وقتی با دقت سینی را زمین گذاشت بسته از زیر بغلش سر خورد و در مقابل پای برادرم روی روزنامه افتاد و نظر او را به خود جلب کرد. (نامی) سر از روی روزنامه بلند کرد و چشمش که به بسته افتاد پرسید: _ این چیه؟ خواهرم بسته را برداشت و به طرف مادر گرفت و گفت: _ مال آریاناست مادر، لطفا این را هم بگذار توی ساک او. مادر بسته را از دست دیانا گرفت و کمی سبک سنگین کرد و پرسید: _ این چیه؟ دیانا با بی حوصلگی گفت: _ کتاب است، برای آریانا گرفتم که اگر تو خونه پدربزرگ حوصله اش سر رفت مطالعه کنه. خواهر بزرگم نادیا که دادن شیر بچه فارغ شده بود در حالی که از کار دیانا زیاد خوشش نیامده بود گفت: _ آریانا که برای تعطیلات نمی رود! مادر بسته را در پهلوی ساک جا داد و گفت: _ همه وقت هم که کار نمی کند. شبها کتاب می خواند. توجهم به گفتگوی آن دو جلب شده بود و زمانی که دیدم پدر پیچ تلویزیون را کم کرد و سینی چای را مقابل خود کشید حس کردم که این کار را برای منظور خاصی انجام می دهد که چنین هم بود و او با نوشیدن جرعه ای از چای رو به من کرد و گفت: _ آریانا خوب می داند که چگونه وقتش را تقسیم کند تا از عهده همه کار برآید، بیخود نبود که پدربزرگ و مادر بزرگ انگشت روی او گذاشتند و انتخابش کردند، آنها می توانستند دختر عمویش سمیرا را انتخاب کنند و پیش خودشان ببرند اما چون از کارآیی و زبر و زرنگی ...

  • رمان ترسا

    رمان ترسا

    قسمت 7از وقتی که به من گفته بود باید زود تر بیام نیم ساعت باید توی کلاس با خوده عقده ایش بمونم من نمی دونم مشکلش ببا من چیه اخه؟ شنبه ای دوباره شروع شد حالا باز دوباره باید بریم کلاس اقاعقده ای همون گوریل خودمون .این قدر دوسش دارم وقتی حرس می خوره . رسیدم به اسانسور درش باز شد دیدم اوهه اقای اشتیانی هم هستن بدون این که نگاش کنم توی اسانسور وایستادم . دکمه شو زدم تا طبقه ی ۱۰ دو دقیقه طول می کشه من که فکر کنم پله هاش سرعتی تر باشه . ارتان سرش و کرده بود توی روزنامه و مثلا منو ندیده ولی لبخنده زایش خیلی تابلو بود دیگه . تا طبقه ی ۵ رفته بود که یه صذای وحشت ناک داد بعد برقاش قطع شد بعدم انگار یهو پرت شد پایین و دوباره وایستاد .وقتی وایستاد هم چین جیغی زدم که خودمم کر شده بودم ... این قدر ترسیده بودم که حواسم اصلا به کارام نبود محکم یه چیزی رو گرفته بودم و فشار می دادم اصلا هم به روم نیاوردم که ارتان داره با تعجب به من نگاه می کنه که یهو دوباره برقاا روشن شد و دوباره اسانسور به صورت طبیعی شروع کرد به حرکت که دباره یه جیغم زدم ولی اروم تر ... بعدم انگار که خیالم احت شده باشه گفتم : اخیششششششششششش ـــ حالتون خوبه؟؟؟ با این صدا دوباره جیغ زدم یهو به خودم اومدم که دیدم محکم بازو شو گرفتم . سریع ولش کردم دره اسانسور باز شد منم تند پریدم بیرون و زود رفتم توی کلاس اون روز اصلا از درس هیچی نفهمیدم و مدام می زدم تو سرم و می گفتم احمق که اتوسا هم هی می فت خفه ... اخره هفته فهمیدیم که دانشگاه ه هفته تعطیله اخ جون یعنی گردش و تفریح و عشق و حال و ... خلاصه منو اتوسا یه عالمه با هم برنامه ریختیم ولی همه ی برنامه هامون به هم خورد چرا ؟ چون که این اتوسا خانوم می خواستند با خانواده برن شمال و هم چنین بابا مامان بنده ولی من چون از ویلایی که می خواستن برن و کلی بهونه بهشون گفتم که نمی یام اونا هم قبول کردن و گفتن که باید بری پیشه یکی بمونی منم گفتم مگه من بچه ام اونا هم خیلی راحت گفتن اره ...قسمت 8خوب این هفته رو من انگار باید خونه ی دوسته بابام باشم چون که هیچ غامیلی ندارم مامان بزرگا و بابا بزرگام که مردن البته یکی بابا بزرگ دارم که شیرازه یه عمو هم دارم که زن و یه پسر داره ۶ ساله که خودشون رو ندیدم البته از تلفن با هم سلام علیک می کنیم پسرشون فربد رو هم که از ۶ سالگیم ندیدم کلا امریکا مدرسه شبانه روزی می ره ... قرار شد برم خونه ی دوست صمیمی بابا که یه خانواده ۴ نفره ان یه دختر و پسر داره با خودش و زنش دخترش هم سن منه ۲۴ سالشه ولی پسرش و نمی دونم اصلا اون به من چه . خلاصه مامان بابا می خوان فردا برن منم باید از صبح برم تااااااا یه هفته دیگه... البته ...