دانلود رمان کتی

  • رمان بچه مثبت(16)

    مائده داشت تو بغل خاله تازه پیدا شدش اشک میریخت و من به بازی عجیب روزگار فکر میکردم .هیچوقت فکرشو نمیکردم که کورش عاشق دختری مثل مائده شه و از همه اینا گذشته مائده دختر خالش از آب در بیاد من که کاملا گیج شدم............با اومدن پدر مائده گریه هاشون تموم شد .....کتی کم مونده بود تو بغل پدر مائده هم یه دل سیر گریه کنه که من برای جلوگیری از این کار شونه هاشو سفت گرفتم و به بهونه دلداری دادن کنترلش کردم .کتی خانم تموم ماجرا به استثنای عشق و عاشقی کورشو گفت و بیچاره کورش که فکرمیکرد همه چیز درست شده چون دقیقا وقتی با کتی خانم از خونه مائده خارج شدیمو سوار ماشین من شد تا برسونمش ازش پرسیدم-خوب کتی خانم انشاالله عروسی کورش و مائده جونو اون با لحن سردی گفت-عمرا مائده خیلی خوبه حیفه ....واسه کورش خیلی زیاده ..نمیخوام مثل خودم بدبخت بشه چون کورشم یکی لنگه باباشهجونم چی شد مگه آقای ملکی چش بود یه پولدار خانواده دوست اولین چیزی بود که با اوردن اسمش تو ذهن آدم نقش میبست .وقتی تعجب منو دید گفت :-مریم خوب شناختش ....برا همینم گفت یه موی گندیده اون مجروح جنگی به قول بابا پاپتیو با صد تا آدم پولدار مثل ملکی عوض نمیکنه........-کتی خانم چرا دوباره گریه میکنید......-مریم فهمید و من نفهمیدم ...اون پی به ذات کثیف ملکی برد یه پسر خود خواه و مغرور و دختر باز.......اوه اوه موضوع ناموسی شد خوب.........حرفی نزدم اما اون انگار تازه در درد و دلش باز شد .......-اون عوضی ...فقط یه هفته ذات کثیفشو قائم کرد و بعد خودشو کم کم نشون داد دیر اومدنهای شبونش به کنار ........بوی آغوشش که بوی زن دیگه ای را میداد هم به کنار .....من احمق دوسش داشتم .....ولی یه بار که حال مامان بد شد و شب رفتم پیشش موندم دلم شور افتاد.......حال مامان که یکمی بهتر شد رفتم خونه که دیدمشون اینبار با چشمای خودم دیدمشون .....با دیدنم هول کردو خودشو از آغوش معشوقش بیرون کشید .....اما من دیگه نموندم و......من احمق که تمام مدت خودمو به نفهمی میزدم شکستم برگشتم خونه مامانم اما مامان همون شب مرد و من پیش آقا جون موندم فهمید با ملکی مشکل دارم و به روش نیاورد اونقدر تو خودش فرو رفت که سکته کرد و درجا تموم کرد .......و من موندم و بچه ی توی شکمم که تازه فهمیده بودم وجود داره و یه دنیا بی کسی .........به اجبار برگشتم پیش به اصطلاح همسرم و کنار هم زندگی کردیم فقط برای کورش اما کورش هم هر چی بزرگتر شد بیشتر و بیشتر شبیه باباش شد .....فکر کردی از گنده کاریاش خبر ندارم مخصوصا این آخریه ........کی بود فرناز خانم.......با تعجب نگاش کردم .....دو روز قبل از سقط بچه بهم زنگ زد و همه چیزو واسم گفت حتی از پیشنهاد تو .....آب دهنمو به زور قورت دادم ........منم تشویقش ...



  • رمان شب بی ستاره-13-

    دو روز بعد کتی به منزلمان زنگ زد و این بار مادر با چشمانی که نم اشک به ان نشسته بودنرم تر از پیش با کتی صحبت کرد و پس از مکالمه اي کوتاه قرار شد پنجشنبه عصر براي خواستگاري و صحبتدر مورد مقدمات کار به منزلمان بیاند با رسیدن پنجشنبه و گذشتن نیمی از روز هیچ ذوق و شوقی در منزلماندیده نمی شد مادر برخلاف دفعات پیش با دلمردگی بساط پذیرایی از مهمانان عصر را اماده می کرد و باافکاري عمیق دست به گریبان بود از دیدن ناراحتی او زجر می کشیدم ولی نه کاري از من بر می امد و نه چاره دیگري داشتم عصر حمید و شبنم به منزلمان امدند و پشت سر ان الهام و اقا مسعود از راه رسیدند حسام با اینکه نوبت کاري اش نبود هنوز به منزل نیامده بود و احتمال می دادم که ار قصد جایی رفته تا در مراسم خواستگاري نباشد.بدون اینکه کسی حرفی بزند که خودم لباسهایم را عوض کردم و براي پذیرایی از مهمانانی که به خوبی می دانستم فقط خودم منتظر انان هستم اماده شدم در این میان فقط شبنم بود که بی طرفانه برخورد می کرد . عاقبت زنگ منزل به صدا در امد و حمید براي باز کردن در رفت از اشپزخانه صداي رد و بدل کردن سلامهاي خشک و سرد را شنیدم و در دلم خون گریه می کردم که چرا از همین ابتداي کار باید نحسی اغاز شود کمی بعد شبنم به اشپزخانه امد و به من گفت که براي امدن به اتاق اماده باشم . برخلاف همیشه موقع چاي ریختن دستم لرزید و همان باعث شد که چاي داخل سینی بریزد. شبنم که متوجه حالم بود به کمکم آمد و سینی را تمیز کرد و خودش چاي را ریخت. به او نگاه کردم و گفتم: دلم نمیخواست این جور بشه، ولی شد.دیگه نمیتونم کاري بکنم.شبنم نگاه عمیقی به چشمانم انداخت و گفت: درکت میکنم. یک موقع شرایطی پیش میاد که آدم مجبور میشه انتخاب کنه. آن لحظه خیلی دلم میخواست براي او که درك بالایی داشت درد و دل کنم، ولی نه وقت مناسبی براي صحبت بود و نه مکانی که به راحتی بشود سفره دل را باز کرد. آهی کشیدم و منتظر شدم تا وقت رفتن برسد.لحظه اي بعد شبنم از جلوي در پذیرایی به من اشاره کرد تا بروم. دستها و پاهایم میلرزید و کنترلی روي آنها نداشتم. با قدمهایی لرزان و روحی متشنج وارد اتاق پذیرایی شدم. با صداي آرامی سلام کردم و سینی چاي را جلوي کتی گرفتم. کتی با لبخندي تصنعی به من نگاه کرد و فنجانی چاي برداشت. پس از آن به مادر تعارف کردم که حتی به من نگاه نکرد و فقط با سرش اشاره کرد که میل ندارد. بقیه فنجانهاي چایشان را برداشتند. وقتی سینی چاي را جلوي کیان گرفتم یک نظر به او نگاه کردم . در حالی که به چهره ام چشم دوخته بود لبخندي پر معنی گوشه لبش بود. لبخندي که نشان از پیروزي دشات، ولی پیروزي بر چه کسی؟ چهره تک تک اعضاي خانواده ام پیش رویم ...

  • رمان تقلب(14)

      امیر کتی رو با بدبختی روی مبل لابی مینشونه و برای بار سوم به طرف رسپشن میره و دوباره همون خواهش تکراری که میشه یه بار دیگه با اتاقشون تماس بگیرید و دوباره صدای زن که با همون آرامش و لبخند روی لبش به امیر چشم میدوزه و - گفتم که جواب نمیدن. - پس لطف کنید شماره اتاقشون رو بدید خودم برم بالا. مطمئنم تو اتاقشونن. زن اینبار بی معطلی شماره اتاق رو میگه و دوباره چشم میدوزه به کامپیوتر جلوش. - کتی دو دیقه بشین همینجا تا بیام. - نه. منم میام باهات. اصلا هم از این دوستت خوشم نمیاد. تازه تو هیچوقت دوست بچه دار نداشتی. بدم میاد از دوست بچه دار. اون حتی لاک قرمزم نداشت. - اوف کتی کوتا بیا. الان وقت این حرفا نیست. - چرا داد میزنی. اون جوابت رو نمیده با من دعوا میکنی؟ شری هنوز دو روز نیست رفته. انقدر تنهایی سخته؟ - کتی گاهی وقتا خیلی حرف میزنی ها. بشین تا بیام. یه بستنی هم برات میخرم. - اون لاک قرمزه رو هم باید بخری. - خیله خوب. امیر از کنار کتی رد میشه و سفارش بستنی میده براش و بعد به طرف آسانسور میره و ثانیه ای بعد پشت در اتاق مریم می ایسته و ضربه ای به در میزنه. در بعد از چند ثانیه بپر بپر باز میشه و امیر پیمان رو مقابلش میبینه. نگاه خندان پیمان دوباره اخم آلود میشه و امیر خیره خیره پیمان رو نگاه میکنه. صدای مریم و قدمهای کفش پاشنه بلندش نگاه پیمان رو به عقب بر میگردونه - کیه پیمان؟ و به ثانیه نکشیده مقابل در چشم میدوزه به امیر. کم کم اخمش پر رنگ تر میشه و این اخم روی کلامش تاثیر میگذاره و با سردی رو به امیر: - کاری داری؟ امیر دستش رو به طرف پیمان دراز میکنه و بالا میبره تا سر پیمان رو نوازش کنه که مریم عصبی دست پیمان رو میکشه به طرف خودش و به این شکل دست امیر نیمه راه متوقف میشه و با لحنی که مریم چیزی ازش درک نمیکنه و درحالیکه چشم به مریم دوخته پیمان رو مخاطب قرار میده: - من با مامان مریمت یه کار مهم دارم میشه بری پایین پیش کتی من؟ برات گفتم یه بستنی هم بیارن تا حرفای من و مامانت تموم بشه بیکار نباشی. پیمان اخماش رو در هم میکشه و چشم میدوزه به امیر و: - از اون بدم میاد. بی ادبه. جیغم میزنه. ماشینشم زشته. امیر با لبخند چشم میدوزه به پیمان و: - خوب یه کم مواظبش باش منم به جاش یه ماشین خوشگل برات میخرم که به ماشین زشت کتی باهاش پز بدی. چطوره؟ نگاه پیمان برای ثانیه ای برق میزنه و این برق از چشم امیر دور نمیمونه ولی با فریاد مریم کلام تو دهن امیر میماسه و پیمان از ترس سریع میره بیرون از اتاق. - پسر من احتیاجی به هدیه تو نداره. لازم باشه انقدر دارم که خودم براش بخرم. - ولی قبول کن خیلی گرونه. نه؟ - اون مریمی که از دیدن مال و ثروتت چشماش برق میزد و دست و ...

  • رمان بچه مثبت(15)

    - - مائده دختر خالمه.................--چی می گی ؟--خالم به خاطر ازدواج با یه آدم معمولی از خونواده ترد میشه حتی پدر بزرگم از ارث محرومش میکنه و مامانم با دیدن مائده اونم از راه دور تازه یادش میاد این همون شوهر خواهرشه...........--خوب...خوب نظرشون چی بود ..............--هیچی وقتی فهمید خواهرش فوت کرده اونقدر گریه کرد و خودشو زد که از حال رفت ......--الان تکلیف تو و مائده چیه ......--الان مامان به تنها چیزی که فکر نمیکنه قضیه ازدواجمه.......قراره امروز بره خونشون.......--واسه چی ؟--میخواد همه چیزو به مائده بگه ........--یعنی یه جورایی مشکلی نیس.......--نمیدونم........وای خدا تازه حالا که فکرشو میکنم میبینم مائده ته چهرش مثل کتی خانمه..گوشیم زنگ خورد-کورش مامانتهکورش بدون حرف نگام کرد............-سلام کتی خانم-ملیسا جون سلام چطوری؟-خوبم........-ملیسا امروز وقت داری او باید یه سری مسائل بهت بگم بعدم بریم پیش مائده .-چشم-برا ناهار بیا الان به کورش هم زنگ میزنم.....-کورش الان پیشمه باهم میایم ممنونبعد از قطع کردن تماس به سمت خونه کورش اینا رفتیم چون تا ناهار زمان زیادی نمونده بود.....بعد از خوردن ناهار کتی رو به من گفت :کورش بهت در رابطه با مائده حرف زد.......-بله بهتون تبریک میگم دختر خواهرتونو پیدا کردید........-نمیتونم باور کنم مریم فوت کردهچشماش پر اشک شد و گفت :پیش خودم فکر کردم حداقل اون کنار مردی که عاشقانه میپرستیدش و بچه هاشون خوشبخته اما حالا فقط خودمو مقصر میدونم که چرا تو وضعیتی که جگرگوشه ی اون تنها و بی مادر بوده من به عنوان فامیل درجه یکش کنارش نبودم...............-کتی جون .-وسط حرفم پرید و گفت :اقا جون خیلی غد بود دقیقا مریمم این اخلاقش کپ آقا جون بود ....مریم رو حرفش حرف زد ......گفت نمیخواد با پسر تیمسار ملکی ازدواج کنه گفت عاشق شده اونم کی عاشق یکی از مجروحای بیمارستانشون .......کارد میزدی خون بابا در نمیومد.....-مریمو تو اتاقش حبس کرد اجازه نداد ببینمش .....اما مریم کوتاه نیومد اونقدر غذا نخورد و ضعف کرد که بابا تسلیم شد اما تیر اخرم زد گفت از ارث محرومش میکنه ..گفت دیگه حق دیدن خونوادش نداره ...مریم با اشک آه از این خونه رفت فقط یک بار شوهرش را دیدم و اونم دو ماهی بعد از ازدواجشون بود ما میخواستیم بریم آمریکا ..دل من و مامانم طاقت نیاورد که بدون دیدن مریم بریم رفتم تو بیمارستانی که کار میکرد .میخواست با شوهرش واسه ناهار بره خونه خواهر شوهرش .......اونجا بود که عشقو تو نگاه هر دوشون دیدم و فهمیدم مریم واقعا خوشبخته و من و مامان با خیال راحت رفتیم غافل از اینکه وقتی برگردیم دیگه مریمی وجود نداره همین که رفتیم آمریکا من جای مریم با پسر ملکی ازدواج کردمو بچه دار شدم...بمیرم برا خواهرم ...

  • رمان شب بی ستاره-18-

    به محض دیدن کیان با کت و شلوار زودي فهمیدم فیلم متعلق به روز عقدمان و همان مهمانی است که خانواده ام اجازه شرکت در آنرا ندادند.کمی خیالم راحت شد و با کنجکاوي مشغول تماشاي فیلم شدم.کسانی را که در جشن شرکت داشتند تا حدودي میشناختم همان هایی بودند که در مهمانی عروسی هم دعوت شده بودند .از جمله شعله و چند نفر از زنهایی که در مهمانیهاي دوره کتی آنها را دیده بودم ولی هر چه دقت کردم سرهنگ را ندیدم و فهمیدم شعله به تنهایی در این جشن شرکت کرده است.البته نمیشد گفت او تنهاست زیرا مردهاي حاضر در سالن که شاید چشم سرهنگ را دور دیده بودند از هر طرف او را محاصره کرده بودند و دقیقه اي نبود که تنها دیده شود.شعله در این جشن لباس شب بلند و فوق العاده چسبانی برنگ مشکی بتن داشت که یقه آن بطرز زننده اي باز بود.بغیر از آن روي کمر لباس حاشیه اي مانند کمربند جدا شده بود که از جنس حریر بود و ناحیه شکم و نافش از زیر ان بخوبی پیدا بود.بر خلاف اولین باري که دیدمش موهایش برنگ بلوند نقره اي بود که همخوانی زیبایی با لباس مشکی اش داشت در حالیکه با نفرت به او نگاه میکردم نمیتوانستم منکر زیبایی سحرانگیزش شوم کیان در ابتداي فیلم زیاد سرحال بنظر نمیرسید که البته دلیل آنرا بهتر از هر کس دیگري میدانستم هر وقت دوربین روي او میرفت اشاره میکرد که از او فیلم نگیرد.کمند مثل همیشه لباس جلف و سبکی بتن داشت پیراهن یکسره برنگ مشکی تنش بودنیمی از فیلم گذشته بود و چندان هم که فکر میکردم بد و غیر قابل دیدن نبود.نمیدانم چرا کیان انرا دور ازچشم من نگه داشته بود .پیش خود فکر کردم شاید چون خاطره خوبی از آن شب ندارد فیلم را داخل کیفگذاشته است .همانطور که چشم به تلویزیون دوخته بودم در یک لحظه کمند را دیدم که کنار کیان نشست وهمانطور که دستش را تکان داد گفت رامین اینجارو بگیر .فیلمبردار که لحن صمیمی اش نشان میداد که ازاشنایان است گفت کجا رو بگیرم و دوربین را روي پاهاي لخت و برهنه کمند گرفت و گفت دارم میگیرم به بهچه صحنه دیدنی و جذابیصداي کمند را شنیدم که گفت:دیوونه منظورم اینه ما رو بگیرببخشید نکنه فکر کردید بنده سگم البته اگه منظور پاچه خودتونه حرفی ندارم ولی از گرفتن پر و پاچه اون نره غولی که کنارتون نشسته معذورم صداي خنده از جمعیت بلند شد و رامین دوربین را بالا برد و تصویر کیان و کمند روي صحنه امد دیدم کیان میخندد و از آن حالت بغ کرده بیرون آمده است صداي رامین را شنیدم که گفت برو ضبط میشه . کمند به کیان اشاره کرد و گفت: امشب شب عروسی این آقاي خوشتیپ و خواستنیه حتما میپرسین عروسش کجاست جونم براتون بگه عروسی در کار نیست چون مثل اینکه موقعی که عروس میره گل بچینه شهرداري ...

  • رمان شب بی ستاره-15-

    زمستان رو به آخر بود و از همان موقع می شد بهار را حس کرد . دو ماه و نیم از نامزدي من و کیان می گذشت و هنوز تغییري در روابط کیان با خانواده ام به وجود نیامده بود. کیان همیشه ترجیح میداد مرا بیرون ملاقات کند و به منزلمان پا نمیگذاشت. کم و بیش حق را به مادر میدادم، زیرا خودم هم دوست نداشتم هر بار که می خواهیم بیرون برویم کیان مانند راننده آژانس براي بردنم بیاید و در خودرو منتظر بماند تا من از منزل خارجشوم و آخر شب هم مرا برگرداند، به خصوص که او حتی به خود زحمت پیاده شدن و زنگ زدن هم نمی داد وبا دو بوق پی در پی مرا از آمدنش با خبر می کرد. مادر از این کار کیان خیلی شاکی بود و عقیده داشت اینطرز رفت و آمد جلوي همسایه ها خوبیت ندارد. یک بار که کتی براي دیدنم به منزلمان آمد مادر شکایت کیانرا نزد او کرد. بعد از این جریان فقط یک بار که آن هم مشخص بود با اصرار کتی صورت گرفته وقتی کیاندنبالم آمد چند دقیقه داخل شد تا من حاضر شوم، ولی همان بهتر بود که نمی آمد، زیرا چنان معذب و ناراحتبود که گویی روي میخ نشسته است. با دیدن این وضعیت به سرعت حاضر شدم تا او را از این فشار برهانم. آنروز هم مثل دفعه هاي پیش که براي خواستگاري به منزلمان آمده بود لب به چیزي نزد و حتی چایش همدست نخورده سرد شد. با این حال همین هم مادر را راضی کرد. البته این فقط همان یک بار بود. من دیگراصرار نکردم و گذاشتم تا خودش هر طور که دوست دارد عمل کند، زیرا فایده اي نداشت. هر چه می گفتم.یک گوش او در بود و گوش دیگرش دروازه ، اصرار در این مورد فقط باعث می شد خودم بی ارزش شومیک روز که از مؤسسه بر می گشتم از مادر شنیدم کتی براي شب بعد همه خانواده راشام دعوت کرده است.خیلی تعجب کردم، زیرا کیان چیزي در این مورد به من نگفته بود. مادر نسبت به این دعوت زیاد راغب نبود،ولی اصرار حمید و شبنم باعث شد مادر عذر و بهانه را کنار بگذارد و دعوت کتی را قبول کندروز بعد کیان به من تلفن کرد و گفت دنبالم می آید تا مرا چند ساعت زودتر از مادر و بقیه به منزلشان ببرد.خوشبختانه این بار کسی مخالفت نکرد.مادر هنوز از آمدن دل چرکین بود، زیرا الهام همان شب مهمان داشت و نمی توانست همراه ما بیاید.خوشبختانه نوبت کشیک حسام هم بود و این براي من بهترین فرصت بود تا یکی از لباسهاي شیکی که کیانبرایم خریده بود تنم کنم و حسابی به خودم برسم. وقتی کیان دنبالم آمد خیلی وقت بود که آماده متظرشبودم. با اولین زنگ بارانی شیک و جدیدي را که دو روز پیش به سلیقه او خریده بودم تن کردم و با خداحافظیاز مادر به طرف در حیاط دویدم با وجود دوري را با سرعتی که کیان خیابانها را پشت سر می گذاشت خیلی زودرسیدیم کیان خودرویش را داخل پارکینگ ...

  • رمان بچه مثبت(17)

    کتی سنگ تموم گذاشته بود و تموم دوست و آشنا را به جشنی که به مناسبت پیدا کردن مائده میخواست بگیره دعوت کرده بود از جمله من و خانوادمو ........البته کورش بقیه بچه های گروهو از طرف خودش دعوت کرد .با علم به اینکه متین هم تو این جشن هست تو خرید لباس مردد بودم .........از دامن متنفر بودم و لباسای ماکسی موجود هم یا از قد کوتاه بود و یا از قسمت سینه ها و گردن ........یلدا و شقایق سریع لباساشون رو خریدند و من هنوز با خودم درگیر بودم که سبک لباسم چطور باشه ...........با خودم غر میزدم آخه احمق متین که به تو نگاهم نمیکنه چرا میخوای پیش چشمش با بقیه متفاوت باشی و خوب به نظر بیای اصلا همه اینا به کنار چرا باید نظر این پسره خودخواه خشک مذهب واست مهم باشه و با عجز پیش خودم اعتراف می کردم ...نمیدونم ..دلیلشو نمیدونم .........به غر غرهای شقایق مبنی بر تهدید من که اگه از این پاساژ لباس نخری دیگه میکشمت و اصلا من غلط میکنم از این به بعد باهات بیام خرید.......بمیری ملیسا پام شکست ......توجهی نکردمو وارد پاساژ شدم ......یلدا هم مشغول اس ام اس بازی بود و بی خیال دنبال ما میومد .....-یلدا تو یه چیزی بهش بگو .......یلدا در گوشیشو بست و گفت :-هان .........شقایق چشاشو ریز کرد و گفت :معلومه با کی اس ام اس بازی میکنی که انگار نه انگار دو ساعته دنبال این خانم مثل جوجه اردک راه افتادیم .........یلدا لبخند زد و گفت :با نازنین و بهروز ...........خوب-نازنین گفت واسه مهمونی نمیتونه بیاد .......بهروز گفت میاد ....-چه خوب ...خوبه فردا شب تو مهمونی یه کیس مناسب ببندیم بیخ ریش بهروز و تموم......با دیدن لباسی به سبک دخترای انگلیسی قدیم استپ کردم .......-اوه بچه ها اینو ......-وای آستیناش پفه چه با حال دامنشو یادم به پرنسسا افتاد .....آستینای بلند لبای یقه ایستاده کوچک و حلزون شکلش بلندی دامنش باعث میشد که هیچ جای بدنم بیرون نباشه .....-همینو میخوام پرو کنم......رنگ صورتی کثیفش را پوشیدم و به خودم تو آینه نگاه کردم با یه نیم تاج رو موهام واقعا پرنسس میشدم ...........وای موهامو چیکار کنم...........برای موهام دیگه نمیتونستم کاری کنماگه میخواستم موهامم بپوشونم او اینکه مامان خفم میکرد و بعدم شک برانگیز بود.....شقایق و یلدا با دیدن لباس جیغ جیغ کردند و گفتند خیلی عالیه ....شقایق با دیدن قیمت لباس وا رفت و گفت :-ای بابا قیمتشو-خودمم با دیدن قیمتش جا خوردم با اینکه پول به اندازه کافی همرام بود اما لباس واقعا نمی ارزید .....فروشنده هم با دیدن هیجان بچه ها دم پرو یه ریال هم تخفیف نداد و من لباس را روی پیشخوان گذاشتمو گفتم :-انگار قسمت نیست بخریم بریم .......هنوز دو قدم بر نداشته بودم که فروشنده گفت :-خیلی خوب چون لباسو پسندیده بودید باهاتون راه ...

  • رمان بچه مثبت(17)

    کتی سنگ تموم گذاشته بود و تموم دوست و آشنا را به جشنی که به مناسبت پیدا کردن مائده میخواست بگیره دعوت کرده بود از جمله من و خانوادمو ........البته کورش بقیه بچه های گروهو از طرف خودش دعوت کرد .با علم به اینکه متین هم تو این جشن هست تو خرید لباس مردد بودم .........از دامن متنفر بودم و لباسای ماکسی موجود هم یا از قد کوتاه بود و یا از قسمت سینه ها و گردن ........یلدا و شقایق سریع لباساشون رو خریدند و من هنوز با خودم درگیر بودم که سبک لباسم چطور باشه ...........با خودم غر میزدم آخه احمق متین که به تو نگاهم نمیکنه چرا میخوای پیش چشمش با بقیه متفاوت باشی و خوب به نظر بیای اصلا همه اینا به کنار چرا باید نظر این پسره خودخواه خشک مذهب واست مهم باشه و با عجز پیش خودم اعتراف می کردم ...نمیدونم ..دلیلشو نمیدونم .........به غر غرهای شقایق مبنی بر تهدید من که اگه از این پاساژ لباس نخری دیگه میکشمت و اصلا من غلط میکنم از این به بعد باهات بیام خرید.......بمیری ملیسا پام شکست ......توجهی نکردمو وارد پاساژ شدم ......یلدا هم مشغول اس ام اس بازی بود و بی خیال دنبال ما میومد .....-یلدا تو یه چیزی بهش بگو .......یلدا در گوشیشو بست و گفت :-هان .........شقایق چشاشو ریز کرد و گفت :معلومه با کی اس ام اس بازی میکنی که انگار نه انگار دو ساعته دنبال این خانم مثل جوجه اردک راه افتادیم .........یلدا لبخند زد و گفت :با نازنین و بهروز ...........خوب-نازنین گفت واسه مهمونی نمیتونه بیاد .......بهروز گفت میاد ....-چه خوب ...خوبه فردا شب تو مهمونی یه کیس مناسب ببندیم بیخ ریش بهروز و تموم......با دیدن لباسی به سبک دخترای انگلیسی قدیم استپ کردم .......-اوه بچه ها اینو ......-وای آستیناش پفه چه با حال دامنشو یادم به پرنسسا افتاد .....آستینای بلند لبای یقه ایستاده کوچک و حلزون شکلش بلندی دامنش باعث میشد که هیچ جای بدنم بیرون نباشه .....-همینو میخوام پرو کنم......رنگ صورتی کثیفش را پوشیدم و به خودم تو آینه نگاه کردم با یه نیم تاج رو موهام واقعا پرنسس میشدم ...........وای موهامو چیکار کنم...........برای موهام دیگه نمیتونستم کاری کنماگه میخواستم موهامم بپوشونم او اینکه مامان خفم میکرد و بعدم شک برانگیز بود.....شقایق و یلدا با دیدن لباس جیغ جیغ کردند و گفتند خیلی عالیه ....شقایق با دیدن قیمت لباس وا رفت و گفت :-ای بابا قیمتشو-خودمم با دیدن قیمتش جا خوردم با اینکه پول به اندازه کافی همرام بود اما لباس واقعا نمی ارزید .....فروشنده هم با دیدن هیجان بچه ها دم پرو یه ریال هم تخفیف نداد و من لباس را روی پیشخوان گذاشتمو گفتم :-انگار قسمت نیست بخریم بریم .......هنوز دو قدم بر نداشته بودم که فروشنده گفت :-خیلی خوب چون لباسو پسندیده بودید باهاتون راه ...

  • رمان بچه مثبت(13)

    گوشیو براشتم ....میخواستم ببینم اون آرشام پررو بعد از اون افتضاح باهام چیکار داره .-الو ..........-بالاخره کار خودتو کردی؟-من فقط امتحانت کردم که چقدرم سربلند بیرون اومدی ......-من یه عمر از این خراب شده دور بودم و با اداب غرب بزرگ شدم.......-دقیقا بر عکس من ....فکر کردی برای چی خودمو به آب و آتیش زدم تا به همه بفهمونم ما به درد هم نمیخوریم......ولی خدایی هیچ وقت فکر نمیکردم دستت انقدر راحت واسه مامانم رو بشه....-من امروز میرم آمریکا......-خوب چی کار کنم نکنه توقع داری بیام فرودگاه بدرقه ات...-اصلا..فقط خواستم یاداوری کنم بهت که من تا حالا هر چی میخواستم بدست اوردم.....-آ..آ...نشد دیگه هیچ وقت ...تاکید میکنم هیچوقت منو به دست نمیاری اکی؟-نمیذارم دست هیچ کس بهت برسه-برو بابا دلت خوشه ....بای عزیزم انشاالله بری دیگه بر نگردی ..گوشی و قطع کردمو و با خیال راحت جلوی تی وی دراز کشیدم....آخی زندگی چه زیباست .......دوباره گوشیم زنگ خورد.ای بمیرید اگه گذاشتید دو دقیقه بکپم........-بله.......-سلام ملیسا جون کتیم مادر کورش.....-اوه سلام کتی خانوم حال شما..-خوبم ..امروز وقت داری یه قراری بذاریم این مائده خانومتونو را ببینم.-اوم......خوب نمیدونم چطوری به مائده بگم ....ولی باشه فقط قبلش باید باهاتون صحبت کنم .-امروز عصر میام دنبالت........-نه ...من میام پارک سر کوچتون......نمیخواستم مامان بویی ببره .....من داشتم براش نقش یه دختری که شکست عشقی خورده بودو بازی میکردم .باید قبل از دیدن مائده کتی خانم را روشن میکردم...***از مائده و اخلاقیاتش و خانوادش برای کتی گفتم و اون فقط گفت :-نمیتونم باور کنم کورش عاشق چنین دختری شده .-خوب منم هنوز باور نکردم یه جوراییم میترسم .-از چی؟-نمیدونم اما .....بیخیال بهتره ببینینش اما یادتون باشه که چی گفتم فعلا مائده نباید بفهمه کورش عاشقش شده تا ما از جانب کورش مطمئن بشیم.کتی سرشو به نشونه موافقت تکون داد.به مائده زنگ زدم و ابراز دلتنگی کردم و خواستم یه قرار بذاره ببینمش گفت الان کتاب فروشیه روبرو دانشگا تهرانه و بیام اونجاکتایون با دیدن مائده جا خورد اونو یکی از آشناهامون معرفی کردم که تصادفا الان دیدمش ......رفتیم طبق معمول کافی شاپ وکتی خانومو حسابی انداختیمش تو خرج......کتی از درس و دانشگاه مائده پرسید و مائده با متانت همیشگیش جوابشو داد .موقع خداحافیم خواستم مائده را برسونم که گفت با ماشینش اومده و منم از خداخواسته روشو بوسیدمو با کتی خانم سوار ماشین شدیم.-خوب-خوب خیلی خانومه یه جورایی از سر کورش زیاده....*** نمیدونم چرا برای شروع ترم جدید انقدر خوشحال بودم و یه جوراییم استرس داشتم ...... با رفتن آرشامو اون کشیدن اون نقشه رابطه من و آتوسا زمین تا آسمون ...