دانلود کتاب رمان عطر یاد تو

  • دانلود كتاب رمان عطر یاد تو | زهره میر باقری

    دانلود كتاب رمان عطر یاد تو | زهره میر باقری

    نام کتاب : عطر یاد تو نویسنده : زهره میر باقری حجم کتاب : ۱ مگابایت دسته » ادبیات » رمان عاشقانه



  • رمان سیگار شکلاتی

    با همه رگ و پی تنش ... سر سیگار سرخ و داغ می شد و قلب او آبی و خنک ... طعم گسش اول حنجره اش را خراش می دهد و بعد از آن قلبش را در هم می فشارد، فیلتر شکلاتی سیگار دهنش رو خوش طعم میکند اما همزمان طعم تلخ دود اخمهایش را در هم می کشد ... اما چیست این لذتی که باعث می شود پک دوم را محکم تر بزند و خط اخمی بین پلک هایش بنشاند؟ بوی شکلات داغ اطرافش را پر می کند، همان بویی که سالهاست اتاقش را عطر آگین کرده ... همان بویی که سالهاست همراه عطرهایش شده ... باز هم پکی دیگر و باز اسیر لذت می شود ... در این لذت کسی را سهمیم نمی کند مگر کسی که لذت کشیدنش را چشیده باشد و درکش کند! پک بعدی را لطیف تر می زند و باز هم توی ذهنش ... نه توی واقعیت ... فریاد می زند: «آهای شما! شما که نمی دانید من کیستم، چیستم، در ذهنم در دلم چه می گذرد چرا ادعایتان می شود؟!! فکر می کنید هر چه زندگی را تلخ تر کنید بر من سخت تر می گذرد؟ سخت در اشتباهید ... زندگی من تلخ است اما به تلخی یک پک سیگار ... تلخ و پر از لذت که حاضر نیستم در آن سهیمتان کنم ... این تلخی و آن لذت همه متعلق به من است ... تا آخرین لحظه زندگیم» اوست شاه جوانمردی که هرگز و هرگز با ناجوان مردی کسی را روی کرسی قضاوت نمی نشاند ... اما سالهاست خودش را روی کرسی نشانده اند و دم به دم حکم اعدامش را می دهند ... طناب به دور گلویش حلقه می کنند ... جانش را از حنجره اش بیرون می کشند و لحظه آخر دستور ایست می دهند ... عفوش می کنند ... اما باز فردا روز از نو روزی از نو ... * دیدمت .... آویزان ... با پاهای کبود ... روحت آزرده بود، روح پاکت را به سلاخی کشیدند، طاقت نیاوردی، پس جسمت را نیز آزرده ساختی تا ببری از این دنیا ... بریدی اما پس من چه؟! من چه کنم بی تو وقتی بی تو بودن را یاد نگرفته ام! تو می دانی که بی تو هیچ نیستم اما می بری. از من و از هر چه که تو را نابود کرد ... پس نابود می کنم ... نابود می کنم هر آنچه نابودت کرد ... محکم بودن را یادت ندادم ... شکستی ... پس می خواهم جای تو هم محکم باشم ... جای تو هم زندگی کنم و ببرم نفس کسانی را که نفست را بریدند ... می خواهم زن نباشم ... می خواهم یک تنه مبارزه کنم ... برای تو ... برای خونی که در تنت منجمد شد و جانت را گرفت ... منی که شاهزاده بودم ... منی که خالص بودم ... حال به خاطر تو و بازگردان آرامشت، می خواهم اسیر باشم و ناخالص ...

  • 47روزای بارونی

    حسان کلافه دور خودش چرخ می زد ... صبح شده بود اما هنوز خبری از طناز نداشت ... هر جایی که فکر می کرد لازمه رو سر زده بود ... اما طناز نبود ... احسان پشیمون بود ... داغون بود ... هزار بار خودشو لعنت کرد اما چه فایده! هیچ کدوم اینا جبران حرفی که زده بود رو نمی کرد ... پریشون خواست برگرده خونه که یاد دوستش توی نیروی انتظامی افتاد و بی طاقت گوشیشو برداشت و شماره اش رو گرفت ... چند تا بوقی خورد تا جواب داد: - به به ... احسان جان ... - سلام سروش ... دستم به دامنت ... سروش با تعجب گفت: - چی شده احسان؟ - سروش ... راستش ... چطور بگم ... - اَه جون بکن دیگه! کسی طوریش شده؟ سروش از دوستای قدیمی خونواده گیشون بود ... باباش سرهنگ تمام بود و خودش سروان ... آهی کشید و گفت: - طناز دیشب تا حالا غیب شده ... هر جا رو گشتم فایده ای نداشته ... سروش متعجب گفت: - یعنی چی؟!!! - راستش ... با هم بحثمون شد ... بعد خوب .... سروش پرید وسط جون کندن احسان و گفت: - خیلی خوب بقیه اشو می شه حدس زد ... اونم زده از خونه بیرون و الان هم غیب شده ... - آره ... - به خونه شون سر زدی ... - سر که زدم ... اما تو نرفتم ... - یعنی چی؟! - خوب با ماشینش رفته ... پارکینگ خونه شون رو دید زدم دیدم خبری از ماشینش نیست ... - خونه دوستاش چی؟! - یه دوست بیشتر نداره که اونم ... زنگ بهش زدم جواب نداد ... به شوهرش زنگ زدم گفت زنش خونه مامان باباشه ... از طناز هم خبری ندارن ... - به!!! لابد اونم رفته قهر .... - وا! من چه می دونم سروش! یه فکری بکن ... زن من دیشب تا حالا تو این شهر بی در و پیکر گم و گور شده! - جایی رو سراغ نداری که پاتوقش باشه ... دخترا از این جور جاها دارن که وقتی دلشون می گیره برن اونجاها ... - نه طناز این قر و فرا نداشت ... - قر و فر یعنی چی پسر؟!!! احسان عصبی داد کشید: - سروش غلطی می تونی بکنی یا نه؟ سروش متفکر گفت: - آخه موقعیت زن توام عادی نیست که بشه به همه واحدامون خبر بدیم ... خیلی زود خبر می کشه به نشریات که فلانی گم شده ... - منم برای همین به تو زنگ زدم دیگه ... وگرنه می رفتم کلانتری ... - دستت درد نکنه !!! - خوب حالا توام! - یه چند ساعتی صبر کن ... تا من یه استعلام از ماشینش بگیرم .... شماره پلاکش رو بگو ... احسان سریع پلاک ماشین طناز رو با رنگ و مدلش گفت و سروش یادداشت کرد ... بعد قرار شد خودش خبر بده و تماس قطع شد ... احسان هم نالان و خسته راهی خونه شد ... دو ساعت بعد با تماس احسان همه چیز شکل دیگه ای به خودش گرفت ... ماشین طناز پیدا شده بود ... سمت راننده کاملاً داغون شده و معلوم بود که یه نفر چند بار به بدنه ماشین کوبیده از سمت چپ ... ماشین به شکل عجیبی کنار اتوبان تهران کرج رها شده بود و خبری هم از راننده نبود !!! بعد از خبر دادن به بیمارستان و پزشک قانونی ...

  • رمان ازدواج اجباری

    اصلا از پسره با اون نگاهای هیزش خوشم نیومد این دختره هم که تمومش و میمالوند به پسره اخرم نفهمیدم این با کامران دوسته یا با فریدحتما دیده کامران فعلا مشغوله گفته این یکی و بچسبم نپرهبالاخره ساعت 10 اقا رضایت دادن تا بریم به زور این چندشاعت و تحمل کرده بودمتو ماشین چشام و بسته بودم و به اهنگ خط و نشون امیرعلی که داشت پخش میشد گوش میدادمبا واستادن ماشین چشام و باز کردم ولی با دیدن جایی که نگه داشته بود تعجب کردم و برگشتم سمت کامران داشت با گوشیش ور میرفت-چرا واستادی اینجا؟بهم نگاه کردو گفت-حوصله خونه رو ندارم پیاده شو یکم قدم بزنیمخودمم اصلا حوصله نداشتم برم تو اون خونه بزرگ و از تنهایی دق کنم واسه همین بدون هیچ حرفی پیاده شدماروم کنارهم راه میرفتیم ولی هیچ حرفی نمیزدیمبا دیدن بوفه ای که وسط پارک بود وفاصله نسبتا زیادی باهامون داشت دلم هوای پفک لینا کرد ولی اصلا دوست نداشتم به کامران بگمبا حسرت داشتم راه میرفتم ولی اخر دیگه نتونستم تحمل کنم حتما باید میخورموگرنه چشاش بچم کاج میشدبا یاداوری نی نیم لبخندی زدم که کامران گفت-چیه واسه خودت جک میگی و میخندی؟-نه یاد یه چیزی افتادم-چی؟برگشتم طرفش و زل زدم تو چشاش وهیچی نگفتم چشاش دیوونه کننده بود اونم منتظر زل زده بود تو چشام واسه اینکه بحث و عوض کنم گفتم-من پفک کیخوام-هان؟-میگم پفک میخوام-مگه بچه شدی؟بیخیال بابا حوصله داری-مگه فقط بچه ها پفک میخورن-بیخیال اومدیم قدم بزنیم نه اینکه پفک بخوریمیه خسیس گفتم و با حالت قهر رفتم سمت یه نیمکت و روش نشستم و با گوشیم ور رفتم-اومد طرفم و گفت-خیل خوب قهر نکن میخرم برات-نمیخوام دیگه-همونطور که از کنارم رد میشد گفت-خیلی بچه ایاروم گفتم-پس چرا نذاشتی بچگیم و کنماهی کشیدم و به ساعتم نگاه کردم-چیه خانومی طرفت کاشتت نیومده؟اشکال نداره خودمون در خدمتتیم خانومیسرمو بلند کردم و به سه تا پسری که روبه روم واستاده بودم نگاه کردمکه یکیشون سوتی کشیدو گفت-اولل عجب لعبتی-عجب لبایی جون میده واسه خوردماز حرفاشون خجالت کشیدم سرمو انداختم پایین و اخم کردم-خاک تو سر پسره که همچین دافی و قال گذاشته بیا عزیزم پیش خودماحساس کردم یکیشون اومد طرفم واسه همین از جام بلند شدم-اییییییییییییییییی جووووووووووووون عجب هیکل سکسی داری خانومی بیا یه شب باما قول میدم بهت بد نگذره پول خوبیم بهت میدیم خانومی فقط ارزون حساب کن مشتری شیمبعدم خودشو دوستای جلف تر از خودش زدن زیر خندههمش تقصیر خودم بود اگه به خازر لجبازی با کامران اینجوری تیپ نمیزدم و ارایش نمیکردمالان یه همچین بی سر و پاهایی جردت متلک انداختن نداشتنراه افتادم طرف بوفه ای که کامران ...

  • دانلود رایگان کتاب

    دانلود رایگان کتاب, دانلود رمان, دانلود کتاب داستان, دیبا کتاب, هتل تهران, کتاب, کتابخانه   دانلود رایگان کتاب, دانلود رمان, دانلود کتاب داستان, دیبا کتاب, هتل تهران, کتاب, کتابخانه

  • رمان طعم چشمان تو

    رمان طعم چشمان توصدای آژیر ماشین پلیس میاد دستامو می زارم روگوشمو چشام می بندم پدرمو دارن می برن جیغ میزنم نه نه یهو ازخواب می پرم عرق کردم بازم خواب دیدم نمیدونم چرا هر چی زنگ این گوشی لعنتی رو عوض میکنم انگار ...نه ته دلم گواه بد میده چرا چند شبه پت سرهم خوابای ناجور میبینم توهمین فکرا بودوم که گوشیم زنگ خورد کش وقوسی به بدنم دادم به صفحش نگاه کردم ناخودآگاه یه لبخند اومد رولبام_ سلام عزیزم -سلام خانومم خواب بودی؟ بیدارت کردم؟ -نه بیدارشده بودم باید برم دفتر مجله -بازم سوژه جدید؟ هه بازم سوژه جدید برو آماده شومزاحمت نمیشم فقط زنگ زدم بگم امروز نهار بیا همون رستوران همیشگی چرا؟ هیچی یکی از دوستام باخانومش دعوتمون کرده باشه سعی میکنم خودمو برسونم مرسی فدات م خداحافظ خداحافظ به ساعت نگاه کردم 7.30 بود ساعت 9 قرار داشتم یاخودم گفتم گندت بزنن پرند پف کردی ازبس خوابیدی خوب خبر مرگت زودتر پاشو غر میزدمو لباسامو از توکمد میزاشتم روتخت رفتم یه ابی به سروصورتم زدم بازم خداروشکر یه یه سرویس بهداشتی طبقه بالا کنار اتاق خودم بود تند تند مسواک زدم که بوگند دهنم بیچاره کریمی رو بیهوش نکنه بدو بدو اومدم تواتاق لباسموپوشیدم خیلی اهل ارایش کردن نبودم فقط زمانی که رو فرم بودم یا قرار مهمی داشتم واسه همین بایه رژ لب سروتهشو هم آوزدم وازاتاق اومدم بیرون بدو بدو ازپله ها اومدم پایین که پام لیز خوردو افتادم حالا کلم رو زمینه پاهام روپله از سرو صدایی که کردم مامانم بیدارشد وگفت پرند تویی؟ گفتم اره بخواب من دارم میرم خداحافظ لنگون لنگون اومدم دم در درجاکفشیو باز کردم یه جفت پاشنه 10 سانتی برداشتم همین که یه قدم برداشتم پام بدجوری تیرکشید گفتم خوب خبر مرگت تو که نفله شدی دیگه پاشنه بلند پوشیدنت چه صیغه ای من نمیدونم سریع یه کفش مشکی ساده کشیدم بیرون رو از تو پارکینگ پارس سفیدمو برداشتم وحرکت کردم به ساعتم نگاه کردم 8رو نشون میداد مطمئن بودم بااین ترافیک واینهمه چراغ قرمز دیر میرسم ولی گفتم هرچه باداباد پشت چراغ قرمز بودم عصبانی شدم تا یاد داشتم ازانتظار کشیدن متنفر بودم شیشه رو دادم پایین تا یه ذره باد بخره به صورتم یه ماشین کنارم بود که یه دخترو پسر جوون توش نشسته بودن داشتن حرف میزدن اهل گوش واستادن نبودم ولی خوب حرفم ایجاب میکرد که فوضول باشم اماخوب نه در هرزمینه ای ولی دیگه دست خودم نبود یه چیزی قلقلکم میداد که بشنوم گوشمو تیز کردم دیدم پسره داره به دختره میگه قول میدم خوشبختت کنم نظرت چیه دختره هم سرشو انداخته بود پایین ودوتا انگشت اشارشو دورهم می چرخوند ازخجالت رنگ لبو شده بود بی اختیار یه خنده رو لبام نشست ...