رمان ادریس برای موبایل

  • رمان ادریس برای دانلود

    رمان ادریس برای دانلود

    اینم از رمان ادریس تقدیم به عسل جون.عزیزم امیدوارم خوشت بیاد.راستشو بخوای من این رمانو زیاد دوس ندارم.البته بازم میگم رمان سلیقه ایه.شاید من خوشم نیاد ولی شما خوشتون بیاد. عنوان کتاب:ادریس نویسنده:مینا مهدوی نژاد خلاصه:نادیا دختریه که دوست نداره ازدواج کنه به همین خاطر خواستگار که براش میاد همه کار می کنه تا اونا رو فراری بده تا اینکه یه خواستگار براش میاد که اونم مثل نادیا دوست نداشته ازدواج کنه پس اونا با هم نقشه می کشن که.... دانلود  امتیاز مثبت یادتون نره.نظر هم همینطور....



  • رمان ادریس 4

    _آقای صامت من پسر شما را فراموش کرده بودم .و در این دو ماه کجا بود ؟ _ ما می دانیم که آن روز تو چه قدر اذیت شدی و ادریس مقصر بوده ، اما او پسر فراموش کلری نیست فقط کمی سرش شلوغ است . او آن روز خیلی ناراحت بود از این که تو را فراموش کرده بود. شاید باورت نشه اما ادریس آن روز واقعا شما رو فراموش کرده بود . چون هنوز به حضور شما عادت نکرده بود . نه عمارخان زندگی عادت به هم نیست . _ می دانم اما وقتی او به یاد نداشته باشد که تو در ماشین نشسته ای پس چطور می توانسته در مورد تو حس مسدولیت کند . _ممکن است او باز هم من را فراموش کند . _ نه نمی کند وقتی مهر عقدتان در شناسنامه او بخورد دیگر فراموشت نمی کند . آقای صامت از من ناراحت نشوید اما آقا ادریس برای آن همه رفتار زشتی که کرده حتی از من عذرخواهی هم نکرد . من آن شب توقع داشتم حداقل در صورتش حالت پشیمانی باشد اما او به من گفت : اگر کاری نمی کنم حتما لیاقت نداری . او که من را لایق یک عذرخواهی نمی داند پس .... حضور ادریس اینجا یعنی پشیمانی و عذرخواهی . -     من که می دانم او به درخواست شما اینجا آمده -    نه من به درخواست ادریس به اینجا آمده ام و می خواهم باز هم در مورد او فکر کنی . -    آقای صامت شما می دانید که من با چه شرایطی قبول کردم که با ادریس ازدواج کنم و هنوز خانواده ام دچار تردید بودند اما من برای او احترام قایل شدم ... -     پس یک بار دیگر هم برای من احترام قایل شو به پذیرایی بیا و دوباره با ادریس صحبت کن . -     من باید با پدرم صحبت کنم . -     من خودم با پدرت صحبت کردم و از او برای آمدن به اینجا اجازه گرفتم . او را متقاعد کردم که ادریس دوباره با تو صحبت کند و پدرت گفت اگر نادیا نخواست او را مجبور نکنید الان هم هیچ اجباری نیست . -     من نمی دانم که باید چه کار کنم . -     اگر می خواهی بیا و با ادریس صحبت کن . -    کمی فکر کردم ، دلم برای دیدن ادریس پر می کشید برای همین گفتم : با آقا ادریس صحبت می کنم اما خواهش می کنم من را مجبور نکنید که اگر به توافق نرسیدیم در مقابل او کوتاه بیایم . -    نه نادیا جان من نمیخواهم که تو غرورت رو پیش او ببازی .  به دنبال آقای صامت به پذیرایی رفتم و یلام کوتاهی کردم ، ادریس کمی بلند شد و جواب سلامم را داد . چقدر سرحال و شاد بود انگار از اتفاق خاصی خوشحال بود ، به صورتم نگاه می کرد و می خندید کلاهی مثل کلاه کارگاههان سرش گذاشته و حالتی زیبا به خود گرفته بود . عمارخانه گفت : چرا ساکتید ؟ ادریس تو می خواستی با نادیا حرفی بزنی؟ -     چی باید بگویم من حرفی ندارم . -    ادریس ؟ -     بله پدر ؟ -    پسرم این همه اصرار کردی به اینجا بیایم تا بگویی حرفی ندارم . -    نه ...

  • رمان ادریس 9

    سلام مادر مادر با دلخوری گفت : نادیا این چه حرفی بود که ادریس به پدرت زده مگر تو با او چه رفتاری کردی که او فکر کرده تو در دیوانه خانه بزرگ شدی ؟ نه مادر من و ادریس شوخی می کردیم  من مثلا داشتم به دیوانه خان زندگ می زدم که بیاید او را ببرد . ادریس به آشپزخانه رفت ، من هم شماره خانه را گرفتم و ادریس که فکر کرد من به دروغ با تلفن صحبت می کنم برای خنده گوشی رو از من گرفت و گفت : الو دیوانه خانه که پدر گوشی را جواب داده بود . باور کنید که این فقط یک شوخی بود . مادر از ظرف ادریس از پدر عذرخواهی کنید . ادریس خیلی ناراحت است و التماس می کند که شما او را ببخشید . نادیا گوشی رو بده به ادریس اگر شوخی بود او که نباید ناراخت باشد . -         نه مادر ادریس دارد گریه می کند و نمی تواند با پدر صحبت کند او خیلی پشیمان است . ادریس شکلک در می اورد و مادر اصرار داشت پدر با او صحبت کند . گوشی را به طرف ادریس گرفتم و گفتم : بیا پدرم با تو کار دارد . ادریس نفس صداداری کشید و به سمت تلفن آمد پایش را محکم روی پایم گذاشت هرچه تلاش کردم نتوانستم پایم را از زیر پایش بیرون بکشم . با انگشت به ادریس کوبیدم او در حالی که با پدر صحبت می کرد سرش را تکان داد و دستش را به نشان صبر کردن بالا برد . ادریس گوشی را سرجایش گذاشت با تمام توانش پایم را فشار داد و گفت : نادیا هنوز به تو یاد ندادند میان حرف دیگران نپری ؟ لبخند اجباری زدم و گفتم : مگر تو حرف زدن هم بلد هستی و من نمی دانستم . ادریس که رفت روی زمین نشستم و پایم را در دست گرفتم خودم را تکان تکان می دادم که دوباره با خنده آمد . این ورزش برای تقویت ماهیچ های کمر خیلی خوب است . خنده ندارد تو هم بیا ورزش کن . -         این ورزش برای برطرف کردن درد پا هم خوب است ؟ -         پیرمرد تو پایت درد می کند . من می دانستم که تو یک عیبی داشتی که خوانده ات تو را به من انداختند تو خودت نمی توانستی تشکیل زندگی بدهی . ادریس سرخ شد به اتاقش رفت با سر و صدایی که می امد متوجه شدم او باز می خواهد از خانه بیرون برود سریع آماده شدم به محض بیرون رفتن ادریس به دنبالش برای دیدن آن دختر که فکر می کردم ادریس برای چیدا کردن آرامش پیش او می رود راهی شدم . ادریس از شهر خارج شد و کنار کوهی از ماشین پیاده شد و در حالی که با تلفن صحبت می کرد به گوه نگاه کرد . مثل این که برای دیدن کسی بالای کوه لحظه شماری می کند .به ارتفاع کوه نگاه کردم باید به دنبال ادریس از آن بالا می رفتم .و تکلیفم را با دختری که در ذهن مرد رویاهایم بود مشخص می کردم . با احتیاط پشت سر ادریس شروع به بالا رفتن کردم . ادریس زودتر از من به بالاترین نقطه ی کوه رسیده بود . پشت تخت سنگی مخفی ...

  • رمان ادریس 5

    -         چی شده نادیا ؟ -         نمی دانم فقط تمام ماهیچه تنم درد می کند و نمی توانم تکان بخورم مادر از اتا ق بیرون رفت و دوباره به اتاقم برگشت . -         نادیا مهدیده خانم گفت می خواسته امروز با تو برای خرید عروسی بروند .  آنها تماس گرفته بودند که بگویند ادریس در راه است تا تو را پیش آنها ببرد و تو آماده شوی . -         ساعتی بعد صدای زنگ در بلند شد و مادر خبر آمدن ادریس را داد او در پذیرایی نشسته بود . به سختی سعی می کردم از جایم بلند شوم اما آن قدر تنم درد می کرد که نمی توانستم . -         ادریس ضربه ای به در زد و با دیدنم شروع به خندیدن کرد -         - ناراحتی من خنده دارد ؟ -         نه ندارد ، من به این فکر می کنم که تو می خواستی از آن کوه بالا تر بروی و الان ..... -         یعنی این همه دردی که من دارم به خاطر بالا رفتن از کوه است ؟ -         بله بدنت برای کوهنوردی خیلی خام بوده . -         من دیگر به کوه نمی آیم . -         ادریس خندید و گفت : من هم روز اول همینطوری بودم و کمی طول کشید تا توانستم به این وضعیت عادت کنم . راستی من و تو باید وسط هفته ی دیگر که تعطیل است با هم زندگی مان را شروع کنیم . پدرم همه کار ها را ردیف کرده و ما فرصت کمی داریم تا بتوانیم خرید کنیم و بهترین لباس عروس را برایت انتخاب کنم . -         من نمی توانم راه بروم حالا چی کار کنم ؟ -         تو اگر راه بروی زودتر خوب می شوی -         ادریس نگاهی به زمین انداخت و ادامه داد : من عروس بی دست و پا نمی خواهم . -         همانطور که چشمانش زمین را می کاوید شروع به خندیدن کرد و آن قدر خندید که آب از چشمانش راه افتاد . نادیا ..... نادیا ... این چیه روی پایت . -         نخند دیروز کفشم پایم را زخم کرده . -         من به تو نمی خندم به سماجتت می خندم کخ می خواستی دنبال من تا آن بالا بیایی . ادریس گفت دوباره به دیدنت می آیم و رفت دو روز بعد که بهتر شده بودم ادریس به خانه مان آمد و به همراه مادرم به دنبال مهدیس رفتیم و در بازار مشغول خرید شدیم . ادریس هنگام خرید با وسواس خاصی همه چیز را انتخاب می کرد اما فقط از من نظر می خواست و تا می آمدم مولفقت یا مخالفت کنم او می گفت : همین را می بریم لطفا آن را آمده کنید . همه چیز از بهترین ها بود و اگر چیزی مورد توجهم قرار می گرفت از آن دو تا می خرید . به اندازه چند کیسه بزرگ لوازم آرایش و گل سر و لوازم تزینی خریده بودیم و ادریس وسایل را با احتیاط در ماشین جا می داد . لباس عروسم بهترین مدل لباس سال بود ، آستین های حریر و یقه هفتی باز آن و تور بلندی مه مروارید دوزی شده بود و تا روی زمین کشیده می شد و پاپیونی که از پشت وصل شده بود ...

  • رمان ادریس 1

    روی تخت دراز کشیده بودم و به قاب عکسی که روی میز کنارمان بود نگاه کردم ، ادریس باوقار تمام کنارم ایستاده بود و به من که در لباس سفید عروس بودم با شکوه لبخند می زد . چه شب مسخره و به یاد ماندنی بود ! همه خوشحال بودند و می خندیدند و من در کنار ادریس راضی بودم و برای دختر های دیگر قیافه می گرفتم ، اما آنها نمی دانستند که این یک ازدواج دروغی است . باران سیل آسا می بارید و به شیشه می کوبید و روی آن راهی پر پیچ باز می کرد و به پایین می رفت . صدای رعد و برق چنان زیاد بود که فکر می کردم آسمان در حال خراب شدن روی سرم است . یعنی ادریس در این باران شدید کجا رفته بود . دستم را دراز کردم تا قابب عکس را بردارم که آسمان برق مهیبی زد و همه جا را روشن کرد و یک باره همه خانه در تاریکی فرو رفت قاب عکس از دستم افتاد و به هزار تکه تبدیل شد . از ترس ، سرم را در متکا بیشتر فرو بردم و جیغی کشیدم و اردیس را صدا کردم . اما اردیس نبود که به بودنش دل خوش کنم . کم کم چشمم به تاریکی عادت کرد . بلند شدم و از آشپزخانه شمع هایی که روزی سر سفره عقد برای تزیین گذاشته بودیم را روشن کردم و با شعله لرزان آن به اتاق خواب برگشتم . و شمع را روی سکوی پنجره گذاشتم و کنار قاب عکس شکسته نشستم و با نگاه کردن به شیشه های شکسته آن انگار زمان هم برای شکست و مرا با خود به عمق روز های گذشته برد ، به آن زمان که هر بخت برگشته ای به سراغم می آمد و او را آزار می دادم و با لباس های خیس از چای پا به فرار می گذاشتند . چند روزی بود مادرم در کوشم می خواند که این پسر با بقیه فرق دارد و تا حالا هر کجا خواستگاری رفته دختر ها بله را گفتند اما این پسر آنها را نپسندیده و من بی تفاوت فقط شانه بالا می انداختم و دنبال راهی برای فراری دادن او می گشتم . اما نمی دانستم چرا به خاطر آمدن او دلهره عجیبی داشتم و چیزی در وجودم فریاد می زد این سرنوشتت است و با او اری نداشته باش اما من نمی توانستم از آن همه استقلال و راحتی  به سادگی دست بکشم و با شروع زندگی جدید باری از مسئولیت ها و مشکلات را به دوش بگیرم و کنار اجاق گاز بایستم و برای او غذا درست کنم و مثل یک خدمتکار بله  قربان گوی او شوم و برای هرکاری از او اجازه بگیرم . مادرم می گفت همه اینها یعنی از خودگذشتگی و فداکاری برای عشق ، وقتی عاشق شدی همه این کارها را با دل و جون انجام می دهی . خانه برای پذیرایی از مهمان ها آماده شده بود . مادرم مدام سفارش می کرد که مراقب کارهایم باشم و این فرصت طلایی را از دست ندهم . پدرم که خوشحال بود همانطور که جلوی آینه لباسش را مرتب می کرد رو به مادر گفت دخترم را اذیت نکن ، ما نباید او را مجبور به کاری که دوست نداره کنیم . نعیم و نریمان ...

  • رمان ادریس 18

    چی چرا ؟ به بهانه ازدواج نریمان ، اما خاله کتی می گفت او برای همیشه به اینجا آمده و برای تو هم خط و نشون کشیده به چه حفیازدواج کرده ای ؟بی خود کرده ! مادر ببین ادریس انقدر من را دوست دارد که حتی ححاضر نیست من خم شوم و خانه را برایش تمیز کنم درست است که او کارش خیلی زیاد است اما باز هم به من رسیدگی می کند و خانواده اش برایم ارزش زیادی قایل هستند دایی ستار هرگز نمی تواند مثل خانواده ی ادریس باشد . هنوز مدالیومی که خانواده ادریس به من هدیه داده بودن را به مادر نشان نداده بودم وقنی آن را به او نشان دادم از تعجب دهانش باز ماند و خیره نگاهم کرد . مادر دایی ستار و پسرش سلمان نمی توانند جنین کاری در حق من کنند همه چیز که مال و ثروت نیست اما انها من را از هر لحاظ تامین می کنند . صدای خنده نعیم و فریاد های ادریس بلند شد فهمیدم ادریس عصبانی شده و باز نعیم با خخرف های بی سرو ته او را گیج کرده کاری که همیشه با من می کرد و می خواست از جواب دادن طفره برود . از پله ها بالا دویدم . نعیم کنار ادریس روی مبل نشسته بود و ادریس با دستش مدام میان موهایش می کشید . نادیا ببین به خاطر تو جچیزی به نعیم نمی گویم .مگر حرفی هم مانده که تو به نزده باشی ؟ ادریس مصرانه گفت : نعیم همین حالا می گویی او چه کسی است ؟ادریس تو که نمی شناسی اش در ضمن الان هم وقتش نیست . اگر باز هم به من جواب تگکراری بدهی تو را در این اتاق زندانی می کنم تا به حرف بیایی حتی اگر این کار را بکنی به تو نمی گویم که او چه کسی است . با خنده پیش مادر برگشتم و مادر پرسید : جی شده ؟ادریس رویش را از نعیم برگرداند و با لحن خنده داری گفت : هیچی من دیوانه شدم این پسر درست حرف نمی زند . چرا آقا ادریس به موقع اش حرف می زنم ببگذار اول به نتیجه برسم . مادر به نادیا ماجرا ی برگشت سلمان را گفتی ؟ بله گفتم . نادیا دایی ستار می خواهد به مناسبت برگشتن سلمان مهمانی بگیرد و همه را دعوت کرده . او می خواهد از شما هم دعوت کند که به آن مهمانی بیایید . اما من نمی آیم . ادریس کمی فکر کرد و گفت : چرا نادیا ما می رویم . ادریس تو که می دانی من نمی خواهم با سلمان رو به رو شوم . نعیم کمی خودش را به ادریس چسباند و گفت : آقا ادریس شما در مورد سلمان جیزی نمی دانید . او باعث شده بود که نادیا دچار مشکل شود . اما من همه چیز را می دانم . نادیا برایم تعریف کرده که او چه بلایی به سرش آورده . و با این حال می خواهی به مهمانی بیایی ؟ بله البته نعیم جان من دوست دارم در ان مهمانی باشم و او نادیا را ببیند که مال من شده تا باور کند که نادیا از او خوشش نمی امده و همه چیز را تمام کند . اما سلمان تهدیدد کرده که می خواهد ...

  • رمان ادریس 7

    آب دهانم را به سختی قورت دادم و ادریس روی زانوهایش نشست و با حالت خاصی نکاهم کرد : نادیا مشکلی داری ؟ -    بله زودتر برویم . -  بگو تا من کمکت کنم . تا رسیدن به ماشین دویدم و کمی بعد ادریس با تعجب آمد و سوار ماشین شد و به راه افتاد . نادیا فکر کنم به خاطر بی خوابی دیشب این طوری شدی -   به خاطر ان موش بود . -    ادریس با تعجب نگاهم کرد و گفت : موش ؟ من فکر می کردم برایت مشکلی پیش آمده است اگر می دانستم آنجا موش است فراریش می دادم . چرا نگفتی ؟ -    جون مطمئن بودم تو از آن برای ترساندن من استفاده می کنی . -  آخر نادیا آن موش با دیدن من فرار می کرد او که مثل آن آفتاب پرست آهسته حرکت نمی کند . -    درس علوم تموم شد -    تو من را متعجب می کنی . باران شدت گرفته بود و ادریس با دقت رانندگی می کرد و کمی بعد ماشین را کناری نگه داشت و گفت : الان رانندکی اشتباه محض است . ما ناچاریم که اینجا بمانیم . باران روی شیشه می کوبید و نگاه کردن به بیرون غیر ممکن بود . حرفی برای گفتن با ادریس نداشتم و او با ضبط ماشین بازی می کرد . از آن همه سکوت خسته شدم . سرم را به پشتی ماشین تکیه دادم و چشمانم را بستم . ادریس برای آرامش من چه تلاشی کرده بود . اگر آن کسی که به ادریس همه ی رازهای ندانسته ی من را گگفته بود دختر نبود ، پس چه کسی بوده . ؟ او از کجا این همه اطلاعات داشته و می خواسته زندگی نداشته ی من را بادریس بر هم بزند و چه دشمنی با ما داشته ؟ ادریس همه ی زندگیم بود و هنوز ان را به دست نیاورده سعی در گرفتن او از من می کند . آ نقدر به آن سوال های بی جوابم فکر کردم که خوابم برد . -  نادیا بلند شو من حوصله ام سر می رود . -  یعنی الان سه ساعت است که چشمت را بسته ای و بیداری ؟ -  چی کار داری ؟ -   هیچی می خواستم بروم رستوران تو نمی آیی ؟ -     وسط این خیابان رستوران کجا بود . -    چشمت را باز کن بعد حرف بزن . با کلافگی چشمانم را باز کردم : ادریس ما کجاییم ؟ -   تقریبا رسیدیم اومدم غذا بخرم که شب گرسنه نمانیم . تو که بیدار بودی ؟ -   خب ... ادریس از ماشین پیاده شد و به سمت دیگر خیابان رفت . هوا هنوز کاملا تاریک نشده بود که به خانه رسیدیم . -  تادیا تو برو من چمدان ها را می آورم . -  من می توانم چمدان خودم را بردارم . -   ادریس کتار رفت و گفت : خب بیا بردار . ادریس با این که ما بیشتر اوقات را از هم دور بودیم و گاهی با هم بحث کردیم اما باز هم مسافرت خوب و به یادماندنی بود . -    برای من هم همین طور نادیا اما تو آدم بداخلاقی هستی . -    از آن خنده ای که می کنی معلوم است . -  باز هم با من به سمافرت می آیی ؟ -  هنوز خستگی این مسافرت را از تن بیرون نکرده ایم که به فکر مسافرت بعدی باشم . -  ...

  • رمان ادریس 3

    اما تا مدتی که جوب آزمایشمان حاضر نشد ادریس به دیدنم نیامد و تماس هم نگرفت بعد از گذشت 5 روز با جعبه ای شیرینی به دیدنمان آمد و با خونسردی گفت : جواب آزمایش مثبت است و ما می توانیم با هم ازدواج کنیم نادیا تو خوشحال نشدی ؟ در جواب سوال مسخره ی ادریس به زور خنده ای کردم و گفتم : چرا خوشحال شدم . نریمان هم خندید و گفت : آقا ادریس از من که تجربه ی صد سال دارم بپرس . نادیا به خاطر این که شما در این چند روز به دیدن او نیامدید و تماس نگرفتید ناراحت شده . ما فرصت زیادی برای در کنار هم بودن داریم یک عم ، آن قدر که از دیدن هم خسته می شویم . در ضمن نادیا خانم با ورودم نشان داد که چقدر دلتنگ و ناراحت است . مادر کنارم نشست و پرسید : ادریس جان پسرم اسم بچه ی مهدیس خانم رو چی گذاشتید ؟ اسمش را امین گذاشتیم . مبارک باشد ما می خواستیم برای دیدن او به خانه ی شما بیاییم اما آدرس دقیقی نداشتیم . برای همین منتظر شدیم شما برای بردن ما به خانه تان بیایید نعیم جان پس شما چطور در مورد من تحقیق کردید ؟ آدرس را پدرم دارد با دلخوری گفتم : اگر ناراحت هستید ما به خانه تان نمی آییم . نه ما از داشتن مهمان خوشحال هم می شویم . اگر موافق هستید همین الان برویم . مادر کمی من من کرد و گفت : اما پدر نادیا هنوز نیامده و من نمی توانم بیایم . نعیم و نریمان هم که نمی توانند الان مزاحم شوند . ادریس نگاهم کرد و پرسید : تو می خواهی با من بیایی ؟ نه یعنی چی نادیا تو و ادریس الان باید بیشتر با هم بیرون بروید تا با هم آشنا شوید . من میمیرم برای این روشن فکر ها . ادریس این حرف را به لحن شوخی گفت ، همه خندیدند اما من می دانستم منظور او چیست ؟ نگاه تیزی به او کردم و برای این که او را خجالت بدهم گفتم : آن روز که در خانه مان را باز کردید گفتید باید با خودتان شلوار به اینجا بیاورید حالا آوردید ؟ ادریس تا بنگوش هایش سرخ شد و هیچی نگفت . نعیم شروع به خندیدن کرد و در گوش نریمان که متعجب او را نگاه می کرد چیزی گفت و نریمان هم شروع به خندیدن کرد . به چی می خندید این خانه با من مشکل دارد . نریمان گفت : نه ادریس جان با تو نه با شولار هایت مشکل دارد . نعیم دوباره خندید و ادریس به اشاره ای کرد . نادیا بلند شو تا با هم برویم . مصلا کجا ؟ برویم خیابان ها رو نگاه کنیم . ادریس ابرو در هم کشید و دیگر حرفی نزد . سوار ماشین که شدم . دلم داشت از جا کنده می شد . ادریس هم نفس های کوتاه می کشید و دستش روی فرمان می لرزید چرا می لرزی ؟ نه من نمی لرزم با انشگتانم روی فرمان ضرب می زنم . معلوم است دروغ نگو . ادریس شروع به آواز خواندن کرد . حالا کجا می رویم ؟ ببین نادیا ما باید مثل بقیه ی نامزد ها با هم بیرون برویم ...

  • رمان ادریس 2

    نه این مشکل من از خیلی وقت است که دامن گیرم شده از یک حماقت شروع شد . ادریسی نفسی کشید و ادامه داد : بگذریم من می خواهم بدانم که تصمیم شما قطعی است ؟ بعد ها من را به خاطر جدایی مقصر ندانید . نه بین ما پیوندی صورت نمی گیرد که بخواهد جدایی داشته باشد . ادریس دستی در موهایش کشید و گفت : اما این کار به طور رسمی ثبت می شود فقط نوع زندگی ما فرق می کند . همه راه ها قانونی است و جدایی ما از هم به شکل قانونی صورت می گیرد . من کمی سردر گم هستم . این نوع زندگی را تجربه نکردم و به امید زندگی دوستانه به شما جواب مثبت دادم . جواب من هم مثبت است و امیدوارم در کنار هم زندگی راحتی داشته باشیم . من هم امیدوارم ببخشید اما معنی اسم شما چیست ؟ ادریس اولین پیامبری بود که شروع به ماکاتب و تعلیم کرد .بعد از روی نرده بلند شد و گفت : برویم تا دوباره به سراغ مان نیامدند . دلم شور می زد یعنی آن دختری که ادریس از عشقش پیش من اعتراف کرده ، چه کسی بود . بارها و بارها از خودم پرسیدم ، نکند او هم مثل من با یک نگاه دلش را باخته و آن دختر من بودم ولی لحن صحبت ادریس چیز دیگر را برایم تداعی می کرد . وقتی وارد جمع شدیم . همه با چشمانی مشتاق نگاهمان می کردند . خب پسرم همه حرف هایت را زدی ؟ ادریس به پدرش نگاه کرد و گفت : نه . نه پس چرا برگشتید ؟بله پدر همه حرف هایم را زدم و ما موفق این ازدواج هستیم . مبارک باشد پس اگر اجازه بدهید آقای زندی ما فعلا نامزدی ایین دو را اعلام کنیم تا آنها بیشتر با هم آشنا شوند و مادر فرصتی دیگر برای آوردن حلقه و تعیین مهریه و بقیه ی کار ها با بزرگ تر ها خدمت برسیم . خواهش مب کنم آقای صامت ما هم از این وصلت خوشحالیم و می خواهیم از شمادعوت کنیم ماشب غا را با ما صرف کنید . پدر ادریس تعارف گونه گفت : باعث زحمت است . نه اصلا کتایون همسرم دست پخت خوبی دارد اما امشب برای راحتی همه از بیرون شفارش غذا می دهم . مازیار به ساعتش نگاه کرد و گفت : امشب من باید شیفت شب کار باشم پس عذرم را بپذیرید . نعیم پایش را روی پای دیگرش جا به جا کرد و با خنده گفت : چه بد شد آقا مازیار من تازه می خواستم با شما بیشتر صحبت کنم . ببینم نثبت تازه ای با هم پیدا نکردیم . آقا نعیم شرمنده ام اما قول می دهم در فرصتی دیگر صحبت کنیم . در ضمن سهم غذای من را به ادریس بدهید از هیجان هیچی نخورده .  ادریس با گلایه گفت : مازیار شوخی نکن . الان همه فکر می کنند که منن آدم پرخوری هستم.مازیار آدم شوخ و بذله گویی بود و تا مدتی که کنار نریمان و نعیم نشسته بود باعث خنده آنها می شد و گاهی نعیم چنان بلند می خندید که بعد خودش خجالت زده عذر خواهی می کرد . پریناز هم صحبت مهدیس شده و مادرم با مهدیده خانم ، مادر ادریس ...

  • رمان ادریس 11

    ولی باید از من تشکر کنی ، یک تشکر مخصوص . ادریس بلند شد و کنار پنجره رفت و از پشت پنجرخ کمی بیرون رو نگاه کرد و گفت : امروز هوا آفتابی است . با کنایه گفتم : مخصوصا اگر آن خورشید هم در حیاط باشد که عالی هست . بله خورشید همه حیاط را گرفته . ادریس برویم خانه خودمان . باشد صبر کن تا من کمی صبحانه بخورم . حالا فهمیده بودم که ادریس هر روز صبح به کوه می رود و کمی خیالم از بابت ندیدن آن دختر راحت شده بود .با بدرقه خانواده اش به خانه خودمان برگشتیم و ادریس میان در اتاقش گفت : نادیا نیم ساعت دیگه درکتابخانه منتظرت هستم . چرا چی شده ؟ سرش را خاراند و گفت : فکر می کنم تصمیمم را گرفته ام و می خواهم خودم را بدبخت کنم . نیم ساعت بعد در کتابخانه نشسته وبدم اما از ادریس خبری نبود و میان قفسه ها قدم می زدم ادریس کمی لای در را باز کرد و سرش را داخل آورد و می خواست بیرون برود که صدایش کردم . من اینجا هستم . ادریس داخل کتابخانه شد و پشت میز چوبی بزرگ نشست و گفت : نادیا می خواهم به تو یک پیشنهاد بدهم من در مورد حرف هایت خوب فکر کردم و می خواهم برای ..... صدای زنگ تلفن در تمام خانه پیچید و ادریس گفت : نادیا صبر کن تا من بروم تلفن را جواب بدهم . ادریس چه می خواست به من بگوید که ان طور مقدمه چینی می کرد . ادریسس از میان در کابخانه صدایم کرد و گفت : تلفن با تو کار دارد مادرت است . سلام مادر سلام نادیا جان ببخشید کار داشتی . نه مادر من در کتابخانه پیش ادریس بودم چیزی شده . نه زنگ زدم حالتان را بپرسم . ما خوبیمم و پدرو پسر ها چطورند . خودت که خوب می دانی نریمان در حال تدارک مراسم عروسیش است و پدرت مثل همیشه مشغول کار ، اما نعیمم یک مدتی است که رفتار های مشکوکی می کند و هر روز از خانه بیرون می رود و خیلی ساکت شده است . امروز صبح به نعیم گفتم که تو با او کار داری و خواسته ای به خانه تان بیاید . خواهش می کنم به ادریس بگو کمی با او صحبت کند تا شاید مشکلش را بفهمد و به من و پدرت که چیزی نمی گوید . مادر شاید نعیم از ازدواج نریمان ناراحت است . نمی دانم نادیا جان کم که نمی توانم حال نعیم را درک کنم . منتظرش هستم مادر شما هم می توانید با او به خانه ام بیایید من می خواهم با شما صحبت کنم . من که تازه آنجا بودم نادیا چی شده . لطفا بیایید کار مهمی دارم . باشد خداحافظ . ادریس در کتابخانه بود و با کنجکاوی پیش او رفتم و گفتم : گوش می کنم . نادیا می خواهم پیشنهاد کنم که تو هم از این همه کار رحت شوی . من دوست ندارم کسی در خانه برایمان کار کند . نه نادیا این امکان ندارد چون او در روز اول متوجه وضعیت من و تو می شود . من می خواهم که کار ها خانه را نوبتی کنیم . و من هم در کار ها کمکت کنم . چطوری / یک هفته ...

  • رمان ادریس 16

      دلم طاقت نداشت و می خواستم به ادریس حرفی بزنم. تصمیمم را گرفتم به پذیرایی رفتم و روبه روی او نشستم. ادریس مثلا تحویلم نگرفت و رویش را به طرف دیگری برگرداند.-ادریس تو فکر کردی من هم مثل تو هستم که هر دقیقه چشمم دنبال یکی دیگر است؟- نادیا خفه شو.- نه ادریس تو ساکت باش و خوب گوش کن. تا به حال اگه به تو چیزی نگفتم به این خاطر بود که فکر می کردم درمورد من درست فکر می کنی اما آقا ادریس من آن دختر مو طلایی را در حیاط همسایتان دیدم که پشت پنجره منتظرت ایستاده بود تا تو را ببیند. من نگاههای دلربای آرمیدا را دیدم که دنبالت بود به آنها هم وعده عاشقی داده بودی ؟ادریس مغرور گفت:-من هر کجا بروم همه دخترها به من نگاه می کنند.- جدی! پس حتما تو هم به آنها نگاه می کنی که متوجه نگاههای آنها می شوی.- برای خودت خیالبافی نکن. من فقطیک نفر را از صمیم قلب دوست دارم اما او آنقدر نادان است که متوجه نمی شود و همیشه در عالم دیگری به سر می برد.-شاید او نمی داند که دوستش داری و یا شاید می داند که تو همه دخترهای زیبا را دوست داری.- هیچ کدام نادیا مگر همه آدم ها مثل تو هستند.- اگر من مثل او نیستم اما تو مثل آدمهای بددلی هستی که نمونه اشان را هزاران بار دیده ام و داستانهای وحشتناکشان را شنیده ام.- حتما همه مردهای بد دل از زنهایشان مورد دیده اند که به آنها شک می کنند.- من که همسر تو نیستم اما میشود بگویی از من چی دیدی که بهم شک داری؟- نگاههای عاشقانه سلمان سرد شدن دست هایت فرار از مقابلش و گریه های عاشقانه برای او- جدی آقا ادریس حالا که حرف را به اینجا کشاندی بهتره تو هم بدانی من عاشق هستم و منتظر فرصتم تا عشقم را به او ابراز کنم.ادریس که صاف میان مبل نشسته بود میان آن وا رفت و آب دهانش را قوت داد و گفت:- من می خواهم امشب با پدر و مادرم بروم. -باید هم بروی چون می خواهی تجدید خاطره کنی و به یاد خاطرات خوبت با آرمیدا خانم بمانی. تو فکر میکنی من متوجه نشدم از اینکه با آرمیدا آن طور حرف میزنم ناراحت می شوی. اگر عشق به سردی دست است باید بدانی که تو عاشق تری چون دستت از من سردتر بود. برو آقا ادریس من با تو نم آیم می توانی از آرمیدا خانم یا آن دختر مو طلایی به بهانه ای دعوت کنی که به ویلا بیاید. من نمی توانم مثل یک مترسک به آنجا بیایم تاتو به اسم اینکه من همسرت هستم با یکی دیگر خوش باشی.-پس بمانم و ببینم که تو چطور برای دیگران ناز میکنی و این وسط ننگ بی غیرتی برای من بماند.-ادریس در مورد چیزی حرف بزن که من خنده ام نگیرد.ادریس دستش را مشت کرد و روی میز کوبید. در همین لحظه صدای زنگ در بلند شد و ادریس برای باز کردن در بیرون رفت.بعد با صورتی رنگ پریده آمد پشتسرش عمار خان وارد ...