رمان به خودت باختمت

  • اطلاعیه

    سلام به همهکسانی که درخواسترمان حریف شراب و به خودت باختمتکرده بودندباید بگم که به خودت باختمت هنوز کامل نیستو دلارام جان گذاشتن رمان ناقص رو ممنون کردنو حریف شراب هم سایتش رو پیدا نکردم و منتظرنویسنده هستم که بهم اجازه بده و آدرس سایتش رو بده.امضا:گیلاس



  • دانلود رایگان آهنگ به خودت باختمت از بابک جهانبخش با لینک مستقیم

    دانلود آهنگ به خودت باختمت از بابک جهانبخشدانلود رایگان آهنگ با فرمت mp3 و با حجم 8 مگابایتبرای دانلود رایگان با لینک مستقیم اینجا کلیک کنید

  • رمان تمنای وجودت - 15

    توی تاکسی نشسته بودم و داشتم به خیابون های زیبای کانادا نگاه میکردم.باید برم از عمو هم تشکر کنم واسه ی خونه ای که برام گرفته.عموی من توی اتاوا زندگی میکنه وقتی فهمید میخوام بیام تورنتو برام یه خونه توی خیابان بلور که یکی از خیابون های گرون تورنتو برام گرفت و البته یه مطب هم برام گرفته و گفت این ترم آخر رو که بگذرونم و مدرک ام رو بگیرم میتونم برم توش.من الان ترم آخر روان پزشکی ام از تهران بورسیه گرفته ام اومدم تورنتو.نمیدونم کارم درسته یا نه اما برای رهایی ازخاطرات گذشته این تنها کارم بود.به راننده ی جوان نگاه کردم که داشت توی آینه منو ناه میکرد.بدبخت حق داشت من هنوز نه مانتوم رو در آوردم و نه شالم رو.راننده ی جوان جلوی خونه ای که عمو برام خریده بود ایستاد.از ماشین پیاده شدم و پولش رو بهش دادم و رفتم سمت در خونه.همین که خواستم زنگ رو بزنم در باز شد و چهره ی خندان عمو نمایان شد.با لبخند به عمو نگاه کردم و گفتم:ـ سلام بر عموی مهربانم.ـ سلام بر ناتالیا جونم.لبخند زدم و گفتم:ـ شناس نامه جدیدم رو گرفتی؟؟؟ـ آره ناتالیا استایل.لبخند زدم و با عمو وارد خونه شدیم.زن عمو اومد جلو و منو مادرانه بغل کرد و بوسیدم. و بعد از 2 ساعت گفتن که بلیط دارن و باید برن شهر خودشون.بعد از خداحافظی با اونا رفتم روی تخت دونفره ای که توی یکی از اتاقا بود دراز کشیدم.همونطور که داشتم به سقف نگاه میکردم متوجه شدم داره بارون میاد.منم ندید بدید زدم بیرون.کانادا هواش خیلی سرده.با اینکه تابستونه اما هواش مثل زمستون ماست.عمو میگه بعضی وقتا توی بهار هم برف میاد.و بارن هم همیشه توی تابستون میاد.زیپ سوی شرتم سیدم رو کشیدم بالا و کفش اسپورت آل استار سفیدم رو پوشیدم به شلوار لی مشکی لوله تفنگی ام نگاه کردم اووف دوباره خاکی شد.شلوارم رو تکوندم و موهای طلاییم رو ریختم دورم و آدامس فایو هم انداختم بالا وبدون هیچ آرایشی رفتم بیرون تا قدم بزنم.با اینکه یاد کانادا میومدم اما باز هم هیجان داشتم تا همه جا رو ببینم و میخواستم برم شو پیش نوید ببینم در چه حاله.اما دوست ندارم بگم چه اتفاقای برام افتاده.آروم آروم شروع کردم قدم زدن.هر آدمی که رد میشد معلوم بود ملیتش با دیگری فرق داره.دوست داشتم برم سمت آبشار آبشار نیاگارا اما راهش خیلی دور بود به همین دلیل تصمیم گرفتم فردا برم آبشار امروز فقط قدم بزنمبارون همینطور روی صورتم میلغزید.هدفنم رو گذاشتم توی گوشم و سعی کردم دنبال یه آهنگ بگردم که توش بارون باشهبعد از کلی گشتن بالاخره آهنگیی پیدا کردم که بعد من شوت کرد توی زمان گذشته.درست زمانی که داشتم ازش فرار میکردم.با آهنگ زمزمه میکردم و راه میرفتم و توی گذشته دست ...

  • رمان کوه غرور - 3

     ضربه ی آخری که به پشت گردن پسره زد باعث شد پسره از هوش بره!با چشمای گریون به منظره ی مقابلم نگاه میکردم که با فریادش دومتر از جاپریدم:اینجا چه غلطی میکنی!؟مات نگاهش کردم،اینبار بلندتر داد زد:میگم چه غلطی میکردی؟هان؟از ترس روی دیوار سر خوردم و نشستم .چندقدمی جلو اومد وگفت:به ظاهر مظلومت نمیومد اینکاره باشی؟ولی انگار باز من تو قضاوت آدما اشتباه کردم.تو هم یکی مثل بقیه…عصبی شدم.ازحرفایی که بهم میزد آتیش گرفتم…اون حق نداشت…نه…حق نداشت.از جام بلند شدم ومقابلش ایستادم با نفرت تو چشماش نگاه کردم وگفتم:ازلطفی که در حقم کردی ممنونم اماببین آقا من نه میدونم کی هستی نه میدونم اینجا چی کارمیکنی…نمیدونمم خصومتت بامن چیه که هربار باهام برخورد میکنی یه جورایی میخوای خردم کنی وحرصم بدی !ولی من این اجازه رو بهت نمیدم…من نه یه دختر هرجایی ام…نه یه هرزه…نه یه دزد!فقط وفقط یه دخترم…یه دختربا دردای درک نشده…یه دختر بافریادای به گوش نرسیده…دختری که نه هرگز دیده شد ونه هرگز شنیده شد…دختری پریشون بادرونی آشفته…چندقدم به سمتش برداشتم با انگشت اشاره ام چندبار به سینه ام کوبیدم و بلند گفتم:آره من یه دخترم…شبیه همون زنی که فروغ میگفت…زنی تنها درآستانه ی فصلی سرد!مات نگام میکرد انگار انتظار نداشت همچین حرفایی رو بهش بزنم!سری از روی تاسف براش تکون دادم وگفتم:انگار بازم تو قضاوت آدما اشتباه کردید!اینو گفتم و باقدم های تند راه رفته رو برگشتم…قطره های اشکم دونه دونه روی صورتم میریخت!با پشت دستم پاکشون کردم و به سمت روژین رفتم.این پسر از خود راضی باز قلب منو سوزونده بود..اززبان سام:مات حرفاش شدم!این دختر فسقلی چه جوری این حرفارو زد؟این جمله هارو کی پشت سرهم قرار داد و به من گفت؟چه جوری؟؟عصبانیتم فروکش کرده بود…دیگه مثل چنددقیقه پیش عصبی نبودم،حرفاش مثل آبی بود که روی آتیش ریخته شد.برام عجیب بود الان باید از فرط عصبانیت اون دختره رو زیر مشت ولگد میگرفتم اما چرا این کارو نکردم؟دزدگیر ماشینو زدم و سوار شدم.مستقیم تا خونه روندم و توی راه فقط به حرفای اون دختر فکرکردم…اما فقط تا خونه!چون ازاون به بعد یاد نقشه ام افتادم و اون دخترو به کل از یاد بردم…من کارای مهم تری ازفکرکردن به اون دختره چشم آبی داشتم…کارای مهمی به نام انتقامروی میز خم شده بودم وبا دقت روی یکی از پرونده ها کارمیکردم که تقه ای به در خورد وبعد منشی سراسیمه وارد شد.اخم ریزی روی پیشونیم نشست وبا غیظ سرمو بلند کردم و روبه منشی گفتم:خانوم صیادی من کی به شما اجازه ورود دادم!؟سرشو پایین انداخت وگفت:من عذر میخوام ولی یه خانومی به نام شمس اصرار ...

  • رمان هایی که پیشنهاد میکنم حتما بخونید

    پارکبـــان روزای بارونی به خودت باختمت♥تــراكـــم تنــهايــي♥ یک روز با ما,یک روز بر ما

  • رمان کوه غرور 3

    روی میز خم شده بودم وبا دقت روی یکی از پرونده ها کارمیکردم که تقه ای به در خورد وبعد منشی سراسیمه وارد شد.اخم ریزی روی پیشونیم نشست وبا غیظ سرمو بلند کردم و روبه منشی گفتم:خانوم صیادی من کی به شما اجازه ورود دادم!؟ سرشو پایین انداخت وگفت:من عذر میخوام ولی یه خانومی به نام شمس اصرار دارن بیان داخل،من بهشون گفتم شما سرتون شلوغه ولی...دستمو بالابردم!دیگه حوصله ی گوش دادن به اراجیفشو نداشتم سردوجدی گفتم:بگو بیادتو...متعجب گفت:ولی...بلندتر گفتم:چندباربگم تو کارمن دخالت نکن فقط بگو چشم چشمی گفت و ازاتاقم خارج شد.پاروی پا انداختم و با ژست خاصی به صندلی تکیه دادم.شادی با عشوه ی خاص خودش وارد شدوهمراه با لبخندی دلربا به طرفم اومد وسلام کرد.سرمو تکون دادم وبا دست اشاره کردم بشینه!روی نزدیک ترین صندلی نشست وگفت:سلام کردما!!همیشه عادت داری جواب ندی!؟ چیزی نگفتم.اخم ظریفی کردوگفت:فکرمیکردم ازدیدنم خوش حال بشی ولی انگار...-اشتباه میکردی حرفم یه جورایی دوپهلو بود.به ظاهر خواستم جمله شو تکمیل کنم اما در باطن منظورم این بود که ازدیدنش هیچ خوش حال نشدم!چینی به پیشونیش داد وگفت:یعنی خوش حال نشدی!؟-منظورم این نبود…-پس چی بود؟ دستامو توهم گره کردم وگفتم:باید دلیل خاصی برای اومدن به کارخونه داشته باشی…ازاین که جواب سوالشوندادم دلخورشد ولی به روی خودش نیاوردو لبخند محوی زد وگفت:آره خواستم برای فردا شب شام دعوتت کنم.میای؟ ابروهامو بالا انداختم وگفتم:نمیدونم...شاید نگاهش کردم.بی قراری تو چشماش بیداد میکرد...درست همون چیزی که دنبالش بودم...تشنه تر شدن لحظه به لحظه ی اون...کلافه شده بود-یعنی چی سامی؟بالاخره آره یا نه؟ خیلی برام جالب بود...اینکه یه دخترباچندتا اشاره وحرکت نامحسوس این طور با یه مرد غریبه که هیچ شناختی ازش نداره صمیمی برخوردکنه...-گفتم که...هنوزنمیدونم-یعنی مردی مثل تو بااین همه دم ودستگاه و غرور نمیتونه تصمیمی به این راحتی بگیره!؟ سکوت کردم...بیش ازحدبهش رو داده بودم داشت زیاده روی میکرد.اخمی کردم وگوشی تلفن رو برداشتم و سفارش دوتاقهوه دادم طولی نکشید که یکی از مستخدمین با دوفنجون قهوه وارد اتاقم شد سکوت کرد...این دختربیش از حدتصورم راحت وبی پروا بود...باید یه جوردیگه باهاش رفتار میکردم شادی نیم نگاهی به من انداخت وفنجون قهوه رو برداشت.خدمتکارفنجون قهوه ی من رو روی میز کناردستم گذاشت وبا اشاره ی دستم از اتاق بیرون رفت.کمی قهوه رو مزه مزه کردوگفت:این شام به مناسبته تولدمه...دوست دارم تو هم باشی!خواهش میکنم بیا!با مکث کوتاهی نگاهش کردم...فنجون قهوه رو برداشتم همون طور که بی هدف به محتویات داخل فنجون ...

  • بابک جهانبخش

    بابک جهانبخش

    «ایرانسل» با سلام خدمت دوستان گلم امروز براتون کد آهنگای زیبای بابک جهانبخش رو گذاشتم و نکته مهم اینه که مخصوص ایرانسلی هاست . آخرین اهنگ کد پیشواز بابک جهانبخش جدید سال ۹۲  ٣٣١٢۶۴٠   احساس    بابک جهانبخش ٣٠٠٠ ریال    ٣٠ روز ٣٣١٢٧١٨   افسانه    بابک جهانبخش ۹۰ ٣٠٠٠ ریال    ٣٠ روز ٣٣١۴٣٧٠   اقرار    بابک جهانبخش ۹۱ ٣٠٠٠ ریال    ٣٠ روز ٣٣١٢٧٢٢   انگیزه    بابک جهانبخش ۹۰ ٣٠٠٠ ریال    ٣٠ روز ٣٣١۴٣۶٧   ای دل    بابک جهانبخش ۹۱ ٣٠٠٠ ریال    ٣٠ روز ٣٣١۴٣٧٢   ای کاش    بابک جهانبخش ۹۱ ٣٠٠٠ ریال    ٣٠ روز ٣٣١۴٣۶٩   ایده آل    بابک جهانبخش ۹۱ ٣٠٠٠ ریال    ٣٠ روز ٣٣١٢۶٣٩   با تو    بابک جهانبخش ٣٠٠٠ ریال    ٣٠ روز ٣٣١٢٧١۵   باور کن    بابک جهانبخش ۹۰ ٣٠٠٠ ریال    ٣٠ روز ٣٣١٢۶۴٨   بخشیدمت    بابک جهانبخش ٣٠٠٠ ریال    ٣٠ روز ٣٣١٢۶۴۴   بد نیست    بابک جهانبخش ٣٠٠٠ ریال    ٣٠ روز ٣٣١۴٣٧١   به خودت باختمت    بابک جهانبخش ۹۱ ٣٠٠٠ ریال    ٣٠ روز ٣٣١٢۶۴٧   به کسی چه    بابک جهانبخش ٣٠٠٠ ریال    ٣٠ روز ٣٣١۵۴۴۶   بی تو می میرم    بابک جهانبخش ۹۱ ٣٠٠٠ ریال    ٣٠ روز ٣٣١۵۴۴٧   بی تو می میرم قطعه دوم    بابک جهانبخش ۹۱ ٣٠٠٠ ریال    ٣٠ روز ٣٣١٢۶۴۵   بی‌ ستاره    بابک جهانبخش ٣٠٠٠ ریال    ٣٠ روز ٣٣١٢۶۴۶   بیخودی    بابک جهانبخش ٣٠٠٠ ریال    ٣٠ روز ٣٣١٢۶۴٩   پناهم بده    بابک جهانبخش ٣٠٠٠ ریال    ٣٠ روز ٣٣١٢۶۵٠   پناهم بده۲    بابک جهانبخش ٣٠٠٠ ریال    ٣٠ روز ٣٣١٢٧١٧   تو رو می‌خوام    بابک جهانبخش ۹۰ ٣٠٠٠ ریال    ٣٠ روز ٣٣١١٠٧۴   چی شده    بابک جهانبخش ٣٠٠٠ ریال    ٣٠ روز ٣٣١١٠٧۵   حضور    بابک جهانبخش ٣٠٠٠ ریال    ٣٠ روز ٣٣١٢٨٩٢   دل شاد نشو از عشق    بابک جهانبخش ٣٠٠٠ ریال    ٣٠ روز ٣٣١۴٣٧۴   دوباره    بابک جهانبخش ۹۱ ٣٠٠٠ ریال    ٣٠ روز ٣٣١٢٧٢۴   دوست دارم    بابک جهانبخش ۹۰ ٣٠٠٠ ریال    ٣٠ روز ٣٣١۴٣۶۶   دیدنی شدی    بابک جهانبخش ۹۱ ٣٠٠٠ ریال    ٣٠ روز ٣٣١٢۶۴١   رفتی و شکستی    بابک جهانبخش ٣٠٠٠ ریال    ٣٠ روز ٣٣١٢٧١۶   زندگی‌ من    بابک جهانبخش ۹۰ ٣٠٠٠ ریال    ٣٠ روز ٣٣١٢٧١٩   عادت    بابک جهانبخش ۹۰ ٣٠٠٠ ریال    ٣٠ روز ٢٢١١۵۵٢   عاشقم کن    بابک جهانبخش ٣٠٠٠ ریال    ٣٠ روز ٣٣١٢٧٢٣   عاشقی    بابک جهانبخش ۹۰ ٣٠٠٠ ریال    ٣٠ روز ٣٣١١۶٣٧   کاسه گندم .نذر امام رضا    بابک جهانبخش ٣٠٠٠ ریال    ٣٠ روز ٣٣١٢۶۴٢   کجایی    بابک جهانبخش ٣٠٠٠ ریال    ٣٠ روز ٣٣١٢٧٢١   گذشته    بابک جهانبخش ۹۰ ٣٠٠٠ ریال    ٣٠ روز ٣٣١١٠٧۶   مادر    بابک جهانبخش ٣٠٠٠ ریال    ٣٠ روز ٣٣١۴٣٧٣   منو بارون    ...

  • رمان برد یا باخت؟6

    هیوا بعد از اینکه دوباره مهمون ها رفتن نشستیم دور هم . شیدا اومد کنارم و مرجان و مریم هم رو به روم ... مانیا هم اونطرفم . با خنده گفتم : زندانی گیر آوردین . مهران رو به مریم گفت : من دیگه میرم . میمونی یا میای ؟ هر چی اصرار کردیم نموندن و رفتن . مرجان یکم بلند گفت : خاله به قربونشون . با پوزخند و کمی بلند گفتم : آره دیگه . بچم هزار تا خاله داره ... همه اشون هم قربون صدقه ی بچه هام میرن اما شده یه بار ... یه بار ... بغض گلومو گرفت . شده یه بار بابا بگه بابابزرگ قربونت بره ؟ از این کلمه که با خودم گفتم اشک تو چشمام جمع شد . عمه دستی به ورم پاهاش کشید و گفت : آقا مهراد برای هیوا دکتر پیدا کردین ؟ مهراد سریع سرش رو تکون داد که گفتم : همکارش هستن . ننه با تعجب گفت : اِ پسرم تو دکتری ؟ مهراد لبخند جذابی زد و گفت : بله دکتر هستم . شب همه رفتن تا بخوابن . داشتم تو آشپزخونه آب می خودم . امروز زیادی حالم بد بود . صبح زود که هی بالا میاوردم ... هر بویی رو بو میکشیدم بالا میاوردم . ناهار هم نخوردم . دیشبش هم که زیر سرم بودم ... زیاد حالم خوب نبود اما بهتر شده بودم . بخاطر عمو اردشیرم نبود ... به خاطر مامان بود . از پله ها داشتم میرفتم که دستی روی دستم که روی نرده ها بود قرار گرفت . برگشتم و فرزاد رو دیدم . سرمو انداختم پایین و شالمو مرتب کردم . خواستم دستمو بکشم بیرون که دم گوشم گفت : چرا ؟ چرا با اون ازدواج کردی ؟ سرمو کشیدم عقب و زل زدم تو چشماش .آروم گفتم : خجالت بکشین آقا فرزاد . من الان باردارم . بعدم ... تو چشماش نگاه کردم و با حسی که نمیدونستم از کجا اومده گفتم : من مهراد رو خیلی دوست دارم . بیشتر از جونم ! با خشم گفت : میدونه مریضی ؟ -بله . - حتما تو سرت کوبید ؟! - نه چرا باید مثل شما بکوبه تو سرم . هیچوقت این کار رو نکرده بلکه همیشه همراهم بودهه . حتی همیشه اسپری زاپاس با خودش میاورده . سریع رفتم بالا . هنوز نرسیده بودم بالا که دوباره بچه ها لگد زدن . اعتنایی نکردم ... چه دختر و پسر شیطونی دارم من !! وارد اتاق شدم که دیدم کسی نیست . با خیال راحت لباس هامو با لباس خواب های گل و گشادم عوض کردم . داشتم میخوابیدم که در باز شد . وااای بازم اینا شروع کردن به لگد زدن ... دِ بگیر بخواب دیگه بچه ... نه ... یعنی بچه ها . بگیرین بخوابین دیگه ! چشمامو روی هم بستم . مهراد کنارم و بدون هیچ فاصله ای به پهلو خوابید . با چشماش داشت منو قورت می داد . انگشت اشاره اش رو روی ابرو هام کشید و بعد از اون روی بینیم و بعدم روی لب های نسبتا قلوه ایم . تپش کر کننده ی قلبم، هیجان زیاد، عرق روی مهره های کمرم ... همه نشون میداد که من رویا نمی بینم . هر چند چه رویا چه حقیقت هر دوش شیرینن . صورتمو لمس کرد ...