رمان به کدامین گناه کامل

  • به کدامین گناه...؟قسمت سوم(کامل)

    فصل سوم اينو كه گفتم چشاي اونم اشكي شد :چي ميگي دختر؟يكم فكر كن ببين اصلا با عقل جور در مياد؟ميخواي بري به بابات چي بگي؟بگي بعد از عقد فهميدم دوسم نداره؟فكر كردي بابات مياد ميگه بيا همين الان طلاقتو بگيرم؟ نه عزيزم .تو خوانواده هاي ما اصلا اسم طلاقو تاحالا از دهن كسي شنيدي؟ميدوني مردم چه حرفايي پشت سرت ميگن ؟ داشتم ديوونه ميشدم ، همه ي حرفاش درست بود . من بابامو ميشناختم همه ي حرفاي اون شبش تو گوشم بود اون يه اتمام حجت بود من اگه اگه ميمردم هم حق نداشتم پيش  بابام از محمد شكايت كنم چه برسه كه بخوام طلاقمو بگيرم.... دستمو گرفتم به سرم و نشستم رو مبل و گفتم:مامان شما بگو چيكار كنم؟ -      من كه امروز كلي باهات حرف زدم عزيزم تو فقط بايد يكم صبر داشته باشي خودم كمكت ميكنم . من مردا رو ميشناسم تازه محمد كه پسرمه ،خودم بزرگش كردم ، نقطه ضعفاشو ميدونم.حالا اگه ميخواي بري خونتون برو ولي به كسي چيزي نگو .حتي به مادرت. برو استراحت كن تا بعد كه اروم شدي بيشتر برات توضيح ميدم . پاشدم چادرمو سرم كردم و با حالي داغون رفتم خونمون. حتي اگه مامان محمد چيزي نميگفت نميذاشتم كسي چيزي بفهمه هميشه ادم توداري بودم  ولي كاش نبودم همين اخلاقيات مزخرفم زندگيمو به گند كشيد. به خونه كه رسيدم فقط يه  سلام به مامان دادم و رفتم تو اتاقم . فكر كردم به همه ي مسائلي كه اگه طلاق ميگرفتم پيش ميومد. درسته كه اسم محمد تو شناسنامم بود ولي هنوز اونطوري شوهرم نشده بود.اين خودش كلي مسئله بود با اين حال اينده ي خوبي رو نميتونستم اميدوار باشم. تمام شب تا صبح فكرم مشغول بود.با صداي اذون كه از مسجد محل ميومد از فكر بيرون اومدم رفتم وضو گرفتم و نمازمو خوندم با خدا حرف زدم از خواستم راه درست رو نشونم بده . هميشه سر هر مسئله اي كه بين دوراهي گير ميكردم از ته قلبم از خدا ميخواستم كمكم كنه و تنهام نذاره و انصافا هم تا الان هيچوقت تنهام نذاشته بود و لطفشو ازم دريغ نكرده بود مطئمن بودم اين بار هم رهام نميكنه. بعد از راز و نيازي كه با خدا كردم تصميمو گرفته بودم انگار يه چيزي بهم القا شده بود نميدونم چي بود ولي هرچي بود ايندمو رقم زد. با اينكه شب بيدار بودم ولي صبح خوابم نميومد.صبحونمو با اقاجون و مامان خوردم و به سوالاي اقا جون در مورد محمد و رفتار و خانواده ش جواب دروغ دادم. ساعت حدودا 9 صبح بود كه تلفن خونه به صدا در اومد مامانم جواب داد و بعد از احوال پرسي كوتاهي منو صدا كرد با اشاره پرسيدم كيه؟ اونم بدون صدا گفت:زهره خانم .... تلفن رو گرفتم :الو... -      سلام پروانه جان خوبي؟ -      سلام مامان ممنون شما خوبين؟ -      اره دخترم ميخواستم بپرسم در مورد اون قضيه...چيز... -      ...



  • رمان کدامین گناه

    رمان کدامین گناه

      نویسنده :ساغر.ش بخشی از رمان کدامین نگاه فرداي آنروز شوق خاصي در وجود م رخنه کرده بود مي خواستم زود تر به دانشگاه بروم صبح زود از خواب بيدار شدم براي اولين بار بود که دوست داشتم به ظاهرم حسابي برسم در کمد را که باز کردم پشيمان شدم لباسهاي تکراري ...که هميشه مي پوشيدم .نگاهي به پس اندازم انداختم ، چشمگير نبود. يک آن خيلي ناراحت شدم ، براي يک لحظه به مينا حق دادم که براي ازدواج پول را ملاک قرار داده ، پيش خودم گفتم:(آدم وقتي پول داشته باشه همه چيز به دست مي آره ) ولي اين فکر و خيال چند لحظه بيشتر فکرم را مشغول نکرد .فريد مرا همين جور که بودم دوست داشت نه آن جور که مي خواستم نشان دهم... پس از فکر لباس در آمدم مانتو کرم رنگ ساده اي با شلوار جين هميشگيم را پوشيدم مقنعه کرم رنگم را روي سرم مرتب کردم و کوله طوسي را بي هدف به شانه انداختم. ظاهرم خيلي معمولي بود بين دو حس متفاوت مانده بودم... يک آن دوست داشتم چشمگير باشم... ولي حس ديگر مي گفت: همين جور خوب است .و بالاخره حس قوي تر پيروز ميدان شد بي خيال کوله را جابه جا کرده و به پايين رفتم عمو ادکلن تلخ هميشگي را زده بود خيلي از بوي ادکلنش خوشم مي آمد تصميم گرفتم اگر با فريد نامزد کنم (چه فکر شيريني )حتما برايش از اين ادکلن بخرم با اين فکر لبخند روي لبانم جا خوش کرد ---کبکت خروس مي خونه ساغر خانم ؟ ----خوشم مياد آقا محمود زود متوجه مي شوي ؟ عمو تاي ابرويش را بالا انداخت گفت: ا حالا چرا اينقدر خوشحالي! خودم را برايش لوس کردم و دستمانم را به دور کمرش حلقه زدم گفتم بخاطر عموي خوشتيپم ... عمو که معلوم بود اصلا حرفم راباور نکرده و کاملا معذب شده است . گفت اولا خرس گنده دستتو از دور کمرم باز کن، بعدش هم... خودتي ؟؟-- عمو بازم از اين حرفا ميزني ؟ ---تا زماني که فکر مي کني مي توني راحت خرم کني ، آره مي گم !اينقدر هم به من نچسب بدم مياد، فهميدي !! --اخمهايم را در هم کردم زير لب گفتم: گوشت تلخ   دانلود برای جاوا دانلود برای آندروید دانلود برای pdf دانلود برای آیفون و تبلت     برچسب : , android, epub, iphone, jar, Java, PDF, آندروید, آیفون, اندروید, ایفون,جاوا, داستان, داستان ایرانی, داستان عاشقانه, دانلود, دانلود رایگان رمان, دانلود رمان, دانلود رمان pdf, دانلود رمان الکترونیکی, دانلود رمان اندروید, دانلود رمان ایرانی, دانلود رمان برای اندروید, دانلود رمان , دانلود رمان کامل, دانلود رمان عاشقانه, دانلود رمان عاشقانه ایرانی, دانلود رمانهای , دانلود , دانلود pdf, دانلود اندروید, دانلود موبایل, دانلود کامل, دانلود کتاب اندروید, دانلود کتاب ایرانی, دانلود کتاب ایرانی عاشقانه, دانلود کتاب برای اندروید,دانلود کتاب داستان, دانلود ...

  • رمان تازیانه ام نزن

    رمان تازیانه ام نزن

     نام رمان : تازیانه ام نزن   نویسنده : hotsummer001 کاربر انجمن نودهشتیا  حجم کتاب (مگابایت) : ۰٫۷ (پی دی اف) – ۰٫۱ (پرنیان) – ۰٫۷ (کتابچه) – ۰٫۲ مگابایت (epub)  ساخته شده با نرم افزار : پی دی اف ، پرنیان ، کتابچه ، اندروید ، epub   تعداد صفحات : ۷۲  خلاصه داستان : تاریک است…صدایی نمی اید…جز شنیدن صدای ناله های زنی تنها و زخم خورده…ناله ها شدید تر میشود…تاریکی محو میشود…قدم های ارامی برمیدارم و به سمت ناله های زن می شتابم…پشت به من با شانه های خمیده رو به دریایی پر از خون ایستاده است…شانه هایش می لرزد…حال صدای شیون و ناله هایش بهتر به گوشم میرسد…صدایش پر از درد…نزدیک میروم…نزدیک تر…حال در پشت او ایستادم…دستم را بالا می اورم و بر روی شانه های خمیده اش میگذارم…صدایش قطع میشود…سرش را برمیگرداند…با چشم های گرد شده صورتش را میکاوم…میخواهم از او دور شوم اما نمی توانم…بدون حرف فقط در چشم هایم نگاه میکند…سعی میکنم دستم را از روی شانه هایش بردارم اما انگار او زرنگ تر از من است…دست هایم را با خشونت می گیرد و به سمت دریای پر از خون میکشد…     قالب کتاب : PDF (مخصوص کامپیوتر) – JAR (جاوا) و EPUB (کتاب اندروید و آیفون)  پسورد : www.98ia.com  با تشکر از hotsummer001 عزیز بابت نوشتن این رمان زیبا .    دانلود کتاب برای کامپیوتر (نسخه PDF)  دانلود کتاب برای موبایل (نسخه پرنیان)  دانلود کتاب برای موبایل (نسخه کتابچه)  دانلود کتاب برای موبایل اندروید و آیفون (نسخه EPUB)    قسمتی از متن رمان : به کدامین گناه ناکرده…تازیانه ام می زنیبه حقیقت ،که هویتت را دیر زمان ایست که در زیر پای رهگذران به عرضه نهاده اینقابت را بردار…صفحات کتاب را با بی حوصلگی ورق میزنم..ذهنم دیگر قدرت پذیرش یک کلمه را هم ندارد…دستم را روی گوش هایم فشار میدهم تا چیزی نشنوم…چیزی نفهمم…کلافه چشم هایم را روی هم فشار میدهم و سعی میکنم به اعصابم مسلط باشم…دیگر کشش این همه جروبحث را ندارم….صدای فریاد بلندشان مدام تو گوشم است…از وقتی که یادم می اید با هم دعوا داشتند…نمیدانم ان ها بزرگ تری نداشتند که بهشان بگوید شما مال یک دیگر نیستید…هنوز هم درکشان نمیکنم با وجود این همه مشکل چطور تن به بچه دار شدن دادند؟حتما میخواستند با وجود یک بچه زندگی شیرینشان را شیرین تر کنند…با کلافگی کتاب را میبندم و از روی تخت بلند میشوم…از پشت در مانتویم را برمیدارم و ان را سریع میپوشم…نگاهم به شلوارک پایم میافتد…از داخل کشو شلوار جینی بیرون میکشم…شالم را روی سر میاندازم و در اتاق را باز میکنم…حالا به خوبی ناسزاهایی را که بهم میگفتند را میشنیدم…با تاسف سری تکان میدهم و از ...

  • رمان نبض یک مرد۶۰

    یاد آور شد همانطور که گفته برای شکوفه از خاطرات گذشته بگویم و خاطرات از دست رفته اش را کاملا برایش یادآور شوم.   روزهای بعد خوب می گذشت اما نگرانی من افزایش یافت با نتایج آزمایش... دکتر ها به بیش از یک نفر تغییر کرد و در جلسه ای که تشکیل دادند دستور عمل صادر شد. عملی که مرا نگران تر از قبل کرد. شرکت را به محمد سپرده بودم و خود کنار شکوفه می ماندم. بچه ها باز هم در کنار خانواده ی بهزاد بودند و من می دانستم حاجیه خانم و حاج خانم از این وضع ناراحت هستند. اما اهمیتی نمی دادم به این موضوع. شکوفه روز به روز سرحال تر از قبل می شد. جز زمان ملاقات که دوستان و آشنایان حضور داشتند در باقی زمان ها حاجیه خانم و حاج خانم در کنار شکوفه می ماندند. اما روزهای بیشتری آن ها را راهی می کردم و مدت طولانی را کنار شکوفه سپری می کردم. با کمک بهزاد و آشنایی هایی که در بیمارستان داشت می توانستم زمان زیادی را کنار شکوفه باشم و از روزهای نبودنش صحبت کنم. از زندگی شیرین گذشتمان و بازگشت به زندگی شیرین تر و روزهای خوبی که در آینده می توانیم کنار هم داشته باشیم.   شکوفه باز هم میخندید. همچون روزهای گذشته.  باز هم لبخند می زد اما زمانی که از عمل حرف به میان آمد دیدم نگرانی تمام وجودش را فرا گرفت. دکتر امیدوارانه صحبت میکرد در برابر او ... اما زمانی که مرا به اتاقش فراخواند حرفهایش تماما متفاوت با آنی بود که کنار شکوفه بر زبان رانده بود. گویی او هم به دنبال معجزه می گشت. دکتر هم معجزه می خواست برای این عمل.    حاج علوی پدر شده بود. جای حاجی گرفته بود؟ شاید هم بیشتر... مردانه کنارم قدم برمی داشت. سنگینی بار روی شانه هایم را به دوش می کشید و  من می دیدم برایش آنچه اهمیت دارد دخترش است نه من... پس از سالها در میان خانواده هایی همچون خانواده خودم و شکوفه پدری می دیدم که فرزندش اهمیت دارد. غرورش را به کنار گذاشته است و برای فرزندش تلاش می کند.   حاج خانم و حاجیه خانم را به دیدار بچه ها بردم. در میان صحبت هایشان برای زحمت بودن بچه ها برای خانواده بهزاد مهربانانه زمزمه کردم شیطنت هایشان آزار دهنده است و من به آرامش خانه برای آماده سازی برگشت شکوفه نیاز دارم. حاج خانم را قانع کردم اما اخم های در هم نشسته ی حاجیه خانم خبر از ناراحتی اش می داد اما باز هم در برابر مردی که فرزندش حساب می شد سکوت کرد. دلم می خواست از ناراحتی اش بگوید اما نگفت.   زمانی که حاج خانم برای نماز برخواست کنارش نشستم. سر به زیر انداخته و از احوالت دل بازگو کردم برای زنی که مادر بود. مادر می شد برایم اما سالها فاصله در میان دل من و او نهفته بود. فاصله ی میان من و حاجیه خانم به آسانی پر نمی شد. برای ...

  • رمان به رنگ شب 1

    اتاق کاملا به هم ریخته بود و بوي تند سیگار فضاي ان را پر کرده بود. انگار کسی ساعتها یا حتی روزها در انجا سیگار می کشیده است به طوري که هر تازه واردي در بدو ورود از بوي تند و زننده ان مشمئز می شد. سروش بی حوصله لباس عوض می کرد یک دست کت و شلوار و یک نگاه سطحی در اینه اما هیچ یک باب دلش نبود و ارزو می کرد هرگز به این مراسم پاي نگذارد. ولی مثل اینکه چاره اي نداشت.حکم پدر بود و بس.بالاخره هم علی رغم میل باطنی اش به دلیل احترام به شخصیت خود و پدر یکی از شیک ترین کت و شلوارهایش را پوشید و بدون اینک هدر اینه نظري بیندازد روي تخت ولوشد. سیگار روشن را از گوشه زیر سیگاري برداشت و بین لبهایش قرار داد و به سقف خیره ماند . در چهره جذاب و مردانه اش غمی جانکاه لانه کرده بود .رنگ به چهره نداشت فروغ و درخشش از چشمان سبز رنگ گیرایش گریخته بود. مثل یک بیمار مالیخولیایی به فکر فرو رفته بود. بعد ازمشاجره و بحث هاي یک ساله بالاخره پدر موفق و او حاضر به چشم پوشی از دختري شده بود که تمام قلبش را تسخیر کرده بود. در عالم خود بود که صداي در او را مجبور کرد با عجله سیگار را در زیر سیگاري خاموش کند. چند لحظه بعد مادرش شیرین ) در حالی که لبخندي بر لب و کرواتی بسیار زیبا و هماهنگ با رنگ چشمان او در دست داشت وارد اتاق شد و با تعجب پرسید: - هی پسر چه کار می کنی ؟ چه خبره!...بوي گند سیگار تموم اتاقت رو پر کرده! ونگاهی به سروش انداخت که با فریاد او در امیخت. -چرا با لباس مهمانی ولو شدي روي تخت؟...الان چروك میشه ها. و غرولندکنان به طرف پنجره رفت پذده هاي ابی گلدار را کنار کشید.پنجره را باز و هواي الوده و کثیف را با کتابی که از قفسه برداشت بیرون راند. قدري خشبو کننده هلو که معمولا سروش براي از بین بردن بوي سیگار میزد اسپري کردو گفت:- به جاي اینکه به خودت عطرو اودکلن بزنی این سیگار مسخره رو دود میکنی. اگه پدرت متوجه سیگار کشیدنت بشه می دونی که چه عکس العملی نشون می ده. سروش گویی در دنیاي دیگري به سر می برد به سختی تکانی خورد و لبه تخت نشست و در حالی کحه سعی در دزدیدن نگاهش داشت گفت: - مادر بس کن ... تورو خدا بس کن.و اما شیرین کلافه انگشت روي لب فرزند گذاشت و گفت: قرار شد دیگه حرفش رو نزنیم...خوب؟ لبهی سروش رئی انگشت مادر سر خورد و با التماس گفت: حداقل تو یکی میتونی درکم کنی...ناسلامتی من پسرتم یا به قول خودت پاره تنت. شیرین کلافه جواب داد می دونم می دونم ولی عزیزم خودت زیر بار رفتی...پس خواهش میکنم دیگه بس کن .من نه طاقت ناراحتی تورو دارم نه میتونم جولوي پدرت بایستم. -باشه ولی خودت خوب میدونی که فقط به خاطر تو که بیش از این بین من و پدر قرار نگیري تن به این ازدواج مسخره دادم.اگه ...

  • چشم هایی به رنگ عسل(1)

    پلکهایم را بسختی روی هم فشردم و با عصبانیت ، سعی کردم که بخوابم .دقایق کند و کشدار می گذرند ، سرم به اندازه چند کیلو سنگین شده است! این بی خوابی های شبانه، گاهی گریبانم را می گیرد و بشدت کلافه ام می کند .پلکهای متورمم را به زحمت می گشایم و بساعتی که روی میز کنار تخت قرار دارد، نگاه می کنم.آه از نهادم بلند میشود ! دو و سی و پنج دقیقه بامداد را نشان می دهد و این به آن معناست که تلاش نفسگیر من برای خوابیدن ، بی نتیجه مانده است! چاره ای نداشتم، بدن خسته ام را تکانی دادم و از روی میز، بسته قرصی را برداشته و یکی از آنها را از جلد خارج می کنم و با جرعه ای آب ، به زحمت می بلعم . دستی به چشمهای ملتهبم می کشم .صدای نفسهای آرام و منظمی که از کنارم به گوش می رسد ، باعث میشود که با بی حالی غلتی بزنم و به موجودی که در کنارم آرمیده است ، نگاه کنم .دستم را تکیه گاه سر قرار می دهم و به صورت معصومش که زیر تابش اشعه های چراغ،زیباتر به نظر می رسد، خیره میشوم .خدایا! چقدر این موجود پاک و دوست داشتنی برایم عزیز است صورتم را نزدیکش می برم، هرم نفسهای گرم و پر از آرامشش،پوستم را نوازش میکند و موی رها شده ام را به بازی می گیرد .با خود فکر می کنم:((اگر لحظه ای او را نداشته باشم حتما از غصه خواهم مرد!)) اخمی که از این پندار در ابروهایم گره خورده،خیلی زود با بررسی اجزای صورتش ، تبدیل به لبخند عاشقانه ای میشود. چشمهای درشت و کشیده که در حصار انبوه مژه های مشکی و در پرتو ابروهای کمانی و خوش حالتش جا خوش کرده است،بینی قلمی و لبهای فوق العاده زیبایش که در قاب صورت کشیده و پوست گندمی ، تصویری نقاشی شده از قدرت خداوند را به نمایش می گذارد! نیمی از موهای پرپشت و مشکی اش که همیشه به صورت کاملا آراسته از وسط باز میشود به روی پیشانی ریخته و نیمی دیگر لجوجانه روی بالش پخش شده و بهر سویی می رود .هر چه بیشتر نگاه می کنم خداوند را به دلیل داشتنش بیشتر شکر گذار میشوم .با گذشت پنج ماه، هنوز باور این پندار که خداوند او را دوباره به من بخشیده ، اشک شوق را به چشمهایم هدیه می کند .ناخودآگاه ذهنم به گذشته ها پر می کشد، به زمانی که هنوز حضور سبزش در زندگی راکد و دلگیرم ، متولد نشده بود .خاطرات سالهای قبل همچون پرده سینما در مقابل چشمایم جان می گیرد و مرا به خلسه ای شیرین می کشاند.......... *********************** -          شیدا.........شیدا بلند شو دیگه ، لنگ ظهره..........آخه دختر تو چقدر میخوابی! چشمهایم را به زحمت باز کردم و به مادرم که لجوجانه کنار تختم نشسته بود و پتو را از سرم بر می داشت نگاه کردم . -          وای مامان مگه ساعت چنده؟ -          بلند شو تنبل ساعت ده شد! مگه نمی خواستی بری ...

  • چشم هایی به رنگ عسل(8)

    با بی حالی و تنی خسته بسمت دیوار شیشه ای حرکت کردم. هنگام عبور از کنار اتاقش ، نگاه ملتمس و غمگینم به آن سمت کشیده شده و آه سردی از سینه ام خارج گردید .سقف روی سرم سنگینی میکرد .شانه هایم گویی تحمل هوا را هم نداشتند ! یکی از پنجره ها را بسختی باز کردم .هجوم هوای سرد و دلگیر بیرون، پوست داغ و ملتهب صورتم را به مبارزه می طلبید. چند روزی بود که بطرز محسوسی گوشه گیر و ساکت شده بودم .این حالت حتی از چشم اعضای خانواده نیز دور نمانده بود . ده روز از رفتن فرزاد می گذشت و من روزها را با دلتنگی و بی هدفی به شب می رساندم .درست مثل دخترکی بازیگوش که عروسکش را گم کرده است ! ظاهرا تمام تلاش من برای نادیده گرفتن حضور او بی نتیجه بود. حالا دریافتم چه جایگاهی برایم داشته است و چقدر به بودنش عادت کرده ام .فریاد تلفن، روی میز، رشته افکارم را از هم گسست .زیر لب زمزمه کردم : -          من چه بی تابانه دنبال عروسکم می گردم! پشت میز برگشتم و با بی حالی گوشی را برداشتم . -          بله؟ -          .......... -          الو، بفرمایید! به خیال آنکه مزاحم است، خواستم تلفن را قطع کنم که صدایی از آنطرف خط به گوش رسید: -          سلام عرض شد خانم رها! -          سلام ، شما؟ -          به این زودی ما رو فراموش کردید؟ فرزاد هستم! صدای گرم و سرخوشش ، حسی غریب به زیر پوستم دواند . دستم را روی قلبم فشردم . -          شمایید آقای متین؟! شما الان کجایید؟ حالتون چطوره؟ خوش می گذره؟کارها چطور پیش می ره؟ -          یکی یکی بپرس دختر خوب تا بتونم جواب بدم!من الان در اتریشم، حالم خوبه و اصلا خوش نمی گذره! کارها هم خسته کننده ولی رضایت بخشه .شما چطورید؟ -          ممنونم .حال منم خوبه .اینجا هم همه چیز مرتبه و جای هیچ نگرانی نیست -          بله، مطمئنم که همینطوره .گفتم حالا که نمی تونم ببینمت لااقل تماس بگیرم تا از شنیدن صدات محروم نشم! آب دهانم را بسختی فرو دادم و با خجالت گفتم: -          از لطفتون ممنونم .راستی شما کی بر میگردید؟ -          خیلی زود! بمحض اینکه کارها رو سروسامون بدم. مطمئن باش من خیلی بیشتر از تو برای برگشتن بی تابم! با بدجنسی گفتم : -          البته من برای شرکت نگرانم، آخه با بودن شما راندمان کار بالاتره، بخاطر همین مساله پرسیدم! با سرخوشی خنده ای کرد: -          پس تو علاوه بر اینکه فوق العاده موقر و متواضع و شجاعی ، شیطون و بازیگوش هم هستی!باشه عیبی نداره تو مجازی تا هر روز که میخوای احساسات منو به بازی بگیری .ولی یادت باشه که نمی تونی منو فریب بدی !دیگه بیشتر از این مزاحمت نمی شم .شما با من کاری نداری؟ دلم میخواست ساعتها صدایش را بشنوم ، اما ...

  • رمان دختری به نام سیوا

    هماین خوشحال و سرخوش از اعلام نامزدیمون بهتر دیدم بهش کمی از نقشه هام رو بگم هرچند کلی اعصابش به هم ریخت ولی مهم نیست باید تحمل کنه لباس نامزدی تقریبا شبیه لباس مامان مارال ولی در قالب جدیدآرایشم هم مامان مارال گفته بودتمام موهاش رو فر کرده بودند و گل سفیدی توی موهاش گذاشته بودند آرایشگر اون زمان که مرده بود ولی شاگردش رو که شانس منکار استادش رو ادامه میداد پیدا کردم و دوبرابر پول بهش دادم تا هم گریم روی صورتم کار کنههم آرایشی که میخوام عکسی از مامان مارال نشونش دادم که لباس سفیدی پوشیده بود البته بعد از چندسال که از عروسیش گذشته بود زمانی که ...آرایشگرم قبول کرد بهش گفتم توی خونه منو درست کنه با کلی وسایل که خودم براش تهیه میکنم برای سفره نامزدی هم یکی از بهترین طراحها رو پیدا کردم تا یه سفره سنتی برام بچینههمایون با تمام نگرانیش خوشحال بود اصرار به عقد داشت که با فریاد من حتی فکرش هم از سرش پرید یک فراک مشکی خوشگل براش از فرانسه سفارش دادم تا یک داماد همه چی تموم باشه !بهش سفارش کردم تا زمان برگزاری نامزدی به من سر نزنه کلی هم به مامان آهو سفارش کردم که حواسش جمع باشه این وسط مه رو کلی خوشحال بود و بعد از دوره نقاهت بیماریش به قول خودش کلی با من حال کرد جریان اون مرد رو به روش زدم که اول انکار کرد ولی بعد گفت از مدیرهای یکی از شرکتهایی که باهاش همکاری میکنهسفارش کردم حتما دعوتش کنه تا توی مهمونی بی نظیرمون شرکت کنهایوب چند باری تیکه انداخت که این عروس خانوم ما کی پدر و مادرشون تشریف میارندکه گفتم به زودی زیارتشون می کنید !خوب همه چیز عالی و بی نقص و البته تاریخی از صبح روز جشن آرایشگر اومد خونه از طرف یه شرکت خدماتی چند نفری برای پذیرایی گرفته بودم که لباسهای قدیمی اون سال رو پوشیده بودندبرای شام با بدبختی آشپز اون زمان رو پیدا کردم پیر و از کارافتاده بود ولی دوتا پسر داشت که آشپز هتل بودند ولی به پای دستپخت پدرشون نمیرسیداون دستور میداد پسرهاش اجرا میکردند هرچند سخت بود ولی پول خیلی خوبی بهشون دادم غذای عروسی مامان مارال کباب بوده و باقالی پلو که با دوغ محلی خوشمزه ای هم سرو شده بودهبه خاطر دوغ خاتون گلی رو که قالیچه دوم رو تموم کرده بود از کرج آوردم برای عروسی و سفارش کردم به هیچ وجه از خونه نره بیرون تا شب نامزدی من و هر چی از مراسم اون زمان یادش مونده بگه اونم فقط بعد از عروسی یادش مونده بود که برام زیاد مهم نبوددور تا دور باغ رو میز و صندلی چیده بودند ریسه های رنگی اطراف استخر آبی که پر از گل و بادکنک بود چشم رو خیره میکرد روی ایوان خونه سفره نامزدی رو کار کرده بود سفره ای که تمام وسایل و خریدهایی ...