رمان تقدیر ارغوان

  • رمان ارغوان،برگ پاییزی - 10

    چشمم به آوا که می افتاد دلم می خواست امیرمحمدو خفش کنم، من نمی دونم آخه این چه جور دوست داشتنیه که به این حال و روز انداخته دختر مورد علاقشو، سکوت آوا وحشتناک شده بود، دیگه کلمه ای از دهنش بیرون نمیومد. امیرمحمد غصه دار بود، ولی این غصه به چه درد می خورد وقتی گند زده بود به همه چیز، اگه به خاطر امیرمحمد بود حتی حاضر نبودم یک قدمم براش بردارم، ولی این وسط آوا داشت از بین می رفت. پامو تو حیاط می ذاشتم دلم می خواست بزنم زیر گریه، همیشه این موقع سال آوا مشغول آماده کردن باغچه ها واسه شروع سال نو بود ولی امسال، انگار قرار نبود زمستون از خونه ی ما بیرون بره. محرمیت آوا و امیرمحمد چند روزی بود تموم شده بود و حاجی به هیچ قیمتی حاضر نبود تمدیدش کنه، می خواست امیرمحمدو امتحان کنه و فکر می کرد این سکوت یخ زده ی آوا برای لجبازی و راضی کردن باباشه. هیچ کدوم نمی فهمیدن که با این کاراشون چی دارن به روز روح و روان این دختر میارن.از شرکت که داشتم می رفتم خونه، سر راه دو تا جعبه گل بنفشه خریدم، شاید دیدن رنگای شاد گلای بنفشه باعث می شد حال و هواش عوض بشه و یه جوری تو باغچه خودشو مشغول کنه. امیرمحمد می خواست بره جریانو به حاجی بگه تا رضایت بده ولی من فقط یه کلمه گفتم:_اگه حاجی بفهمه من نمی ذارم حتی جنازه ی آوا رو رو دوشت بذارن…….شک نکن.دلم نمی خواست آوا جلوی باباش بشکنه، حق آوا نبود آبروش جلوی بابایی که اینهمه سال سر دخترش قسم می خورد بشکنه. امیرمحمد می دونست جدیم، می دونست اونقدر عصبی هستم که هر کاری ازم بر میاد.گلا رو گذاشتم و رفتم خونه، آوا رو مبل تو نشیمن خواب بود. اینجوری که می دیدمش دلم براش آتیش می گرفت. مامان که دید چند دقیقه اس محوش شدم گفت:_امیرحسین…_سلام_سلام……_بهتر نشد؟_چمیدونم مادر، کاش لال می شدم حواس امیرمحمدو نمی دادم سمت آوا ، چه می دونستم اینجوری می شه؟……حالا نمی دونم حاجی چرا لجبازیش گرفته._امیرمحمد این مدت مراعات نکرد……..حاجیم داره ادبش می کنه……..آوا رو می ده بهش ولی اول باید ادبش کنه………..فقط این طفلی این وسط داره از بین می ره._خب همینارو بهش بگو……_گفتم……..حتی یه جوری عکس العمل نشون نمی ده که بفهمم داره می فهمه حرفمو………….از امیرمحمد چه خبر؟_صبح حاجی که رفت اومد دیدش، تا چشمش به امیرمحمد می افته می زنه زیر گریه……….._خوبه بازم گریه کنه بهتره…._من احمق چه می دونستم این دختر به این سرعت دل می بنده و اینجوری می شه حال و روزشبا خودم گفتم"مادر من تو چه می دونی که مشکل دخترت فقط دل بستن تنها نیست، چه می دونی که پسرت رو آبروی این دختر قمار کرده."مامانو که اشکاش گوله گوله می ریخت گرفتم تو بغلمو رو سرشو بوسیدم ...



  • رمان ارغوان،برگ پاییزی - قسمت آخر

    بعد از نماز همه مشغول آماده کردن سور و سات صبحونه شدن، آراد رفت حلیم بگیره و آلاله داشت تو آشپزخونه چای آماده می کرد. انگار یه شور و هیجان دیگه تو خونه برپا شده بود، آلاله کم کم لیلا رو هم در جریان قرار داده بود و از طریق لیلا آرمین خبردار شده بود و خلاصه همه در جریان بودن به جز بابا و نرگس جون.سفره ی صبحونه روی تخت روی تراس چیده شد و تازه آفتاب طلوع کرده بود که همه دورش جمع شدیم، اون شب انگار هیجان ماجراهای جدید خوابو به همه حروم کرده بود. با یه سینی چای رفتم سمت جمعِ بعد از مدتها گرم و صمیمی خونوادم و سینی رو گذاشتم کنار سفره و خودم لبه ی تخت نشستم.بابا که کنارم نشسته بود دوتا فنجون چای برداشت و گرفت سمت لیلا و رویا و گفت:_اول از همه عروس خانما که مهمونن…..بسم اللهدوتایی با لبای خندون تشکر کردن و فنجونارو از دست بابا گرفتن،بابا با لبخند یه فنجونم گذاشت جلوی نرگس جون:_بفرمایید حاج خانم…لبخند رولبم اومد، اولین بار بود که بابا نرگس جونو با لفظ "حاج خانوم " صدا می زد، بابا یه فنجون گرفت سمت آلاله و یکی گذاشت جلوی منو در همین حال توضیح داد:_برای آخر امسال من و نرگس خانوم داریم می ریم ان شا الله حج…لبخند رو لب نرگس جون نشست،بابا ادامه داد:_منتظر بودم خیالم از همتون راحت بشه ….بعد رو به آراد گفت:_بابا بلند شو چای بقیه رو بگیر براشون، من موظف بودم احترام خانومای خونممو به جا بیارم، آقایون دیگه خودشون به فکر خودشون باشن…همه خندیدن، انگار روحیه ی بابا هم کلی تغییر کرده بود، آلاله گفت:_بابا حالا که همه جمعن می شه یه چیزی بگم؟_بگو بابا…_دیشب، راستش یه نفر ازم خواست با شما و نرگس جون صحبت کنم، می خوان بیان واسه خواستگاری از آوا…سرمو انداختم پایین، نرگس جون سریع گفت:_آلاله جون من که شما رو در جریان قرار داده بودم، می گفتی آوا نامزد داره…امیرحسین گفت:_چرا اجازه نمی دید بیان ؟،این بچه ها هیچ کدوم به این وصلت راضی نیستن…بابا گفت:_کیه؟_خانم دادگر، گفتن تا قبل ظهر با خونه تماس می گیرن واسه صحبت…امیرحسین گفت:_خواستگار آوا حامیه، دوست من و رضا، بچه ها هم همه باهاش آشنان…اگه یادتون باشه قبلاً شما هم دیدینش…بابا سر به زیر تسبیحشو می چرخوند، نرگس جون گفت:_چرا نمی ذارید این مسئله تموم بشه، اینا رفتن واسه آزمایش، اگه دیروز برنامه ی عروسی نبود تا حالا عقد هم بودن…امیرحسین آروم گفت:_شاید قسمت این بوده که برنامه ی عروسی ما تاخیر بندازه تو کارشون…بابا رو به امیرحسین گفت:_زنگ بزن بگو قبل از اینکه خونوادش تماس بگیرن، خودش تنها بلند شه بیاد اینجا، باید اول با خودش صحبت کنم…بعد رو به امیرعلی گفت:_از نظر تو که مسئله ای نیست بابا…امیرعلی ...

  • رمان ارغوان،برگ پاییزی - 16

    اونشبو تا نزدیک صبح با رویا فیلم می دیدم و بعد هم رفتیم سراغ آماده کردن وسایل و صبحونه برای کوهنوردای عزیز.. ساعت پنج بود که رفتیم سراغ پسرا برای بیدار کردنشون، رویا رفت پیش امیرحسین و من رفتم سراغ امیرعلی و آراد که طبق معمول دوتایی تو اتاق آراد خوابیده بودن و تلویزیونشونم تا صبح روشن مونده بود.خیالم از بیدار شدن آراد که راحت شد از اتاق اومدم بیرون، می دونستم امیرعلی رو آراد راحت تر می تونه بیدار کنه.رفتم تو اتاقمو آماده شدم، از اتاق که بیرون اومدم، نرگس جونم بیدار شده بود، هممونو از زیر قرآن رد کرد و راهیمون کرد.قرارمون جلوی خونه ی رویا اینا بود، چون رویا هم وسایلش همراهش نبود.پنج تایی با ماشین امیرحسین حرکت کردیم،امیرحسین هنوز دلخور اخماش تو هم بود و امیرعلی داشت غرغر می کرد واسه از دست دادن خواب نازش.آرادم سرشو گذاشته بود رو شونه ی منو تقریباً خواب بود.به خونه ی آقای مهدوی که رسیدیم رویا تعارف کرد بریم تو و وقتی قبول نکردیم رفت تا سریعتر آماده بشه و برگرده. همه از ماشین پیاده شده بودیم و با رضا که از خونه اومده بود بیرو ن احوالپرسی می کردیم که رویا هم برگشت،رو به رضا گفت:_شادی نمیاد؟_چرا ،پارسا و حامی و هومنم میان،دارم می رم دنبالشون._پس قرارمون جای همیشه؟_آره خوبه.نشستیم تو ماشینو امیرحسین حرکت کرد،رویا کنار گوشم گفت:_آقا هنوز اخماشون تو همه.خندیدم.گفت:_لوسه این داداشتا!باز خندیدم و آروم کنار گوشش گفتم:_حق داره خب، آدم زن به این خوشگلیش تو اتاق بغلی باشه و خودش محروم حال و روزش از این بهتر نمی شه دیگه.با خنده گفت:_عواقب کار خودش بود، در ضمن شمام انقدر هندونه نذار زیر بغل من._دروغ که نمی گم، چیکار کرده بوده مگه؟_حالا،بماند…._بگو دیگه،اذیت کردن به امیرحسین نمیاد…..با خنده گفت:_اونم به نوع خودش اذیت می کنه….._چیکار کرده؟سرشو انداخت پایین و کنار گوشم گفت:_زیادی مقیده داداشت………همش ازم دوری می کنه، هر چی من بیشتر دست به سرو گوشش می کشم اون بیشتر جبهه گیری می کنه،آخه پسرم انقدر سرد…..بهش لبخند زدم و گفتم:_به خاطر خودته،مراعات تو رو می کنه…._نمی خوام مراعات کنه، مگه ما چند وقت نامزدیم؟،دوست دارم خاطره های خوب داشته باشم از این دوران……..یه وقتایی با خودم می گم نکنه اصلاً دوستم نداره، یا براش جذابیتی ندارم.خندیدم:_دیوونه شدی،از تو جذابتر کجا می خواسته پیدا کنه؟با ابروش اشاره به آیینه ی ماشین کرد و گفت:_نگاش کن.یه نگاه به آیینه ماشین انداختم که تصویر اخمای امیرحسینو قاب گرفته بود.گفتم:_اخمش که واسه اینه که نرفتی پیشش….._خیلی بی احساسه،اصلاً بهم محبت نمی کنه، فقط گیر می ده.باز خندیدم و گفتم:_دوستت داره ...

  • رمان سایه ی تقدیر - 1

     تو کافی شاپ منو علی روبروی همدیگه نشسته بودیمسفارش کیک و قهوه دادیم و تا وقتی سفارشمونو بیارن مشغول حرف زدن شدیمدیدم یه دختری دو میز اونطرفتر روبروم نشسته و بدجور بهم زل زده.از اونجایی که من خدای اعتماد به نفسم با خودم گفتم این بدبخت هم به لیست کشته مرده هام اضافه شد.برای اینکه ببینم چرا بهم زل زده لبخند کوچکی زدم که باعث شد نیش دختره هم باز شه.سرمو پایین انداختمو در حالی که هنوز می خندیدم گفتم علی سوژه امروزمون جور شد.-پویا تو رو خدا این یه روز رو ول کن-من چکارش دارم خودش زل زده بهم مگه من گفتم بیاد نگاه کنه.بعد هم سرمو بلند کردم و همونجور که اون بهم زل زده بود من هم بهش خیره شدم می خواستم ببینم از رو میره یا نه.یه پنج دقیقه ای که گذشت دیدم نه بابا این مثل اینکه نمی خواد از روبره.قهوه و کیکمون رو که آوردن بی خیالش شدم . خودم رو با کیک سرگرم کردم که حس کردم کسی کنارم ایستاده.به علی که نگاه کردم دیدم اونم با تعجب داره به کنارم نگاه می کنه.-چته جن دیدی؟با ابروش به کنارم اشاره کرد سرم رو برگردوندم دیدم همون دختره است.به صندلی تکیه دادم و با کلی اعتماد به نفس گفتم بفرماید امری بود؟کمی نگام کرد و بعد گفت میدونستی خیلی شبیه میمونی؟با چنان سرعتی از روی صندلی بلند شدم که صندلی با صدای بدی روی زمین پرت شد و باعث شد بقیه به طرفمون برگردند اما برای من مهم نبود.-حرف دهنتو بفهم.-پویا بهتره بریم.-می خوای بری برو اما من باید تکلیفم رو با این خانم مشخص کنم.علی رو به دختره کرد و گفت خانم اصلا شما چرا اومدین اینجا.دختره ی افاده ای اخمی کرد و گفت می خواستم به این بت اعتماد به نفس بگم زیادی به خودش غره نشه چون من فقط داشتم به خلقت خدا که همچین موجود بی ارزشی رو خلق کرده نگاه می کردم.دیگه واقعا خارج از طاقتم بود.برای همین با صدای بلند گفتم میدونی چیه رو بهت ندادم داری می سوزی و گرنه خودتم میدونی داری مزخرف می گی.-نه بابا رو ندادی تو که با یه نگاه ……..-چیه چی شد چرا ساکت شدی؟-ای وای تندیس چکار کردی اینو نگفتم من.به دختری که الان کنارش ایستاده بود نگاه کردم قد معمولی و کلا تریپ و قیافه اش هم معمولی بود برعکس خود دختره ی افاده ای که واقعا خوشگل بود.بعد رو به من کرد و گفت ببخشید آقا دوستم شما رو با کس دیگه ای اشتباه گرفتن.دوستش با گیجی نگاش کرد و گفت چی می گی سهیلا-تندیس من که ایشونو نگفتم من منظورم ….بعد به من نگاه کرد و گفت ببخشید شما وقتی اومدید تو کسی قبل شما روی این میز نبود.با بی حوصلگی و کمی خشونت گفتم نخیر نبود. بعدشم برفرض که بود این خانم نباید یه ذره ادب داشته باشه؟در حالی که سرم رو تکون میدادم. ادامه دادم اومده بالاسرم هر چی لایق ...

  • رمان ارغوان،برگ پاییزی - 4

     جلوی در خونه که رسیدیم ، امیرحسین ماشینو نگه داشت و بدون اینکه بهم نگاه کنه دستشو به طرفم دراز کرد و گفت:_موبایل_امیر….حرفمو قطع کرد:_حرف نزن آوا،فقط گوشیتو بده به منگوشیمو از جیبم بیرون آوردم و دادم دستشو زودتر از اون از ماشین پیاده شدم و وارد خونه شدم.یه راست راه کارگاهمو پیش گرفتم، نمی دونستم با این گندی که زدم چه جوری می تونم باز سرمو بالا بگیرمو وارد جمع خونواده بشم. اشکام بی صدا می چکید رو گونه هام. چادرمو پرت کردم یه گوشه و چمباتمه زدم کنج دیوار. خیره شده بودم به روبروم و فقط اشک می ریختم. چیزی که ازش می ترسیدم به بدترین نحو ممکن سرم اومده بود. اگه این اتفاق جلوی امیرعلی افتاده بود انقدر اذیتم نمی کرد. با پشت دست اشکامو پاک می کردم،ولی انگار نه انگار، دوباره عین ابر بهاری می باریدن.***پشت میز آشپزخونه نشسته بودم و به مخلفات پای غذای مامان که رو میز چیده بود ناخنک می زدم که در ورودی باز شد، از کانتر سرک کشیدم، امیرحسین مثل برج زهرمار وارد شد و رفت سمت پله های طبقه ی بالا، انگار اصلاً منو ندیده بود، گفتم:_سلامبدون اینکه برگرده سمتم جواب سلاممو دادو به راهش ادامه داد،مامان گفت:_امیرحسین……مگه تو نرفتی دنبال آوا؟!…_رفت تو کارگاهش_بیا برو صداش کن بیاد ناهار حاضره_لباسامو عوض کنم می رم.***چند دقیقه بعد امیرحسین بدون در زدن در کارگاهو باز کرد و اومد تو. با همون چشمای اشکی نگاش کردم.گوشیمو گرفت سمتمو گفت:_فرمتش کردم……وای بحالت اگه بفهمم باهاش هنوز رابطه داری…..فعلاً به کسی چیزی نگفتم ولی وای به حالت اگه تکرارش کنی….به قران ایندفعه با خود حاجی طرفی….با سر حرفشو تایید کردم.ادامه داد:_کاراتو درست می کنم میری ترمتو حذف می کنی،اول مهرم کلاساتو یه جوری بر می داری با گروه خودتون نیفتی_جواب بابا رو چی بدم.؟_یه کاریش می کنیم……مامان گفت ناهار آماده اس پاشو بریم بالاوخودش جلوتر از کارگاه خارج شد.واقعاً ازش متشکر بودم که آبرومو حفظ کرده و نمی ذاره کسی چیزی بفهمه، با اینکه می دونستم خودش خیلی اذیت شده که این اتفاق جلو دوستاش افتاده.صورتمو شستم و رفتم بالا،سر به زیر سلام کردم و با همون لباسای دانشگاه شروع کردم ظرف و ظروف ناهارو چیدن.نرگس جون گفت:_تو برو لباستو عوض کن، خودم می چینمآروم گفتم :_می رمو به تعداد لیوان رو میز گذاشتم. نرگس جون گفت:_آلاله و آرمین واسه شب میان اینجا، درس نداری ؟می تونی یه خورده کمکم کنی؟_نه، می خوام این ترمو حذف کنمیه دفعه سر نرگس جون مثل فنر پرید بالا و گفت:_واسه چی؟نمی دونستم چی بگم،یه قطره اشک چکید رو گونم.یه لحظه دیدم که امیرمحمد داره بهم پوزخند می زنه.امیرحسین گفت:_من ازش خواستم بیاد ...

  • دانلود رمان فیلم نامه تقدیر | الف.نهادمهر کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل)

    دانلود رمان فیلم نامه تقدیر | الف.نهادمهر کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل)

    قالب کتاب : PDF (مخصوص کامپیوتر) – JAR (جاوا) و ePUB (کتاب اندروید و آیفون) – APK (اندروید) پسورد : www.98ia.com منبع : wWw.98iA.Com با تشکر از الف.نهادمهر عزیز بابت نوشتن این رمان زیبا .   دانلود کتاب برای کامپیوتر (نسخه PDF) دانلود کتاب برای موبایل (نسخه پرنیان) دانلود کتاب برای موبایل (نسخه کتابچه) دانلود کتاب برای موبایل اندروید و آیفون (نسخه ePUB) دانلود کتاب برای اندروید (نسخه APK)

  • رمان ارغوان،برگ پاییزی - 1

     تو حال و هوای خودم بودم، دراز کشیده بودم رو تختم و چشمامو بسته بودم و داشتم با هد ستم آهنگ علیرضا افتخاری رو که عاشقش بودم پشت سر هم دور می کردم:نی و نای چوپون /سحر خروس خون/ابرای بیابون/می گن تو قصه بودیهمه رودخونه ها/دشت گل پونه ها/حتی کوه و صحرا/همه می دونن که تو بودی که غزلهای شب جدایی رو سرودیدیگه از شهر تو/سر شب یا سحر/تا خبر دار بشی/رفته ام بی خبرنمی خوام قصمون دوباره آفتابی شه/آسمون نگات برای من آبی شهاشکامم از زیر پلکای بستم کم کم به طرف پشت سرم راه پیدا کرده بود،تو حال و هوای خودم بودم که یه دفعه انگار غرق شدم تو یه دریا آب.یه جیغ بلند کشیدم و از جام پریدم و هدستمو پرت کردم و بلند شدم نشستم. امیر علی بود و داشت با صدای بلند قهقهه می زد. هوا سرد بود و اون آب یخ که از پارچ تو دست امیر علی می شد حدس زد حجمشم همچین خیلی کم نبوده لرز انداخته بود به جونم.با صدای بلند جیغ زدم:_خیلی بی شعوری…گمشو بیرون از اتاق من.با امیر علی از این حرفا نداشتیم، خیلی راحت فحشو می کشیدیم به هیکل هم ، عین یه خواهر و برادر واقعی بودیم با هم، فقظ تفاوتش همون لچک یک وجبی رو کلم بود، حالا امیرحسین چون یه خورده ازم یزرگتر بود یه جورایی یه کم بیشتر مراعاتشو می کردم.همینطور داشت به لرز من می خندید،گفتم:_گفتم گورتو گم کن می خوام برم دوش بگیرمو با یه لگد پرتش کردم از اتاق بیرونامیر علی و امیرحسین پسرای نرگس جونن،همسر بابام، مامانم چند سال پیش فوت کرد و لیلا، خانم آرمین داداش بزرگم نرگس جونو به بابام معرفی کرد و ما هم هممون روشنفکرانه این قضیه رو پذیرفتیم.زندگی خوبی داشتیم دور هم، شلوغ و پر ماجرا،چهار تا بچه ما بودیم و سه تا اونا، که البته دو تا از ما ازدواج کرده بودن و یکی از اونا خارج بود. رو هم رفته فعلاً چهار تا تو خونه بودیم:من،آراد،امیر علی و امیر حسین.یه جورایی تو خونه شده بودم تک دختر و حسابی همه هوامو داشتن ، هر جا هم که می خواستم برم سه تا بادیگارد داشتم که معمولاً حداقل یکیشون دنبالم بود.حولمو برداشتم و رفتم تو حموم سر اتاقم،چون همه تو خونه ی ما پسر بودن اتاقی رو که سرش سرویس داشت داده بودن به من، اینم از مزیتش، اگه بادیگارد داشتن ایرادش بود،راحتیه زیادم مزیتش بود دیگه.بعد از دوش گرفتن موهامو حسابی با حوله خشک کردم و یکی از تونیک و شلوارای راحتی تو خونمو با شال سفید پوشیدم و از اتاقم رفتم بیرون، چون اکثر اوقات باید تو خونه روسری می پوشیدم اکثراً رنگ روسریامو روشن و هماهنگ با لباسای راحتیم انتخاب می کردم.طبق معمول صدای تلویزیون که داشت فوتبال پخش می کرد تا آسمون رفته بود و بچه ها هم با بالشایی که زیر آرنجاشون بود کج و کوله ولو ...

  • دانلود رمان تقدیر من این نبود | nina_323 کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل)

    دانلود رمان تقدیر من این نبود | nina_323 کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل)

      قالب کتاب : PDF (مخصوص کامپیوتر) – JAR (جاوا) و ePUB (کتاب اندروید و آیفون) – APK (اندروید) پسورد : www.98ia.com منبع : wWw.98iA.Com با تشکر از nina_323 عزیز بابت نوشتن این رمان زیبا .   دانلود کتاب برای کامپیوتر (نسخه PDF) دانلود کتاب برای موبایل (نسخه پرنیان) دانلود کتاب برای موبایل (نسخه کتابچه) دانلود کتاب برای موبایل اندروید و آیفون (نسخه ePUB) دانلود کتاب برای اندروید (نسخه APK)