رمان توسکا کامل

  • رمان توسکا

    نام کتاب : توسکا نویسنده : هما پور اصفهانی تعداد صفحات : ۳۸۵ حجم کتاب : ۵.۱۳ مگابایت قالب کتاب : PDF خلاصه داستان :دختری از جنس همه دخترا … که ناخواسته وارد راهی می شه که براش خیلی چیزا به وجود می یاره … شهرت … رقابت … ثروت … و چیزی که توی عقلش هم نمی گنجید هیچ وقت … عشق!!! عشقی از نوع ناب در روزگاری که نامش هم کیمیاست ... . رمز فایل : www.98ia.com دانلود کتاب



  • رمان توسکا 8

    ذهنم قفل کرد ... داشتم سقوط می کردم که یهو گیر کردم و حس کردم دارم خفه می شم ... دستمو گرفتم به شالم ... پیچیده بود دور گردنم و داشت خفه ام می کرد ... صدای نعره های بچه ها رو از بالای سرم می شنیدم ... اما فقط فکرم به این بود که شالو از دور گردنم باز کنم ... دستمو کشیدم بالا ... یه شاخه کلفت بالای سرم بود ... دستمو محکم گرفتم بهش و با دست دیگه ام به سختی شالو از دور سرم باز کردم ... اشکم سرازیر شد ... بالای یه دره عمیق آویزون بودم ... شالم هم که نجاتم داده بود افتاد ته دره ... الان وقت گریه نبود ... به بالا نگاه کردم ... شاید چهار پنج متر اومده بودم پایین ... ولی بچه ها رو نمی تونستم ببینم ... صدای ضجه هاشون رو می شنیدم ... بیشتر از همه صدای عربده های آرشاویر می یومد ... تموم توانم رو جمع کردم ... دستم درد گرفته بود باید بهشون می فهموندم زنده ام تا کمکم کنن وگرنه پرت می شدم پایین ... دستام قدرت زیادی نداشتن ... با تموم وجودم جیغ کشیدم: - کمک!!!! صداها کمتر شد .... دوباره جیغ زدم: -کمک!!!!!!! اینبار صدای همهمه اشون بلند شد ... صدای داد آرشاویر بلند شد: - توسکاااااا ...توسکااااا عزیزم کجایی؟؟؟؟؟؟؟ - اینجااااااممممم چند متر اومدم پاییننن ... به یه شاخه گیر کردمممم ... آرشاویر دارم می افتممممم شهریار گفت: - مسعود برو کمک بیار ... طناب نداریم که بتونیم بکشیمش بالا ... بدووووووو ...گوشی لعنتی خط نمی ده ... صدای مازیار اومد: - چی کار می کنی آرشاویر؟ صدای شهریار اومد: - این دیوونگیه ... نکن این کارو! الان مسعود با طناب می یاد ... صدای نعره آرشاویر لرزه به تنم انداخت: - تو خفه شو عوضی! حسابمو با تو یکی بعدا تصفیه می کنم ... مازیار گفت: - نرو آرشاوییر ...به خدا این خودکشیه ... می یاریمش بالا ... صدای آرشاویر اومد: - توسکا ... توسکااااا جان ... کجایی عزیزممم ... می تونی خودتو به من نشون بدی؟ بغضم ترکید ... خدایا تو این بدبختی و این جای خطرناکی که من گیر کردم فقط آرشاویر راضی شد بیاد کمکم ... آخ خدا دارم می میرم ... اصلا کاش بمیرم ... من چرا زودتر عشق اونو درک نکردم؟ فقط دوست داشتم زودتر برسم بهش و با همه وجودم بغلش کنم ... با هق هق گفتم: - نمی تونم تکون بخورم آرشاویر ... دارم می افتم ... - الان می یام پیشت عزیزم ... فقط یه ذره دیگه تحمل کن ... با همه توانم چنگ زدم به درخت ... الان وقت مردن نبود ... پاهاشو دیدم با کمک درختایی که به دیواره کوه روییده بود داشت می یومد پایین ... تا دیدمش جیغ زدم: - آرشاویرررررر ... یه دفعه سر خورد و حدود یه متر اومد پایین تر اما سریع دستشو بند کرد و برگشت به پایین نگاه کرد درست بالای سرم بود ... با دیدن من نفس عمیقی کشید و با بغض گفت: - دختر تو که منو نصف عمر کردی! - خوبی آرشاویر؟ ...

  • رمان توسکا12

    رمان توسكا سریع گفتم: - باشه منتظرم ... گوشیو که قطع کردم رو به چشمای منتظر آرشین و آرشاویر گفتم: - شهریار داره می یاد دنبالم .. می رسه تا چند دقیقه دیگه ... بعد زل زدم توی چشمای آرشاویر و گفتم: - شما هم برو راننده بقیه شو ... از چشماش خون می بارید ... خندیدم و گفتم: - آرشین جان ... مانتو و شال منو که گرفتی کجا آویزون کردی؟ آرشین که حسابی شوکه شده بود فقط به بالا اشاره کرد ... آرشاویر با قدم های بلند ازمون فاصله گرفت و من رفتم توی دستشویی که اول یه کم بخندم و یه آب هم به صورتم بزنم ... زیر لب گفتم: - حقته! تا تو باشی نخوای لج منو در بیاری ... بچه پرو! از دستشویی اومدم بیرون و رفتم سمت اتاقای بالا ... اتاق آرشاویر هم بالا بود ... مونده بودم لباسم توی کدوم اتاقه که آرشاویر از اتاقش اومد بیرون و گفت: - اینجاست ... بدون اینکه تشکری بکنم یا حرفی بزنم رفتم توی اتاقش و در اتاق رو با ضرب کوبیدم به هم ... مانتو روی تختش بود ... سعی کردم به هیچی نگاه نکنم ... اما مگه می شد؟ بی اراده به دیوارای اتاق زل زدم ... هیچ عکسی از من دیگه به دیوارا نبود ... همه رو برداشته بود ... نا خودآگاه بغض گلومو گرفت ... نشستم روی تخت ... چرا ما اینجوری شده بودیم؟ چرا از هم فرار می کردیم در حالی که همه اش داشتیم می رسیدیم به هم؟ یعنی واقعا من برای آرشاویر مرده بودم؟ این رفتارا چی بود که داشتیم عین بچه ها از خودمون در می آوردیم؟ شکستن غرور هم ... اونم جلوی بقیه ... چرا؟ آخه چرا؟ بابام یه بار تو عصبانیت یه حرفی زد که یادمه من خیلی خندیدم ... اما الان که فکر می کنم می بینم حقیقته ... به من گفت دخترم خر که لگدت می زنه توام باید بهش لگد بزنی؟ البته منظورم این نیست که آرشاویر دور از جونش خره ! اما من باید بهش می فهموندم که رفتارش درست نیست ... ما نمی تونستیم دیگه با هم باشیم ... باشه! اما حداقل می تونسیتم عین دو تا آدم بالغ با هم رفتار کنیم ... دیگه نیازی به این وحشی بازیا نبود که ... آره باید من با رفتارم اونو هم آروم کنم ... اینجوری اصلا درست نیست ... بابا بفهمه به کل ازم نا امید می شه ... از جا بلند شدم و مانتومو تنم کردم ... گوشیم زنگ خورد ... شهریار بود ... در حالی که شالمو سر می کردم جواب دادم: - الو ... - من دم درم ... بدو بیرون ... - الان می یام ... گوشیو قطع کردم ... خواستم از اتاق برم بیرون که حسی منو کشید سمت بالش آرشاویر ... نشستم لب تخت و بالشو برداشتم ... ناخودآگاه گرفتمش توی بغلم و همینطور که بوش می کردم چند بار بوسیدمش ... حس آرامش عجیب غریبی به دلم سرازیر شد ... به خودم نمی تونستم دروغ بگم ... هنوزم آرشاویر رو دیوونه وار دوست داشتم ... اگه هم داشتم به خودم می پیچیدم و حرص می خوردم فقط واسه این بود ...

  • رمان توسکا-9-

    *مردی که جلوی در ایستاده بود با دیدن آرشاویر کامل خم شد و سلام و احوالپرسی گرمی کرد آرشاویر هم با مهربانی جوابشو داد و رفتیم تو ... اول یه جاده شنی بود که وقتی تا تهش می رفتی می رسیدی به یه محوطه گرد که دور تا دورش اتاقک اتاقک بود و داخل اتاقک ها تخت گذاشته بودن ... وسط اون محوطه گرد استخر کوچیکی بود که داخلش چند تا قوی سفید خوشگل شنا می کردن ... چراغ های پایه بلند و کوتاه هم با نورهای خوش رنگشان به زیبایی محیط افزوده بودن ... اومدم برم به اون سمت که آرشاویر گفت:- از این طرف لطفاً ...برگشتم دیدم به مسیر فرعی باریکی اشاره می کنه که سمت راستمون قرار داره ... چرخیدم به اون سمت ... چه جاده خوشگلی بود!!!! اطرافش را درخت های بید مجنون احاطه کرده بودن ... برگهای درخت طوری در هم تنیده شده بودن که سقفی بالای سرمون درست کرده بودن ... پایین تر و نزدیک زمین بوته های گل به چشم می خوردن و چراغ های پایه کوتاه با نور صورتی کمرنگ ... اینقدر فضا رویایی و خوشبو بود که بی اراده چشمانم را بستم و همراه با نفس عمیقی زمزمه وار گفتم:- چقدر قشنگ و رویایی!پشت سرم زمزمه وار گفت:- درست مثل تو ...خودمو زدم به نشنیدن ... شایدم هم اشتباه شنیدم ... جاده باریک چند تا پیچ خورد تا رسید به محوطه بسته و گردی که به بهشت گفته بود زکی! دستم را جلوی دهنم گرفتم و جلوی جیغ زدنم رو گرفتم ... دور تا دور اونجا به جای درخت بید مجنون درخت گل بود ... و آسمان پر ستاره درست بالای سرمون قرار داشت ... برکه کوچیکی وسطش قرار داشت و روی آب زلال و خوش رنگش دو تا نیلوفر آبی ... میز گردی کنار برکه بود همراه با دو صندلی ... چراغ های ریز کوچکی اطراف برکه و در بین شاخه های درختان قرار داشت و فضا را روشن می کرد. زیباتر از همه ماه توی آسمون بود که درست بالای سرمون قرار داشت ... آرشاویر که محو حرکات من بود یکی از صندلی ها رو عقب کشید و گفت:- بفرمایید لطفاً ...بی اختیار نشستم و محو اطرافم شدم ... همان لحظه دو نفر با لباس فرم به ما نزدیک شدن و تعظیمی کردند. آرشاویر منو را از یکی از اونها گرفت و داد دست من و گفت:- هر چی دوست داری سفارش بده ...نمی دونم چرا دیگه نمی تونستم باهاش با تندی برخورد کنم. لبخندی زدم و گفتم:- فکر می کنی با این همه شوکی که به من وارد کردی دیگه اشتهایی هم برام باقی مونده ...اونم لبخند زد و گفت:- پس دلیلی بی اشتهایی من هم توی این روزا شوکیه که تو بهم وارد کردی ...با تعجب گفتم:- من؟! شوک؟!با همون لبخند جذابش گفت:- سفارش بده ...منو رو باز کردم ... انواع اقسام غذاها توش بود ... ترجیح دادم میگو پفکی سفارش بدم ... خیلی هوس کرده بودم ... آشاویر هم به تبعیت از من میگو پفکی سفارش داد و منو رو برگردوند ... آن دو نفر دوباره تعظیمی ...

  • رمان توسکا 2

    فیلمنامه راجع به دختری بود که اول فیلم پدرش فوت می شه ... و اون که جز پدرش کسیو نداشته تصمیم می گیره خودش گلیم خودشو از آب بکشه بیرون ... و تو این راه اتفاقای زیادی براش می افته ... تازه فهمیدم تستی که دادم مربوط به قسمت اول فیلم بوده ... توی اون دو هفته خونه ما تبدیل شده بود به خونه ارواح ... نه بابا حرفی می زد ... نه مامان ... نه من .... من که همه اش فیلمنامه دستم بود و می خوندم ... اونا هم تو حال خودشون بودن .... یه شب که دور هم روی تخت نشسته بودیم و منم داشتم فیلمنامه رو می خوندم مامان استکانی چایی ازقوری توی سینی برای بابا ریخت و گفت: - جهانگیر ... به نظرت به فامیل بگیم؟ بابا آهی کشید و گفت: - نه فعلا دست نگه دار ... بذار ببینیم چی می شه! یعنی بابا هنوزم امیدوارم بود که من بیخیال این کار بشم؟ ولی ما قرارداد بستیم ... چی می تونستم بگم؟ هیچی نگفتم و سرمو انداختم زیر ... بابا گفت: - توسکا ... سریع نگاش کردم و گفتم: - جانم؟ - یه سری چیزا هست که می خوام بهت بگم ... - بفرمایید بابا ... - تو دیگه این کارو قبول کردی ... قرارداد بستی ... فقط نگاش کردم ... ادامه داد: - شاید از شش ماه دیگه اسمت و عکست بره سر در سینماها و بیلبوردهای توی خیابون ... - خب ... - معروف می شی ... حالا مشهور یا محبوبش مشخص نیست ... ولی معروف می شی ... سرمو تکون دادم ... بابا ادامه داد: - دیگه مثل الان نمی تونی راحت بری توی خیابون ... رستوران ... گشت و گذار ... زندگی عادیت مختل می شه .... - درسته بابا ... - اما ... نگاش کردم .... گفت: - دوست ندارم خودتو گم کنی ... یه قرارداد میلیونی الان باهات بسته شده ... شاید بعدها بیشتر از اینم بشه ... سریع گفتم : - بابا من هر چی دارم مال شماست ... بابا تند نگام کرد که از حرفم پشیمون شدم و گفتم: - ببخشید ... - تو هر چی داری مال خودته ... من هیچ وقت نمی خوام یه ریال ازپولی که تو بابتش زحمت می کشی بیاد توی زندگیم ... همه اش مال خودته بابا ... خوش و حلالت باشه ... ولی می خوام نگرانی من و مامانت رو درک کنی ... توسکا نمی خوام عوض بشی ... دوست ندارم وقتی یه عده با هیجان می یان طرفت بهشون اخم کنی ... دوست ندارم وقتی یه پسر معمولی می خواد بیاد خواستگاریت اخ و پیف کنی ... تو باید همینی باشی که هستی ... هر بار که برات خواستگار می یومد چی کار می کردی بابا؟! خیلی خانوم می یومدی جلوشون ... پذیرایی می کردی ... با لبخند جوابشونو می دادی ... بعد عاقلانه فکر می کردی و تصمیم می گرفتی ... الان هم باید همینطور باشی ... تو هر چقدر که معروف بشی واسه بیرون از خونه هستی ... توی این خونه باید توسکا باشی ... همونی که بودی ... سرم پایین بود و با ریشه های قالی روی تخت بازی می کردم ... حق رو به بابا می دادم ... اون و مامان بیش از اندازه ...

  • رمان توسکا(12)

    سریع گفتم: - باشه منتظرم ... گوشیو که قطع کردم رو به چشمای منتظر آرشین و آرشاویر گفتم: - شهریار داره می یاد دنبالم .. می رسه تا چند دقیقه دیگه ... بعد زل زدم توی چشمای آرشاویر و گفتم: - شما هم برو راننده بقیه شو ... از چشماش خون می بارید ... خندیدم و گفتم: - آرشین جان ... مانتو و شال منو که گرفتی کجا آویزون کردی؟ آرشین که حسابی شوکه شده بود فقط به بالا اشاره کرد ... آرشاویر با قدم های بلند ازمون فاصله گرفت و من رفتم توی دستشویی که اول یه کم بخندم و یه آب هم به صورتم بزنم ... زیر لب گفتم: - حقته! تا تو باشی نخوای لج منو در بیاری ... بچه پرو! از دستشویی اومدم بیرون و رفتم سمت اتاقای بالا ... اتاق آرشاویر هم بالا بود ... مونده بودم لباسم توی کدوم اتاقه که آرشاویر از اتاقش اومد بیرون و گفت: - اینجاست ... بدون اینکه تشکری بکنم یا حرفی بزنم رفتم توی اتاقش و در اتاق رو با ضرب کوبیدم به هم ... مانتو روی تختش بود ... سعی کردم به هیچی نگاه نکنم ... اما مگه می شد؟ بی اراده به دیوارای اتاق زل زدم ... هیچ عکسی از من دیگه به دیوارا نبود ... همه رو برداشته بود ... نا خودآگاه بغض گلومو گرفت ... نشستم روی تخت ... چرا ما اینجوری شده بودیم؟ چرا از هم فرار می کردیم در حالی که همه اش داشتیم می رسیدیم به هم؟ یعنی واقعا من برای آرشاویر مرده بودم؟ این رفتارا چی بود که داشتیم عین بچه ها از خودمون در می آوردیم؟ شکستن غرور هم ... اونم جلوی بقیه ... چرا؟ آخه چرا؟ بابام یه بار تو عصبانیت یه حرفی زد که یادمه من خیلی خندیدم ... اما الان که فکر می کنم می بینم حقیقته ... به من گفت دخترم خر که لگدت می زنه توام باید بهش لگد بزنی؟ البته منظورم این نیست که آرشاویر دور از جونش خره ! اما من باید بهش می فهموندم که رفتارش درست نیست ... ما نمی تونستیم دیگه با هم باشیم ... باشه! اما حداقل می تونسیتم عین دو تا آدم بالغ با هم رفتار کنیم ... دیگه نیازی به این وحشی بازیا نبود که ... آره باید من با رفتارم اونو هم آروم کنم ... اینجوری اصلا درست نیست ... بابا بفهمه به کل ازم نا امید می شه ... از جا بلند شدم و مانتومو تنم کردم ... گوشیم زنگ خورد ... شهریار بود ... در حالی که شالمو سر می کردم جواب دادم: - الو ... - من دم درم ... بدو بیرون ... - الان می یام ... گوشیو قطع کردم ... خواستم از اتاق برم بیرون که حسی منو کشید سمت بالش آرشاویر ... نشستم لب تخت و بالشو برداشتم ... ناخودآگاه گرفتمش توی بغلم و همینطور که بوش می کردم چند بار بوسیدمش ... حس آرامش عجیب غریبی به دلم سرازیر شد ... به خودم نمی تونستم دروغ بگم ... هنوزم آرشاویر رو دیوونه وار دوست داشتم ... اگه هم داشتم به خودم می پیچیدم و حرص می خوردم فقط واسه این بود که طاقت کم ...

  • رمان توسكا

    ذهنم قفل کرد ... داشتم سقوط می کردم که یهو گیر کردم و حس کردم دارم خفه می شم ... دستمو گرفتم به شالم ... پیچیده بود دور گردنم و داشت خفه ام می کرد ... صدای نعره های بچه ها رو از بالای سرم می شنیدم ... اما فقط فکرم به این بود که شالو از دور گردنم باز کنم ... دستمو کشیدم بالا ... یه شاخه کلفت بالای سرم بود ... دستمو محکم گرفتم بهش و با دست دیگه ام به سختی شالو از دور سرم باز کردم ... اشکم سرازیر شد ... بالای یه دره عمیق آویزون بودم ... شالم هم که نجاتم داده بود افتاد ته دره ... الان وقت گریه نبود ... به بالا نگاه کردم ... شاید چهار پنج متر اومده بودم پایین ... ولی بچه ها رو نمی تونستم ببینم ... صدای ضجه هاشون رو می شنیدم ... بیشتر از همه صدای عربده های آرشاویر می یومد ... تموم توانم رو جمع کردم ... دستم درد گرفته بود باید بهشون می فهموندم زنده ام تا کمکم کنن وگرنه پرت می شدم پایین ... دستام قدرت زیادی نداشتن ... با تموم وجودم جیغ کشیدم: - کمک!!!! صداها کمتر شد .... دوباره جیغ زدم: -کمک!!!!!!! اینبار صدای همهمه اشون بلند شد ... صدای داد آرشاویر بلند شد: - توسکاااااا ...توسکااااا عزیزم کجایی؟؟؟؟؟؟؟ - اینجااااااممممم چند متر اومدم پاییننن ... به یه شاخه گیر کردمممم ... آرشاویر دارم می افتممممم شهریار گفت: - مسعود برو کمک بیار ... طناب نداریم که بتونیم بکشیمش بالا ... بدووووووو ...گوشی لعنتی خط نمی ده ... صدای مازیار اومد: - چی کار می کنی آرشاویر؟ صدای شهریار اومد: - این دیوونگیه ... نکن این کارو! الان مسعود با طناب می یاد ... صدای نعره آرشاویر لرزه به تنم انداخت: - تو خفه شو عوضی! حسابمو با تو یکی بعدا تصفیه می کنم ... مازیار گفت: - نرو آرشاوییر ...به خدا این خودکشیه ... می یاریمش بالا ... صدای آرشاویر اومد: - توسکا ... توسکااااا جان ... کجایی عزیزممم ... می تونی خودتو به من نشون بدی؟ بغضم ترکید ... خدایا تو این بدبختی و این جای خطرناکی که من گیر کردم فقط آرشاویر راضی شد بیاد کمکم ... آخ خدا دارم می میرم ... اصلا کاش بمیرم ... من چرا زودتر عشق اونو درک نکردم؟ فقط دوست داشتم زودتر برسم بهش و با همه وجودم بغلش کنم ... با هق هق گفتم: - نمی تونم تکون بخورم آرشاویر ... دارم می افتم ... - الان می یام پیشت عزیزم ... فقط یه ذره دیگه تحمل کن ... با همه توانم چنگ زدم به درخت ... الان وقت مردن نبود ... پاهاشو دیدم با کمک درختایی که به دیواره کوه روییده بود داشت می یومد پایین ... تا دیدمش جیغ زدم: - آرشاویرررررر ... یه دفعه سر خورد و حدود یه متر اومد پایین تر اما سریع دستشو بند کرد و برگشت به پایین نگاه کرد درست بالای سرم بود ... با دیدن من نفس عمیقی کشید و با بغض گفت: - دختر تو که منو نصف عمر کردی! - خوبی آرشاویر؟ چرا سر خوردی؟ ...

  • رمان توسکا(3)

    بپا غرق نشی حالا ... شهریار دستی سر شونه ام زد و گفت: - مواظب باش سرما نخوری خانومی ... خانومی؟!!! ای بابا! این یه چیزیش بودااااا ... جلوی همه ... نگاه فریبا و شوهرش و احسان یه جور خاصی شده بود و داشتن نگام می کردن ... شهریار هم که انگار نه انگار ول کرد رفت ... سریع گفتم: - اینم یه چیزیش می شه ها ... صدای موسیقی منو از اون حال و هوا کشید بیرون ... ارکستر بالاخره شروع کردن ... احسان سریع از جا پرید و دست منو کشید و گفت: - یالا ببینم ... یه بار سلاخیم کردی الان وقتشه که جبران کنی ... با خنده دنبالش رفتم و شروع کردیم به رقصیدن ... شاید اولین زوجی که رفتن وسط ما دو تا بودیم ... همه شروع کردن به دست زدن ... دو تا نقش اصلی فیلم حالا داشتن با هم می رقصیدن ... خوبه بلد بودم برقصم وگرنه آبرو برام نمی موند جلوی احسان! بی اراده با چشمام دنبال شهریار گشتم ... زود پیداش کردم ... وا! این چرا میون زمین و هوا خشک شده بود ؟ یه تنگ بلوری با یه لیوان دستش بود ... یه کم هم خم بود روی یکی از میز ها مشخص بود داشته برای شخصی که پشت میزه از داخل تنگ نوشیدنی می ریخته ... ولی حالا چشم تو چشم من به همون حالت خشک شده بود ... لیوان دستش سر ریز شد و شخص پشت میز بهش اخطار داد ... سریع صاف شد ... نگاه از من گرفت و لیوان رو داد به اون مرده و راهشو کشید با سرعت رفت ... چنان با خشم پاهاشو روی زمین می کوبید که من جای اون پا درد گرفتم ... سعی کردم فراموشش کنم ... رو به احسان گفتم: - تنها اومدی؟! - پس باید با کی می یومدم؟ - همه با خونواده اومدن ... - توام تنها اومدی ... راست می گفت ... ولی من خونواده ام نخواستن که باهام بیان وگرنه من دعوتشون کردم ... سری تکون دادم و گفتم: - من دلیل دارم ... - من دلیلی ندارم ... اصولا توی این مهمونیا تنها می رم ... خواهرام کوچیکن زوده براشون پاشون اینجور جاها باز بشه ... - آخی ... چه داداش خوبی! تا آخر آهنگ با هم رقصیدیم و وقتی تموم شد در میان دست زدن بقیه نشستیم ... فریبا دستشو ها کرد و گفت: - چطور دلتون اومد از این بخاری دل بکنین؟ من که دارم قندیل می بندم ... احسان یه خیار از ظرف روی میز که معلوم بود تازه گذاشتن برداشت و گفت: - توام یه کم بری اون وسط بتکونی و دست از سر مازیار برداری گرم میشی ... مازیار خندید و فریبا آماده شد یه چیزی به احسان بگه که احسان گفت: - راستی مازیار ... اون یارو ... آخر تیتراژ کدوم فیلمو خوند؟ مازیار با خنده گفت: - اون یارو؟! تو چه پدر کشتگی باهاش داری ... - والا هیچی ... اسمش سخته ... تا هم که مخفف اسمشو می گم بدش می یاد ... مازیار خندید و گفت: - با هیچ فیلمی کار نکرد ... - چرا؟!!! - گفتم که اصولا اخلاق خاصی داره ... واسه هر فیلمی کار نمی کنه ... یعنی بیشتر شخصی می خونه ... رفتن ...