رمان روز های رنگی

  • رمان روز های بی کسی 3

    فصل چهارم آخراي شهريوربوديم درواقع نزديکاي تولد من .فقط دوروز مونده بود تا من نوزده ساله بشم! مامانم تصميم داشت برام تولد خوبي بگيره .عمو که ازاين موضوع با خبر شده بود گفت: -جشن رو خونه ما مي گيرم هم اين که بزرگتره هم اين که موقع پذيرايي توباغ شام مي ديم. مامانم اول کمي مخالفت کرد اما عمو سرحرف خودش ايستاد ومادرم نتونست کاري ازپيش ببره.اين دو روز همه خريدامونو کرديم ...کارا به خوبي پيش رفت. صبح روز تولدم ازخواب که بلند شدم رفتم حموم وکمک مادرم هرچقدر وسيله لازم بود رو داخل ماشين گذاشتم وآماده شديم .عجله داشتيم توراه دوتا ساندويچ دستمون گرفتيم وخورديم .وقتي به خونه عمو رسيديم کسي جز عمو وخدمتکارا نبودن .فقط تونستم بفمم بهنام کجارفته اما ازشانس زشتم کلمه اي جز احوال پرسي از دکتر گفته نشد.تزيين کردن خونه شروع شد .تا ظهر هم ما تموم شديم وهم گلي وگلرخ ميوه وشيريني ها رو آماده کرده بودن.گاهي موقع تزيين کردن با مادرم خسته مي شديم وموسيقي مي ذاشتيم وکل می کشیدیدم منم که مي رقصيدم ... عمو که منو مي ديد مي گفت: -خدا نگهت داره دختر ایشالله عروسيتو ببينم ظهر هم نه دکتر ونه بهنام هيچ کدوم نيومدن. راستش منتظر دکتر بودم دوست داشتم لااقل روز تولدم برام تلخ نباشه. پنهاني چشم به دردوخته بودم تا دکتر ازراه برسه ولي ...ولي مگه اين دريا دست ازسر دکتر برمي داشت مگه ميذاشت يه روز دکتر به آرامش برسه ... نخیر... دکتر هم با داشتن دريا به آرامش مي رسه...بعلهههههههههه ...اصلا حالا که اینجوره دوتاشون بمیرن الهی !!!!واقعا خجالت داره آهو ...واقعا... بعد ازظهر که به آرايشگاه رفتم ساعت هفت برگشتم .هنوز کسي خونه عمو نبود فقط ژيلا وشهرام والهام به جمعمون اضافه شده بودند. بازم اين پسر نيومده بود به خدا پدرام کاري ميکني که بلند شم خودم بيام دنبالت ها...آخه اين کجا رفته بود؟ آخ که چقدردوست داشتم يه سيلي بخوابونم تو گوشه دريا .ازدر که وارد شدم گلي با ديدن من جلو اومد : - هزار ماشالله آهوخانم الله اکبر چقد ماه شدين خانم بيايين براتون اسپند دودکردم چشم حسود کور ايشالله اسپندرو دورسرم چرخوند : - الهم صل علي محمد وآل محمد... - بسه بسه ديگه گلي خانم لباسام دودمي گيره ممنون تا ساعت نه شب فقط دوستام مهمون بودن که دريا ودلارام وطرلان هم جزئي ازاونا بودن.وقتي دوستام رفتن به اتاق پرهام رفتم ولباسمو عوض کردم .لباس اوليم يه بلوز وشلوار اسپرت به رنگ سياه وسفيدبود بلوزم آستين هاي سه ربع داشت وشلوارم کلوش بود. کرواتي ظريف به يقه ي بلوزم بود که با کت کوتاهي که روي بلوزم مي خورد هماهنگي داشت.لباس دومم را پوشيدم وبه خودم درآينه نگاه کردم :کت و دامني مشکي رنگ ،کفشهايي ...



  • رمان روز های بی کسی پایانی

    تایه ساعت بعد حدودا ده دوازده تا نایلون دست پدرام بود وهمش لباس وخرت وپرت برامن بود...خودش هیچی نمی خرید منم لام تا کام حرف نزدم که چرا برا خودت هیچی نمی خری ! واقعا اخلاقم گند بود همه لباس مجلسیام و مانتو وشلوار وشال وروسری ولباس زیر وکلیپس وگل سر واین چیزا رو خریده بودم تازه پونصد شش صدتومنم رو دستش گذاشتم ولی بازم یخ بی مهریم باز نشد ! الان که فکرمی کنم می فهمم خیییلی آدم نچسبی بودم! وقتی داشتیم می رفتیم بیرون هنوز یکی دوساعت تا غروب آفتاب بود...پدرام داشت می رفت ماشین رو بیاره که خریدارو بذاریم داخلش .منم یه کناری ایستادم تا پدارم ماشین رو دور بزنه وبیاد جلوی پاساژ...همه ی خریدا هم دست من ...دستم داشت کنده می شد ...صدای داد یه نفر ازپشت سرم اومد...برگشتم پشت سرم ... یه پسر جوون با سرو وضع فشن وتیپ امروزی وایستاده بود دست فروشی می کرد! خندم گرفته بود نه به تیپش نه به دست فروش بودنش...به گونی روبروش که پراز لیرز بود نگاه کردم ...چندتا بچه پسر جلوش وایساده بودن وهی سوال می کردن : -آقا این چنده ؟! -دو وپونصد -این این ...این یکی چنده ؟! -اون ...پنج تومن به درد تو نمی خوره ...دست نزن بچه ...اِ ریختی بهم ! -من رنگ آبی می خوام ...این لیرزش قرمزه - ندارم ...بدو برو بدو... -لا اقل یه دونه از اون کوچولو ها بده -بچه جون گفتم که پولت کمه ...بیا برو کاسبی مارو بهم نریز ..برو بچه با ناامیدی پو تودستشو نگاه کرد ...آخی دلم کباب شد ...پول تودستش هزارتومن بیشتر نبود تازه مچاله شده وچروک تو دستای عرقیش گرفته بود...بمیرم پنچ شش سال هم بیشتر به نظر نمی اومد...رفتم نزدیک بچه وایسادم وبه پسر جوون گفتم : -یه دونه ازهمونایی که این بچه می خواد رو بده پسرباتعجب بهم نگاه کرد وگفت : -پولش کمه آبجی -گفتم بهش بده ...پولشو خودم می دم سرشو تکون داد ویه دونه از تو بسته درآورد وروشن کرد...با لبخند چشم دوخت به من وگفت : -این خوبه آبجی ؟! رنگشو ببین .. لیزر رو گرفت طرف من ...حس کردم نورشو انداخت تو چشمم ...سرمو کج کردم که به بچه بگم هر رنگی دوست داره انتخاب کنه ...یهو....یا قمر بنی هاشم ... پدرام با شدت پرید رو پسره ...مشت اول رو زد رو فکش ...این ازکجا پیداش شد یهو!پسره بدبخت حتی فرصت نکرد ببینه مشت ولگدا رو ازکجا می خوره ...پدرام ده تا می زد ویه دونه می خورد ...پسره هم ازخودش دفاع می کردا: -چته وحشی .... پدرام یقشو گرفت ومحکم کشیدش بالا...با شدت کوبیدش به دیوار پشت سرش ...جای پسره من کمرم درد گرفت ...اوف! هاج وواج نگاه می کردم مونده بودم چه غلطی بکنم!پسره عصبانی اما با صدای لرزون گفت : -ولم کن حیوون ...ای بابا یکی بیاد اینو سگ پدرو بگیره ...رم کرده ... پدرام با فهش های اون عصبانی ترشد وبا دستش محکم کشید زیر ...

  • رمان روز های بی کسی 8

    منو پدرام باهم ازدواج کرديم وتوهمون خونه اي که پدرام تواصفهان داشت جهاز منو چیدیدم...هر چند پدرام منو مامانو دیوونه کرد تا اومد راضی شه که جهاز بیاریم ...حرفش یک کلام بود می گفت وسایل خونه همه تکمیل ونوئه اما من حق داشتم وسایل خودمو بخوام ..تازه عروسا همه امیدشون به دسترنج پدرو مادرشونه!!! عروسي رو تهران گرفتيم...پدرام آنچنان عروسی گرفت که همه دست به دهن موندن.مخصوصا بچه هاي دانشگاه که اين خبر بينشون مثل توپ صدا کرد!!!بهترین شب زندگیم بود.همه فامیلمون با چهارتا چشم اومده بودن عروسی ...باورشون نمی شد پدرام داره با من عروسی می کنه ...نه دریا !!!!!خب عمو هم نه گذاشت نه برداشت وهمون شب موقع شام جلو همه واقعیت رو گفت ....چه لحظه ای بود بماند ....قلبم مثل ساعت می زد ...دستامم یخ کرده بود ...پدرام که دید حالم خوب نیس دستمو تو دستشو گرفت...سکوت همه سالن تالارو گرفته بود ...نه کسی حرف می زد نه ازما چشم برمی داشتن ...می ترسیدم خیلی زیاد...سرمو چرخوندمو به پدرام نگاه کردم ...نمی دونم چی تو نگام دید که یه لبخندزد ودستمو فشار داد... دلگرم شدم ...اصلا وقتی پدرامو کنارم داشتم غصه هیچی رو نداشتم ....یه تکیه گاه بود یه تکیه گاه محکم که مطمئن بودم بهترینه ...بعد ازاون سکوت طولانی مهمونا، خود دریا اومد دست منو پدرام رو گرفت ورفتیم وسط ...بعدشم که ارگ شروع کرد همه ریختن وسط جمع وچراغا خاموش شد...درکل همه یادشون رفت و...کناراومدن !!!فیلم برداره همش دور منو پدرام می چرخید می خواستم آخریه شوتش کنم تو دیوارا...حوصلمو سر برد ازبس دستور داد...یه نگاه به دورمون انداختم ...اوه اوه چه خر تا خریه !!!!همه واسه خودشون شلنگ تخته می ندازن هوا!!! سرمو چرخوندم که .... چشم تو چشم پدرام شدم ...خندید...از اون دختر کشا.....حلقه دستاشو دور کمرم تنگ تر کرد...سرشو آورد نزدیک...نگاش کردم...چشم دوخته بود به لبام .... -پدرام ...این فکر و ازمغزت بیرون کنا...وسط جمع .. -کی هواسش به مائه آخه ؟؟؟ -ببخشیدا تو عروسی همه هواسشون به عروس دوماده ... -اصلا ببینن تو این تاریکی چیزی معلوم نیس...بعدم زنمه جرم که نمی کنم ... -پدرا...... هنوز اسمشوکامل نگفته بودم که بالباش حرفمو خورد....اولین بوسه ی عشمون ...اولین تجربه ای که هرچندقلبمو لرزوند ...هرچند گر گرفتم ...اما شیرین شیرین بود.... وقتی دیدم پدرام دست بردار نیست منم بی خیال شدمو همراهیش کردم .... ساعت نزدیک یک ودو بودکه با همراهی های ماشینا یه کم که تو خیابونا دور زدیم رفتیم خونه عمو ....دوسه روز رو تهران بودیم وبعدم برگشتیم اصفهان ... بدترین چیزی که دوس نداشتم تنهایی مامانم بود...بهش خيلي اصرارکردم تا باما زندگي کنه اما اون مخالف بود فقط مي خواست همون تهران زندگي کنه.هميشه ...

  • تاوان بوسه های تو 13

    آروم کلید و داخل قفل چرخوندم فرنود داخل سان یا کلا در میدون دید من نبود ولی سر و صداهایی از اتاق خودش به گوش می رسد قدم به قدم نزدیک شدم تقه ای به در بسته زدم در سریع به روم باز شد و من متعجب اتاق و بر انداز می کردم مگه ممکن بود در نصف روز این همه تغییر ؟ ؟ دور خودم می چرخیدم و هر لحظه هاج و واج تر از قبل فرنود و برانداز می کردم تک تک اجزای صورتش از خوش حالی در حال متلاشی شدن بود تخت خودش و هیچ وسیله دیگه ای دیده نمی شد فقط یک کمد بچه کرم نارنجی که آکنده از عروسکهای مختلف بود و سگ پشمالوی بزرگی که روی سقف کمد بود کامیون بزرگی که کنار اتاق خودنمایی می کرد اگه در هر شرایط دیگه ای بودم خنده ام می گرفت ! ! تخت بچگانه نارنجی رنگی که 4.5 عروسک بالاش آویزون بود حتی کالسکه و روروک هم داخل اتاق بود در کمد و باز کردم لباسهای ریز و درشت یک نوزاد حتی برای بعد نوزادیش با ناباوری فرنود و برانداز کردم نام نامه روی هوا تکون داد و گفت : براش اسمم انتخاب کردم ! ! با لبهای لرزونی خواستم چیزی و ادا کنم که نتونستم حال زارم مشخص بود کمکم کرد روی مبل چرم نارنجی رنگی که گوشه اتاق بود بشینم و به دنبالش راهی آشپزخونه شد کنار مبل زانو زد و لیوان آب قند و به سمتم گرفت تا ذره ذره به خوردم نداد بلند نشد چرخی داخل اتاق زد و شروع کرد عروسکهایی که داخل کمد جا نمی شدند رو چیدن ! ! ! ساکت نگاهش می کردم درد دل و کمرم هر لحظه شدت می گرفت به خودم لعنت می فرستادم ای کاش هیچ وقت بهش اجازه نمی دادم بهم نزدیک بشه ...ای کاش هیچ وقت به عقب افتادن یک عادت زنانه شک نمی کردم و راهی آزماتیشگاه نمی شدم...ای کاش هیچ وقت به خونه نمی رفتم تا الان با فواد روبه رو بشم ...لبهای لرزونم و به زحمت تکون دادم و گفتم : فواد اینجا بود ! ! ! فرنود : آره خودم باهاش تماس گرفتم بیاد کمکم ...فکر نکنی از گناهش گذشتم ...خواستم این طور بهش بفهمونم پاش و از زندگیم بکشه بیرون ! ! چی می شنیدم فرنود ؟ ؟ من و هم بخشی از زندگیش محسوب می کرد ؟ ؟ ؟ به سمتم برگشت و گفت : چیزی گفت ؟ ؟ -نه اصلا ! ! دوباره با چهره خندونی به ستم برگشت و گفت : برای اسم که فکری نکردی ؟ ؟ به تنها چیزی که فکر نمی کردم ...سرم و به چپ و راست تکون دادم همونطور که موش سفیدی که دم و پوزه صورتی رنگی و داشت به ستم می گرفت گفت : آرشام چطوره ؟ ؟ -فرنود ؟ باز دوباره کنارم زانو زد این همه مهربونی و کجا قایم کرده بود که حالا همه رو به یکباره رو می کرد لبهامو تر کردم و گفتم : این بچه تازه یک ماهه می شه ...ممکنه.. میون کلامم پرید و گفت : هیچ امکانی وجود نداره این بچه سالم به دنیا میاد ! ! ! دوباره به سمت پنجره رفت نگاهم به سمت پرده اش کشیده شد پرده عروسکی ...

  • رمان گیسو قسمت بیبست و هفتم

    قسمت بیست و هفتم گیسو به دلهره گفت:-    مادر من خیلی دلم شور میزنه؟-    چرا دخترم؟-    آخه اینهمه مدت پدرداره به مازیار چی میگه؟-    حتماً پدرت الان ازش در مورد خانواده اش سوال میکنه، نگران نباش.-    چرا اونو به باغ برده؟ چه مطالب مهمی بوده که نمیتونسته اینجا پیش ما مطرح بشه؟ نکنه پدر داره در مورد محبوب باهاش حرف میزنه؟فرنگیس نمیدانست چه بگوید. تنها نگاهی به چهره ی مضطرب گیسو انداخت. میز شام را چیده بودند که سر و کله ی آن دو هم پیدا شد. گیسو نگاهی پرسش آمیز به چهره ی رنگ باخته ی مازیار افکند و وقتی نگاهش را گریزان یافت دلهره اش شدت پیدا کرد. دکتر با شعفی تصنعی بر روی صندلی نشست و گفت:-    به به...چه بویی؟ این غذا خوردن داره.فرنگیس که سعی میکرد دلهره اش را پنهان کند گفت:-    اینطوری از مهمون پذیرایی میکنن؟ سه ساعت این بنده ی خدا رو تو سرما بیرون نگه داشتی که باغ رو بهش نشون بدی؟دکتر خودش را نباخت و همانطور که مشغول کشیدن غذایش شد که مازیار مودبانه یک صندلی برای گیسو بیرون کشید و وقتی گیسو با تشکر خجولانه ای بر روی آن نشست، اظهار کرد:-    اتفاقاً خیلی استفاده کردم. هم از باغ بسیار قشنگتون و هم از صحبت های آقای دکتر...همه برای لحظه ای از این حرکت او شگفت زده شدند ولی به سرعت آنرا از چهره خود زدودند. مازیار صندلی دیگری بین دکتر و ماهان پیش کشید و وقتی بر روی آن قرار گرفت، گفت:-    اگه اجازه بفرمایین من بعد از شام رفع زحمت میکنم.تقریباً همه با تعجب به او نگریستند.فرنگیس پرسید:-    این وقت شب؟-    من عادت دارم، خیلی وقتها شده که این کار رو کرده ام.فرنگیس موکدانه گفت:-    در هر صورت بهتره امشب اینجا استراحت کنین و در صورتی که میل داشته باشین میتونین فردا اینجارو ترک کنین.مازیار با شعفی که به شدت قصد پنهان نمودن آن را داشت گفت:-    شما لطف دارین...اما..دکتر گفت:-    اما...ولی...اگر...و از این حرفها نداریم. اینجا هیچ کس روی حرف فرنگیس خانوم حرف نمیزنه.فرنگیس نگاه تشکر آمیزش را به او دوخت و سپس متوجه مازیار کرد و گفت:-    از اتاقتون خوشتون نیومد؟مازیار دستپاچه جواب داد:-    چرا، اتفاقاً دلبازه...و خیلی هم با سلیقه تزیین شده.-    پس چی؟این بار مازیار نگاهش را که تشکر و محبت توامان در آن دیده میشد به فرنگیس دوخت و جواب داد:-    من شرمنده ام اگه...مخالف نظر شما مطلبی گفتم. هر طور شما بفرمایید.گیسو که آن موقع بدون پلک زدن به آنها مینگریست، با این حرف او تا حدی آرامش یافت و مشغول خوردن غذایش شد. دکتر یکی از مهمترین آداب غذا خوردن یعنی سکوت را نادیده گرفت و با دهانی پر گفت:-    برای اینکه حرفهای آقا مازیار رو ازچشم من نبینین بهتره که نتیجه ی گفتگو ...

  • رمان ابی به رنگ احساس من - قسمت آخر

    نگام کرد..اه کشید و گفت :همونی که می خواستم شد..تو خامِ حرفام شدی..با من اومدی تهران..هر بار در مورد اقابزرگ بهت می گفتم و تو می ترسیدی..وقتی فهمیدم کار می کنی خونم به جوش اومد..تا من بودم نیازی نبود که کار کنی..تصمیم گرفتم قدم جلو بذارم و کارو تموم کنم..ازت خواستگاری کردم ولی قبولم نکردی..تحت فشار گذاشتمت..از بی پدری بهار گفتم و از تنهایی خودت..از اقابزرگ و جدایی از دخترت..می دونستم دیگه جواب رد نمیدی که همونطور هم شد..  بعد از عروسیمون واقعا خوشبخت بودم..تو مال من بودی..همسرِ من..دیگه هیچی نمی خواستم..ولی..همه چیز به یکباره به هم ریخت..ورشکست شدم..کارخونه رو واگذار کردم..همه چیزمو باختم..هر چی پول تو حسابم بود دادم به طلبکارا..تا اینکه فهمیدم اقابزرگ فهمیده..اره..فهمیده بود من ماهان رو کشتم..ظاهرا تمام مدت پی گیر قتل پسرش بوده..اون دونفر رو پیدا کرده بودن.. ولی چون هیچ وقت منو ندیده بودند نتونستن ردی ازم پیدا کنند..فقط یه اسم داشتن.."سامان"..اون هم به خاطر ندونم کاری یکی از همکارام بود..یه بار وقتی داشتم با اون دونفر تلفنی حرف می زدم ..یکی از دکترا که صمیمی هم بودیم منو به اسم صدا زد و مجبور شدم جواب بدم..ظاهرا اونا هم فهمیده بودن اسمم چیه..اقابزرگ بهم شک می کنه و ته و توشو در میاره و می فهمه کار من بوده..همه ی مکافاتایی که کشیدم.. بدبختیام..همه و همه به خاطر اقابزرگ بود..اون روز که بیمارستان باهام تسویه حساب کرد .. من تو بهتِ این بودم که چرا؟!..اقابزرگ رو تو حیاط بیمارستان دیدم..همانطور پر صلابت ..با نگاهی تیز ومغرور..با دیدنش قلبم فروریخت..ترسیدم..تا اون موقع نمی دونستم اقابزرگ هم از موضوع خبر داره..اصلا باورم نمی شد اون پشت همه ی این قضایا باشه..جلو اومد..زل زد تو چشمام..چند تا جمله گفت که سوختم..  --بد کردی پسر..نمکِ سفره م رو خوردی ..ولی زدی نمکدون رو شکستی..نور چشممو ازم گرفتی..مدرکی ندارم که ثابت کنم تو قاتلشی..ولی..خدا جای حق نشسته..اون شاهده همه چیزه..محکم داد زد .. انگشتشو رو به اسمون بلند کرد و گفت :اگر من بندشم و اون معبود ازش می خوام به حقِ خون پای مال شده ی پسرم تقاصشو ازت بگیره..به حقِ نون و نمکی که سر سفره م خوردی تاوانشو پس بدی..به حقِ حس برادری که پسرم به تو داشت و اعتمادی که به تو داشت مجازات بشی..انگشتشو به طرفم گرفت و زیر لب غرید :اون روز خیلی دور نیست پسر..خدا دیر گیره ولی سخت می گیره..خیلی سخت..  بعد هم از اونجا رفت..ولی من مات و مبهوت سرجام وایساده بودم..صدا و کلام محکم اقابزرگ خشکم کرده بود (اون روز خیلی دور نیست پسر..خدا دیر گیره ولی سخت می گیره ..خیلی سخت..)..  اون روز با حالی خراب برگشتم خونه..حرفای اقابزرگ تو گوشم زنگ می ...

  • پست دهم رمان ازدواج به سبک کنکوری

    یک روز مونده به عید بود. از وقتی فهمیدم سارا اونروز به خواست پدرام اومده کوه و همچنین پدرام به آریان گفته که من کوهم و نگران نباشه با سارا حرف نزدم و بعد از کلی ناز کشی قبول کردم بعد عید با مامان صحبت کنم. با شنیدن زنگ در از جا بلند شدم و درو باز کردم. اوه عمه خانوم بود. اینجا چیکار می کرد؟ سریع از جلوی در کنار رفتم و گفتم:-سلام عمه جون. بفرمایید داخل.بدون هیچ تعارفی وارد شد. یه نگاه به خونه انداخت و نگاهش روی یه نقطه ثابت موند. رد نگاهش رو گرفتم. وای بد تر از این نمی شد. هر چی با آریان واسه عید خرید کرده بودیم رو ریخته بودم روی میز تا ببینمشون. عادتم بود از خرید که می اومدم همه خرید ها رو دوباره باز می کردم و می دیدم. به سمت میز رفتم و همون طور که خرید ها رو مرتب می کردم گفتم:-وای تو رو خدا ببخشید اینجا بهم ریخته ست. آریان یه سری خرید واسم کرده بود همه رو باز کرد که ببینمشون.لبخند تصنعی زد و گفت:-اشکال نداره عزیزم. اومدم با خودت یکم صحبت کنم. آریان کجاست؟دوباره سوتی داده بودم. آریان صبح زود رفته بود بیرون... واسه اردو های نوروزی آموزشگاه جلسه بود. با استرس ناشی از ورود نا گهانی عمه لبخندی زدم و گفتم:-رفت واسه سفره هفت سین خرید کنه.مثل اینکه توجیه شد. نشست روی صندلی جلوی تلویزیون. چرا من امروز انقدر بد شانسی می اوردم؟ جا قحط بود؟ دیروز وقتی پدرام رفت از شانس خوبم آریان زود اومد و رفتیم خرید و وقتی از خرید اومدیم روی همون مبل کلی تخمه شکستیم و فیلم نگاه کردیم و حالا عمه باید دقیقاً همون مبل رو برای نشستن انتخاب می کرد. بیخیال شدم و واسش میوه آوردم و همون طور که می گذاشتم روی میز گفتم:-چه خبر عمه جون؟ سیما خانم خوبه؟دستم رو گرفت و گفت:-خبر که زیاده. سیما هم خوبه. بشین عزیزم اومدم باهات صحبت کنم و واسه نهار برم پیش داداش. نزدیک بهش نشستم و گفتم:-خب نهار رو با ما باشید. زنگ میزنم پدرجون هم بیاد.عمه: نه عزیزم مزاحمت نمی شیم. فردا عیده و خودت کلی کار داری. از صبح پیش داداش بودم و غذا هم پختم. اومدم بهت بگم این چند روز ویلای شمال خالیه. از وقتی پدر سیما فوت شده...سریع گفتم:-خدا رحمتشون کنه.لبخند مهربونی زد و گفت:-خدا رفتگاه شما هم رحمت کنه عزیز. داشتم می گفتم از اون وقت دیگه کم پیش اومده برم شمال. از چند روز پیش زنگ زدم تمیز و آماده ش بکنن واسه عید. کلیدش رو واست آوردم این چند روز رو برید اونجا.ذوق زده گفتم:-واای ممنون عمـــه جون.همونطور که میوه پوست می گرفت گفت:-خواهش می کنم عزیزم. راستی... یه قسمت از میوه ش رو خورد و ادامه داد:-من این چند روز عید پیش داداش هستم چون هر جفتمون تنهاییم و از طرفی کسی بجز سیما رو ندارم که بیاد خونم. اگه خواستی ...