رمان سرگیجه های تنهایی من

  • دانلود رمان سرگیجه های تنهایی من | binaha کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل)

    دانلود رمان سرگیجه های تنهایی من | binaha کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل)

      قالب کتاب : PDF (مخصوص کامپیوتر) – JAR (جاوا) و ePUB (کتاب اندروید و آیفون) – APK (اندروید) پسورد : www.98ia.com منبع : wWw.98iA.Com با تشکر از binaha عزیز بابت نوشتن این رمان زیبا .   دانلود کتاب برای کامپیوتر (نسخه PDF) دانلود کتاب برای موبایل (نسخه پرنیان) دانلود کتاب برای موبایل (نسخه کتابچه) دانلود کتاب برای موبایل اندروید و آیفون (نسخه ePUB) دانلود کتاب برای اندروید (نسخه APK)  



  • دانلود رمان شکیبا باش

    دانلود رمان شکیبا باش

      قالب کتاب : PDF (مخصوص کامپیوتر) – JAR (جاوا) و EPUB (کتاب اندروید و آیفون) پسورد : www.98ia.com منبع : wWw.98iA.Com با تشکر از گیسوی پاییز عزیز بابت نوشتن این رمان زیبا .   دانلود کتاب برای کامپیوتر (نسخه PDF) دانلود کتاب برای موبایل (نسخه پرنیان) دانلود کتاب برای موبایل (نسخه کتابچه) دانلود کتاب برای موبایل اندروید و آیفون (نسخه EPUB)  

  • روزای بارونی70

    نیما و طرلان به همراه نیاوش از روی آتیش پریدن ... دنبال اونا آتوسا و مانی در حالی که یکیشون دست درسا رو گرفته بود و اون یکی دست آترین رو پریدن ... توسکا و آرشاویر ترجیح می دادن تماشا کنن چون لباس توسکا دنباله خیلی بلندی داشت و هیچ کاریش نمی شد کرد، آرشاویر هم حاضر نبود حتی یه لحظه تنهاش بذاره ... همه یکی یکی جلو می اومدن و یه بار هم که شده بود از روی آتیش می پریدن ... زوج های جوون وقتی از روی هفتمین آتیش می پریدن هیجان زده همو بغل می کردن و خوشحالیشون رو با هم قسمت می کردن ... اون وسط تنها کسی که دلش خون بود ترسا بود ... تنها ایستاده بود روی پله و زل زده بود به آرتان که درست دو پله پایین تر ازش ایستاده بود و به آتیش بازی بقیه نگاه می کرد ... همون موقع یکی از پسره ها شروع کرد به روشن کردن های آبشار های رنگی ... می رفتن توی آسمون ... می ترکیدن و هر بار آسمون رو به یه رنگی در می آوردن ... صورت آرتان هم هر بار یه رنگی می شد و از نظر ترسا جذابیتش رو بیشتر به رخ می کشید ... اون قیافه در هم ... اون اخمای گره خورده ... اون فک مستطیلی فشرده شده ... چقدر هوس اینو داشت که با آرتان از روی آتیش بپره ... که بعد بی توجه به جمعیت توی بغلش فرو بره و خودشو لوس کنه ... اما آرتانش عوض شده بود ... خودش رو کنار می کشید ... نمیخواست با اون باشه و این داشت ترسا رو می کشت ... .با صدای جیغی کنار گوشش و کشیده شدن دستش به خودش اومد ...- بیا ببینم خاله پیرزن! وایسادی یه گوشه !ترسا با دیدن تانیا نفسش رو فوت کرد و گفت:- ول کن تانیا ...- چشــــــــــم! می خوایم بریم از روی آتیش بپریم ... آرتان که بخاری ازش بلند نمی شه ...ترسا بی اراده چرخید و به آرتان نگاه کرد ... ولی آرتان بی توجه به ترسا مشغول تکوندن لباس آترین بود که خاکی شده بود ... باز تو گلوی ترسا بغض گره خورد ... مجبوری با تانیا همراه شد ... تانیا هم از اول جشن حضور داشت اما بیشتر ترجیح می داد کنار نیلی جون و پدر جون بمونه ... با لباس کوتاهی هم که تنش کرده بود پریدن از روی آتیش براش چندان سخت نبود ... به خصوص که کفشای پاشنه بلندش رو هم با یه جفت کفش عروسک نارنجی همرنگ لباسش عوض کرده بود... ترسا نگاهی به تورهای پایین لباسش کرد ... یه کم جمعشون کرد بالا ... مشکلی با کفشاش نداشت ... اینقدر با کفش پاشنه بلند راه رفته بود که حالا هم یم تونست خیلی راحت از روی آتیش باهاشون بپره ... دوباره چرخید سمت آرتان ... آرتان آترین رو بغل کرده و مشغول حرف زدن باهاش بود ... شاید اصلا نفهمیده بود ترسا نیست! بغضش رو قورت داد و دست توی دست تانیا که هیجان زده جیغ می کشید مشغول پریدن شد ... چقدر دوست داشت جای دستای تانیا دستای آرتان دور مچش حلقه می شد ... که اون نگهش می داشت ... اون ...

  • رمان دختر شمالی

    با شنیدن سرو صدای زیادی که از آشپزخانه می آمد چشم هایم را گشودم.باز هم جمعه بود ونوید با قراری نا نوشته ،مثل همیشه مشغول درست کردن ناهار بود.دست دراز کردم وازروی میز عسلی کنار تخت موبایلم را برداشتم.با دیدن ساعت روی جایم نیم خیز شدم.یازده ونیم صبح بود. احساس ضعف وگرسنگی باعث شد به خودم تکانی بدهم وبلند شوم.دستم را به عادت همیشگی روی شکمم گذاشتم وبا عشق گفتم:سلام مامانی،صبح قشنگت بخیر.برگشتم ودرون آئینه به خودم نگاهی انداختم.تغییر آنچنانی نکرده بودم.شاید فقط یک هاله ی صورتی خوش رنگ روی گونه ام دیده می شد.که چهره ام را شاداب تر از گذشته نشان می داد.موهایم را بالای سرم جمع کردم وبه طرف در برگشتم.هنوز قدمی برای بیرون رفتن ازاتاق برنداشته بودم که درد وحشتناکی را زیر شکمم احساس کردم.دستم برای گرفتن تکیه گاهی دراز شد وازشدت درد بی اختیار زانو زدم.نفسم در سینه حبس شده بود وقلبم کندتر از همیشه می زد.سرگیجه ی شدید وسیاه شدن همه چیز در مقابل چشمانم قدرتم را تحلیل برد.داشتم بی هوش می شدم...وای باز هم همان ماده ی لزج گرم ،لای پاهایم جاری شد.نزدیک بود ازشدت ترس قلبم بایستد.با ناباوری جیغ کشیدم _نویدچشم هایم بی اراده بسته شد .واینطور به نظرم آمد که نفس آخرم را کشیده ام چرا که به شدت احساس سبکی میکردم...به گمانم بیهوش شدم چون دیگر چیزی نفهمیدم.دهانم خشک وتلخ بود.آب می خواستم اما هیچ کدام از اعضای بدنم برای بیان این خواسته یاری ام نمی کردند.دستی به آرامی گونه ام را نوازش کرد.چشم هایم را به سختی باز کردم.نوید بالای سرم ایستاده بود وبا محبت به من نگاه می کرد.با علاقه، نگاهم روی تک تک اجزای صورتش چرخید وروی لبخند غمگینی که به لب داشت ثابت ماند.دنبال دلیل غم می گشتم اما مغزم از کار افتاده بود.نگاهم را با اضطراب از او گرفتم وبه دور وبرم انداختم.وای خدای من...باز هم بیمارستان،تخت وملافه ها ی سفید...باز هم قطره های سرمی که برای پایین آمدن جانم را به لب می رساندند...باز هم بوی مواد ضدعفونی کننده و صدای پای پرسنل آنجا...تپش قلبم بالا رفت.وخاطره ای نزدیک با جزئی ترین زوایایش جلوی چشمم نقش بست...تصویر شادابی از چهره ام درون آئینه وبعد درد وحشتناک زیر شکمم که باعث شد زانو بزنم...گرمی وخیسی لای پاهایم وجیغی که کشیدم ونوید را صدا زدم...از ترس تکان خوردم_نوید؟!او هم ازشدت عکس العملم جاخورد.اما جوابی نداد...دلم نمی خواست این سوال را بپرسم اما بی اراده به زبانم آمد_من اینجا چیکار می کنم؟نگاهش را ازمن دزدید وزیر لب زمزمه کرد_خونریزی داشتیاین را خودم می دانستم اما دنبال جواب دیگری بودم.شاید همان جوابی که از شنیدنش وحشت داشتم_بچه مون؟!!صدای باز ...

  • رمان قلب های بی اراده

            رمان قلب های بی اراده بخش اولنازنینبا وجود گرمای اولین ماه پاییز، نازنین در زیر سایه تنها درخت بزرگ حیاط نشسته و بر روی زانوانش کتابی گشوده بود. موهای مواج و سیاهی در اطرافش خودنمایی می کرد. اگر کسی از روی بام به حیاط می نگریست تصور می کرد روی سر آن دختر چادری به سیاهی شب کشیده شده است. نازنین از کتاب چشم برگرفت و به مورچه های زیر درخت نگاه کرد که در ردیف منظم بدون اینکه توجهی به حضور او داشته باشند حرکت می کنند. دوباره به کتاب غزلیات شمس که متعلق به پرش بود نگریست و بارها و بارها این بیت را خواند و بدون آنکه به درستی معنی آن را بداند شیفته آن شد:ای قوم به حج رفته کجایید کجاییدمعشوق همین جاست بیایید بیاییدحالت عرفانی خاصی در این بیت می دید که ناگهان صدای مادر او را از عوالم خود بیرون آورد. به پا خاست و لباسهای خود را تکان داد و با حالتی بسیار کسالت بار پرسید:ـ مادر چه کارم دارید؟ مادر پشت چشمی نازک کرد و گفت:ـ وا. اینم شد جواب؟ حتما کار دارم که صدات کردم. برو وسایل ناهار را حاضر کن الان پدرت سر می رسه.نازنین با اکراه به طرف آشپزخانه رفت. آن روز از آن روزهایی بود که دوست داشت ساعتها تنها باشد ولی با ورود پدر و آمدن نسرین و نسترن که مدام با یکدیگر بحث و گفتگو می کردند آرامش خانه به هم می ریخت.پدر نیز با مادر شروع به درد و دل می کرد. اغلب صحبت های او از کار و فامیل بود و فقط نازنین بود که در این میانه بلاتکلیف بود. نه حرف های پدر و مادر برایش جذابیتی داشت نه کارهای نسترن و نسرین برایش جالب بود.نازنین در خانه ی رو به آفتاب و پشت به شب چشم گشوده بود. پدر و مادری ساده و مهربان داشت و از تمامی آن خانه ی کوچک چیزی جز مهربانی ساطع نبود. نازنین اولین فرزند آن خانواده بود و در واقع گل سرسبد آنان نیز به حساب می آمد. زیبایی و لطف و کمال او از چشم کسی پوشیده نبود. زیبایی و جوانی و سادگی در او پیچیدگی خاصی به وجود آورده بود. شاید اگر شهرزاد قصه گو او را می دید غبطه می خورد.انگار از درون کتاب های مقدس پا به دنیا نهاده بود. پدر و مادر او را عاشقانه می پرستیدند و مادر عکس جوانی خود را در چهره ی او می یافت و آهی از ته دل می کشید.مادر نازنین زن زیبایی بود و پدر قدر این زیبایی که با وجاهت و متانت در هم آمیخته بود را می دانست. مادر احساس پیری می کرد اما پیر نبود و هنوز ردپای جوانی در صورتش نمایان بود. پدر با وجود 15 سال اختلاف سن همیشه به مادر به دیده ی کودکی می نگریست که هرگز بزرگ نمی شود. مواظب او بود که مبادا صدمه ببیند و چنان با او رفتار می کرد که موجب حسادت زنان فامیل و همسایگان می شد. آن روز نازنین از تنهایی و بی کاری خود عذای می کشید. ...

  • به قلب من نگاه کن 4

    صداهای مبهم و عجیبی از اطرافم می اومد.همه جا سیاه و تاریک بود.به پلک هام تکونی دادم و چشمامو باز کردم.درست و حسابی چیزی رو نمی دیدم.چند بار پلک زدم.چشمم به صورت رنگ پریده روشنک افتاد که هر لحظه تصویرش برام واضح تر میشد. با دیدن چشمای بازم سریع گفت:بالاخره چشماتو باز کردی؟؟ صبر کن دکتر و خبر کنم... و بعد با سرعت ازم فاصله گرفت.صدای به هم کوبیده شدن در رو شنیدم.سرمو چرخوندم و اطرافم رو از زیر نظر گذروندم. روی تختی دراز کشیده بودم و دورتا دور اتاق رو دیوار های به رنگ آبی آسمونی احاطه کرده بود.نگاهم به سرمی که به دستم وصل شده بود افتاد. اخمامو تو هم کشیدم. من تو بیمارستان بودم؟؟ ناگهان درد عجیبی تو سرم پیچید.دستمو به سمت سرم بردم و چشمامو محکم رو هم فشردم.در اتاق باز شد و مرد مسنی با روپوش سفید داخل شد و روشنک هم به همراه عمو کامران وارد اتاق شدند. گیج و منگ بودم.اصلا نمیدونستم چرا این جام و دور و برم چه خبره...فقط احساس سرگیجه داشتم و دلم ضعف میرفت. دکتر به سمتم اومد و با لحن خشک و جدی پرسید:کی به هوش اومد؟ روشنک سریع جواب داد: همین چند دقیقه پیش آقای دکتر... دکتر حرفی نزد و مشغول معاینه ام شد.تموم مدت داشتم با تعجب به همه نگاه میکردم.بعد از معاینه،دکتر رو به عمو کامران گفت: -تا یک ساعت دیگه مرخص میشه...سعی کنید بیشتر مراقبش باشین...باید کمتر در معرض ناراحتی و فشار روحی باشه.این براش خیلی بده و لازمه که در این مورد احتیاط کنید... عمو کامران چشمی گفت و از دکتر تشکر کرد. بعد از رفتن دکتر از اتاق نگاهمو به روشنک دوختم.تموم اتفاقات امروز رو تو ذهنم مرور کردم.یادم اومد که میخواستم همه چیو به روشنک توضیح بدم.دلیل تموم دروغ هایی که بهش گفته بودم...میخواستم خودمو توجیه کنم تا ازم دلخور نباشه اما گریه ام گرفت... مثل همیشه خودمو باختم و دوباره اشکام سرازیر شد و بعدش هم فقط سیاهی بود و بس... دوباره بغض تو گلوم خونه کرد.دستام یخ کرده بود و حس میکردم رنگم پریده.به سختی نگاهمو از روشنک که مشغول صحبت با عمو بود گرفتم و گوشه لباسمو میون انگشتام فشردم. سرم داشت تیر میکشید. میدونستم که از زور گرسنگیه که این طور دارم ضعف میرم. با صدای مهربون عمو به خودم اومدم.سرمو بلند کردم و تو چشماش خیره شدم.مردمک قهوه ای چشماش از شدت نگرانی سو سو میزد. دستی روی سرم کشید و لبخندی به روم زد -چی شدی عمو جون؟؟ نمیگی من میمیرم از نگرانی؟؟ چرا مراقب خودت نبودی؟؟ بغضمو به زحمت فرو دادم و با صدای خش دارم گفتم: -ببخشید نگرانتون کردم...واقعا معذرت میخوام... سریع جواب داد: نه عزیزم...این چه حرفیه؟؟ تو مثل دختر نداشته خودمی! باید هم نگرانت بشم...! ...

  • رمان قلب های بی اراده

    بدون اجازه ی شما تصمیم گرفتم.حاج خانم گفت: ـ این چه حرفیه. برو دخترم. اون موقع ها هم یک دفعه تصمیم می گرفتی. ان شاءالله بهت خوش بگذره.نازنین میل به گریه داشت. به اتاق خود رفت و برای خودخواهی سهراب و بی تجربگی خود گریه سر داد. حالا می دانست که سهراب از عشق او سوءاستفاده می کند و می خواهد نازنین را به پای خود بیاندازد.این گناه نازنین بود که به سادگی خود را وابسته به او نشان داد. باید تا از پا ننشسته زیرکانه سهراب را تشنه ی خود نگه می داشت. سهراب مردی بود که باید تشنه و گرسنه می ماند، در غیر این صورت مانند پرنده پر می کشید و آن وقت به بند کشیدن او دشوار می شد. نازنین با اندیشه ی نو و ممنون از سهراب که او را به خود آورده بود به سوی تهران حرکت کرد.خاله: چرا با سهراب خان سفر نرفتی؟ نازنین: خودش اینطور خواست.خاله متفکرانه گفت: راستش می گفتم می یاد ما رو می رسونه فرودگاه اما راننده فرستاد.ـ دیشب خداحافظی کردیم و گفت که کار داره.خاله از اینکه سوار هواپیما بود، زیاد خشنود نبود و مدام صلوات می فرستاد. ساعتی بعد به تهران رسیدند. پدر در فرودگاه بود. نازنین با دیدن پدر همه ی ناراحتی هایش را فراموش کرد. پدر گفت:ـ سهراب صبح زنگ زد و گفت بیام فرودگاه.خاله: زحمت افتادید. ما خودمان می آمدیم.پدر: این حرفها چیه؟ دلمون خیلی برای نازنین و شما تنگ شده بود. بودن در خانه لذت بخش بود. مادر از شوق گریه می کرد و نسرین و نسترن مثل پروانه به دور او می چرخیدند. بسته ی جداگانه ای در فرودگاه به دست آنها رسید. سهراب فکر همه چیز را کرده بود. در آن بسته پر از سوغاتی های زیبا و گران برای خانواده اش بود. نازنین از حسن سلیقه ی سهراب احساس غرور می کرد. دو سه روز اول حرف ها و خاطره هایی که چند ماه ناگفته بود، گفته شد. مادر مدام با خواهرش غیبت می کرد و نازنین از این که خاله همراه او بود و کمتر به او توجه می شد، سپاسگزار بود. پدر هر شب خبر می آورد که سهراب زنگ زده و حال همه را پرسیده. یک هفته گذشت. خاله به نازنین گفت:ـ راستی سهراب خان نگفته چند روز بمونی؟نازنین: نه، گفت هر چقدر دوست داشتی.پدر گفت:ـ نمی خواهی به سهراب تلفن کنی؟نازنین: شاید فردا که رفتم خرید تلفن بزنم.نازنین به اتفاق خواهرانش به خرید رفت و برای مادر و پدر و خواهران سهراب سوغاتی خرید. برای سهراب پلاک طلا و برای خود چند دست لباس خرید. می خواست وقتی بر می گردد تغییر کرده باشد و لباس های نو بپوشد. وقتی پدر پرسید که تلفن کردی نازنین گفت:ـ نه وقت نشد. این دفعه که رفتم حتما تماس می گیرمپدر متوجه شد که نازنین تمایلی به تلفن کردن ندارد. هفته ی سوم بود که نازنین احساس دلتنگی می کرد، اما وقتی به یاد بی وفایی سهراب می ...