رمان طلایه

  • رمان طلایه14

    اردوان با عصبانیت، هر لحظه به شدت سرعتش اضافه می کرد، درست مثل شب عروسیمون، ساکت شد. من هم از سرعت وحشتناکش ترسیده و سکوت کرده بودم و در صندلی ماشین فرو رفته بودم که پلیس، دستور توقف داد. اردوان که حالا به خودش آمده بود، ماشین را سریع نگاه داشت و پلیس بعد از دیدن چهره ی اردوان گفت:- آقای صولتی، شما باید الگو باشید، این چه وضع رانندگی کردنه!اردوان سری تکان داد و گفت:- شرمنده، یک لحظه حواسم از عقربه سرعت پرت شد.پلیس که خیلی آدم محترمی بود، گفت:- آقای صولتی فکر نمی کنید، ورزش ما به امثال شماها خیلی نیاز داره، خدایی نکرده با این سرعت، امکان داره، پشیمانی به بار بیارین.اردوان که سکوت کرده بود، سری تکان داد و گفت:- ار تذکّرتون ممنونم، دیگه تکرار نمی شه.پلیس خندید و گفت:- خدا نکنه، چون ورزشکار خوبی هستی و ما هم تیمت رو دوست داریم، این دفعه برو، و الا ماشین باید می رفت پارکینگ.اردوان تشکر کرد و در حین حرکت، طوری نگاهم کرد، انگار منو مقصر می دونست، سریع به سمت خانه راند و خیلی زود به محل زندگی مون که خیلی دلم برایش تنگ شده بود و حالا هر شب با خیال راحت تو اتاق قشنگم می خوابیدم، رسیدیم.حوصله ی هیچ حرف و سخنی با اردوان نداشتم، سریع در حالی که می گفتم:- چمدانم را بعداً بذار تو آسانسور.به طبقه ی بالا رفتم. همه چیز سر جایش بود، حتی شیشه خورده هایی که دسته گل گلاره خانم بود و توسط اردوان داخل سطل زباله مانده بود. خسته بودم ولی خوابم نمی آمد، حسابی تو ماشین خوابیده بودم. دوست داشتم کمی با کتاب ها و دفترچه خاطراتم، وقت بگذرانم. برای دل سفید دفترچه خاطراتم آن قدر حرف داشتم که نمی دانستم از کجا شروع کنم، پس مشغول شدم و همه چیز را مو به مو داخلش ثبت کردم، نزدیک غروب بود، از بس که نوشته بودم، از خستگی و گرسنگی از روی تخت بلند شدم، تازه یادم افتاد، ناهار هم نخوردم. پس چرا هیچ صدایی نمی آمد! متوجه نشدم بیرون رفته باشد. در هر صورت، وظیفه ی من، غذا درست کردن بود، نمی دانم چرا هوس قرمه سبزی کرده بودم، یعنی آن قدر این چند روزه، کباب و حاضری خورده بودم، حسابی دلم یک خورشت خانگی می خواست. سریع محتویاتش را آماده کردم و داخل زودپز ریختم و بعد برنج گذاشتم، بیشتر از آن تحمل نداشتم و نمی دانستم اردوان گرسنه هست یا نه، اصلاً خانه هست یا بیرون رفته؟ با آن مشاجره ای که کردیم، دوست نداشتم سراغش بروم. پس تا حاضر شدن غذا باید صبر می کردم، بعد به هوای این که غذا برایش پایین ببرم، می توانستم یک سر و گوشی آب بدهم. از این که اسم گلاره را به جای اسمم استفاده کرده بود، زیاد ناراحت نبودم، پیش می آمد، بیشتر از حرف های دیگرش ناراحت بودم. اصلاً نمی ...



  • رمان طلایه ۹

    روزها به خوبی می گذشت،ترم اول با همه ی این مسائل گذشت و کاملا روحیه ام عوض شده بود یک وقت هایی تا پایم را در خانه ی اردوان نمی گذاشتم یادم می رفت زندگیم چه حالت عجیبی دارد امتحاناتم را هم به خوبی گذرانده بودم حالا دیگر جدایی از بچه ها برای چند روز تعطیلات بین ترم خیلی سخت بود و انگار همه مان همین حس را داشتیم.مخصوصا من و مریم که می خواستیم نزد خانواده هایمان برویم،فرشته و شیدا هم اگر ما دوتا نبودیم زیاد حوصله بیرون رفتن با همدیگر را نداشتند پس جریان دیدارها منتفی می شد تا شروع ترم جدید و مجبور بودیم از همدیگر برای مدتی هرچند کوتاه خداحافظی کنیم و با این که قیافه هامون از این دوری خیلی پکر و غمگین بود ولی به قول شیدا قیافه ی آقای ابطحی مبسره و شایان معروفه از همه دیدنی تر بود که آن هم باز کلی بساط خنده ی روز آخر را فراهم کرد. با این که هم خوشحال بودیم از این که یک ترم را با موفقیت به پایان رساندیم و هم ناراحت از جدایی چند روزه به رستورانی رفتیم و کلی خودمان را تحویل گرفتیم،به قول فرشته جای آقایون محترم عاشق پیشه را هم خالی کردیم و بعد از ظهر هم در حالی که شیدا همه را می رساند از یکدیگر خداحافظی کردیم و قرار شد با هم در تماس باشیم. همه ی وسایلم را آماده کرده بودم،بلیط هم گرفته بودم از این که باز هم بی حضور شوهرم باید به زادگاهم می رفتم بی اختیار ناراحت بودم.دیگر آقا جون اینها هیچ حرفی در مورد اردوان نمی زدند بیچاره ها فکر می کردند اردوان آن ها را قابل نمی داند و فقط همین که دخترشان خوشبخت باشد راضی بودند ولی من دلم برایشان می سوخت که چرا باید به خاطر عمل من آنها احساس حقارت کنند و از دیدن دامادشان محروم باشند،هرچند که اون فاجعه برایم بد هم نشده بود و حالا به دانشگاه می رفتم که همیشه آرزویم بود و دوستانی پیدا کرده بودم که بیشتر از هر چیزی برایم ارزشمند بود با این که خلا خاصی همیشه در وجودم حس می کردم ولی رضایت داشتم. در این مدتی که گذشته بود همیشه سعی می کردم زیاد به اردوان فکر نکنم و سر م به دوستانم گرم باشد ولی هر کاری هم می کردم اردوان و گلاره هیچ گاه از فکرم بیرون نمی رفتند. وقتی نگاه مشتاق و ستایشگر و به قول مریم عاشقانه ی شایان را نسبت به خودم می دیدم با خودم فکر می کردم چرا باید زندگی من این گونه می شد ولی انگار این چراها پایانی نداشت و همیشه قسمتی از ذهنم را سایه ای از آنها فرا گرفته بود و دست و پایم را برای هر حرکتی می بست و من مثل کسی که نعمتی را دارد ولی اجازه ی استفاده از آن را ندارد سعی می کردم زندگی کنم و پایم را از گلیم خودم درازتر نکنم تا باعث رسواییم نشود. خلاصه روزهای تعطیلات بین ترم هم زودتر از آنچه ...