رمان عاشق نوازش جلد دوم

  • رمان عشق و سنگ (جلد دوم) 17

    قسمت هفتم نمیدونم چقدر گذشته بود که با حس یه مایع سرد روی صورتم آروم چشمامو باز کردم که چشمای نگران یاسی رو جلوم دیدم. دستامو از روی گوشام برداشتمو به دوروبرم نگاه کردم. نه بهزاد بود نه ارسان. با وحشت به دست یاسی چنگ زدمو با هق هق گفتم -ارسان کو؟حالش بد شد؟ کجاس؟ یاسمین-هیس...آروم باش... بهزاد برش بیرون باهاش حرف بزنه...تو خوبی؟ دوباره به دیوار تکیه دادمو گفتم -خوب؟ یاسمین-آخه تو مگه به آقا رضا نگفته بودی که ارسان هنوز هیچی نمیدونه و باهاش حرف نزدی؟ -آخه اگه میگفتم به نظرت راضی میشدن؟ یاسمین-خب اینجوریم که بدتر ارسان لج میکنه. -نمیدونم..دیگه هیچی نمیدونم. آروم بازومو نوازش کردو با مهربونی گفت یاسمین-حالا نمیخواد به چیزی فکر کنی..بهزاد آرومش میکنه. -آروم نمیشه..میشناسمش. هیچی نگفتو فقط با نگرانی نگام کرد. دستمو گرفت و در حالی که بلندم میکرد گفت یاسمین-پاشو ببرمت یکم دراز بکش. هیچی نگفتم همراهش رفتم.   #ارسان# بهزاد-ارسان... -بهزاد هیچی نگو...ازش دفاع نکن..کارشو توجیه نکن. بهزاد-من نه ازش دفاع میکنم نه توجیهش میکنم بلکه خودمم میگم کارش اشتباهه ولی... -ولی چی؟اصلا ولی ای هم باقی می مونه؟ پوفی کردو به نیمکت پارک تکیه داد. آرنجمو گذاشتم روی پامو سرمو توی دستام گرفتم. بهزاد-به خاطر تو این کارو کرد. -هه به خاطر من؟من ازش خواسته بودم؟ بهزاد-نه ولی نمیخواد به خاطر خودش تورو از آرزوهات محروم کنه. میگه ارسان عاشق بچه هاسو من میخوام طعم پدر شدنو حس کنه. برگشت سمتمو ادامه داد بهزاد-میگه نمیتونم تحمل کنم که همیشه با حسرت به بچه ها نگاه کنه و آه بکشه. توی موهام چنگ زدمو دندونامو روی هم فشار دادم...یسنا حق داره..تقصیر خودمه که همیشه با کارام عذابش دادم... -آرهههه تقصیر خود خرمه...من وادارش کردم.. من احمق...من عوضی. بهزاد-هیس..چته؟ چرا عربده میکشی؟ -قلبم داره آتیش میگیره بهزاد...دارم دیونه میشم. نفس عمیقی کشیدو دوباره به روبروش خیره شد. بهزاد-میخوای چی کار کنی؟ -چی رو؟ بهزاد-همین قضیه رو دیگه.. -کاری لازم نیست انجام بدم. بهزاد-یعنی چی؟ -یعنی این که من قبول نمیکنم...یعنی این که همه چی از نظر من تموم شدس. بهزاد-یسنا ول کن نیست. -منم قبول نمیکنم. بهزاد-میخوای تموم روزاتونو جهنم کنی؟ -یعنی میگی قبول کنم و با دستای خودم زندگیمو نابود کنم؟ بهزاد-نمیدونم ولی با لجبازیم چیزی درست نمیشه. -میگی چی کار کنم؟ بهزاد-بشین با یسنا صحبت کن..شاید تو بتونی راضیش کنی. -از کی از این جریان خبر داشتی؟ بهزاد-دیروز یاسی بهم گفت بعد از ظهرم خودش اومد پیشم. -توام خیلی راحت قبول کردی؟ نیم نگاهی بهم انداختو آهی کشیدو گفت بهزاد-مجبورم کرد..داره داغون میشه ارسان.. خیلی صبوره ...



  • رمان عشق و سنگ (جلد دوم) 7

    قسمت هفتم ماشینو توی پارکینگ خونه پارک کردمو از ماشین پیاده شدم. درو با کلید باز کردمو آروم وارد خونه شدمو درو بستم. خم شدمو کفشامو در آوردمو گذاشتم توی جا کفشی و برگشتم برم سمت سالن که دیدم هیولا با چهره ی وحشتناک جلوم وایستاده. از ترس سیخ وایستادمو با چشمای گشاد شده زل زدم بهش که یهویی یه چیزی افتاد زیر پاش که داشت دود میکرد. صدای ضربان قلبمو خیلی راحت میتونستم بشنوم... با دهن باز یه نگاه به اون چیزو یه نگاه به اون هیولا مینداختم که یهویی اون چیزه ترکیدو یه صدای خیلی بدی داد..منم که با این صدا تازه از شوک در اومده بودم یه جیغ زدمو پریدم سمت درو خواستم درو باز کنم که صدای خندون ارسان از پشت سرم شنیدم ارسان- بسه دیگه بهزاد.. میترسیدم اشتباه شنیدم باشم برای همین آروم برگشتم پشت سرمو نگاه کردم که دیدم بهزادو ارسان دارن با چشمای خندون نگام میکنن. با دیدن ارسان ناخودآگاه نفس عمیقی کشیدمو به در تکیه دادم و زل زدم به هردوشون. نمیدونم توی چهرم چی دیدن که دیگه لبخند نمیزدنولی من چشمامو ریز کردمو در حالی که نگاشون میکردم یه لبخند عصبی زدم با این لبخندم نیش بهزاد دوباره شل شدو همین یه جرقه شد تا منفجر بشم. -مررررررررض...این چه وضعشه؟ با داد من بهزاد از جاش پریدو با ترس بهم  نگاه کرد. هیچکدومشون هیچی نمیگفتنو و هردوشن داشتن با نگرانی نگام میکردن. -گفتم اینجا چه خبره؟ این چه کاری بود کردین؟ ارسان-یس... -یسنا نداریم..میگم برای چی اینجوری کردین...جواب سوال منو بدین. بهزاد-فکر میکردیم.. -فکر میکردین چی؟ بعد از اون که اون همه ترسیدم میام میشینم باهاتون میخندم؟ ایندفعه علاوه بر نگرانی تعجبم توی نگاه هردوشون موج میزد. با کلافگی سری تکون دادمو بهزادو کنار زدمو رفتم اتاق خواب. درو محکم بستمو کیفمو روی صندلی پرت کردم نشستم روی تخت و سرمو توی دستام گرفتم. خودمم اصلا دلیل رفتارمو نمیفهمم...نمیدونم برای چی این جوری دادو بیداد میکردم برای یه شوخیه ساده..هر چقدرم که ترسیده بودم ولی من به این شوخیا بهزاد عادت داشتمو تا حالا در مقابل هیچکدومشون این عکس العملو نشون ندادم..خودمم نمیفهمم از چی اینقد احساس کلافگی میکنم..هه واقعا نمیدونی یسنا؟ نه نمیدونم.. نمیدونی یا میخوای انکارش کنی؟ هیچکدوم....یعنی چی؟ خودمم دیگه از حرفای خودم سر درنمیارم...پس قبولش کن.. چی رو؟همونی رو که تمام ذهنتو پر کرده ولی ادعا میکنی اصلا نیست..یه قطره اشک از گوشه ی چشمم آروم سر میخوره تا به چونم برسه... با حرص اشکو پاک میکنم... خیلی سخته..چه جوری قبولش کنم؟ چه جوری قبول کنم خواهرم هنوزم ارسان و دوست داره؟چه جوری قبول کنم 3 سال با دروغی که خودمم قبولش نداشتم ...

  • رمان نوتریکا 4 ( جلد دوم )

    سیمین با غیظ گفت: کمک طلا نه... تو... مادر تو تازه ازدواج کردی... تازه دامادی... بلندشین برین سر خونه زندگیتون... این چه وضعیه؟الان وقت گشت وگذارتونه.... ماه عسل که اونطور کوفتتون شد... لااقل الان برین و کیف جوونیتونو بکنید.... اخه الان که وقت این نیست شما زانوی غم بغل بگیرید... سیما هم که خودش و راحت کرد.... به جای پاگشا سورچی دستش گرفته میگه من مریض دارم... خدا رحم کرد طوطیا خوب شد.... بعدشم. اتفاقه افتاده..... منتش سر تو که نیست؟نیما ارام گفت: سر برادرم که هست؟سیمین نفسش را فوت کرد وگفت: تو گوش تو رو هم پر کردن؟و با صدای بلندی گفت: چه اتیش پاره ای شده این دختره... بگو این فتنه بازی ها رو برای کسی در بیاره که تر وخشکش نکرده باشه....همین فردا میرید سر زندگی خودتون.... نکنه میخوای بشی للـه ی خواهرزنت...نیما عصبانی بلند شد وگفت: مامان...شما داری راجع به خواهر زاده های خودت حرف میزنی؟سیمین: اره ....خواهر زاده... از بچه هام که بیشتر خاطرشونو نمیخوام.... مردی گفتن ... زنی گفتن....اون از بامبول ظهرش که طلبکاره... اینم از الان...اون از خواهر خودم که الکی الکی داره خودشو دق میده اینم از تو.... خوب خودتو سپردی دست اون.... همچین کرک وپرتو چیده که دیگه تکونم نمیتونی بخوری... پسر مردونگی داشته باش... صبح تا شب که تو شدی راننده شون... طوطیا رو ببری...بیاری...طلا زنگ بزنه این کارو بکن.... اون کارو بکن....چند وقته شرکت و ول کردی؟ هان.... هی طلا اینو گفت طلا اونو گفت.... اخه یه کم از خودت عرضه نشون بده...نیما موهایش را عقب فرستاد و کلافه از حرفهای مادرش گفت: باشه...باشه... چشم....باهاش صحبت میکنم...سیمین کلافه نالید: من دارم فکر حرف و حدیث مردم و میکنم... پس فردا نمیگن شدی داماد سرخونه...نیما سرسام گرفته بود. شمرده شمرده گفت: مادر من بسه دیگه....سیمین سری از روی تاسف تکان داد و جاوید ارام رو به پسرش گفت: مادرت حق داره... صلاح نیست تو که تازه دامادی اینجا باشی...نیما سری تکان داد و از خانه خارج شد تا کمی هوا بخورد.همه به نوعی حق داشتند. یک اتفاق افتاده بود و همه شاید با میزانی کمتر و بیشتر در ان سهیم بودند.نیما کلافه شده بود. بین مادر و همسرش نمیدانست تقدم با کیست... حق با کیست؟!سرسام اورترین لحظات زندگی اش بود.**************************************************نوتریکا از پنجره به صحبت سه نفره ی ماهان و نیوشا وطوطیا خیره بود و به حرفهای حامدگوش میکرد.در واقع گوش که نمیکرد... داشت حرص میخورد. از اینکه از اول صبح باید ریخت نحس ماهان را تحمل میکرد ... و از خنده های طوطیا خوشش نمی امد. هرچه بیشتر نگاه میکرد. بیشتر حرص میخورد.بنابراین تصمیم گرفت به جای نشان دادن نقطه ضعف که طبق معمول برای ماهان رونمایی میکرد. روی تختش ...

  • رمان نوتریکا 7 ( جلد دوم )

    مهمانان توقع نداشتند... برای همین اهنگ دوباره دوباره را میخواندند...نیوشا هم در کمال ریلکسی بار دیگر ناصر را بوسید...حتی در اعلام اینکه داماد عروس را ببوسد ناصر خجالتی هم خجالت را کنار گذاشت....جالب اینجا بود که سه برادر مثل لبو سرخ شده بودند .خدا رحم کرده بود ناصر شوهرخواهرشان بود!!!تا پاسی از شب مراسم ادامه داشت.بعداز اینکه در خیابان ها هم چرخیدند... جلوی هتل ایستادند تا نیوشا و ناصر را به اتاق انتخابی شان بدرقه کنند.در لحظات اخر خداحافظی نیوشای همیشه خندان چنان گریه ای سر داده بود که هیچ کس نمیتوانست کنترلش کند...قرار بود هفت صبح فردا به مقصد اصفهان پرواز داشته باشند. خواسته ی نیوشا برای ماه عسل ابتدا دیدن از شهر همسرش بود بعد شهرهای دیگر...سیمین هم گریه میکرد و سیما سعی داشت ارامش کند. با وضع قلبش این تشنج های احساسی چندان برایش جالب نبود.یکی یکدانه دختربودن همین بود!دراغوش طوطیا هم چند دقیقه ای گریه کرد...طوطیا هم با گریه و خنده سعی داشت ارامش کند...درحالی که خودش نیاز داشت تا کسی ارامش کند.نوتریکا هم یک گوشه جدا از جمع ایستاده بود و سیگار میکشید. نوید ونیما هم کم کم داشتند به گریه می افتادند. بیشتر شبیه مجلس عزا بود تا شب عروسی...نفس هم دست کمی نداشت... او هم داشت یک برادر و حامی را از دست دادن که نه.... اما دور شدن شاید گزینه ی بهتری بود ... داشت از برادرش که همه کسش بود دور میشد.حیف که نیوشا را دوست داشت....نیوشا در اغوش نیما و نوید به ترتیب کمی خودش را خالی کرد.به نوتریکا خیره شده بود. نوتریکا به لبه ی لباس نیوشا نگاه میکرد که تا یک وجب سیاه شده بود.نیوشا با بغض گفت: نوتریکا...نوتریکا دستش را گرفت و اهسته گفت:خوشبخت باشید....نیوشا خودش را دراغوش نوتریکا پرت کردو باصدای بلند تری به گریه افتاد... ده دقیقه بیشتر خداحافظی انها طول کشید.اقدر یکدیگر را محکم فشار میدادند که انگار بار اخر است که ممکن است همدیگر را ببینند...بعد از لحظاتی نیوشا از اغوش نوتریکا بیرون امد. در باورش هم نمی گنجید که چشمهایش پر از اشک باشد... همین هم برای نیوشا زیادی بود.نوتریکا فکر کرد نیوشا چه بی صدا گریه میکرد.با کف دستهایش اشک ها ی اورا پاک کرد و هم خم شد و پیشانی خواهر بزرگش را بوسید.نیوشا هوس دل کندن از خانواده ی عزیزش را نداشت.جاوید اهسته گفت: بابا جون فردا صبح زود باید بیدار بشی....همین الانم خیلی دیر وقته...نیوشا به صورت تک تک افراد خانواده اش دقیق نگاه میکرد. انگار که میترسید دیگر تصویری از انها نداشته باشد.بالاخره دست ناصر را گرفت.وقتی دو نفری وارد هتل شدند ....نوتریکا فکر کرد یه تکه از وجودش بود که جدا میشد."قسمت هشتم: تنهایی "از اینکه منتظر ...

  • رمان عشق و سنگ (جلد دوم) 19

    قسمت نهم رو تختی رو کنار زدمو خودمو روی تخت پرت کردم که یاسی درو باز کردو اومد داخل. -یاسی برو بیرون میخوام تنها باشم.  چون پشتم به در بود نمیدیدمش ولی از تکونای تخت فهمیدم نشسته کنارم. یاسمین-بیخود. -یاسی اصلا حوصله ندارم. یاسمین-ولی من خیلی دارم. از جام بلند شدمو با کلافگی و بغض گفتم -یاسی..خواهش میکنم... یاسمین- خواهش میکنی چی؟ در حالی که سعی میکردم اشکایی که جلوی دیدمو گرفته بودن روی گونم نریزن گفتم -میخوام تنها باشم... لبخند مهربونی زدو گفت یاسمین-مطمئنی؟ دیگه نتونستم طاقت بیارمو زدم زیر گریه و خودمو انداختم توی بغلش که سریع بغلم کرد ولی هیچی نمیگفت و فقط آروم پشتمو نوازش میکرد.به این سکوت و آغوش نیاز داشتم. -قبول نمیکنه.. یاسمین-میدونم. -چی کار کنم؟ یاسمین-راهیه که خودت انتخاب کردی..گرچه که هنوزم میتونی ازش بگذری ولی... از بغلش اومدم بیرونو با چشای اشکی نگاش کردم. -میشه تو باهاش صحبت کنی؟ یاسمین-آخه  دختر خوب...اون به حرف تو و بهزاد گوش نمیده اونوقت میاد حرف منو قبول کنه؟ -پس چی کار کنم؟ شونه ای از روی ندوستن بالا انداخت که گفتم -بهزاد کجا رفت؟ یاسمین-رفت دنبال ارسان. -خیلی باهاش بد حرف زدم نه؟ یاسمین-بیخیال...بعدا از دلش درمیاری. -همه رو دارم عذاب میدم. یاسمین-پس.. -نه یاسی...تو دیگه این جمله ی مسخره رو تکرار نکن. سری از روی تاسف تکون دادو دیگه هیچی نگفت. چشمام و یه دور تو حدقه چرخوندم تا اشکی مزاحمی که همش دیدمو تار میکرد از بین بره. یاسمین-پاشو حاضر شو. با تعجب نگاش کردم که دوباره گفت یاسمین-پاشو دیگه. -کجا؟ یاسمین-خونه ی ما. -اونجا برای چی؟ یاسمین-برای این که امشب میای پیش ما. -واسه چی؟ یاسمین-چون باز اگه پیش هم باشین دعواتون میشه..یه شب هر دوتون تنها باشین بهتره. -نه...نمیخواد. یاسمین-چی چیو نمیخواد...پاشو ببینم. دستمو گرفتو به زور بلندم کرد. -یاسی جون یسنا اذیت نکن...نمیام. یاسمین-بیخود میکنی..زود باش حاضرشو. -یاسیییییییییی... یاسمین-یاسی بی یاسی...زود باش. بعدشم پالتومو از کمدم در اوردو گرفت سمتم. با درموندگی ازش گرفتمو شروع کردم به حاضر شدن. شاید به این تنهایی احتیاج داشتم.  با ماشین من اومده بودن و همون بیرون پارکش کردن. در ماشینو باز کردمو خواستم بشینم پشت فرمون که یاسی گفت یاسمین-کجا؟ من میرونم. سری تکون دادمو ماشینو دور زدمو نشستم و یاسیم راه افتاد. توی راه هر دو ساکت بودیمو هیچی نمیگفتیم. جلوی در خونه نگه داشتو با هم از ماشین پیاده شدیمو رفتیم داخل. توی لابی نگهبان داشت با یه مرد صحبت میکرد که با دیدن ما سریع گفت نگهبان-بفرمایید خودشون اومدن. مرده سریع برگشت که دیدم مهرداده. لبخند مردونه ای زدو اومد سمتمون. مهرداد-سلام..کجایین ...

  • رمان نوتریکا 3 ( جلد دوم )

    با صدای گریستن طوطیا به خود امد. دخترش با صدای بلند زار میزد. سیما هراسان و شگفت زده زنگ را فشرد و چند پرستار وپزشکش وارد اتاق شدند. یک ارام بخش به سرم طوطیا تزریق شد... با حرفهای سیما که تند تند میگفت نوتریکا خوب است و مشکلی ندارد نسبتا ارام شد. جلال هم هیجان زده وارد اتاق شد... فرصت ابراز احساسات نداشت چرا که جم داشت اورا معاینه میکرد. دکتر جم لبه ی تخت نشست و چراغ قوه را در چشمان طوطیا انداخت وپرسید: میدونی امروز چه روزیه؟ طوطیا با هق هق گفت: تو رو خدا بگین نوتریکا حالش خوبه؟ جم اهسته گفت: اخرین چیزی که یادته چیه؟ طوطیا : تصادف.... یه ماشین سفید با سرعت داشت میومد ... میومد طرفمون... من نوتریکا رو هول دادم... نوتریکا اگه اتفاقی براش افتاده باشه اونقدر قوی نیست که... جم ملایم گفت: نوتریکا حالش خوبه... طوطیا به او خیره شد. چقدر چهره اش اشنا بود. جم ادامه داد: از اون حادثه تقریبا دو ماه گذشته... طوطیا ماتش برد. جم افزود: و تو توی کما بودی. طوطیا گیج به جم نگاه میکرد... جم پرسید: فکر میکنی امروز چندم باشه؟ طوطیا: یعنی بیست ونهم اردیبهشت نیست؟ جم لبخندی زد وگفت: نه... ما الان بیست و هفتم تیر هستیم... طوطیا بادهان باز به جم نگاه میکرد. با تعجب پرسید: یعنی فردا تولدمه...؟ سیما با لبخند کنار دخترش نشست وگفت: عزیز دلم... اره قربون روی ماهت بشم.... طوطیا اهسته گفت: یعنی من دو ماهه تو بیمارستانم؟ از اون موقع...؟ جم: نه... تو بیست و یک روز توی کما بودی... طوطیا بی ارده گفت: جدی؟ جم خندید وگفت: و وقتی هم که بهوش اومدی حافظه ات رو از دست دادی... طوطیا هر لحظه چشمانش گشاد تر میشد. جم رو به جلال و سیما گفت: تبریک میگم.. دخترتون بالاخره خاطراتشو به یاد اورد.. طوطیا کمی فکر کرد و پرسید: پس من تو بیمارستان چیکار میکنم ؟ جلال دست دخترش را گرفت وگفت: دیشب سرت ضربه خورد.. به خاطر همین... طوطیا هر کاری میکرد از دیشب و شبهای قبلش هیچی به خاطر نداشت.... با تشویش پرسید: نوتریکا خوبه؟ جلال: بله... اون خوبه خوبه.... طوطیا تا اور ا نمی دید باور نمیکرد. هر چه که بود سعی کرد روی تخت بنشیند. اما پاهایش یاری نمیکرد. مثل دو وزنه بود. جم که تلاشش را دید گفت: از ناحیه ی کمر دچار صدمه شدی... فعلا نمیتونی حرکت کنی.. طوطیا ابرویش را بالا داد وگفت: واقعا؟ سیما اشکهایش را پاک کرد وگفت: اره عزیزم... به زودی خوب میشی... جم نگاه تند و تیزی به سیما انداخت. طوطیا اهمیتی نداد و رو به مادرش گفت: به نوتریکا زنگ میزنی؟ میخوام باهاش حرف بزنم... جم از جا برخاست و جلال هم به دنبالش از اتاق خارج شدند. جلال پرسید: چطور حافظه اش برگشت... جم:... ضربه ای که به سرش وارد شده باعث شد حافظه اش رو به دست بیاره... جلال با نگرانی ...

  • رمان نوتریکا 1 ( جلد دوم )

    قسمت اول : بازگشت "دو زانو به زمین افتاد... گریه میکرد.... نباید میگریست.. باید توکل میکرد... حالا وقت این کارها نبود... باید امید می داشت....با تمام وجودش فریاد کشید: خدایــــــا.... هنوز امیدی هست؟و انعکاس صدایش در فضا پیچید... انگار خدا جواب داد: هـــســــت... هـــســــت ... هـــســــت ...دلش میخواست زار بزند.زیر لب نام خدا را تکرار میکرد... نمیدانست چقدر گذشت که دیگر متوجه چیزی نشد.پلکهایش بهم چسبیده بود. سخت انها را از هم گشود. هوا گرگ و میش بود. کمرش خشک شده بود. ویبره ی موبایلش را حس میکرد.به سختی نیم خیز شد. روی زمین پر از سنگ خوابش برده بود. دست در جیبش فرو برد.موبایلش را در اورد. با اینکه زنگش لحظات پیش قطع شده بود اما باز هم می لرزید و زنگ میخورد شخص پشت خط ول کن نبود. نگاهی به شما ره انداخت. نوید بود. ریجکت و سپس خاموش کرد.زانوهایش را در اغوش کشید.چانه اش را روی انها فشرد... چشمهایش می سوخت. بغض هم داشت. تمام لباسش خاکی بود.چرا همه چیز بهم ریخت.درست وقتی قرار بود همه چیز خوب پیش رود همه چیز همان لحظه فرو ریخت.درست مثل یک بازی کودکانه که ساعتها وقت صرفش میکردی تا تمامش کنی اما درست در لحظات اخر می سوختی... درست وقتی که فکر میکردی برنده ای اما بازنده میشدی.چشمهایش را روی هم فشار داد. سرش به دوران افتاده بود. ساعت از شش صبح گذشته بود.ستاره ها هنوز در اسمان خود نمایی میکردند.هوا نسبتا خنک بود.نفس عمیقی کشید.باز به اسمان خیره شد. چه حکمتی بود که همه برای اجابت به بالا خیره میشدند؟! مگر نه اینکه خدا نزدیک بود... نه انقدر دور... لبهایش خشک بود. به اسمان نگاه میکرد. توقع زیادی نداشت که خدا از نگاهش حرف دلش را بفهمد.خدا بزرگ بود. مهربان بود... بخشنده بود. حاجت روا هم بود ... خدا...دهانش به تلخی میزد... شقیقه هایش را می فشرد و هنوز در دل زمزمه وار التماس میکرد.حتی هنوز نگفته بود که چقدر دوستش دارد... کاش به اندازه ی شنیدن همین یک جمله ...داشت خفه میشد. از بغض و ناراحتی... یا شاید عجز از ندانستن. کاش پزشک بود... حداقل درکش بیشتر می بود!هوا روشن و روشن تر میشد. صدای پرندگان یکباره درا مدند. نور خورشید چشمش را میزد. تا به حال طلوع افتاب را ندیده بود.با رخوت از جا برخاست. بار دیگر به اسمان خیره شد... راهی را پیش گرفت. خارج شهر بود.حتی یادش نمی امد که چطور به اینجا رسیده است... کنار اتوبان خسته قدم بر میداشت. حتی رغبتی هم به گرفتن تاکسی نداشت. راه میرفت و فکر میکرد.چه فکری هم نمیدانست...خسته و دل مرده... شاید هم نا امید... نمی دانست...تاکسی زردی به خاطر او سرعتش را کم کرد.او هم دیگر نای راه رفتن نداشت.زمزمه کرد: بیمارستان...راننده متعجب از سر و وضع خاکی و اشفته ...

  • رمان عشق و سنگ (جلد دوم) 26

      قسمت پنجم #یسنا# با حس نوازش دستی روی سرم آروم چشمامو باز کردم که چهره ی مهربون بهزادو دیدم..دلم برای این مهربونی تنگ شده بود..خیلی وقت بود که اینجوری بهم لبخند نزده بود..آروم توی جام نیم خیز شدم. -ساعت چنده؟ بهزاد-6.. -چقدر زیاد خوابیدم...چرا بیدارم نکردی؟ بهزاد-دلیلی نداشت..هنوزم سر درد داری؟ -نه بهترم. موهامو زدم پشت گوشم وبه بهزاد که داشت با شک نگام میکرد، نگاه کردم. -چی شده؟ بهزاد-ارسان زنگ زد. منتظر نگاش کردم که ادامه داد بهزاد-گفت بیدار شدی ببرمت اونجا. -چرا؟!! بهزاد-نمیدونم ولی خیلی اصرار داشت. -و توام مجبوری که منو ببری. با بیخیالی شونه ای بالا انداختو در حالی که از جاش بلند میشد گفت بهزاد-نه..تا تو نخوای نمیبرمت. پتو رو کنار زدمو و نشستم و سرمو توی دستام گرفتم..هنوزم احساس سر درد میکردم ولی به بهزاد هیچی نگفتم که یه وقت بهم قرص نده...اگه نمیرفتم یعنی این که عقب نشینی کردم..یعنی شکستمو قبول کردم...یسنا لطفا چرت نگو..تو همین الانشم تو فکر عقب نشینی... -میرسونیم؟ بهزاد-واقعا میخوای بری؟ -فکر کنم برم بهتره. بهزاد-اگه مسئله ارسان که من خودم باهاش صحبت میکنم. -لازم نیست..این چیزیه که خودم خواستم ..هر کس خربزه میخوره باید پای لرزش بشینه...  آهی کشیدو دستشو پشت گردنش کشید. بهزاد-بزار برم حاضرشم. -یاسی کجاست؟ همونطور که به سمت اتاق میرفت به اتاق بغلی اشاره کردو گفت بهزاد-داره درس میخونه. بعدشم رفت تو اتاقو درو بست. از جام بلند شدمو پتو رو تا کردمو پالتومو برداشتمو رفت سمت اتاق یاسی.آروم در زدمو رفتم داخل که دیدم یاسی پشت میز نشسته و در حالی که کتاب رو پاشه زل زده به روبروش. -یاسی.. با صدای من تکونی خوردو بهم نگام کرد. یاسمین-بیدار شدی؟کی اومدی؟ -الان...در زدم متوجه نشدی. سری تکون دادو در حالی که کتاب و میبست و روی میز میزاشت گفت یاسمین-تو فکر بودم.. از جاش بلند شدو آروم رفت سمت در. یاسمین-همینجا دراز بکش...سوپ درست کردم برات بیارم. -میخوام برم یاسی. با تعجب برگشت سمتمو گفت یاسمین-کجا؟!! -خونه ی ارسانشون. یاسمین-دیونه شدی؟ -برم بهتره.. یاسمین-کجاش بهتره؟مگه میتونی تحمل کنی؟ -مجبورم. یاسمین-نخیر هیچ اجباری در کار نیست...همینجا میمونی و از جاتم تکون نمیخوری. -تا کی یاسی؟تا آخر عمرم؟بلاخره که باید عادت کنم که کنار هم ببینمشون دیگه. یاسمین-بد کردی با خودت یسنا...خیلی بد. -دیگه نه غصه خوردن من فایده داره نه دیگران..کاریه که شده و راه برگشتی هم نداره. یاسمین-به خدا دیگه عقلم به هیچی قد نمیده. لبخند تلخی زدمو آروم بغلش کردمو گفتم -اگه تو بهزاد نبودین حتما کم میاوردم..مرسی که هستین. آروم توی بغلش فشارم دادو یکمی ازم فاصله گرفت. یاسمین-خانواده ...