رمان عشق وعطش

  • رمان آبرویم را پس بده 3

    یه رایحهءخاص میاد ...یه رایحه که بهم حس نفرت وانزجار رو منتقل میکنه ...یه دستهای گرم من رو تو اغوش گرفتن ...خدایا چقدر زود ارزوم براورده شد ...حتی اگه تو رویام همچین دستهایی وهمچین سینهءستبری من رو دراغوش کشیدن بازهم برام کفایت میکنه ..گفته بودم که بهت ..من شدیدا محتاج این اغوش با مردانگی اندک هستم ..رایحه ای که تو بینیم پیچیده به قدری قویه که لابه لای سلولهای بویایی ذهنم هم جا گرفته ..این رایحه رو میشناسم ودرعین حال بیگانه ام ..میخوام چشم باز کنم ولی نمیتونم ...تو یه اغوش متحرک دارم جا به جا میشم زمزمه میشنوم ولی تشخیص کاملی از کلمات ندارم ..فعلا تمام ذهنم وجسم وروح من رو این اغوش متحرک مشغول کرده ..کاش میشد این رویا برای همیشه بود ..خدایا تو که میدونی خیلی وقته که مردانگی دنیای من ....به کمربندهای قلاب فلزی شوهرم وتجاوزهای گه گاه مــــــــردم خلاصه شده ...دستها دارن باز میشه ...بازهم صدای زمزمه ...-چش شده ..؟-از حال رفته ...چقدر صدا اشناست ولی این تن صدا رو نمیشناسم ..اخه صاحب این صدا همیشه بهم کنایه زده ...لحن محبت امیز ازش نشنیدم که بدونم خودشه یا نه ..دستها ازادم میکنن ...دلم هوای اغوش از دست رفته رو میکنه ...کاش به جای مداوای من ..یه نفر ..فقط یه نفر میفهمید که دوای درد من همون اغوشه ...برام مهم نیست مال کیه ..اصلا محرممه یا نامحرم ..من فقط میخوام تو اون اغوش امن بخوابم ...لذت ببرم ..شاید هم... بمیرم (بودنت را دوســت دارم....وقتی مــــرا ...دربر میگیری ....و به آغوشــت ســــــفت... مرا می فشـــاری...وادارم مــــــــــی کنی که...به هیچ کس فکر نـــــکنم ....جز تـــــو....!***«داشتم فیزیک کوانتوم رو دوره میکردم که سپهر کلید انداخت ودراپارتمان باز شد ..تو این چند وقتی که از ازدواجمون گذشته بود رابطهءشیرین من وسپهر روز به روز زهرتر از زهر شده بود ..انگار تازه میفهمیدم که برای هم ساخته نشدیم ..اونقدر تفاوت فکری وعقیده داشتیم که حس میکردم مثل دو قطب همنام همدیگر رو دفع میکنیم ...بدون اینکه سر بلند کنم نگاهم رو رو خطوط گردوندم ..-ارکیده پاشو یه چایی بده ..بی اهمیت به حرف ودستور سپهر نگاهم رو از صفحه جدا نکردم ..تازگی ها با هربار اومدنش عطر وبوی دیگه ای رو هم به حریم خونه ام میاورد که شدیدا دلم رو خون میکرد ...سپهر شوهرم بود مردی که شاید تنها چهار ماه از عقدمون گذشته بود -ارکید با توام .پاشو یه لیوان چایی بده ..بازهم اهمیتی ندادم ..اونقدر دل گیر بودم که به زحمت ...بودنش رو تحمل میکردم ..یاد ساعتهای گذشته چرخید وچرخید توی ذهنم ....وشد یه قطره عرق شرم ..شاید هم نجابت ...روی تیرهء پشتم ...یاد لکهءمات شاهتوتی رنگی که روی استین پیرهن کرم رنگش به یاد گار مونده بود ...



  • 84گناهکار

    با لبخند مات رو لبام نگاش کردم و گفتم: الان جز یه زخم خیلی کوچیک اونم لا به لای موهام چیزی ازش مشخص نیست....تو هم منو درک کن آرشام..همه ش فکر می کردم تو از موضوع باخبری..امید داشتم میای تا منو ببینی، اما نیومدی....با این وجود حال روحیم بدتر شد..جسمی مشکلی نداشتم ولی روحا اسیب دیده بودم..تا قبل از اینکه حقیقت و بفهمم روز و شب نداشتم از زمین و زمان بریده بودم ولی حالا....... از رو اپن اونطرف و نگاه کردم..پری و امیر اونجا نبودن..یا بهتره بگم تو قسمتی نبودن که تو دیدرس ما باشن..... با لبخند تو چشماش نگاه کردم ..با حلقه ی دستام دور کمرش اخماش نرمک نرمک از هم باز شد ولی هنوزم جدی بود.. - حرفای دیشبمون و یادت میاد؟.. قرار شد گذشته رو فراموش کنیم و زندگیمون و از نو بسازیم..همه چیز و همون دیشب که منو اوردی تو خونه ت به دست خاطره هام سپردم..یه سری خاطرات تلخ وشیرین گوشه ی دفتر زندگیمون........ گرمی دستش و پشتم حس کردم و با لبخندی که حالا پررنگ رو لبام خودنمایی می کرد اروم و با حرکاتی عشوه گرانه نثار مردی که روحا و جسما می پرستیدمش زمزمه کردم: از حالا به بعد قلم سیاه تقدیر رو میندازیم تو دورترین گوشه از خاطراتمون و با قلمی خط به خط سرنوشتمون رو می نویسیم که مرکبی از عشق باشه و صفحه ای از برگ، برگ ِسفید زندگی...... صورتش و به صورتم نزدیک کرد..با عجز وعطش تو صداش، ملتهب و داغ زیر گوشم گفت:بیخود پایبندم نکردی..دلارام مـ........... و با صدای بلند و شوخ امیر از تو سالن جمله ش نیمه کاره موند.. امیر _ اهای صابخونه، مهمون دعوت می کنی اونوقت خودتون میرید تو اشپزخونه پچ پچ می کنید نمی گین احیانا به مهموناتون بر بخوره؟..بابا همه جوره ش و دیده بودیم الا این یه قلم و....... و صدای خنده ی پری که نفهمیدم امیر چی بهش گفت که دو تایی بلند زدن زیر خنده.. آرشام که حالا یه لبخند کمرنگ به لب داشت از همون فاصله ی نزدیک بدون اینکه یه میلیمتر منو از خودش دور کنه با یه شیفتگی خاص تو نگاش تک، تک اجزای صورتم و از نظر گذروند و گفت: قول میدی از این به بعد توی هر زمان از زندگی مشترکمون و تحت هر شرایطی چیزی رو از من پنهون نکنی؟.. چشمام و خمار کردم و ریز گفتم: قول میدم اونم از نوع زنونه ش.. لبخند کمرنگی نشست رو لباش.. - تو چی؟....قول..اونم مرد و مردونه.. لبخندش یه کم رنگ گرفت و سرش و تکون داد: می تونی رو قولم حساب کنی.. با لبخند نگاش کردم..دستاش و گرفتم و خواستم ازش جدا شم که نذاشت.. - دیگه بریم پیششون..بده یه وقت میان می بیننمون.. -- تو خونه ی خودمونم نمی تونیم راحت باشیم؟.. خندیدم: با وجود مهمون که نمیشه.. همونطور که خیره نگام می کرد حلقه ی دستاش شل شد .. خواستم برگردم سمت سینی قهوه ها تا عوضشون ...

  • رمان دنیا پس از دنیا قسمت 13

    دستمو کشيدم _برو کنار... دروغ گو... مگه نگفتي ميخواي ازدواج کني؟؟ ديگه منو ميخواي چيکار ...نکنه قرارِه کنار زنت یه معشوقهء دیگه هم داشته باشی ؟؟ خنديد ومنو کشيد تو بقلش _نگو که باور کردي ؟؟من که نگفتم قراره باکي ازدواج کنم؟؟ گفتم ؟؟نگفتم ...تو خودت اينطور فکر کردي .... خودمو کشيدم از بقلش بيرون ...نگاهمو ازش دزديدم ته دلم اونقدر خوشحال بودم که انگار يه بار بزرگ و از رودوشم برداشتن _خوب که چي ؟؟اصلا برام مهم نيست با کي ميخواي ازدواج کني ؟؟بزار برم سرشو اورد پائين وزل زد تو چشمام اگه برات مهم نيست چر اتوچشمام نگاه نميکني ؟؟برگرد و زل بزن تو چشمامو بگو ...ديگه دوستم نداري ...رهات ميکنم و قول ميدم همون جوري که تو اين چهارسال خودمو گم وگور کرده بودم بازم برم ومطمئن باش ديگه منو نميبيني ... حالا به من نگاه کن وبگو ...) اخه چه جوري تو چشماش نگاه ميکردم... من عاشق اين نگاه بودم واونوقت ميگفتم بره... چشمامو بالا اوردم ... نگاهش چقدر سياه وژرف بود... اينهمه محبت چه جوري تو نگاهش لونه کرده بود ؟؟ نميدونم چقدر طول کشيد... صداي نفساش... بوي خوشش ...چشماي هفت رنگش ...منو تو خودش حل کرده بود مچم ورها کردو کف دستشو گذاشت رو گونه ام _بگو مريم ...بگو که تو هم حس منو داري ؟؟بگو که دلت برام تنگ شده بود ؟؟ بگو که مثل من تو اين پنج سال زندگي نکردي؟؟ بگو که باهام ميموني؟؟ بگو که ديگه ترکم نميکني؟؟ بهم بگو مريم؟؟ ببين ...من همون داريوشي هستم که يه روزي با قساوت دزديدمت ... ولي حالا... بعد از پنج سال... بهت ميگم نميتونم ....به خدا نميتونم... هر کاري کردم نتونستم ...نتونستم يه شب بدون فکر تو وچشماي تو بخوابم ... بگو مريم ... نفسي کشيدوهواروتو صورتم دميد _بگو که باهام ازدواج ميکني؟؟ بگو مريم ؟؟ همون چیزی که بارها تو دالانهای قلبم پژواک شده بود وبه زبون اورد اخر سر گفت ....ازم خواست ...بعد پنج سال دوباره ازم خواست روي گونم سِر شده بود... کاش زمان ميايستاد ...کاش اين لحظه تا ابد ادامه داشت... نگاهمو تو چشماش چرخوندم ... نگراني ودلشوره تو چشماش بيداد ميکرد واقعا نميتونستم بدون داريوش زندگي کنم... اين حرف دلم بود ...با خودم که اين حرفا رو نداشتم ...نميشد ....زندگي بدون داريوش امکان پذيرنبود .... دستمو گزاشتم رو مچ دستش وچشمامو بستم _ .....باشه... باهات ميمونم... چشمامو باز کردم نگاه داريوش هنوزم به لبهام بود.... خنده اي به لبم اومد وگفتم _ نشنيدي؟؟ بله رو بهت دادم ... چشماش گشاد شدولبش به خنده باز شد دستشو کشيد وعقب رفت زمزمه کرد _ممنون... ممنون خانمي که بهم اجازه دادي باهات باشم... براي هميشه... براي ابد نفس اسوده اي کشيد ودوباره بهم زل زد که با خنده بهش نگاه ميکردم _بالاخره تموم شد.... تمام ...

  • گناهکار 35

    با لبخند مات رو لبام نگاش کردم و گفتم: الان جز یه زخم خیلی کوچیک اونم لا به لای موهام چیزی ازش مشخص نیست....تو هم منو درک کن آرشام..همه ش فکر می کردم تو از موضوع باخبری..امید داشتم میای تا منو ببینی، اما نیومدی....با این وجود حال روحیم بدتر شد..جسمی مشکلی نداشتم ولی روحا اسیب دیده بودم..تا قبل از اینکه حقیقت و بفهمم روز و شب نداشتم از زمین و زمان بریده بودم ولی حالا....... از رو اپن اونطرف و نگاه کردم..پری و امیر اونجا نبودن..یا بهتره بگم تو قسمتی نبودن که تو دیدرس ما باشن..... با لبخند تو چشماش نگاه کردم ..با حلقه ی دستام دور کمرش اخماش نرمک نرمک از هم باز شد ولی هنوزم جدی بود.. - حرفای دیشبمون و یادت میاد؟.. قرار شد گذشته رو فراموش کنیم و زندگیمون و از نو بسازیم..همه چیز و همون دیشب که منو اوردی تو خونه ت به دست خاطره هام سپردم..یه سری خاطرات تلخ وشیرین گوشه ی دفتر زندگیمون........ گرمی دستش و پشتم حس کردم و با لبخندی که حالا پررنگ رو لبام خودنمایی می کرد اروم و با حرکاتی عشوه گرانه نثار مردی که روحا و جسما می پرستیدمش زمزمه کردم: از حالا به بعد قلم سیاه تقدیر رو میندازیم تو دورترین گوشه از خاطراتمون و با قلمی خط به خط سرنوشتمون رو می نویسیم که مرکبی از عشق باشه و صفحه ای از برگ، برگ ِسفید زندگی...... صورتش و به صورتم نزدیک کرد..با عجز وعطش تو صداش، ملتهب و داغ زیر گوشم گفت:بیخود پایبندم نکردی..دلارام مـ........... و با صدای بلند و شوخ امیر از تو سالن جمله ش نیمه کاره موند.. امیر _ اهای صابخونه، مهمون دعوت می کنی اونوقت خودتون میرید تو اشپزخونه پچ پچ می کنید نمی گین احیانا به مهموناتون بر بخوره؟..بابا همه جوره ش و دیده بودیم الا این یه قلم و....... و صدای خنده ی پری که نفهمیدم امیر چی بهش گفت که دو تایی بلند زدن زیر خنده.. آرشام که حالا یه لبخند کمرنگ به لب داشت از همون فاصله ی نزدیک بدون اینکه یه میلیمتر منو از خودش دور کنه با یه شیفتگی خاص تو نگاش تک، تک اجزای صورتم و از نظر گذروند و گفت: قول میدی از این به بعد توی هر زمان از زندگی مشترکمون و تحت هر شرایطی چیزی رو از من پنهون نکنی؟.. چشمام و خمار کردم و ریز گفتم: قول میدم اونم از نوع زنونه ش.. لبخند کمرنگی نشست رو لباش.. - تو چی؟....قول..اونم مرد و مردونه.. لبخندش یه کم رنگ گرفت و سرش و تکون داد: می تونی رو قولم حساب کنی.. با لبخند نگاش کردم..دستاش و گرفتم و خواستم ازش جدا شم که نذاشت.. - دیگه بریم پیششون..بده یه وقت میان می بیننمون.. -- تو خونه ی خودمونم نمی تونیم راحت باشیم؟.. خندیدم: با وجود مهمون که نمیشه.. همونطور که خیره نگام می کرد حلقه ی دستاش شل شد .. خواستم برگردم سمت سینی قهوه ها تا عوضشون ...

  • رمان قدرت دریای من|azadeh97

    رمان قدرت دریای من|azadeh97

    رمـــــــــــــــــــــــــانـ قدرتـ دریایـ منـاثر:azadeh97به زودی!موضوع رمانـ:دختری از طبقه ی عام جامعه به اسم ستایش،کسی که با غرورو قدرتش مثل یه طوفان هر چی سر راهش باشرو ویران میکنه و وسعت استعدادش تو نگاه های خاص میشینه وعطش مبارزه رو توی اونا زنده میکنه.دختری که گاه شیطنتش دیگران و غرق لذت و گاه جدیتش همرو مسخ توانائیش میکنه.ستایشی که با شجاعت و پاک بودنش گیتاریست قابلی میشه ،کم کم از طبقه ی عام فاصله میگیره و می شه ستایشی که لایق ستایشه وبس.ستایشی که همیشه میخواست بزرگ بشه ، یه روز انقدر بزرگ میشه که قلبای سخت و نفوذ ناپذیرو شیفته ی خودش می کنه اما میون اونا نگاه عصیانگر ستایش بیشتر رو مردی اثر میزاره که استاد غرورو خشونته ، فردی که خاصه و با نگاه سردو یخیش ته مانده های گرما و احساسو نابود میکنه وفقط سرما میبخشه!شاید سرمای این نگاه و گرمای وجود دختری از جنس دریا ذره ذره از بین ببره....کسیکه از بزرگترین استادان گیتاریسته، فردی که ستایشو به دنیای مشهور بودن وارد میکنه و خودش تو دریای سادگی این دختر غرق میشه ...شاید ستایش تنها کسی باشه که نمیتونه در برابرش سرد باشه....بقیشو باید خودتون بخونید.اینم اولین اثر من !!!گفتم چاکرم؟چاکرم!......

  • رمان دنیا پس از دنیا قسمت 4

    قسمت سوم کريسمس   روزاي اخر تعطيلات بود وکم کم زندگي روروال مي افتاد. اخلاق داريوش هنوز ازاردهنده بود از هرطرفي ميخواستم باهاش راه بيام ،راه روبه روم ميبست . ديگه جونمو به لبم رسونده بود هرکاري که ميکردم يه ايرادي ازش ميگرفت وخون به جگرم ميکرد ديگه واقعا کم اورده بودم........................... يه روز که علي اونجا بود وداريوشم رفته بود حموم . با کلي دردسر دليل رفتار داريوشو از علي پرسيدم ميگفت ؛ _سرکارم از اين هم بدتره.اصلا حواسش به کار نيست ومدام تو هپروته ودل به کارنميده .   همينکه داريوش از حموم اومد بيرون.... چنان باعصبانيت به من نگاه کرد که انگار جرم کردم . از ترسم پريدم تو اطاق خواب و حتي براي خداحافظي هم بيرون نيومدم. بعد رفتن علي داريوش خون به پا کرد چنان عصبي وناراحت بود که فکر ميکردم هرلحظه ممکنه منو بکشه ................. مدام ازم ميپرسيد ؛ _چي به هم ميگفتين ؟؟؟ انگار که کار خلاف انجام داده باشم . هيچي نميگفتم وفقط گريه ميکردم نميدونستم چي کار کنم که اروم بشه بازهم همون نيشو کنايه هاي سابق . همون تهمتها............... همون اهانت ها ..... ميگفت ؛ _تا چشم منو دور ديدي داري با علي لاس ميزني ؟ _مگه هزار بار نگفته بودم حق نداري وقتي علي هست پاتو از اطاق بيرون بزاري _ایندفعه ميخواستي به دوست مننننن، نخ بدي ؟؟؟؟؟ _همينت مونده بود که با دوست من بريزي رو هم ومنو دور بزني اومد جلو تا بزنه توگوشم..... دستشو برد بالا، ولي تو همون وسط راه موند اشک توي چشماش برق ميزد ............. چرا باخودش ومن اينکار وميکرد ؟؟؟ خوب ميدونست من اهل اين کارا نيستم . نميفهميدم اين حرفا براي چيه ؟ هزاربار رفتار منو باعلي ديده بود . ديده بود که بافاصله ازش ميشينم . پس اين تهمتا بر اي چي بود؟؟؟ . دستشو انداخت وبادرد منو که مثل يه آهوي بي پناه داشتم ميلرزيدم تو آغوشش گرفت . اولش باورم نميشدکه تو بغل داريوشم// آخه داريوش ازبعدازاون شب خيلي مراقب بود که تماسي بينمون نباشه . ولي حالاخودش منو بغل کرده بود . گريه ام يادم رفته بود وداشتم توي آغوشش اروم ميشدم . داريوش سرمو تو دستاش گرفت و به پيشونيم بوسه زد . همونجور مات ومبهوت به حرکات داريوش نگاه ميکردم . بعد ازاينکه يه بوسه ءطولاني روي پيشونيم نشوند ،منو رها کرد واز خونه زد بيرون . همونجور به جاي قدمهاي داريوش تو اطاقم زل زده بودم ورفتارشو تجزيه وتحليل ميکردم . باخودم ميگفتم يعني چي ؟؟؟؟ منو بقل کردو پيشونيمو بوسيد !!!! هنوزم جاي بوسش روي پيشونيم ميسوخت دست به جاي بوسه زدم انگار که از گرما درحال ذوب شدنه . باورم نميشداحساس ميکردم خواب ديدم ولي الان که وقت خواب نبود.!!!!!! اون شب داريوش ساعت دو يِ نصفه شب اومد خونه . وقتي که ...