رمان قرارنبود2

  • رمان قرارنبود2

     در میان خنده صبحانه مو خوردم و پاشدم. عزیز هنوز هم غر می زد و ظرف و ظروف رو توی سر هم می کوبید. از آشپزخونه اومدم بیرون و بدو بدو از پله ها رفتم بالا و شیرجه زدم توی اتاقم. سر سری موهامو برس کشیدم و دوباره با کش بستم. جلوی در کمدم ایستادم و با دعا و ثنا در کمد را باز کردم. باز کردن همانا و غرق شدن زیر یک من لباس همانا! من آدم بشو نبودم! لباس ها را تند تند کنار زدم و یک مانتوی سرمه ای بلند با یک شلوار جین یخی و یک روسری آبی روشن جدا کردم. اتو را به برق زدم و تند تند اتو کشیدم. کم کم داشت دیر می شد. لباس را پوشیدم و موهای روشنم را یک وری توی صورتم ریختم. حال آرایش کردن نداشتم. بدون آرایش هم به اندازه کافی اعتماد به نفس داشتم. کفش های پاشنه 5 سانتی سورمه ایم را هم به پا کردم و از در بیرون رفتم. بالای پله ها دوباره خواستم نرده سواری کنم که چشمم به عزیز افتاد که پایین پله ها ایستاده بود. طوری به چشمانم زل زده بود که یاد گربه توی تام و جری افتادم وقتی که چشمش به جری می افتاد. از فکر خودم خنده ام گرفت و با متانت پله ها را یکی یکی پایین رفتم. حسرت نرده سواری به دلم ماند. عزیز جون زیر لب چیزی شبیه ورد را تند تند می خواند. وقتی جلوی پایش ایستادم بلند گفت:- چشم حسود کور بشه ایشالله! لا حول ولا قوة الا بالله علی العظیم! - اوووه کی می ره این همه راهو! عزیز داری برای من خرچسونه قزمیت اینا رو می خونی؟ کی میاد منو چشم کنه؟- وای نه نه ماشالله عین سرو می مونی! تا داشتی می یومدی پایین یاد مادر خدابیامرزت افتادم ... بغض گلوی عزیزو گرفت و نتونست حرفشو ادامه بده. آهی کشیدم و لبم را جویدم تا اشکم سرازیر نشود. مامان کجایی که وایسی پایین این پله ها و برای دخترت دعا بخونی که قبول شده باشه. کجایی که حض دخترت رو ببری؟ مامانم زود رفتی خیلی زود رفتی ... چند نفس عمیق کشیدم و کنارش لب پله نشستم. دستمو سر شونه اش انداختم و گفتم:- ا عزیز یعنی چی گریه می کنی؟ نمی گی صبح اول صبحی منو اینجوری راهی کنی من کلی موج منفی می گیرم بعد این موج منفیا روی روزنامه اثر می ذاره و به جای پزشکی و دارو سازی و دندون پزشکی رشته کون شوری بچه ...به اینجا که رسید عزیز سرشو بالا آورد و گفت:- اه مادر! تو به کی رفتی اینقدر بی تربیت شدی؟ خجالت نمی کشی؟غش غش خندیدم و گفتم:- پاشو عزیز جونم ... پاشو قربونت برم مسافرو که اینجوری بدرقه نمی کنن!توی صورتش کوبید و گفت:- خدا مرگم بده! مگه داری می ری مسافرت؟میون خنده دستشو کشیدم و گفتم:- نه جیگر من! دارم می رم پای دکه روزنومه فروشی سر خیابون. زودم بر می گردم البته اگه این آتیش به جون گرفته ها بذارن. دارم بهت می گم که یعنی دیگه گریه نکنی.اشکاشو پاک کرد و گفت:- باشه ...



  • قرارنبود2

    بابا کنار عزیز جون نشسته بود و مشغول گپ زدن بودن. با دیدن من گل لبخند روی لبهای هر دو شکفت. زیر لب سلامی زمزمه کرد و رو به عزیز جون گفتم:- گشنمه عزیز جون ... روده ام دیگه داره منو می خوره! کی شام می دی بهمون؟- قربون اون معده ات برم من مادر ... یه چیکه صبر کن تا بابات چاییشو بخوره بعد شامو می کشم. بابا گفت:- من خوردم عزیز ... شامو بکش که این عزیز دل بابا گشنه نمونه.پاچه خوار! تازه رفته فکر کرده دیده چه کاری کرده حالا می خواد دل منو به دست بیاره. عزیز از جا برخاست و به آشپزخانه رفت. بابا دستشو به سمتم دراز کرد و گفت:- نبینم عروسک بابا چشماش غمگین باشه.جوابی ندادم. پامو روی اون پا انداختم و با ناخن بلند شست پام روی شیشه میز ضرب گرفتم. بابا که دید جواب نمی دم گفت:- قهری بابا؟- ....- ته تغاری؟!- ...بابا خم شد و از زیر میز بسته ای رو خاج کرد و گفت:- خیلی خب حالا که باهام حرف نمی زنی منم این کادوی خوشگلو بهت نمی دم.اه انگار داشت بچه خر می کرد! اونم با یه آبنبات! خواستم از جا بلند شم و پیش عزیز برم که دستمو گرفتم و گفت:- بگم ببخشید کفایت می کنه؟توی چشماش نگاه کردم با یه دنیا کینه و گفتم:- بار اولت بود بابا!- عصبیم کردی!- هر کاری هم که می کردم ... یادم نمی یاد روی آتوسا دست بلند کرده باشی ... با اون گندی که بالا آورد.- اون مریض بود نیاز به کمک داشت نه کتک!- منم دیشب دست کمک به طرفتون دراز کردم.- و من هم بهت کمک کردم. دوست ندارم بذارم بری ... چون می دونم چی در انتظارته ...- من اگه کاره ای بودم همین طرف صد تا کار کرده بودم تا حالا ... آتوسا قبل از رفتنش اینجا دوست پسر داشت! یادتون که نرفته.بابا سرشو زیر انداخت و گفت:- آتوسا شوهر کرده! اینو بفهم .... دیگه حق نداری از این حرفا در موردش بزنی. یه وقت به گوش مانی می رسه.- مانی خودش همه چیو می دونه.- در هر صورت ...- بابا من کاری به این کارا ندارم ... بذار من برم. شما هم ماهی یه بار بیا به من سر بزن.خندید و گفت:- این حرفت منطقیه به نظر خودت؟از خنده بابا شیر شدم. خودمو کشیدم کنارش و در حالی که دست می انداختم دور گردنش گفتم:- بابا تو رو خدا ... خودت می دونی که من از هر چی که خلاف باشه بیزارم. محاله اونور که رفتم اصل خودمو فراموش کنم. بابا به خدا فقط می خوام دکتر بشم.بابا که عصبی شده بود گفت:- محاله ترسا ... اینقدر اصرار نکن! وقتی گفتم نه ... یعنی نه!از جا برخاستم و با خشم گفتم:- لعنتی!خواستم به اتاق بروم که عزیز صدا زد:- ترسا بدو شام ...اینقدر گرسنه بودم که دیدم طاقت قهر کردن با شکمم را ندارم. راهم را به سمت آشپزخانه کج کردم و پشت میز نشستم. خیلی عنق غذا کشیدم و مشغول خوردن شدم. کمی که در سکوت سپری شد بابا گفت:- راستی ترسا یادت باشه فردا بری شرکت مانی ...

  • قرار نبود 2

    شیشه عطر کو کو رو برداشتم و از سرتاپایم خالی کردم بوی شیرین و مست کننده اش اتاق را پر کرد. آخرین نگاه را در آینه به خودم انداختم. مانتوی تنگ مارک گوچی که نقش های کمرنگ طلایی داشت پوشیدم بودم با شال مشکی که ریشه های طلایی داشت. شلوارم هم هدیه پدرم از آخرین سفرش به لندن بود چرم مشکی لوله تفنگی با کفش های طلائی پاشنه بلند. کیف طلائی و سوئیچ ماشین را برداشتم از در خارج شدم. بالای پله ها که رسیدم بی خیال نرده ها شدم چون هم شلوارم و هم مانتویم تنگ بود و ممکن بود جر بخورد. از پله ها پایین آمدم و به آشپزخانه سرک کشیدم. عزیز هنوز هم بابت قبول نشدنم دلخور بود و حسابی سرش را گرم آشپزی کرده بود تا یادش برود ولی باز هم در حین کار غر می زد:- حالا انگار فقط بچه من زیادی بود ...رفتم داخل و با شادی گفتم:- عزیز جونم من دارم می رم.عزیز به طرفم برگشت با تحسین نگاهم کرد و گفت:- کجا می ری مادر؟ مهمونی؟- نه عزیز قراره شام با دوستام برم بیرون- نه نه خودت یه زنگ بزن به بابات من حوصله داد و قالشو ندارم می یاد شروع می کنه به غر زدن.- چشمنشستم پشت میز و با گوشیم شماره بابا را که به اسم ددی سیو کرده بودم گرفتم. بعد از چهار بوق صدای با صلابت بابا توی گوشی پیچید:- سلام دخترم- سلام بابایی خوفی؟- خوبم دخترم ... تو خوبی بهتر شدی؟صبح وقتی بعد از گرفتن نتایج با خانه برگشتم پدرم تماس گرفت تا از نتایج آگاه شود. من هم که حسابی دلم پر بود با شنیدن صدای پر مهر پدر گریه ام گرفت و با بغض گفتم که قبول نشدم. پدرم نزدیک بیست دقیقه با من کلنجار می رفت و دلداریم می داد. حالا هم برای همین حالم را می پرسید. گفتم:- آره بابا بهترم شما خوبی؟ خسته نباشی- مرسی خانوم گلم. - بابا ...- جانم؟- باباییییییی ...بابا مردانه خندید و گفت:- چیه دختر خوب؟ باز چی می خوای؟ پولت ته کشیده؟با غیض گفتم:- مگه همه چی پوله؟- اوه چه توپت هم پره!- بابا امشب می خوام با دوستام برم بیرون.بابا جدی شد و گفت:- کجا؟- شبنم به مناسب قبولیش می خواد شام مهمونمون کنه. - شما هر پنج شنبه به یه بهونه ای باید برین شام بیرون؟- آخه بابا شما که سر کاری ... اون آتوسای گور به گوری هم که ...- راجع به خواهر بزرگت درست صحبت کن!- اوه ساری! اون آتوسا خانم قبر تو قبری ...یهو بابا خنده اش گرفت و غش غش خندید. خودم هم خندیدم و گفتم:- برم بابا؟- نگفتی آتوسا چی؟- سرش گرم شوهر شده یادش رفته یه خواهر تنها هم داره.- خیلی خب برو ولی یادت باشه تا قبل از یازده باید خونه باشی.- چشم... و یه چیز دیگه ...- دیگه چیه؟ اینبار حتما پول می خوای ...- نخیر ... ماشین مامانو ...- حرفشم نزن ... چرا همیشه تو ماشین می بری؟ شد یه بار اون دوستات بیان دنبال تو؟- آخه ددی جونم اونا که مثل ما یه ماشین ...

  • توسکا3

    ساعت سه بعد از ظهر بود که رسیدم خونه ... پنج شش ساعتی وقت داشتم واسه مهمونی ... باید یه کم استراحت می کردم ... در خونه رو باز کردم و رفتم تو ... اگه هوا سرد نبود حتما دست و صورتمو لب حوض می شستم ... همین که وارد خونه شدم از چیزی که دیدم سر جا خشک شدم ... خدای من!!! همه فامیل اونجا بودن ... عمو ... عمه ... دایی ... خاله ... با خانوما و شوهرا و بچه هاشون ... حالا خوبه از هر کدوم فقط یکی داشتم ... همه شروع کردن به دست زدن و جیغ کشیدن ... پس فهمیده بودن!!! قرار بود روز اکران فیلم خبرشون کنیم ... اصلا یادم نبود ... لبخند زدم ... نباید خستگیمو به پای کلاس می گذاشتن ... تک تک جلوی می یومدن و می بوسیدنم ... همه هم شاد بودن ... هم نبودن ... نگاه عمو و دایی مثل مامان بابا نگران بود ... نگاه دخترا پر از حسادت بود ... پسرا اما همه خوشحال بودن ... شادیشون هم واقعی بود به جز سام ... سام پسر عموم بود ... بیست و پنج سالش بود و توی یه شرکت خصوصی کار می کرد ... توی دانشگاه نرم افزار خونده بود ... زن عموم راه می رفت می گفت:- آقای مهندس اینجا نشین ... آقای مهندس دورت بگردم ... آقای مهندسم فلان ... آقای مهندسم بهمان ... حالمو به هم می زد اینقدر که ازش تعریف می کرد ... خود سام پسر خوبی بود ولی اگه زن عمو می ذاشت ... می فهمیدم که سام هم از رفتار مامانش کلافه می شه ولی اینقدر مقید احترام به بزرگترا بود که صداش در نمی اومد ... سپهر پسر خاله نازی که بیست سالش بود با یکی از پوسترای فیلمم اومد جلوم با ژست خنده داری زانو زد و گفت:- سوپر استار آینده یه امضا به این حقیر عطا می فرمایید؟با خنده پوسترو از دستش گرفتم و پشتش نوشتم:- با آرزوی آینده ای روشن برای تو سپهر جان ... و امضاش کردم و دادم دستش ... سپهر پشتک زنان پوستر رو گرفت و رفت ... اینقدر اداهاش با مزه بود که همه رو به خنده انداخته بود ... رفتم بین بابا و عمو نشستم و دست بابا رو که روی دسته مبل بود گرفتم توی دستم ... بابا لبخند مهربونی بهم زد و گفت:- چطور بود بابا؟یه بار پلک زدم و گفتم:- خوب بود ... شما که افتخار ندادین ...بابا آه کشید و گفت:- سخته برام بابا ... بهم فرصت بده ...حق داشت ... سرمو انداختم زیر ... همه اش تقصیر من بود ... عمو دستشو گذاشت زیر چونه ام و گفت:- راضی هستی عمو؟توی چشمای عمو نگاه کردم ... یه کم شبیه بابا بود ... ولی نه زیاد ... مثل بابا مهربون بود ... ولی نه به اندازه بابا ... سری تکون دادم و گفتم:- شکر خدا خوبه عمو ...- عمو حواست باشه ... بد چیزایی از دنیای بازیگرا می شنویم ... بابا دخالت کرد و گفت:- دختر من تا الان ثابت کرده که با همه فرق داره ...شروع شد! گوشه و کنایه ... تو رو خدا بابامو عذاب ندین ... طاقت دیدن چهره سرخ شده بابا رو نداشتم. از جا بلند شدم و ...

  • توسکا16(قسمت آخر)

    از فریادهاش مو به تنم راست شد ... اشکم داشت در می اومد ... این دختر از عذاب وجدان داشت می مرد ... همه اش فکر می کرد زندگی آرشاویر به خاطر اون خراب شده ... یه بار به خاطر آشنایی با گراتزیا و بار دیگه به خاطر نبودنش که باعث شد ما عقدمون رو دائمی نکنیم ... بعضی وقتا به این فکر می کردم که شاید اگه من و آرشاویر با هم رابطه ای چیزی داشتیم نمی تونستیم به این راحتی ها از هم جدا بشیم ... شاید ... متوجه آرشاویر شدم که داره می دوه سمتون ... لابد فکر کرده بود آرشین طوریش شده ... چرخیدم سمت آرشین ... دستاشو باز کرده بود و هنوز داشت داد می زد ... خواستم صداش بزنم که یهو تعادلشو از دست داد ... صدای چیغ من با چلپ افتادنش توی آب همزمان شد ... نفهمیدم چطور شالمو شوت کردم اونطرف و همینطور که داد می زدم: - یا امام زمون ... پریدم توی آب ... آبش از قطعه های یخ یخ تر بود ... یه لحظه حس کردم همه عضله هام گرفته ... داشت گریه ام می گرفت با زور خودمو کشیدم اون سمتی که آرشین افتاد ... داشتم صدای داد و بیداد بچه ها رو هم می شنیدم ... اما فقط تو این فکر بودم که آرشین رو پیدا کنم ... صاف افتاده بود تو قسمت عمیق ... سردی آب اشکمو در آورده بود ... مرگو داشتم به چشم می دیدم و عضله هام مدام شل و سفت می شدن ... نفس گرفتم و رفتم زیر آب ... دیدمش ... دستمو دراز کردم و لباسشو چنگ زدم ... کشیدمش بالا ... هیچ وقت فکر نمی کردم روزی مجبور بشم با این سختی شنا کنم ... حسابی ترسیده بود و همینطور که گریه می کرد هی زیر آب فرو می رفت و من با ته مانده انرژیم می کشیدمش بیرون ... آب هایی که خورده بود رو تف می کرد بیرون و مامانشو صدا می زد ... داشتم از حال می رفتم ... آرشاویر رو دیدم ... اونم توی آب بود ... نزدیک من ... دستاشو دراز کرد ... آرشین رو انداختم توی بغلش ... بقیه توانم هم از بین رفت و چشمام بسته شد ... جریان آب منو می برد ... نمی دونم به چه سمتی اما هیچ قدرتی نداشتم که خودم رو بکشم کنار و از رودخونه بیام بیرون ... داشتم از حال می رفتم که کسی کمرمو چنگ زد ... داشتم یخ می زدم ... چرا قلبم از کار نمی ایستاد؟ کاش بدنم داغ بود که ایست قلبی می کردم و از این زندگی کوفتی راحت می شدم ... به شدت به سمتی کشیده شدم ... حس کردم دیگه آب دور و برم نیست و روی یه جای سفت هستم ... نمی تونستم چشمامو باز کنم ... صدای نفس نفس یه نفر می اومد ... صدای شهریار رو شنیدم: - خدایا ... خدایا ... چرا چشماشو باز نمی کنه؟!!!! صدای یه نفر دیگه بلند شد ... یکی بهش تنفس مصنوعی بده ... یه فشاری به قفسه سینه اش بیارین ... بابا آب رفته تو ریه اش ... وایسادین به هم نگاه می کنین؟ - آرشاویر هم کنارش از حال رفته ... ببریمشون بیمارستان ... آخه اینجوری که نمی شه ... پاشین یه خاکی تو ...

  • توسکا1

    ه ساعتم نگاه کردم و غر زدم ...- اه ... چهار ساعته اینجا علاف شدیم ... طناز ... خاک بر سرت اینا همه اش کلاهبرداریه بیا بریم یه کوفتی بکنیم تو این شیکمامون ... مردم از گشنگی ... از ساعت هشت صبح تا حالا اینجاییم ...طناز نگاهی به صف انداخت و در حالی که با نیازمندیها خودشو باد می زد گفت:- ده نفر بیشتر جلومون نیستن خره ... یه ذره دیگه دندون سر کبدت بذار رفتیم تو ...نگاهی عاقل اندر سفیهانه بهش کردم ... موهای حنایی رنگ داشت با چشمای قهوه ای روشن ... خوشگل بود و تو دل برو ... با هم دوست بودیم ولی نه خیلی صمیمی ... یه وقتایی که کارمون به هم گره می خورد یاد هم می افتادیم ... یعنی آخر دوستی بودیما!!! ولی حقیقت این بود که من به خاطر صمیمت زیادم با بابام زیاد علاقه ای به دوست شدن با کسی نداشتم ... بابام دنیام بود ... مامانمو هم خیلی دوست داشتم ولی بابا یه چیز دیگه بود ... طناز توی یکی از روزنامه ها یه خبری خونده بود و از دیروز منو دیوونه کرده بود ... یکی از کارگردانای بزرگ برای یکی از کاراش نیاز به یه چهره داره ... چهره ای که شناخته شده نباشه ... و آدرس اینجا رو داده بودن برای تست ... اگه توی تست قبول می شدی تازه می رفتی کلاس بازیگری ... هیچ وقت به بازیگر شدن فکر نکرده بودم ... بابام محال بود اجازه بده من بازیگر بشم ... همیشه بهم می گفت:- دخترم قانع باش و به زندگی عادیت رضایت بده ... اون بالا بالاها هیچ خبری نیست ... اگه یه آب باریکه رو بگیری و بری هیچ وقت ضربه نمی خوری ... ولی شهرت و ثروت و مقام ممکنه به زمین بزندت و اونوقت روحت داغون می شه ...اخلاقش این بود ... اهل ریسک کردن نبود ... منم به خودش رفته بودم برای همینم فقط دنبال طناز راه افتاده بودم تا اون تستشو بده و ضایع بشه و با هم برگردیم ... محال بود توی این جمعیت اون شانسی داشته باشه ... همه دخترا یا فوق العاده خوشگل بودن یا با آرایشای غلیظ خودشون رو فوق العاده خوشگل نشون می دادن ... طنازم سودای شهرت توی سرش افتاده بود که اومده بود وگرنه فکر نکنم استعداد چندانی داشته باشه ... نفر جلویی ما هم رفت توی اتاق ... بالاخره رسیدیم به در قهوه ای رنگ اتاقی که توش تست می گرفتن و اصلا معلوم نبود اون تو چه خبره!!! حتی نمی دونستیم چند نفر اون تو نشستن .... پشت در اتاق و روبروی ما یه میز بود که پشتش یه دختر محجبه نشسته بود و اسم و فامیلا رو می نوشت و یه شماره می گرفت یه شماره هم می داد ... همه کارا کلیشه ای ... دویست سیصد نفر جلومون رفته بودن تو ... دویست سیصد نفرم پشت سرمون بودن ... هر کی یه چیزی دستش بود و داشت خودشو باد می زد ... در باز شد ... دختری که رفته بود تو با قیافه ای سرخ شده اومد بیرون .... وا!!!! انگار مجبوره وقتی اینقدر خجالت ...

  • توسکا10

    دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و پریدم توی بغلش ... دستشو پیچید دور کمرم و در گوشم گفت: - بگو آره ... - من که خیلی وقته گفتم آره ... - به بیچاره؟ - نخیر به خوشبخت ترین مرد دنیا ... - نه نه ... به بدبخت ترین مرد دنیا که وقتی تو رو به دست آورد شد خوشبخت ترین مرد دنیا ... - مرسی آرشاویر ... این قشنگ ترین استقبالی بود که تو از من کردی ... - برای تو باید زمین زیر پاتو طلا بریزم ... اینا که کاری نیست ... - عزیزم تو با حنجره طلاییت دنیای منو طلایی کردی ... طلا می خوام چی کار ... پیشونیمو بوسید و با عشق نگام کرد ... گفتم: - بریم عشقم ... دیره .... هر دو سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت خونه آرشاویر اینا ... همه اومده بودن و تقریبا می تونم بگم این نامزدی چیزی از یه عروسی کم نداشت ... دخترای فامیل چنان با غیض و غضب نگام می کردن که خنده ام می گرفت اما دلم هم براشون می سوخت ... این همه کینه قلباشون رو سیاه می کرد ... همه بودن جز زن عمو و دختر عمو ... فقط سام و عمو اومده بودن ... سام که از چشماش غمش معلوم بود ... عمو هم پکر بود ... ولی زن عمو و دختر عموم کلا نیومده بودن ... اینا دیگه برام اهمیتی نداشت ... مهم فقط آرشاویر بود ... داشتیم به همه خوش آمد می گفتیم که طناز دستم رو کشید و گفت: - احسان اومد ... نگاش کردم. یه لباس دکلته بلند نارنجی رنگ خوشگل پوشیده بود و حسابی خوشگل شده بود ... با خونسردی گفتم: - آروم باش ... بهش توجه نکن که فکر نکنه اون قضیه همه ذهن تو رو درگیر کرده ... بذار بهش ثابت کنی اگه هم تو رو می خواد باید خودتو بخواد نه اینکه از روی عذاب وجدان یا احساس مسئولیت بیاد طرفت ... می فهمی طناز ؟ - آره ... - پس بیخیال برو بشین یه گوشه ... بعد از رفتن طناز به بقیه هم خوش آمد گفتیم و رفتیم که بشینیم ... بابا چنان با محبت نگام می کرد که غرق لذت می شدم اما سعی می کردم زیاد طرفش نرم ... فعلا باید حواسمو جمع می کردم ... برعکس من آرشاویر عجیب دور و کنار بابا می پلکید و سفارش می کرد به خدمتکارا که از بابا مامان پذیرایی کنن ... آرتان هم با دیدن رفتارای آرشاویر لبخند و چشمکی بهم زد که خنده ام گرفت ... طناز اومد نشست کنارم و گفت: - می خوام پیش تو باشم ... احسانو می بینم حالم بد می شه ... دلم خیلی براش تنگ شده بود ... - می فهممت عزیزم ... انشالله همه چی درست می شه ... سرمو که آوردم بالا دیدم احسان داره می یاد به طرفمون ... سقلمه طناز خوابید توی پهلوم ... به روی خودم نیاوردم و با لبخند ازش استقبال کردم ... جلوم با حالت نمایشی کمی خم شد و گفت: - سلام عرض شد عروس خانوم ... - سلام آقای احسان آقا ... کم پیدایی برادر ... سرشو زیر انداخت و گفت: - کم سعادتیه ... - اختیار دارین آقا ... شاید فهمیده بود دارم بهش طعنه می زنم که اینقدر ...