رمان مخصوص موبایل هدف برتر

  • رمان هدف برتر(1)

    یــــــــــــــــــاس با یه پرش نشستم روی تخت یه نفره اتاقم و آلبوم عکس جدیدم رو باز کردم، تشک فنری هنوز نوساناتش تموم نشده بود و داشتم نرم نرم بالا و پایین می شدم ... آلبوم بوی نویی می داد و من چقدر این بو رو دوست داشتم. دسته عکسامو از کنار پام برداشتم و با دقت و وسواس مشغول مرتب کردن و چیدنشون توی آلبوم شدم ... اولین عکس یه عکس دو نفره عاشقونه از من و ایلیا بود ... یاد لباس خوش دوختم افتادم که نسترن خانوم برای شب نامزدیم دوخته بود ... یه لباس نباتی پر رنگ که زیر دامنش یه عالمه تور کار شده بود تا پف دار باشه .... دست ایلیا پیچیده بود دور کمرم و رو به دوربین هر دو داشتیم لبخند می زدیم ... چی شد که من شدم نامزد ایلیا؟ چقدر همه چی سریع گذشت! لبخندی نشست کنج لبم. چه خوب شد که همه چی سریع گذشت ... چه زود عاشق شدم و چه زود به وصال رسیدم. خدایا شکرت! یادم اومد به دوماه پیش ... از دانشگاه اومدم خونه مامان هول هول در حالی که مثل فرفره از این ور خونه می رفت اونور پرید جلوم و کیفمو کشید ... با تعجب نگاش کردم ... نفس نفس زنون گفت:- سلام ... بالاخره اومدی؟ بدو مامان ... بدو برو حموم ... زیر این آفتاب بو گرفتی!چشمامو گرد کردم و گفتم:- وا مامــــان ... حالت خوبه؟!! هولم داد سمت حمام و گفت:- مگه با تو نیستم؟ وایساده بر و بر منو نگاه می کنه! برو تو حموم ... مهمون داریم!شستم خبردار شد که ای دل غافل .... بلـــــه! باز مامان خواستگار بازی راه انداختم ... همچین می گفتم باز! انگار روزی دو تا خواستگار پشت در خونه مون منتظر اجازه من وایسادن! وقت نکردم حرفی برنم چون شوت شدم گوشه حموم و در حموم پشت سرم بسته شد ... چاره ای نداشتم جز دوش گرفتن ... یه ربعی تو حموم بودم ... حوصله این بازی های مامان رو نداشتم ... بیست و دو سالم بود قبول! وقت ازدواجم بود قبول ... خودمم قصد ازدواج داشتم قبول ... توی آینه به خودم نگاه کردم و گفتم:- هی قبول قبول می کنه! خوب پس مرض ... بیا برو شوهر کن دیگه ... چرا ناز می کنی؟!با خنده حوله ام رو تنم کردم و رفتم از حموم بیرون ... برای مامان ناز می کردم اما خودم می دونستم که واقعا برای داشتن یه جفت اماده ام و چه بسا که بهش نیاز هم داشتم. با این حال خیلی هم مشکل پسند بودم ... این دومین خواستگارم بود و خواستگار قبلی رو چون از قیافه و تیپش خوشم نیومد رد کرده بودم. داشتم خدا خدا می کردم این یکی خوب باشه چون اوصولاً دختری نبودم که خودم برم دنبال جفتم بگردم ... مامان با دیدن من سریع گفت:- بجنب ... کت و دامن زرشکیه رو گذاشتم رو تختت بپوشی ... د یالا دیگه دختر! باید یه دستی هم به سر و صورتت بکشی ...همینطور که تند تند کلاه حوله رو روی سرم می کشیدم گفتم:- مامان خواستگاره؟- آره دیگه ... تازه ...



  • رمان هدف برتر(8)

    برسامبرسام نمی خوای بیدار شی ؟ ما یه ساعت دیگه راه می افتیما ... با صدای مامانم از خواب بعدازظهر بیدار شدم ، ساعت 5 بود ... چقدر خوابیده بودم !مامان داشت با عصبانیت اتاق رو بالا و پایین می رفت و غر می زد:- ساعت پنجه خوابیدی؟ زنت کجاست؟ گوشیش رو هم جواب نمی ده ... ما داریم می ریم ... انگار یادت رفته این مهمونی برای شما دو تاست ! تو خوابی، اونم که هنوز نیومده! سیخ نشستم روی تخت و گوشیم رو برداشتم. نگاهی به صفحه اش انداختم ، کسی زنگ نزده بود ... از جا بلند شدم، مامان دست به کمر ایستاد و گفت:- چه عجب! بیدار شدین ... خمیازه ای کشیدن و گفتم:- حالا مگه چی شده؟ می گین باید بریم خونه خاله ، چشم می ریم. دیر نشده که ... مهمونی برای شامه مامان!بعدم بی توجه به چشمای گرد شده اش و جیغی که آماده توی گلوش تاب می خورد تا سر من بزنه رفتم توی حموم. برای اینکه واسه مهمونی امشب سرحال باشم و خواب از سرم بپره ، یه دوش گرفتم ،صورتم رو بعد از مدت ها اصلاح کردم ، از بس که فرناز گفته بود اگه صورتت رو از ته بزنی من رو یاد گلزار میندازی ، مدتی بود که صورتم رو از ته نمی زدم ، اما امشب فرق داشت ، باید همه چیز به بهترین شکل ممکن اتفاق می افتاد ، وقتی اومدم بیرون اولین کاری که کردم گوشیم رو برداشتم تا به فرناز بگم آماده باشه که دیدم چند تا میس کال انداخته ، دقیقا موقعی که داشتم دوش می گرفتم ، سریع گرفتمش . بعد از چند بوق صداش توی گوشی پیچید:فرناز : سلام برسام !گوشیم رو با شونه ام مهار کردم و در حالی که پیراهنم رو از داخل کاور کت شلوارم بیرون می کشیدم گفتم:_سلام فرناز ، زنگ زده بودی ، حموم بودم ، کاری داشتی؟فرناز: آره می خواستم بگم ، اگه اشکالی نداره ، من و تو یه کم دیرتر بریم ...سر جام صاف ایستادم و گفتم:_چیه ؟ مشکلی پیش اومده ؟فرناز: نه ، دوستم عمل کرده بوده ،امروز مرخص شده و رفته خونشون ، دارم با چند تا از دوستام میرم عیادتش ، برا همین دیدم شاید طول بکشه گفتم یه کم دیر تر بریم ...انگار چاره ای نبود! گفتم:_باشه فقط سعی کن تا قبل از شام بیای تا خودمونو برسونیم ... فرناز نری بشینی اونجا یادت بره قرار داریما! منتظر تماست هستم.از اتاقم که اومدم بیرون مامان و بابام ، با سینا و سارا جلوی در منتظرم وایساده بودند ... قیافه مامان حسابی برزخی بود. چند باری هم در صول حاضر شدنم صدام کرده بود اما جواب نداده بودم. سینا تا من رو دید ، با کلافگی گفت : چی شد ؟ آماده شدی ؟ بابا با تعحب نگاهی به سر و وضعم انداخت و گفت:- تو که هنوز حاضر نشدی!مامان هم دنبالش گفت:نا سلامتی مهمونی آشتی کنونه ها . این چه وضعیه برسام؟ فرناز هم که هنوز نیومده! با خونسردی گفتم:- من کاری ندارم، فقط باید کت شلوارم رو بپوشم ...

  • رمان هدف برتر(4)

    برســـــــــام یادمه حدود سه سال پیش بود ، تازه سربازیم تموم شده بود و چون می دونستم حالا حالا ها نمی تونم یه کار درست حسابی پیدا کنم واسه اینکه اوقات بیکاریم رو پر کنم تصمیم گرفتم برم کلاس زبان ، اینجوری با یه تیر دو نشون می زدم ، هم اوقات فراغتم پر می شد ، هم اینکه می تونستم زبانم رو تقویت کنم . روز اول کلاس ، تازه فهمیدم کلاسمون مختلطه ! وقتی وارد کلاس شدم ، دیدم صندلی ها رو مثل کلاسهای معمولی نچیدند ، همه رو کنار هم و دور تا دور کلاس قرار داده بودن. ، چیزی که برام جالب بود ، طرز نشستن دخترا و پسرا بود ، دخترای کلاس یه سمت نشسته بودند ، پسرا هم یه طرف! انگار جزام می گرفتن از هم ...منم خوب ، طبق چینش کلاس ، رفتم تو قسمت پسرا نشستم ... دیگه ظرفیت کلاس تکمیل شده بود که استاد وارد کلاس شد .یه خانم حدود سی و یکی ، دو ساله بود ، که وارد کلاس نشده شروع کرد به انگلیسی صحبت کردن ... اونم به صورت خیلی جدی ، بچه ها هم ، همه ساکت شده بودند و به جای گوش کردن فقط نگاه می کردند .تا اینکه دیگه کم کم چهره جدیش از هم باز شد ، دست از انگلیسی بلغور کردن برداشت و فارسی حرف زد :- هی می خوام خودمو نگه دارم و فارسی حرف نزنم می بینم نمی شه!این طرز نشستنتون خیلی برام جالبه ... شاید باورتون نشه ، من نزدیک پنج ساله که دارم تدریس می کنم اما همچین چیزی ندیده بودم ! این که خودتون خودتونو تفکیک کردین !همه بچه ها زدن زیر خنده ... استاد بامزه ای بود! خیلی زود باهاش کنار اومدیم ... نیمی از ترم کلاس زبان می گذشت که دیدیم خبری از استاد نشد ، اون روز اصلا کلاس برگزار نشد .جلسه بعد که رفتیم ، دیدیم یه استاد دیگه که اونم یه خانم بود و هم سن و سال همون استاد قبلی وارد کلاس شد و خودشو استاد جدید کلاس معرفی کرد ، البته به انگلیسی !اما بعد از اون بقیه حرفاش رو به فارسی گفت تا خوب متوجه بشیم و بعدا زیرش نزنیم که ما نفهمیدم، اول شرایط تدریس و نمره دادنش رو گفت ، و بعد اولین تذکری که داد راجع به طرز نشستن بچه ها توی کلاس بود :- خوب چون من خیلی به کارهای اشتراکی اهمیت می دم و شما بعد از خوندن هر مکالمه باید یک پارتنر داشته باشین و با اون مکالمه تون رو تمرین کنین ، پس این طرز نشستنتون فایده نداره ... بلند شد اومد ، یکی در میون بلندمون کرد و دختر و پسرا رو یکی در میون کنار هم نشوند. بعد با خنده موفقیت آمیزی گفت : حالا شد ! لطفا تا آخر ترم جاتون رو عوض نکنین . اولین لازمه انگلیسی صحبت کردن اینه که خیلی راحت حرف بزنین و بدون تته پته کردن ... اگه پارتنر شما جنس مخالف باشه شما بیشتر به تته پته کردن می افتین، و وقتی کم کم مجبور شدین خودتون رو اصلاح کنین می بینین که چقدر به نفعتون بوده ...

  • رمان هدف برتر(10)

    برســـــــامهنوز چشمام رو نبسته بودم که در اتاق باز و متعاقبش چراغ روشن شد ، دستم رو گذاشتم رو ی چشمام بعد از اینکه چشمام به نور عادت کرد ، نگاهم به مامان و بابام افتاد که با اخم بالا تختم وایساده بودند ، از اینکه فکر کرده بودم بعد از ماجرای امشب خوابشون برده ، یه خنده تلخی کردم و روی تختم نشستم ، انقدر داغون بودم که اصلا حوصله جر و بحث نداشتم ، واسه همین رفتم سر اصل مطلب : من آماده م . مامانم اخماش از هم وا شد و با تعجب گفت : آماده چی ؟_:آماده دعوا ! مگه نیومدین سرزنشم کنین ؟بابا که یه کم آروم تر از مامان بود گفت : دعوا چیه ؟ ما فقط اومدیم ازت بپرسیم که چی شد نیومدی ؟دوست نداشتم دوباره اون ماجرای چند ساعت پیش رو که بدترین لحظات زندگیم بود مرور کنم ، واسه همین گفتم : هیچی ، رفتم دنبالش ، دیدم سرش شلوغه ، بی خیالش شدم ..خودم اومدم بیام که دیدم ساعت از یازده گذشته و تمام ... همین .مامانم که دیگه نمی تونست عصبانیتش رو کنترل کنه اومد سمتم و گفت : همین ؟ ... چند تا خونواده رو که تا دم آشتی رفته بودند از هم پاشوندی بعد می گی همین ؟!کلافه نگاهشون کردم : خوب اول صبح زنگ می زنم و ازشون معذرت می خوام ..مامان : فایده نداره_خوب حضوری میرم ، چطوره ؟بابام گفت : فایده نداره ، کار از کار گذشته ... یه الم شنگه ای به پا شد که نگو ...بعد هم شب بخیری گفت و رفت . همیشه همینطور بود! خونسرد، حرفش رو می زد و می رفت، برعکس مامان که مثل مته مغز رو سوراخ می کرد.مامان که همچنان ، عصبانی وایساده بود شروع کرد به ادامه صحبت : اول که رفتیم نشستیم ، دیدم هی خاله ت داره دور وبرمون رو نگاه می کنه و می گه پس برسام و فرناز کجان ؟تا گفتم فرناز یه مشکلی داشته و یه کم دیرتر میان اخماش رفت تو هم و شروع کرد سنگین برخورد کردن ، حالا اون هر چقدر که به وقت شام نزدیک می شدیم سنگین تر می شد و ما هر چقدر بهت زنگ می زدیم ، جواب نمی دادی ... آخرم وقتی دیدیم خبری ازت نیست و جواب هم نمی دی شام نخورده و با کلی معذرت ، که هیچ کدوم فایده نداشت ... پا شدیم اومدیم خونه ... من می دونستم فرناز خانوم دارن ادا در می یارن که نیان! تو ساده ای!این ها روکه گفت یه کم آروم شد و اومد گوشه تختم نشست ، مهربون گفت : حالا درست بهم بگو چی شده که اینجوری ریختی به هم ؟سرم رو آوردم بالا و نگاهش کردم ، نمی دونستم بگم یا نگم ... اصلا ولش کن واسه چی این موضوع رو تو دلم نگه دارم و باهاش بسوزم و بسازم ؟ ، می گم ، بذار همه بدونن که چی ناراحتم کرده ، یه نفس عمیق کشیدم ، صدامو صاف کردم و از علاقه های فرناز گفتم ، از گلزار ، از الگویی که دوست داشت من هم مثل اون باشم ، از قهر و آشتی هایی که به همین خاطر پیش اومده بود ، از همه چیز گفتم ...

  • رمان هدف برتر(3)

    یــــــــــــــــــاس عکسا که تموم شد داد مامان هم بلند شد:- دختر بلند شو دیگه، مگه نگفتی ایلیا می یاد دنبالت که برین بیرون شام بخورین؟ بجنب پس دو ساعته نشستی تو اتاقت ...از جا بلند شدم و گفتم:- چشم مامان جون ... شما اینقدر حرص نخور ... اون ایلیا از خداش هم هست که منتظر من بمونه . صدای زنگ تلفن مهلت جواب دادن رو از مامان گرفت، رفت سمت تلفن و من هم رفتم سراغ کمدم تا تازه چک کنم ببینم چی باید بپوشم، کلاه حوله ای رو از روی سرم کشیدم و خرمن موهای بلند و مواج و سیاهم دورم رو گرفت، هنوز خیس بودن موهام. دستی زیرشون کشیدم و مشغول وارسی لباس هام شدم، صدای داد مامان نگاهم رو کشید سمت در اتاق:- یــــاس! تلفن داری ...- کیه مامان؟- بیا پریاست ...بی خیال کمد راه افتادم سمت تلفن که توی پذیرایی بود. مامان با دیدنم گوشی رو گرفت سمتم و غر غر کرد:- با این موهای خیس حالا می چایی!بدون جواب گوشی رو گرفتم و با شادی گفتم:- سلام به پری پری ها .... پریا! گل پریا ...غش غش خندید و گفت:- این شروین باید از تو یاد بگیره به خدا!- سلام عرض شد خانوم ...- سلام به روی ماهت .... چطوری؟- خوبم ... تو چطوری؟- منم خوبم، مگه می شه زن شروین باشم و بد باشم؟- باز شروین شروینش راه افتاد، حرفی نداری بزنی جز این؟ خودم می دونم حسابی داری خوش می گذرونی نیاز نیست بگی ...دوباره خندید و گفت:- چه جــــورم!- بترکی بی حیا ...- مگه به تو و ایلیا خوش نمی گذره؟با یه خرمن ناز گفتم:- ای! همچین ...- خدا داند!- کوفت ... تو مسائل خاک بر سری ما دخالت نکن ...- بی شعوری دیگه، نکبت دلت هم بخواد کسی دست بکنه تو مسائل ...پریدم وسط حرفش و با خنده گفتم:- زنگ زدی زر بزنی یا حرفی هم برای گفتن داری؟به جای جیغ آژیـــر کشید:- کثافت! از جلوی چشمام خفه شو ...غش غش خندیدم و ولو شدم روی مبل، اونم با خنده گفت:- زنگ زده بودم دعوتت کنم یه سر بیای تهران یه حال و هوایی عوض کنی ... اما لیاقت نداری! برو بمیر ...- چه خبره؟- هیچی! مگه باید خبری باشه؟ گفتم بیای به یاد دوران قدیم یه ذره شیطونی کنیم، بعضی وقتا با همجنس ...جیغ کشیدم:- پریــــــا! دیووونه یهو شروین می شنوه فک می کنه داری راست می گی!- نه بابا اون جنسشو امتحان کرده ، مطمئنه!دوباره خنده ام رو ول کردم، مامان چپ چپ نگام کرد. همیشه می گفت خوب نیست دختر اینقدر بلند بخنده! اما کو گوش شنوا ... عین شتر خنده ام رو ول می کردم ... پریا هم یه کم خندید و گفت:- می یای یا نه؟- ایلیا رو چه کنم؟ - بابا دو روز بپیچونش دیگه، مجردی حال کنیم!- مگه شروین نیست؟یه لحظه حس کردم صداش ناراحت شد:- نه، داره می ره ماموریت ... دو ماهه!- دو ماهه!!؟ اووه ... چی کار می کنی تو این دو ماه؟ بر نمی گردی اصفهان؟- نه بابا ... بیام دوباره حال و هوام ...

  • رمان هدف برتر(7)

    ــــــــــــــــــاس ***در آپارتمان رو باز کرد، کنار ایستاد و گفت:- بفرمایید خانومم ...بهش لبخندی زدم و رفتم تو ، کفشامو جلوی در در آوردم. در پشت سرم بسته شد. خواستم بچرخم که از پشت بغلم کرد ... با شرم گفتم:- ایلیا ... خواهش می کنم....در گوشم گفت:- خواهش می کنی چی؟ من شوهرتم عزیزم ...- خوب باشه ... بذار یه کم عادت کنم ... الان خجالت می کشم ... نفس عمیقی کشید ، رفت عقب و دستاشو از دور کمرم باز کرد. رفتم جلوتر ... فقط یه بار اونم بعد از مراسممون رفته بودم خونه شون ... اما فرصت نشده بود اتاق ایلیا رو ببینم ... چون ایلیا گفت زشته وقتی مهمونی به خاطر ما برگزار شده ما بریم توی اتاق و منم حقو بهش دادم. ولی الان خیلی دوست داشتم اتاقش رو ببینم. ببینم همسرم شبا کجا می خوابه و با من حرف می زنه ، همه خونه شون رو دیده بودم و دیگه برام جذابیتی نداشت ، یه آپارتمان صد و بیست متری، یه کم بزرگ تر از آپارتمان خودمون با انواع و اقسام وسایل امروزی و مدرن ... ایلیا راه افتاد سمت آشپزخونه و گفت:- چیزی می خوری عزیزم؟- نه ... آب اناری که خوردم سیرم کرده. فعلا نیازی نیست ...به دنبال این حرف راه افتادم سمت اتاقش و گفتم:- می خوام اتاقت رو ببینم ایلیا ...- این همه هیجان تو رو برای دیدن یه اتاق دوازده متری درک نمی کنم. ما امروز تو اتاق من کاری نداریم عزیزم ... - پس کجا کار داریم ؟- تو اتاق مامان بابا راحت تریم ...منظورش رو فهمیدم و گونه هام رنگ گرفت. راه افتادم سمت اتاقش و گفتم:- در هر صورت من می خوام اتاقت رو ببینم ...اونم از آشپزخونه اومد بیرون و دنبالم راه افتاد. در اتاق رو باز کردم و رفتم تو ... اما با دیدن صحنه پیش روم میخکوب شدم! تموم دیوار ها و سقف با پوسترهای بزرگی از محمد رضا گلزار پوشیده شده بود ... پشت گوشم گفت:- دیری ریریم ! با افتخار معرفی می کنم، الگوی من تو زندگیم ... جناب آقای محمد رضا گلزار ... سوپر استار سینمای ایران ... دستم رو گذاشتم جلو دهنم! باورم نمی شد ... اون همه عکس! اصلا نمی تونستم حواسم رو معطوف به دکوراسیون اتاقش کنم. نالیدم :- ایلیا !منو بغل کرد و یه دور چرخوند و گفت:- جون ایلیا ...سعی کردم خودم رو بکشم کنار، همین که گذاشتم روی زمین بی اختیار با صدای بلند گفتم:- این چه وضعشه؟!! مگه تو بچه مدرسه ای هستی؟!!! کل اتاقت رو پر کردی از پوستر های یه بازیگر؟!!!چشماشو گرد کرد و گفت:- خوب مگه چیه؟! چه ربطی به سن داره؟ هر کس تو هر سنی می تونه طرفدار یه بازیگر باشه!- ایلیا ... تو زن گرفتی .. الان دیوارای اتاقت باید پر از عکس من باشه نه یه بازیگر ...پوزخندی زد و گفت:- پس بگو! خانوم حسودی می کنن ... حالا خوبه عکس دختر نزدم ... مثلا فکر کنم اگه الان یه پوستر از نیوشا ضیغمی می زدم تو منو می کشتی ...

  • هدف برتر | 20

    یه دستم به صورتم بود و مات به شعله بخاری خیره شده بودم. سیلی ای که یاس بهم زده بود ، اصلا از یادم نمی رفت ... خشم خودم درست همون وقتی که محکم زد توی صورتم، و بعد رفتنش ... دویدنش ... چرا زد؟ چرا رفت؟! حق داشت؟ دلیلش چی بود؟!! دراز کشیدم روی زمین و هر دو دستم رو گذاشتم زیر سرم... حرفام یادم اومد ... یاس حق داشت ... اون یاس بود!! نه هر دختری ... یاس فرق می کرد ... یاد اولین دیدارمون افتادم ! اون روزی که با دوستش اومده بود دفتر مجله تا شماره گلزار رو بگیره ... چقدر سر برداشت اشتباهمون با هم درگیری داشتیم ... همه رو مرور کردم و رسیدم به آخرین شبی که کنار هم خوش بودیم ، رفتن به اون پارتی کذایی که اگر چه بهمون گزارش الکی داده بودند ، اما باعث شده بود تا یکی از بهترین شبای زندگیم رقم بخوره ... که شاید ، اگر اون اتفاق توی ماشین نمی افتاد .... امروز به جای اینکه با افکار مغشوش اینجا افتاده باشم می تونستم ... می تونستم چی؟!! با یاس باشم؟! آخه مگه اون دختر علاف منه؟!! چی می خواستم ازش؟!! خاطراتش یه لحظه هم دست از سرم بر نمی داشتن، صدای خودم توی گوشم اکو وار تکرار می شد و بعد ... شرق ... صدای سیلی یاس ... دستای ظریفش وقتی نشست روی صورتم ... حس کردم دیوارای خونه می خوان منو ببلعن. از جا بلند شدم و سریع دم دستی ترین لباسام رو پوشیدم، یه پیرهن چهار خونه آبی سورمه ای بود و یه جین سورمه ای ... نمی دونستم کجا می خوام برم، هوا رو به تاریکی می رفت، خودمو سپردم به دلم، اجازه دادم هر جا میخواد منو بکشه .. بازم تو خاطرات یاس غرق شده بودم ... توی صداش ... بغض صداش ... نگاه مهربونش .. شیطونی هاش؟!!! آهی برسام! د چه مرگته پسر؟!! تا همین چند وقت پیش همه فکرت پر شده بود از فرناز!! چی شد که حالا پری از یاس؟!! یه روز نفست بند نفسای فرناز بود ... به خودم تشر زدم ... نه! نفسم بندش نبود ... فرناز یه عادت بود برای من ... برای من دختر ندیده اولین پارتنر بود ... عشق نبود ... که اگه عشق بود من الان رو پا نبودم! عشق که به این آسونیا فراموش نمی شه!! چه برسه که به این سرعت کسی هم جایگزینش بشه ... به خودم که اومدم ، دیدم روبروی پارک ساعی ام، روانی شده بودم حسابی! اصلا نمی دونستم اینجا چه غلطی میکنم! ناخودآگاه رفتم توی پارک، نگاهم به هر جای پارک که می افتاد ، من رو می برد به اون روزی که با یاس اومده بودیم اینجا . چقدر شوخی کردیم ، چقدر دنبال هم دویدیم ... کارایی که از نظر فرناز ، جلوی جمع خوبیت نداشت ، باعث حرف مردم می شد ، پشت سرمون ! چقدر بخاطر این عقیده از چیز ها و کارایی که دوست داشتم گذشتم . یه لحظه صورت هر دو تا شون اومد جلوی چشمم، فرناز چهره دلنشینی داشت اما خوشگل نبود! فقط خیلی به خودش می رسید، برعکس یاس ... یاس چهره ...

  • 11هدف برتر

    - یاس نمی خوای بگی چی شده؟چی می گفتم به مامان؟ حرفایی که ایلیا زده بود؟ روی تختم دمر افتاده بودم و اشک می ریختم ... هر از گاهی هم گوشیمو بر می داشتم یه نگاه روش می انداختم تا مطمئن بشم خبری از ایلیا نشده ... دلم خیلی پر بود ... خیلی زیاد ... دوست داشتم بگه پشیمونه ... بگه اشتباه کرده ... منت کشی کنه ... خدایا زندگیم چشم خورد؟ چرا اینجوری شدم؟ مامان اومد تو اتاق ... نشست لب تختم ... دستشو گذاشت سر شونه ام و آروم گفت:- باز دعواتون شد؟ مادر من تو نمی گی اینجوری می یای تو خونه می پری تو اتاقت من سکته می کنم ؟نشستم رو تخت و مثل بچه ها چغلی کردم:- مامان به من می گه اگه قرار باشه از بین من و گلزار یکیو انتخاب کنه گلزار رو انتخاب می کنه ...مامان با تعجب نگام کرد ... سرمو گذاشتم رو شونه اش و گفتم:- ببین من چه بدبختم که شوهرم داره منو به یه بازیگر می فروشه ... مامان عصبانی شدم گفتم کادوهاشو پس می فرستم ... گفتم همه چیزو تموم شده بمونه ...مامان بدون حرف مشغول نوازش موهام شد ... وقتی خوب گریه کردم و خالی شدم مامان نوازش گونه گفت:- دوسش داری؟این چه سوالی بود؟ خوب اگه دوسش نداشتم که زنش نمی شدم ... سکوت کردم ... مامان گفت:- اگه دوسش داری به خاطرش بجنگ ...- چه جنگی مامان؟ اون اصلا به من مهلت نداد ... می گه همینه که هست باید اینجوری قبولم کنی ... من چی بگم؟ - می دونی اشتباه اکثر دخترا چیه؟منتظر نگاش کردم ... دستش اورد جلو و همینطور که اشکامو پاک می کرد گفت:- مشکلشون اینه که فکر می کنن می تونن یه مرد رو عوض کنن ... اما مرد ها عوض بشو نیستن ... وابسته می شن ... اما عوض نمی شن ...یعنی چی؟ همینطور نگاش کردم ... ادامه داد:- می تونی ایلیا رو به خودت وابسته کنی اونقدر که دیگه نگه یه بازیگر ارزشش از تو بیشتره ... اما نمی تونی ظاهرش رو عوض کنی ... شاید اون دو روز دیگه از اینم بدتر بشه ... - وای مامان!- حقیقته ... می تونی فقط به صرف دوست داشتنش باهاش بمونی و همه کاراش برات قشنگ باشه؟ یه عاشق اگه معشوقش زشت ترین کار ها رو هم بکنه چشماش نمی بینه و همون کار براش خیلی هم قشنگ می شه ... یادش بخیر ... دوران دبیرستان یه دوستی داشتم اسمش منیژه بود عاشق یکی از پسرای فامیلشون بود ... منیژه دختر خیلی معتقدی بود یعنی اهل دلبری و این حرفا نبود همینجور پا این پسر رو دوست داشت ... این پسره اومد خواستگاریش ... منیژه هم با سر قبول کرد ... می دونی چی شد؟سرم رو به نشونه نفی تکون دادم ... مامان لبخندی زد و گفت:- یه بار منو دعوت کرد خونه شون ... گفت مهمونی گرفته ... منم رفتم ... اما از چیزی که دیدم تا مدت ها مغزم سوت می کشید ... خونه شون پارتی بود ... و پذیراییشون با مشروب ... خود منیژه یه لباس لختی پوشیده بود و تو بغل شوهرش ...

  • 16هدف برتر

    باز هم لبخند زد و اون چال هاشو به نمایش گذاشت. در عجب بودم از خودم که تا به امروز متوجه چال های یاس نشده بودم و اینقدر برام جالب نشده بودن! یه گیلاس دیگه هم خوردیم، هیجان و حراراتم لحظه به لحظه داشت بالا می رفت ، دست ظریف یاس رو گرفتم توی دستم و دوباره کشیدمش وسط ... انقدر گرم خودمون بودیم که اصلا یادمون رفت واسه چی اومده بودیم به این پارتی ! کم کم همه آماده رفتن شدند ، رفتیم یه گوشه وایسادیم و به یاس گفتم بره آماده شه تا بریم ... باز دوباره مظلوم نگام کرد و ازم خواست دنبالش تا پشت در اتاق برم. منم چاره ای نداشتم جز اطاعت ... چند دقیقه بعد از بین جمعیت زدیم بیرون ، از پله های جلوی در که خواستیم بریم پایین یاس دستم رو گرفت و با خنده گفت : - می خوام ، مثل بچگی هام ، لی لی کنم و از پله ها پایین بیام ، تو هم میای ؟ نگاهش کردم ، خندید ، ... خندیدم ... دستش رو محکم گرفتم ، دستم رو محکم گرفت ، هم زمان یه پامون رو بردیم بالا و از پله ها اومدیم پایین .... هیچوقت انقدر از پله پایین اومدن بهم نچسبیده بود ! دست تو دست هم رفتیم سمت در حیاط ، که یاس وایساد ، منم وایسادم ... : چیزی شده یاس ؟ یاس که داشت کفشش رو از پاش در میاورد ، سرش رو بالا آورد و گفت : - خیلی گرممه برسام ... اون یکی کفشش رو هم درآورد ، شوت کرد اون طرف، چشماش رو بست. دو تا پاش رو با احتیاط گذاشت روی زمین و با لذت گفت : - آخـیـــــش! بعد هم بی توجه به من و کفشاش چشماشو بست و پا برهنه سریع از حیاط رفت بیرون . مونده بودم تو کار این دختر ! خوبه حالا یه کم خورده بود که فقط گرم شه ! ناچار خم شدم کفش هاش رو برداشتم و افتادم دنبالش ... از ترس اینکه نکنه بلایی سرش بیاد سریع در ماشین رو براش باز کردم و سوار شد . بعد هم خودم سوار شدم کفشاشو انداختم روی صندلی عقب و راه افتادیم . تو اون وضعیت یاد سیندرلا افتاده بودم! صدای یاس منو از فکر کردن به سیندرلا و کفشاش بیرون کشید: - برسام ؟ -: بله ؟ یاس که مشخص بود هنوز هم کاملا تخلیه نشده گفت: - دلم آهنگ می خواد .... یه آهنگ تووووپ. باهاش موافق بودم، منم هنوز داغ بودم. بلند گفتم : - به چشـــــم ! بعدش دستم رو بردم جلو و از توی داشبورد اولین سی دی ای که دستم بهش خورد رو برداشتم و گذاشتم تو ضبط . یاس : چی گذاشتی ؟ خودمم نمی دونستم ! گفتم : راستشو بخوای ، خودمم نمی دونم ! ندیده گذاشتم تا سورپرایز شیم! هنوز ضبط سی دی رو نخونده بود که راه افتادیم ... با شنیدن اولین تیکه آهنگ ، هر دو تامون منفجر شدیم از خنده ! پارسال بهار دسته جمعی رفته بودیم زیارت برگشتنی یه دختری خوشگل و با محبت یاس از خنده روده بر شده بود منم دست کمی از اون نداشتم. یاس وسط خنده هاش شروع ...

  • 15هدف برتر

    برســـــــــام دستامو کردم توی جیبای سوئی شرتم و به یاس نگاه کردم که می خواست از خیابون رد شهبی اراده یه لبخند نیم بند نشست گوشه لبم ... یاد حرفا و کارایی که تو پارک داشتیم افتادم ، با اینکه با این دختر ، برای دومین بار بود که صحبت می کردم ، اما اتفاقاتی که بینمون افتاده بود ، خیلی جالب بودواسم ... من مدت زیادی با فرناز نامزد بودم، اما هیچوقت باهمبه این صورتشوخی نکرده بودیم ، دنبال هم نکرده بودیم ، خندیده بودیم ، اما نه اینجور از ته دل . با فرناز هیچ وقت دو تایی تنها نمی شدیم ... من بودم و فرناز و جر و بحث دعوا ... هیچ وقت فرصت نمی کردم از ته دل فارغ از مشکلاتمون بخندیم و سر به سر هم بذاریم ... بیشتر درگیر بدست آوردن دلش بودم ... مراقب بودم تا چیزی نگم که از دستم دلخور بشه . هنوز داشتم با لبخند به یاس نگاه می کردم که از خیابون رد شده بود و داشت کنار خیابون آروم آروم می رفت سمت ایستگاه اتوبوس. خواستم منم بچرخم و راه خودم رو برم که یه دفعه یه موتور با سرعت رفت سمت یاس ، سر جام خشک شدم و فقط تونستم داد بکشم: - یــــــاس! قبل از اینکه یاس بتونه خودشو بکشه کنار یه موتوری با سرعت ازکنار یاس رد شد و کیفش رو زد . خدا رو شکر یاس فرصت مقاومت پیدا نکرد، وگرنه ممکن بود بلایی سرش بیاد. با اطمینان از اینکه یاس سالم روی پاش ایستاده سریع دست جلوی یه تاکسی بلند کردم و گفتم: - دربست ... تاکسی زد روی ترمز، پریدم بالا و گفتم: - دور بزن آقای ... راننده تاکسی بدون اینکه چیزی بپرسه سریع دور زد، رفتیم سمت یاس . شوکه داشت به مسیر موتور نگاه می کرد داد کشیدم: - سوار شو یاس بهم نگاه کرد، توی چشماش ترس و بغض بیداد می کرد، دوباره داد زدم: - د یالا دیگه! به خودش اومد و بدون هیچ حرفی سوار شد ... نا خوداگاه منم در ماشین رو باز کردم و رفتم عقب نشستم کنار ش ...ادرسی رو که دیدم موتوره رفت رو به راننده گفتم . راننده هم بدون هیچ حرفی گازش رو گرفت و راه افتاد . با رد کردن چند تا ماشین دوباره موتوریه رو دیدیم و هر جایی که می رفت ، ماهم رفتیم . دم راننده هه گرم که بدون هیچ حرفی فقط راهشو می رفت. تازه ، یاس از شوک دراومد ، تکونی خورد و برگشت سمتم تا چشمش به من افتاد اشکاش جاری شد و با هق هق گفت : برسام.کیفم رو زدن ... همه زندگیم توش بود . مشخص بود تازه به خودش اومده! می خواستم بهش بگم ساعت خواب! اما گناه داشت، بدجور ترسیده بود. لبخند دلگرم کننده ای بهش زدم و گفتم : می دونم ... نگران نباش ، الان با هم می گیریمش . بازم اشک ریخت ، زل زد تو چشام و گفت : خدا کنه . منم زل زدم تو صورتش ... این دختر چه راحت اشک می ریخت ، چون ترسی از سیاه شدن صورتش نداشت ! ناخوداگاه لبخندی ...