رمان مریم باورم کن کامل

  • رمان باورم کن

    مهسا : پس کارت ردیف شد خانم بله رو داد آره ؟آنید : بله که داد . فقط نمیدونم جه جوری مش جعفر باغبون و راضی کنم . پریروز داشت درختارو حرس میکرد وایساده بودم بهش نگاه میکردم اما چون فاصله داشتم درست نمیدیدم رفتم یکم جلوتر تا بهتر ببینم یه دفعه مثل این بچه ها که سر جلسه ی امتحان نشستن میبینن بغل دستیشون داره تو برگه شون سرک میکشه همچین خودشو آورد جلو من که من دیگه هیچی ندیدم هرچقدر هم این ور اون ور کردم بازم نتونستم چیزی ببینم یعنی نذاشت انگار میخواستم از رو برگه امتحانیش تقلب کنم.سپس اهی کشید و دستش را تکیه گاه چانه اش قرار داد . مهسا که داشت میخندید روی نیمکت تکانی خورد و گفت : خوب حق داره بنده خدا من تورو میشناسم میدونم چه جوری نگاه میکنی حتما" طفلکی احساس خطر کرده بود . آنید سرش را از روی دستش برداشت و با نگاه پرسشگری گفت : چه جوری نگاش میکردم ؟مهسا : مثل یه سگ هار.وقبل از اینکه آنید بتواند عکس العملی نشان دهد از جا پرید و پا به فرار گذاشت . ***آنید : آقای دکتر حال خانم چه طورن؟عصر دوشنبه بود و طبق برنامه ای که آنید در این یک ماه یاد گرفته بود دکتر سعیدی به ملاقات خانم احتشام آمده بود تا از سلامتی ایشان مطمئن شود . و الان آنید در حال بدرقه ی دکتر سعیدی بود .دکتر: حال جسمانیشون که خوبه از نظر روحی هم خیلی بهتر شدن . یک ماه قبل به قدری عصبی و تندخو بودن که خودشونم از دست خودشون خسته شده بودند اما این یک ماهی که شما اومدید خیلی روحیشون عوض شده از این رو به اون رو شدن .آنید :آقای دکتر چی کار میشه کرد که دیگه به حالت قبل بر نگردن ؟دکتر : برای اینکه دیگه به حالت سابق برنگردن تغیرات میتونه کمک بزرگی بهشون کنه .آنید : چه تغییراتی .دکتر : تغییره چیزایی که ایشون و یاد گذشته های ناراحت کننده و تنهایی میندازه . مثل تغییر دکور و فضای خونه . تغییر تو برنامه های روزانه و خیلی چیزایی دیگه .فکری با سرعت نور از ذهن آنید و گذشت و لبخند را بر لبهای او آورد .آنید : متوجه شدم آقای دکتر از راهنماییتون خیلی متشکرم . بفرمایید براتون شربت بیارن .دکتر: نه ممنون خیلی کار دارم باید برم شمام زحمت نکشید من خودم میرم .آنید : نه خواهش میکنم .آنید دکتر را تا دم سرسرا راهنمایی کرد و آنقدر همانجا ایستاد تا ماشین دکتر از در باغ خارج شد . سپس به داخل سالن بازگشت . *** مهسا : جدی دکتر این و گفت ؟ آنید : آره گفت تغییرات درست و حسابی لازمه تا کلا" دیگه یاد تنهاییاش نیوفته .مهسا خوب تو می خوای چی کار کنی ؟ آنید : یه فکرایی کردم اما نمیشه وسط هفته انجامش داد آخه من کلاس دارم و اصلاحاتم زمان بره . باید بزارم واسه آخره هفته که کامل خونم .مهسا : فکر میکنی طراوت جون راضی بشه ؟آنید ...



  • رمان باورم کن

    رفتم تو سالن و کتاب و دادم به طراوت جون کلی تشکر کرد و منم گفتم وظیفه ام بود و بعدم نشستم رو مبل خودم. یکم بعد شروین اومد و نشست کنارم رو همون مبل دونفره که من نشسته بودم. طراوت جون سرش تو کتاب بود و حواسش به ما دوتا نبود. شروین ناراحت و کلافه بود. داشتم نگاهش می کردم که برگشت و نگاهم کرد. خودشو کشید سمتم و آروم گفت: آنید تا کی ما باید این جوری بمونیم؟ اخمش رفت توهم یه دست به موهاش کشید و گفت: آنید برام سخته بفهم. عزیز دلم. گل پسرم. می فهمیدمش. برای خودمم سخت بود اما نمی دونستم چی کار کنیم. یعنی کلا" من تعطیل بودم.فقط با نگاه متاسف بهش نگاه کردم.یهو اخمش غلیظ شد و با حرص و عصبی اما صدای پایینی گفت: اصلا" این موش و گربه بازی کردنا چه معنی داره؟ چرا تو باید جلوم باشی و من نتونم حتی بهت ابراز علاقه کنم؟ چرا با وجود این همه احساسی که بهت دارم باید مثل پرستار مادر بزرگم باهات رفتار کنم. من می خوام همه بدونن که چه حسی بهت دارم. خودمو کشتم تا تو بفهمی چه حسی دارم.از همون روز که داستان باباتو گفتی فهمیدم به همه مردها بی اعتمادی. بعدم که ماجرای آرشام پیش اومد مطمئن شدم نمی تونی به کسی اطمینان کنی. اما با حسهایی که نسبت بهت پیدا کرده بودم با اینکه خودمم دقیقا" نمی دونستم چیه اما می خواستم یه جورایی بهت بفهمونم که مردها مثل هم نیستن. خودمو کشتم تا من و بشناسی. همون جور که هستم. تا ذره ذره حسم کنی. بهم اعتماد کنی. هر کاری کردم تا بهت بفهمونم چه حسی بهت دارم. ازت حمایت کردم. تو نقشه هات کمکت کردم. می دونی چقدر سخته که بفهمی یه آدم برات با بقیه فرق داره اما اگه بهش بگی ممکنه تا آخر عمر از دستش بدی؟ می دونی چقدر سخت بود که باهات تو یه اتاق باشم و جلوی خودمو بگیرم تا بهت نزدیک نشم؟ تا نبوسمت؟وقتی تو خواب بهم مشت و لگد زدی و مجبورشدم بغلت کنم کلی ذوق زده شدم. وقتی ترسیدی و کشیدمت تو بغلم و تو هیچی نگفتی رو ابرها بودم. وقتی خودت اومدی و بوسیدیم فکر کردم که احساست و شناختی. اما .....وقتی تو بازی بوسیدمتو بعدش پاکش نکردی. از تو چشمهات فهمیدم بهم حسی داری. که دوستم داری. اما خودت هنوز نفهمیدیش.آنید سخت بود فهموندن احساسم به تو و سخت تر بود فهموندن احساس تو به خودت. حالا که همه این سختی ها رو گذروندم داری خودتو ازم دریغ میکنی؟ حتی آغوشتو؟ آنید نمی تونم ... نمی تونم ببینم جلوم راه می ری، می خندی، حرف می زنی اما من حتی نمی تونم دستت و بگیرم. بغضم گرفته بود. پس شروین بیچاره از خیلی قبل تر من و دوست داشت و چقدرم بدبخت زجر کشید تا این و به من احمق بفهمونه.همه این حرفها رو با بغض و عصبانیت آروم بهم می گفت.چقدر دوست داشتم نازش کنم. که بغلش کنم.شروین یکم بلند تر ...

  • رمان باورم کن-20

    به گفته شروین اضطراب و تنهایی برای مریم خوب نبود برا همین ماها تصمیم گرفتیم هر روز یکیمون بریم پیشش. النازم طفلی انقدر که نگران مریم بود اومده بود تهران تا بتونه پیش مریم بمونه. با درسا تو دانشگاه بودیم. صبح امتحان داشتیم. آخ چقدر از کلاس تو تابستون بدم میومد. نمی دونم چرا خر شده بودم و واحد برداشته بودم. به غلط کردن افتاده بودم. خوب شد که تموم شد وگرنه خیر این 6 واحدو می خوردم و حذفشون می کردم. همچین خوشحال از تموم شدم امتحانامون داشتیم می رفتیم از دانشگاه بیرون که موبایلم زنگ خورد. گوشیمو در آوردم. الناز بود. امروز رفته بود پیش مریم. دکمه وصل تماس و زدم و گوشی و گذاشتم دم گوشم. من: به سلام به خاله گرامی. چه خبر؟ مامان کوچولومون خوبه؟ چه می کنید؟؟؟ صدای مضطرب الناز تو گوشی پیچید. الناز: آنید کجایید؟ صداش خیلی مضطرب بود. یعنی چی شده بود؟ نگران و با هول گفتم: دانشگاه امتحانمون تموم شد. الناز: آنید شروین بیمارستانه؟ نگرانتر گفتم: آره چه طور. الناز: کدوم بیمارستان من : .... صدای الناز و شنیدم که میگفت: آقا برید بیمارستان ..... من: الناز چی شده؟ حالت خوبه ؟ بیمارستان چرا می خواین برین؟ الناز: آنید با درسا بیاین بیمارستان. مریم حالش بد شده دارم می برمش بیمارستان. تقریبا" با جیغ گفتم: چی ؟ چرا؟ چی شده؟ الناز: بیاین بیمارستان میگم بهتون. الان نمی تونم. منتظرتونم. من: باشه من الان زنگ می زنم به شروین میگم شما دارید می رید اونجا. الناز باشه ای گفت و تماس و قطع کرد. درسا: آنید چی شده؟ بیمارستان برای چیه؟ به شروین زنگ زدم. تو همون حال دست درسا رو گرفتم و کشیدمش تا تند تر راه بیاد . به سمت خروجی دانشگاه رفتیم. اومدم کنار خیابون و برای تاکسی دست تکون دادم. شروین با سومین بوق جواب داد. سریع بهش گفتم که مریم حالش بد شده و الناز داره میارتش بیمارستان شما و من و درسا هم داریم میایم. دل تو دلم نبود. درسا مدام پوست لبشو می کند. یعنی مریم چرا حالش بد شده؟ اون نباید مریض بشه برای بچه اش خوب نیست مخصوصا" که بچه اولشه. تا خود بیمارستان یک کلمه هم حرف نزدیم، فقط دستهامون و از اضطراب و نگرانی تو هم قفل کرده بودیم و فشار می دادیم. نرسیده به بیمارستان پول تاکسی و حساب کردم و تا ماشین نگه داشت خودمون و پرت کردیم پایین. دوییدیم سمت بیمارستان و تو همون حال به الناز زنگ زدم. گفت کجا بریم. تند و تند و نگران طبقه ها و اتاقها رو نگاه کردیم تا بالاخره چشمم به الناز افتاد که کنار یه تخت ایستاده بود. رفتیم جلو. خدایا مریم رو تخت خوابیده بود و به دستش سرم بود. مات به سقف نگاه می کرد. النازم به پهنای صورتش اشک می ریخت. قدمهامون کند شد. با ترس رفتیم جلو. یه نگاه به الناز ...

  • رمان باورم کن

    به گفته شروین اضطراب و تنهایی برای مریم خوب نبود برا همین ماها تصمیم گرفتیم هر روز یکیمون بریم پیشش. النازم طفلی انقدر که نگران مریم بود اومده بود تهران تا بتونه پیش مریم بمونه. با درسا تو دانشگاه بودیم. صبح امتحان داشتیم. آخ چقدر از کلاس تو تابستون بدم میومد. نمی دونم چرا خر شده بودم و واحد برداشته بودم. به غلط کردن افتاده بودم. خوب شد که تموم شد وگرنه خیر این 6 واحدو می خوردم و حذفشون می کردم. همچین خوشحال از تموم شدم امتحانامون داشتیم می رفتیم از دانشگاه بیرون که موبایلم زنگ خورد. گوشیمو در آوردم. الناز بود. امروز رفته بود پیش مریم. دکمه وصل تماس و زدم و گوشی و گذاشتم دم گوشم. من: به سلام به خاله گرامی. چه خبر؟ مامان کوچولومون خوبه؟ چه می کنید؟؟؟ صدای مضطرب الناز تو گوشی پیچید. الناز: آنید کجایید؟ صداش خیلی مضطرب بود. یعنی چی شده بود؟ نگران و با هول گفتم: دانشگاه امتحانمون تموم شد. الناز: آنید شروین بیمارستانه؟ نگرانتر گفتم: آره چه طور. الناز: کدوم بیمارستان من : .... صدای الناز و شنیدم که میگفت: آقا برید بیمارستان ..... من: الناز چی شده؟ حالت خوبه ؟ بیمارستان چرا می خواین برین؟ الناز: آنید با درسا بیاین بیمارستان. مریم حالش بد شده دارم می برمش بیمارستان. تقریبا" با جیغ گفتم: چی ؟ چرا؟ چی شده؟ الناز: بیاین بیمارستان میگم بهتون. الان نمی تونم. منتظرتونم. من: باشه من الان زنگ می زنم به شروین میگم شما دارید می رید اونجا. الناز باشه ای گفت و تماس و قطع کرد. درسا: آنید چی شده؟ بیمارستان برای چیه؟ به شروین زنگ زدم. تو همون حال دست درسا رو گرفتم و کشیدمش تا تند تر راه بیاد . به سمت خروجی دانشگاه رفتیم. اومدم کنار خیابون و برای تاکسی دست تکون دادم. شروین با سومین بوق جواب داد. سریع بهش گفتم که مریم حالش بد شده و الناز داره میارتش بیمارستان شما و من و درسا هم داریم میایم. دل تو دلم نبود. درسا مدام پوست لبشو می کند. یعنی مریم چرا حالش بد شده؟ اون نباید مریض بشه برای بچه اش خوب نیست مخصوصا" که بچه اولشه. ------------تا خود بیمارستان یک کلمه هم حرف نزدیم، فقط دستهامون و از اضطراب و نگرانی تو هم قفل کرده بودیم و فشار می دادیم. نرسیده به بیمارستان پول تاکسی و حساب کردم و تا ماشین نگه داشت خودمون و پرت کردیم پایین. دوییدیم سمت بیمارستان و تو همون حال به الناز زنگ زدم. گفت کجا بریم. تند و تند و نگران طبقه ها و اتاقها رو نگاه کردیم تا بالاخره چشمم به الناز افتاد که کنار یه تخت ایستاده بود. رفتیم جلو. خدایا مریم رو تخت خوابیده بود و به دستش سرم بود. مات به سقف نگاه می کرد. النازم به پهنای صورتش اشک می ریخت. قدمهامون کند شد. با ترس رفتیم جلو. یه نگاه ...