رمان من كيم براي موبايل

  • رمان آتش دل ۱۸

    روانشناس خوبي هم هستم ... حالا هم با اطمينان صد درصد ميگم دروغ ميگي . از صراحت كلامش جا خوردم و گفتم : دست شما درد نكنه. رك گفتم حواستو جمع كني... با دروغ گفتن به من مشكلت حل نميشه. با گفتن حقيقت هم مشكلم حل نميشه. از كجا اينقدر مطمئني , شايد من تونستم  حلش كنم. نميتونيد. حداقل كاري كه ميتونم بكنم اينكه يه سنگ صبور باشم تا تو هم سبك بشي . مشكل من , شما و خانوادتونه . حامي همان چهره سرد و غير قابل نفوذ را به خودش گرفت و گفت : تو چرا هر وقت كم مياري چنگ ميندازي به اين موضوع قديمي . اين موضوع براي شما كهنه و قديمي شده اما براي من مثل روز اولش تازه است . اگر ميخواهي درد تو نگي محكم و با شجاعت بگو نميگم چرا كوچه پس كوچه ميزني. جلوي ميز مدير رستوران ايستاديم و مدير بعد از كلي تعارف تيكه و پاره كردن شروع به  حساب كردن ميز ما كرد , حامي قبل از پرداخت سوئيچ رو به من داد و گفت :  تو ماشين منتظر باش . *** با احساس دستي روي شانه ام  , سرم را بلند كردم . نگار با چشماني قرمز , دستش را جلوي دهانش گرفته بود و در حالي كه اشك ميريخت گفت : چه بلايي سر طناز اومده ؟ به چشماش نتونستم نگاه كنم , به زمين خيره شدم و گفتم : نميدونم كدوم نامرد از خدا بي خبر  , جمجمشو خرد كرده (با دست به اتاقش اشاره كردم )  گذاشتنش تو آكواريوم , فقط از پشت شيشه ميتوني ببينيش . نگار به سمتي كه اشاره كردم رفت , لحظه اي نگاهش كردم و بعد كنارش رفتم وگفتم : تو از  كجا فهميدي ؟ زنگ زدم خونتون تابان گفت ,چند روزه ؟ دو روز پيش اين بلا رو سرش آوردن . فكر كردم اشتباه شنيدم و شوكه شدم , گوشي تلفن توي دستم خشك شد ... چرا زودتر به  من خبر ندادي ؟ حال درستي نداشتم . برو خونه استراحت كن , قيافه ات داد ميزنه حالت خوب نيست , من اينجا هستم . نميتونم ازش دور شم . حال شوهرش چطوره ؟ احسان وضعش بهتره ... يه چاقو تا دسته تو چند سانتي قلبش فرو كرده بودن , اما خدا رو  شكر الان رو به راهه . كجا اين بلا سرشون اومده ؟ پارك جنگلي لويزان . پليس چي ؟ كاري كرده . با سر تكذيب كردم و هر دو در سكوت به طناز از دنيا بي خبر , خيره شديم الان يك هفته , يعني هفت روز كه چشمان طناز باز نشده .ديروز احسا ن  را مرخص كردن , درسته كه از لحاظ جسمي رو به بهبوده اما روحا  بيماره .با اصرار حامي رو مجبور كرد او را براي ديدن طناز بياره ,خيلي بي تاب بود اما از روزي كهطاز رو روي تخت ديد كه با سيم به دنيا وصلش كردن افسرده شده و مرتب تكرار ميكنه , من طناز كشتم مثل ديوونه ها شده حال ما هم بهتر از اون نيست .مامان كمكم داره مشكوك ميشه , خسته شدم از بس جلمش فيلم بازي كردم و با طناز خيالي تلفني جلوي مامان حرف زدم . مرخصيم تمام شده ويك پام تو هواپيماست از اين كشور به ...



  • هرگز رهايم نكن

    الهي من فداش شم؛ نميدوني چقدر شيطونه كه ، فكر كنم از اون بچه ها بشه كه تو يه سالگي از ديوار راست بالا ميرن ، تو خوبي؟رابطه ات با علي خوب شده؟ديگه مشكل نداريد به علي نگاه كردم و پوزخندي زدم : همه چي عاليه ، بهتر از اين نميشه ، مامان اينورا نميايي؟ اتفاقا واسه همين موضوع زنگ زدم ، من و خاله ات ميخواستيم هفته ديگه بيايم تهران تا خريد عروسيتون رو انجام بديم ، اما بعدش به اين نتيجه رسيديم كه خودتون جفتي بريد بهتره ، اما هم بجاي اينكه بيايم تهران ، بجاش ميريم دبي ، آخه بابات قراره واسه ماموريت بره دبي ما هم همگي ميخوايم دنبالش بريم نه مامان نرو ، بيا اينجا ما كه نميدونيم چي بايد بخريم و چيكار كنيم ، دبي بعدا هم ميتونيد بريد........ علي گوشي رو ازم گرفت و صداش رو صاف كرد : الو خاله ، نه خاله جان خودمون از پسش برمياييم هر جا هم نفهميديم زنگ ميزنيم بهتون ، شما بريد خوش باشيد تو دلم شروع كردم به دعا كردن كه مامان بياد تهران ، علي بعد از چند دقيقه مكث جواب داد : نه نگران نباشيد مثه تخم چشام مواظبشم ، نميزارم آب تو دلش تكون بخوره از حرفاش حرصي شدم و اومدم داد بزنم كه فهميد و پريد روم و دستش رو گذاشت رو دهنم ، بعد از چند دقيقه حرف زدن خداحافظي كردو دستش رو از رو دهنم برداشت ازش فاصله گرفتم و رفتم گوشه تخت نشستم و پام رو تو شكمم جمع كردم : من ميخوام برم يزد با عصبانيت نگام كرد و از اتاق رفت بيرون رفتم تو دستشويي و داشتم دست وباندهاي دستم رو باز كردم ، دست راستم بخيه خورده بود وروي دست چپم جاي قيچي بود ، سرم رو گرفتم بالا و تو آينه به خودم نگاه كردم ، بخاطر كشيده اي كه ديروز سينا بهم زده بود يه طرف صورتم قرمز بود و موهام هم به طور نامرتب كوتاه بلند بود باز صداي داد و بيداد علي و جيغ مينا بلند شد ، از دستشويي اومدم بيرون و مانتو و شالم رو پوشيدم و تند تند وسايلم رو جمع كردم و با چمدونم رفتم بيرون مينا تا من رو ديد خنديد : مي بينم كه داري شرت رو كم ميكني بي اعتنا از كنارش رد شدم و رفتم رو بروي علي كه با تعجب نگام ميكرد وايسادم : موبايل و كيف پولم رو بده ميخوام برم خنديد و رو مبل نشست : به سلامتي كجا؟ اونش ديگه به تو ربطي نداره به خودش اشاره كرد : اه به من ربط نداره؟مثه اينكه يادت رفته من كيم ، محض يادآوري بايد خدمتتون بگم كه من شوهرتم پوزخندي زدم : بودي اما ديگه نيستي ، الانم ميخوام برم خونمون ، ايشالله چند ماه ديگه تو دادگاه ميبينمت با عصبانيت از جا بلند شد و شونه هام رو گرفت و پرتم كرد رو مبل ، خودشم كنارم نشست و چونه ام رو تو دستش گرفت به شدت فشار داد : دفعه آخرت باشه كه از اين چرت و پرتا ميگي ، حالام گمشو برو تو اتاق تا بلاي سرت نيوردم اشكام ...

  • ملکه عشق12

    کيان:تو مطمئني مثه يه دوست بوده؟؟-نمي دونم.-خواهش مي کنم درست جواب بده.تو چشمهاش خيره ميشم و مي گم:سينا کسي بود که من باهاش زندگي مي کردم.چشمهاش داره از حدقه مي زنه بيرون!!وا...اين چرا اينجوري شده؟؟نگاهي به سر و وضعم ميندازه و آروم وبا تعجب ميگه:يعني...يعني تو...تو با دوست پسرت زندگي مي کردي؟؟-خيلي غربي فکر مي کني.البته اونجا هم شرق نبود.-من غربي فکر مي کنم؟؟-سينا...سينا همسرم بود.ازدواج کرديم تا من از يه سري خطر در امان باشم.عقد دائم نکرديم،به صورت عقد موقت با هم بوديم.اونم براي اين بود که راحت باشيم و جلوي هم معذب نباشيم.همين.-تو...تو ازدواج کردي؟؟چرا کسي به من نگفته بود؟؟شونمو بالا ميندازم و بي تفاوت مي گم:چرا بايد مي گفتيم؟؟ما که نمي خوايم با هم باشيم.با گفتن آخرين جمله،دلم مي لرزه و از روح سينا شرمنده ميشم.چرا من اينجوري شدم؟؟سرد نگام مي کنه و ميگه:راست ميگي.چرا بايد به من مي گفتي.من رفتم داخل،مي گم به تفاهم نرسيديم.مي گم مي خوام برم سر خونه و زندگيم و به باران فکر کنم.فکر کنم و ببينم کجاي زندگيم بوده.کجاست و چيکارست.بهشون مي گم مي خوام يه کم به زندگي گذشتم فکر کنم و ببينم کجاي کارم.ببينم چي بودم و چيکارم.صداي باربد،حرفشو قطع مي کنه.-ماماني زنگ بزن بهش.دلم شور افتاده.مي ترسم چيزيش بشه.ماماني:نگران نباش.کيان با پوزخند نگام مي کنه و به سردي و با تمسخر ميگه:دوتا از عشاق سينه چاکتن،نه؟؟سيناي بدبخت کجاست بياد و ببينه اين چيزا رو ببينه؟؟چشمهام پر از اشک ميشه.دوست دارم سرش داد بزنم.باحرص ميگم:خفه شو...مي فهمي؟فقط خفه شو.لال شو.نمي خوام مزخرفاتو بشنوم.مي دوني داري چي ميگي؟يکي از اينا برادرمه و اون يکي هم داييم.سينا هم پيش...پيش جان آفرين.خيلي وقت پيش تسليم شد.چهرش مي ره تو هم...کيان:من ميرم داخل و بعدش،از زندگيت ميرم بيرون.براي هميشه.تو برو دنبال سرنوشتت.منم ميرم دنبال باران خيالي.بايد بفهمم کيه.کيه که من اون شب هم اسمشو اوردم.سرشو ميندازه پايين و ميگه:ديگه منونمي بيني.خوشحال شدم باهات آشنا شدم.مي دوني،تو دختري هستي که حرف دلت،درد دلت،از چشمهات معلومه.صاف و ساده اي.سعي نمي کني جور ديگه جلوه کني.-يکي ديگه هم اين حرفو بهم زده بود؟؟-کي؟؟-سينا.اونم مي گفت حرف دلت از چشمهات معلومه.-درست مي گفت.دستشو مياره بالا و ميگه:پس خداحافظ...اميدوارم يه روزي ببينمت.باران،اميدوارم با باران ببينمت.من ميرم داخل و باهاشون حرف مي زنم.سرمو تکون ميدم و قطره اشکم آروم سر مي خوره رو گونم.-به اميد ديدار آقا کيان.ميره سمت در خونه.برمي گرده و دوباره نگام مي کنه.دستشو برام تکون ميده.نگاهم برمي گرده رو باربد و فربد و ماماني.هرسه تاشون نشستن رو صندلي ...

  • رمان طالع ماه(14)

    در خونه آروم باز شد . بي اراده نگاهم روي ساعت چرخيد . اين چه قرار كاري بود كه تا ساعت 12 طول كشيده بود ؟ دندونام و رو هم فشار دادم . نبايد هيچي ميگفتم ! نگاهم و به تلويزيون دوختم . مرتب كانالا رو عوض ميكردم . از گوشه ي چشم ميديدمش . سوئيچش و روي اپن آشپزخونه گذاشت . نگاهي به صفحه ي موبايلش انداخت و اونم كنار سوئيچش گذاشت . نيم نگاهي به سمت من انداخت . دستپاچه همچنان كانالارو بالا و پايين ميكردم . حتي نميديدم چي پخش ميكنه ! كتش و در آورد و به صندلي آويزون كرد . به طرف من اومد . با فاصله روي مبل سه نفره اي كه نشسته بودم نشست . سرش و توي دستش گرفت . چند تا نفس بلند كشيد و نگاهش و به تلويزيون دوخت . نفسم و تو سينه حبس كرده بودم . ميترسيدم اگه نفس هم بكشم از كنارم بلند شه و بره ! - انقدر كانال نگير . سرگيجه گرفتم . بالاخره با شنيدن صداش نفسم و بيرون دادم . كنترل و روي ميز گذاشتم و به مبل تكيه زدم . نگاهم به تلويزيون بود ولي فكرم پيش نفساي سنگين رادين ! - هنوزم ازم متنفري ؟ چشماش و بست سرش و به مبل تكيه داد . يكم مكث كرد . زير لب زمزمه كرد :- متنفر ؟ نگاهم به نيم رخش بود . - خودت گفتي ازم متنفري ! با هر كلمه اي كه ميگفتم كم مونده بود گريه كنم . ولي جلوي خودم و گرفتم :- متنفر نيستم . ولي حس خوبي هم ندارم . سكوت كردم . دنبال كلمات ميگشتم كه باهاش حرف بزنم . كه همه چي و دوباره درست كنم . صداي آرومش و شنيدم :- خيلي خسته ام پريماه . داغونم . قلبم گرفت . چقدر صداش غمگين بود . چقدر لحن حرف زدنش متفاوت بود . تا حالا اينجوري نديده بودمش . سرم و پايين انداختم . - ميدوني امروز داشتم به چي فكر ميكردم ؟ نگاهش كردم . چشماش و باز كرده بود و به يه نقطه ي نامعلوم روي سقف خيره شده بود . ادامه داد :- به گذشته . به اينكه يه بار ديگه هم رامين و ديده بودم . يادت مياد ؟ زمزمه وار گفتم :- آره . يادمه . نفس عميق كشيد . سرش و از روي مبل برداشت . نگاهي بهم كرد و گفت :- حتي اون موقع هم احمق فرضم كردي . حتي اون موقع هم راستش و بهم نگفتي . گفتي دوست يكي از دوستاته . يادته ؟ - رادين . . . - جواب من و بده ! - آره يادمه . من نگفتم . اون گفت ! - توام رد نكردي . تائيدش كردي . با يكم مكث دوباره گفت :- اون موقع چي تو سرت بود ؟ گفتي نميگم همه چي تموم ميشه ميره ؟ نگاهم و تو چشماش دوختم . محكم و قاطع شروع به حرف زدن كردم :- من تورو احمق فرض نكردم . من فقط ترسيدم . از گذشته ام . از چيزي كه بودم و بهش افتخار نميكنم . من فقط نميخواستم عشقمون و از دست بدم . فقط ميخواستم كنارم باشي . ميخواستم عوض شم . يه آدم ديگه باشم . كه شدم . من عوض شدم . از گذشته ام و آدماش فاصله گرفتم رادين . اگه نگفتم . . . اگه چيزي رو پنهان كردم فقط ...

  • چراغونی5

    گوشي تلفن را گذاشت ...اگر به تمام دنيا ميتوانست حرف حالي كند... به اين خواهر مستبدش نمي شد كه نمي شد...هميشه مرسده حرف حرف خورش بود ... خوب ميدونست كه خيلي سريع خودش رو به اينجا ميرسونه ... و جنگ اعصاب راه مي اندازد ... عاشق خواهرش بود ... ولي از اين كه به خاطر يك سال و نه ماه بزرگتر بودن حق خودش ميدونست كه تو زندگيش دخالت كنه توي گوش مسعود نمي رفت كه نمي رفت ...البته حق هم داشت ... هر كس ديگه اي هم اين تصميمش رو شنيده بود نظرش همين بود ...دقيقا قبل از تلفن مرسده با شهروز هم همين بساط رو داشت ... شهروز دیگه مثل مرسده نگفته بود اشتباه ميكني و از اين حرفا ... يك راست گفته بود ديوونه اي؟ عقل درست و حسابي نداري؟ آخرش هم به حالت قهر از اتاق بيرون رفته بود ... از جا بلند شد ... كنار ديوار روبه روي مدال هايي كه توي اين ده .. پانزده سال گرفته بود ايستاد ... از دوازده سالگي بود كه ورزش حرفه اي رو شروع كرده بود ... اگر تشويق هاي علي و حاج محمد نبود شايد هيچ وقت نمي تونست اينجوري روبه روي ديواري بايسته و با لذت به مدال هايي كه دو سوم اون ها طلا و بقيه نقره وبرنز بود نگاه كنه ...عكس علي كنار مدال ها روی ديوار بود ...دستشو روي صورت داخل قاب عكس كشيد ... _ علي داداش ... خيلي زود رفتي ... خيلي زود ... انقدر توي خاطرات خودش بود كه متوجه گذشت زمان نشد... با باز شدن در اتاق به طرف در برگشت ... امين اول آروم وارد اتاق شد و بعد با ديدن دايیش به طرفش دويد ... معلوم بود كلي راه رو دويده تا به اتاق داييش برسه ....مسعود با ديدن امين كه به طرفش ميدويد روي دو پا نشست و دستاشو براي بغل كردن امين عزيزش ... يادگاره علي داداشش باز كرد ..._ بيا عزيز دل دايي... بازم سلام يادت رفت مرد بزرگ ...با خودش فكر كرد اين پسر هيچ وقت ياد نميگيره در بزنه ... همون طوري كه مادرش ياد نگرفته ...امين خودش رو توي بغل مسعود جمع كرد ... سرشو توي شونه مسعود فرو كرد ...مسعود همون طوري كه امين توي بغلش بود از جا بلند شد ...اونو به خودش فشار داد ... چقدر اين خواهر زاده را كه هيچ وقت صدايش را نشنيده بود رو دوست داشت ... امين سال ديگر به مدرسه ميرفت ... ولي هنوز حتي يك مامان هم نگفته بود ... مسعود صورت امين را محكم و بلند بوسيد ... و او را روي دست راستش نشاند ..._ پس مامانت كو امين خان؟امين بادستانش به بيرون اشاره كرد ... بعد از پياده شدن از ماشين ديگر نايستاده بود تا حرف های مادرش و اون خانومه رو گوش كنه .... براي ديدن دايي مسعودش تا خود همين جا دويده بود ... _ پس مامانت بيرونه؟باز هم امين سرش را به معني بله تكون داد .. _ بريم ببينيم مامانت چرا انقد دير كرده ... ميگم نكنه ميخواد بياد منو بزنه!!...اومد از من دفاع مي كني؟امين فكر كرد چجوري ...

  • 7 چشمانى به رنگ آسمان

    ”شايد تو نفهمى..كه چه انتظاريست پشت بغض يك مرد..وقتى يك مرد برايت بغض ميكند،يعنى هيچ كس جز تو نمى تواند جايت را در قلبش بگيرد..“به پيامى كه روى صفحه نقش بسته بود،خيره شد.اين يك جور خيانت بود.او همچيندخترى نبود ولى با كارهايش ثابت كرده بود كه خيانت هم ميكند.خون به صورتش دويدو چند رنگ عوض كرد.خيلى خجالت مى كشيد.از خودش...از اطرافيانش و بيشتر ازهمه از شهريار...مگر او چه كرده بود كه حالا اينگونه بايد طرد مي شد؟دستان سردش را قاب صورتش كرد و لبه ى تخت پاهايش را آويزان كرد.بغض كردهبود و بى صدا اشك مى ريخت.ساعت از دو بامداد هم گذشته بود و او هيچ براى امتحان فردا نخوانده بود و فقط به صفحه ى كمرنگ موبايل روبه رويش نگاه مى كردكه نام شهريار روى آن نقش بسته بود.تاريخ پيام مربوط به قبل تر از شش ماه پيشمى شد.دستانش را روى صورتش گرفت و هاى هاى گريه كرد....******«شهريار جان؟»دست شهريار ناخودآگاه تكان خورد.پلك هايش كمى باز شدند و زيرلب ناليد:«مامان»گلناز روى تخت خم شد و گريه كرد.دست شهريار را در دستش فشار داد و با گريهگفت:«اى جان پسرم...بهوش اومد...بهوش اومد.»شهريار از اين هياهوى بوجود آمده،اخم كرد.صورتش را درهم كشيد و دوباره پلكهايش روى هم لغزيدند.مادرش داد زد:«شهريار چى شد؟»صدايى با مادرش صحبت كرد:«گلناز جان عزيزم بيا بريم بيرون پسرمون خوب بشهاينطورى سرسام ميگيره كه عزيزم.»مادرش از تخت جدا شد و هق هق كنان گفت:«من مادر نيستم.»شهريار به سختى تكان خورد.«من مادر نيستم كه حالا بايد پسرمو اينجورى رو تخت بيمارستان ببينم.من ميدونمهمه اش تقصير منه....من..»صداى مادرش آرام تر شد و بعد با بسته شدن در،قطع شد.شهريار نمى توانست به خوبى حوادثى كه در اطرافش رخ مى داد را درك كند.فقط مانند جسمى بى جاننظاره گر بود ولى حق دخالت نداشت.همان روز عصر خاله اش به همراه مستانه و دامينه به بيمارستان آمدند.دوباره بايددلبرى هاى مستانه را هم تحمل مى كرد.ولى او ديگر اصلا حواسش به اين چيزها نبود.فقط در عالم خودش به سر مى برد.گاهى زيرلب حرف مى زد و گاهى بغض مى كرد.از درس و دانشگاه هم خيلى عقب مانده بود.هروقت مادرش به اتاق مى آمد فقط بايد گريه هاى او را تحمل مى كرد.پدرش با شانههايى فرو افتاده به اتاق او مى آمد و در سكوت دستش را مى گرفت و غصه مى خوردولى اعتراضى نمى كرد.گاهى هم به آرامى براى شهريار شعر مى خواند.شهريار عاشق شعر بود.چشمانش را مى بست و محو شعرهاى پدر مى شد.سه روزاز زمان بسترى شدن شهريار گذشته بود.او همچنان متحمل ملاقات هاى زيادى از طرف بستگان مى شد.كه بدترينش ملاقات هاى هر روزه ى مستانه به همراه مادرشبود.حتى مادربزرگشهم به بيمارستان آمد.او فقط در ...

  • گاد فادر 2

    نبض هاي کُند*چاقوروي گردنم به حرکت دراومد که ...باصداي تقه اي که به در خورد سردي چاقواز روي گلوم برداشته شد ...سرم رو با ضرب رها ميکنه ومن دوباره با صورت روي زمين ميوفتم ...درد توي تموم تنم ميپيچه ... چشمهام بسته است وخون روي ديده هام اونقدر سنگينه که نميذاره پلک هام رو براي لحظه اي از هم باز کنم ...بازهم يه تقه به در ...وبازشدن در ...-منصور ....ميخواستم باهات راجع به اون دختره حرف بزنم ...مرد من رو نديده وگرنه انقدر راحت حرف نميزد ...ناسلامتي من يه ادم مُرده ام ...يه ادم مرده هم يه دغدغه است ...هرچند... نه ...من ديگه جزو هيچ کدوم از اصول زندگي حساب نميشم ..نه مرده ...نه زنده ..نه جنازه..راستي ديدي ...؟اخر سر اسمش رو ياد گرفتم ..منصور...منصور خان اقبال ...صاحب تن وجسم من ...صاحب بکارت از دست رفتهءمن ...کسي که به من تجاوز کرد وعصمتم رو لکه دار ...کسي که الان بالاي سرمن رژه ميره واز درد به خودش ميپيچه ...خدا روشکر که ضربه ام اونقدر کاري بوده که الان درد بکشه وناله کنه ...-من..هي؟ ...چي شده ...؟اينجا چه خبره ...؟منصورخان غرغر کرد- نميدونم افريته از کجا چاقو رو گيراورده زد تو پهلوم ...تمام اعضا وجوارحم به کل تخريب شده بود ولي گوشهام هنوز ميشنيد ..صداي قدمهاي مرد غريبه رو که نزديکم ميشد ميشنيد ..صداي جيرجير کفشش رو که خم شده ..از لاي چرک وخون فروريخته توي چشمم پلک ميزنم تاسايهءمرد رو ميبينم ..اما نميتونم ..همه جا تاريکه -مُرده ؟-نميدونم ...اگه نمرده باشه هم خودم نفسش رو ميبرم ..انگشتهايي مچ دستم رو لمس ميکنه ..-انگار که داره نفس ميکشه ...نبضش کند ميزنه ...-واقعا ؟پس هنوز زنده است ...صداي مرد باعث ميشه صداي قدم هاي اقا رو که به سمتم مياد گم کنم ...-بقيه اش رو بسپر به من منصور ...ميدمش دست بچه ها که سر به نيستش کنن ...تو امشب ميزباني ..اگه بقيه بفهمن که امشب چه اتفاقي افتاده سابقهءخوبت لکه دار ميشه ...تو که نميخواي سرمدي بزنه زير قرار قانونتون ...اون اگه شک کنه که تو اين خونه خوني ريخته شده يه لحظه هم صبر نميکنه وتا اونجا که ميتونه از ت فرار ميکنه ..اونوقت تو ميموني وکلي چک وطلبکارها ...تو با اين دبدبه وکبکبه ..نبايد همچين اشتباهي ميکردي ...واقعا ازت بعيد بود منصور ...بسه ديگه ...نميخواد برام بيشتر از اين توضيح بدي ...هه ..توضيح ...؟کشتن سوگوليت زير سقف اطاق خوابت اون هم دقيقا يه ساعت بعد از اينکه باهاش از همه خداحافظي کردي ..به اضافهءزخم روي پهلوت ؟ به نظرت اين موقعيت احتياج به توضيح نداره ..؟ واقعا خرابکاري کردي منصور ..-باشه باشه بيشتراز اين موقعيت خرابم رو بزرگ نکن ...من ميرم به کتابخونه ..تو هم زودتر تَه توي اين جنازه رو هم بيار ...فقط مراقب باش هيچ کدوم از مهمونها بويي ...

  • رمان جايى كه قلب آنجاست 7

    بعد ازخوردن نهار پدربزرگ بارديگر همراه سهراب به اتاقش رفت و ما همگي دور آتش شومينه جمع شديم و چاي داغ نوشيديم تن ام در حرارت مي سوخت و گرماي مطبوع آتش شومينه هم گونه هايم را گلگون کرده بود پلک هايم سنگين شده بود و در تن ام احساس سستي و رخوت مي کردم سامان کنارم نشسته بود چاي اولم که تمام شد آرام سرش را به سرم نزديک کرد و گفت:يکي ديگه مي خواي برات بريزم. همراه با لبخندي سرم را به نشانه مثبت تکان دادم سامان هم فنجان خودش را روي ميز گذاشت و براي من چاي ريخت تشکر کردم و او بعد از برداشتن فنجانش بار ديگر به پشتي مبل تکيه داد:مي گم اگه يه وقت احيانا تصميم گرفتي که پاپا بزرگتو يه جورايي نِفله کني قبلش بايد يه طرحي واسه اين باديگارد نکره اش بريزي.تو رو خدا نگاش کن با يه من عسلم نمي شه خوردش. زير چشمي نگاهي به جانب سهراب که درست روبرويمان نشسته بود انداختم يکي از پاهايش را روي ديگري انداخته و با حواسي پرت مشغول مشغول هم زدن چاي اش بود سامان باز بيخ گوشم پچ پچ کرد:آدم اَخماشو که مي بيند دست به آب لازم مي شه. از حرفش به خنده افتادم و بار ديگر نگاهم را به سمت سهراب چرخاندم اين بار نگاهم در نگاه خيره اش قفل شد ناخودآگاه جمله صهبا در ذهنم درخشيد.((از همه زنها متنفره))لبخندم در زير نگاه خيره اش رنگ باخت قبل از اينکه فرصتي براي فرار از آن نگاه عميق پيدا کنم او لبخند کمرنگي به لب زد و جهت نگاهش را تغيير داد اما من هنوز خيره نگاهش مي کردم که صهبا با آرنج ضربه آرامي به پهلويم زد و گفت:نگفتم. با حالتي گيج نگاهش کردم و گفتتم:چي رو؟ _اينکه ازت خوشش اومده. _کي؟ _حق ام داره پدرسوخته نشسته اون روبه رو...تو هم که با اين قيافه ات نفس آدمو بند مي ياري. اصلا تو چرا اين شکلي شدي؟ _مگه چه شکلي شدم؟ _چه مي دونم يه جوري شدي.ببين هوس انگيز شدي بايد دو تا چوب کبريت بزاري لاي چشمات. ببينم اصلا تو با اين چشماي خمارت آدما رو کامل مي بيني يا نصفه؟ سامان کمي خودش را جلو کشيد و گفت:تو رو که مطمئنا نصفه مي بينه من که هر چقدر چشمامو گشاد مي کنم آخرش عرض تصويرت رو کامل ندارم چه برسه به اين که ديگه نصف چشاش تو کسوف مونده. صهبا چشم هايش راريز کرد و لب هايش را روي هم فشرد خواست حرفي بزند انگشتش را مقابل دماغش گرفت و گفت: هيس.خفه خوني مادرم ميخواد سخنراني کنه. زند ايي سميرا که کمي دورتر از ما پشت ميز نشسته بود از شنيدن اين حرف به خنده افتاد و حيرت زده پرسيد:تو از کجا فهميدي سامان؟ سامان جواب داد:چون بيشتر از دو دقيقه است که بابام نفس نکشيده وقتي داشت با موبايل اش حرف مي زد ديدم چطور از زير ميز چزونديش. همه از شنيدن اين حرف به خنده افتادند.دايي کاوه ميان ...