رمان همین امشب

  • رمان همین امشب

    رمان همین امشب - شادی داودی عشق نگاهی می بخشد كه با آن می توان خدا را دید.عشق دری را تعبیه می كند كه خداوند از آن وارد می شود.بنابراین؛كسی كه همه را دوست دارد؛خدا را در همه می بیند.--------------------------------داستان دنباله دار قسمت بیست و دومماهرخ دست چپش از پشت هنوز روی شانه ی مجید بود اما دست راستش را برداشت و صورت مجید را گرفت و مستقیم سمت صورت خودش نگه داشت و گفت:خوب به چشمهای من نگاه كن...توی چشمهای من كی رو داری میبینی؟...اگه كور نشده باشی مسلما" كسی جز خودت رو توی چشمم نمی بینی...نمیدونم چی باعث شده این حرفها رو بگی و یا از كدوم خری شنیدی كه من این حرفها رو زدم ولی یه چیز رو میخوام خوب بفهمی اونم اینه كه من دلم رو به یكی دادم و تا پسم نده مطمئن باش دلی ندارم كه بخوام باهاش دنبال یكی دیگه راه بیفتم...ولی اگه حس كنم كسی كه دوستش دارم نسبت بهم اعتمادی نداره یا حرف هر خری اونقدر میتونه روی اون اثر بگذاره كه فكر كنه من با دیدن هر پسری دلم می لرزه؛مطمئن باش دلم رو خودم ازش پس میگیرم...آره...همونطور كه دل دادم همونطورم دلم رو پس میگیرم.و سپس صورت مجید را رها كرد و با عصبانیت برگشت به سمت در و آنرا باز كرد تا پیاده شود.به محض اینكه پیاده شد همزمان با او مجید نیز در ماشین را باز كرد و پیاده شد و با عصبانیت و صدایی محكم گفت:بشین توی ماشین.مهری خانم و افسانه كه حالا فاصله ی كمی با ماشین داشتند با شنیدن صدای مجید در ضمنی كه تمام وجود مهری خانم را تعجب و اضطراب پر كرده بود مسافت باقی مانده تا ماشین را با عجله طی كردند.ماهرخ كه نزدیك شدن مهری خانم و افسانه را دیده بود سعی كرد به اعصابش مسلط شود اما مجید كه پشتش به آنها بود و هنوز ندیده بودشان با عصبانیت در ادامه ی حرفش گفت:بچه بازی درنیار...بهت میگم بشین توی ماشین؛بارون شدیده.مهری خانم كه حالا دقیقا" پشت سر مجید رسیده بود گفت:چی شده مجید؟!مجید به عقب برگشت و تازه متوجه ی حضور مادر و خواهرش شد!ماهرخ در جواب مهری خانم گفت:چیزی نیست...با اجازتون من میرم ماشین بابا رو پیدا كنم با اونها بیام.مجید ناخودآگاه با نگاهی عصبی بار دیگر به سوی او برگشت و در همین موقع مهری خانم كه كاملا" متوجه ی نگاه مجید شده بود دست ماهرخ را گرفت و گفت:نه عزیزم...چه فرقی داره...حالا همینت مونده توی این بارون و بین اینهمه ماشین بگردی مامانت اینا رو پیدا كنی!...حالا كه اینجایی همینجا هم بمون...برو بشین توی ماشین با ما برمیگردی عزیزم.و بعد نگاهش را به صورت مجید امتداد داد كه هنوز با كلافگی به ماهرخ خیره شده بود!افسانه بدون اینكه حرفی بزند به سمت دیگر ماشین رفته و در را باز كرد و داخل ماشین نشست و بعد از او بقیه هم در ماشین نشستند...مهری ...



  • رمان همین امشب قسمت

    تنها در صورتی كه در عشق به شادی بپردازید خواهید توانست به عشق ورزیدن ادامه دهید.عشق نباید به صورت باری سنگین درآید كه حمل آن برای شما مشكل شود.عشق باید به صورت یك ترانه یا یك سماع باشد.عشق اصلا" جدی نیست.عشق به نوعی رها شدن از هرگونه نگرانی و تنش است.--------------------------------------------------داستان دنباله دار قسمت هشتممجید كه محو گفتار جدی و زیبایی و جذابیت ماهرخ شده و خیره در چشمهایش نگاه میكرد در همون حال گفت:منظورم این نبود!ماهرخ با عصبانیت از جایش بلند شد و گفت:لازم نیست توضیح بدهی كه منظورت چی بوده...حالیم شد كه میخوای بگی تو قصد سوءاستفاده از منو نداری و خیلی محجوب تشریف داری و منم باید حواسم به رفتارم باشه و اینقدر راحت حتی به بهانه ی عشق بهت نزدیك نشم چون به هر حال تو یه پسری و ممكنه كه با رفتارم و ادامه ی اونها تو دچار مشكل بشی...نه؟...باشه قبول.ماهرخ بعد از گفتن این حرف دیگر معطل نكرد و برگشت تا مسیر رسیدن به جاده و سپس باغ را پیش بگیرد كه مجید با عجله و عصبانیت از جایش بلند شد و به سرعت خودش را به ماهرخ رساند و دست او را گرفت و به سمت خودش برگرداند اما ماهرخ به تندی دستش را از دست مجید بیرون كشید و گفت:به من دست نزن...از این لحظه به بعد حق نداری حتی دستمم بگیری...البته فكر نكن مثل بچه ننه ها دارم قهر میكنم یا قصدم اینه كه بخوام اگه موضوعی در بین ما در شرف وقوع بود رو جلوگیری كرده باشم...نه اصلا"...من دوستت دارم و شاید به این سادگیها هم نسبت بهت دلسرد نشم...اما تا وقت درستش نرسه دیگه نمیخوام زیادی اظهار عشق و صمیمت بهت داشته باشم یا بهتر بگم به قول خودت شرایطی رو ایجاد كرده باشم كه جنابعالی فكر كنی من از روی بچگی و نفهمی دارم كاری میكنم و تو در نهایت ممكنه نتونی خودت رو كنترل كنی و كار به سوءاستفاده و این حرفها...مجید قدمی دیگر به ماهرخ نزدیك شد و بازوهای او را گرفت و گفت:ماهرخ چرا داری چرت و پرت میگی؟ماهرخ با حالتی عصبی و كلافه بازوهایش را از دستهای مجید بیرون كشید و از او فاصله گرفت و گفت:چرت و پرت نمیگم...تو خواستی بهم ادبیات رفتاری یك عاشق رو حالی كنی كه كردی...از این به بعد همون رفتاری رو میكنم كه درسته...دوستت دارم و عاشقتم باقی میمونم اما رفتاری نخواهم كرد كه تو بخوای برام كلاس اخلاق و توجیه بگذاری.مجید نگاه جدی و عصبی خودش را به چشمان خشمگین ماهرخ دوخت و گفت:بچه نشو ماهرخ!من حرف بدی نزدم فقط خواستم بگم...ماهرخ به میان حرف او آمد و گفت:شاید تا ده دقیقه پیش رفتارم بچگانه بوده ولی بهت قول میدهم از این لحظه به بعد دیگه هیچ بچه بازی از من نمی بینی.بعد از پایان یافتن جمله ی آخرش بار دیگر به قصد رفتن به سوی مسیر برگشت كه مجید شانه ...

  • رمان امشب ♦8♦

    دکتر با معاینه دوباره و با توجه به آزمایشهای انجام شده گفت خطری فرزندتون رو تهدید نمیکنه. برید خدا رو شکر کنید. از شادی باز به گریه افتادم . پویا نفس راحتی کشید و لبخند زد. قرار شد تا دو سه ساعت دیگر عرفان را مرخص کنند. در این فاصله مراقب بودیم تبش بالا نرود. به نمازخانه رفتم و دو رکعت نماز شکر خواندم و دوباره به بخش اطفال رفتم. بالای سر عرفان بغیر از پویا خانم معین و فرناز هم بودند. از دیدن آن دو جا خوردم. اما با خونسردی جلو رفتم و سلام کردم. خانم معین گفت پویا خونه بودکه مهتاج خانم تلفن کرد. راستش نگران شدیم اومدیم سر بزنیم. خدا رو شکر که خطر رفع شده. تشکر کردم و فرناز گفت طفلک عرفان . و دستی بسرش کشید. و با لبخند به پویا خیره شد. این صحنه مثل انفجار انبار باروتی در درونم آتش به پا کرد. دلسوزی فرناز نسبت به عرفان و توجه او به پویا . ان هم در حضور من . بیرون آمدم و در راهرو ایستادم. خانم معین کنارم آمد و گفت میخوای برو خونه استراحت کن. خودم عرفان رو میارم. نه مادر جون منتظر میمونم. نگاهی به اتاق انداختم. پویا و فرناز گرم گفتگویی با رضایت و خنده بودند. نمیدونم پویا چه گفت که فرناز با هزار ناز سرش را به اطرافش تکان داد و سپس هر دو به عرفان خیره شدند. نتوانستم جلو خودم را بگیرم و با دلخوری گفتم مادر جون فرناز برای چی اومده گفتم نیا قبول نکرد گفت نگرانه. راستش چی بگم والله. خانم معین طوری حرف زد و اشاره کرد که از رفتار فرناز رضایت ندارد. فرناز و پویا بیرون آمدند . فرناز گفت خاله جان بریم؟ خانم معین گفت خیالم از بابت عرفان راحت شد. بیتا جان اگه کمکی از دستم بر میاید بمونم. نه مادر جان تا همین جا هم که اومدین ازتون ممنونم. زحمت کشیدید. خانم معین صورتم را بوسید و فرناز دستش را دراز کرد و با من دست داد و گفت ان شاءالله عرفان جون به زودی خوب میشه و سلامتی شو بدست میاره. اگه کاری از داشتی من رو مثل خواهر خودت بدون. از سر وزبان فرناز که تا آن لحظه بیخبر بودم حیرت کردم. اعتماد بنفس عجیبی پیدا کرده بود. پویا برای بدرقه آنان دنبالشان رفت. خانم معین جلوتر راه میرفت و فرناز و پویا کنار هم قدم برمیداشتند. نزد عرفان برگشتم. پسرم نفسهای آرامی میکشید و تبش پایین آمده بود. پس از چند دقیقه پویا برگشت و روی صندلی اتاق نشست. گفتم میتونی بری خونه خودم میبرمش. تو اگه میخوای برو. نمیخوام پسرم رو ول کنم به امان خدا. برگشتم و نگاه تندی به او انداختم که بیخیال و خونسرد لم داده بود. منظورت چیه؟ اتفاق یکبار میافته. تو فکر میکنی من نمیتونم از بچه ام مراقبت کنم. بیماری ممکنه هر آن سراغ بچه بیاد. چه من خونه باشم و چه نباشم. حالا که نبودی و بچه ام داشت از بین میرفت. ...

  • رمان امشب ♦7♦

    نمیگذارم بهانه دستش بیاد.مکه با توست. سه ماهه بارداری .شش ماه دیگه باید صبر کنی. بعد از تولد بچه ات باید دوران نقاهت رو بگذرونی .کمی بچه ات جون بگیره و بعد تازه اول راهی.با حرفهای مادر اشکهایم باز سرازیر شد. مادر با دستمال گونه هایم را پاک کرد و گفتگریه نداره. اینها رو گفتم که عجله نکنی و فقط بفکر الان باشی که بارداری و احتیاج به مراقبت داری.میرم بیرون تا به پدرت خبر بدم. الان نصف عمر شده و هزار فکر و خیال به سرش زده.مامان . من از روی شما و پدر خجالت میکشم.و من و پدرت به وجود تو افتخار میکنیم.حتا با این وضع.حتا با این وضع و بدتر از این وضع. داشتن یه نوه خوشگل آرزوی هر پدر و مادریه.برای اطمینان و آرامش بوسه ای بر پیشانی ام زد و بیرو ن رفت. پس از دو ساعت که با سرم و مسکنکمی از دردم کاهش پیدا کرد. راهی خانه شدیم. پدر ساکت بود و این بیشتر آزارم میداد.دو روز تمام در رختخواب ماندم. کمی کمر درد داشتم و احتیاج به استراحت. پدر به مادر گفته بود باید با پویا حرف بزند.مخالفت کردم و اجازه خواستم به وقتش خودم او را در جریان بگذارم.مادر میگفت به نظرت زمان آن کی میرسد؟و با سکوت من که هنوز خودم هم نمیدانستم کی و چطور باید آن را مطرح کنم با ناامیدی نگاهم کرد.تو با این وضعیتی که داری در مورد جدایی حرف میزنی؟مگه شوخیه. تا عسل رو داشتی حرفی نبود.اما با اومدن این بچه دیگه چطور جرأت میکنی از طلاق حرف بزنی. زندگی رو به بازی گرفتی.از پویا بعیده که نمیتونه زندگیش رو جمع و جور کنه و دنبال حماقت و نادانی باشه.چطور اینقدر نسبت بتو بی علاقه شده؟شاید پای کسب درمیونه که تو رو فراموش کرده.این حدسیات مادر بود.با برآمدگی شمم لباسهایی انتخاب میکردم تا کمتر جلب توجه کنه. اما از ماه پنجم به بعد امکان مخفی کردن نبود. ناهید و بهنام با کنجکاوی براندازم میکردند و با مادر پچ پچ میکردند.از مادر نپرسیدم که به آنها گفته یا نه . چون چندان اهمیتی نداشت.عسل میگفت مامی چاق شده. خانم معین هم چندین بار آمد که مادر گفت خانه نیست.از حالت روحی آشفته ام باز انزجار از زندگی و نفرت از پویا و بی تفاوتیش که میخواست با این روش تنبیهم کنه به اوج خود میرسید.حتا اگر میامد نمیتوانستم ببخشم وسهل انگاریش را نادیده بگیرم.پویا سر شش ماه برگشت. البته چند بار به تهران آمد و عسل را دید.خانم معین دیگه به من سر نمیزد.چون با چند بار دست بسر کردنش فهمیده بود تمایلی به دیدنش ندارم. وفقط تلفنی احوالپرسی میکرد.از هیچ کس توقع نداشتم جز پویا...تنها کسی که حتا یک بار هم سراغم را نگرفت.عسل با حیرت به شکم برآمده ام خیره میشد. روزی گفت مامی شکمت مثل خانم مربی ما شده . آخه اون یه نی نی داره.خیلی زود لاغر ...

  • رمان امشب ♦9 و آخرررر♦

    چرا نمیشینی؟ روی مبل نشستم وگفتم میخوام باهات حرف بزنم. راجع به چی؟ راجع به خودم و بچه ها. به نظرت وقت مناسبی رو برای اینکار انتخاب کردی؟ بلندشدم و گفتم معذرت میخوام متوجه نبودم برای صحبت با شما باید وقت بگیرم. بشین...منظوری نداشتم. دوباره سر جایم نشستم.پویا تنها صندلی اتاق را پیش کشید و رو به رویم نشست. برخلاف تصورم جو خوبی نبود و پویا اهمیتی به حضور من نمیداد. انگار مزاحمی بودم که خواب شبانه اش را مختل کرده ام. در تنهایی تصور میکردم پویا با دیدن من روی خوش نشان خواهد داد و از صحبت با من استقبال خواهد کرد. اما او خیره در نگاه من در جستجوی حقیقت حضورم بود. پرسید بیتا چی شده؟اگه امدی حرف بزنی خوب بزن... من گوش میدم. زیر نگاه گیرا و جذاب پویا امکان حرف زدن نبود. بلند شدم و کنار پنجره رفتم و به بیرون زل زدم. پس از چند دقیقه برگشتم و گفتم میخوای ازدواج کنی؟ پویا نفس راحتی کشید. گویا در انتظار حرف دیگری بود.گفت برای چی می پرسی؟ باید بدونم. باید تکلیف خودم و بچه هام رو روشن کنم. دیگه نمیتونم در این شرایط زندگی کنم. تحملم تموم شده. میخوام هر چه زودتر برنامه زندگیم مشخص بشه. حق با توست....منم نمیخواستم به اینجا برسه . اما خوب رسید. پس حقیقت داره؟ سرش را به علامت مثبت تکان داد. امواج حسادت در کلامم پیدا شد. با فرناز؟ برای تو چه فرقی میکنه؟ برای من فرق نداره . بخاطر بچه ها می پرسم. پوزخند زد و گفت به خاطر بچه ها؟اگه این بچه ها نبودن نمیدونم چه بهانه ای میتراشیدی؟ بهانه من بچه ها هستن. اونا رو از من نگیر. بچه ها مال تو قبول؟ اما من چی؟ در هر حال اگه پیش تو هم باشن فرقی نمیکنه. اونا بچه های طلاقن. طلاق؟ ما که از هم جدا نشدیم. قانونی نه . الان سه ساله جدا از هم هستیم.فکر نمیکنی که من تا آخر عمر به این روال زندگی ادامه بدم. همانطور که گفتی هر چه زودتر تکلیفمون روشن بشه برای همه بهتره... بخصوص برای بچه ها. تو که میخواستی تا هر وقت من بخوام بهم فرصت بدی؟چطور یکدفعه خسته شدی و زیر قولت زدی؟ انصافت کجا رفته...من گفتم تو چرا باور کردی؟خودت رو بذار جای من. تا کی انتظار میکشیدی؟ اگه به کسی علاقه داشتم تا آخر عمر صبر میکردم. خودت جواب خودت رو دادی. یعنی علاقه ای به من نداری. پویا با لحنی معترض گفت خیلی خودخواهی ... نه ندارم. خسته شدم . بریدم.نه زندگی دارم و نه زن و نه بچه. در حالی که هر سه رو دارم. تلاش توهم به خاطر حفظ بچه هاست. راستش من لله برای بچه هام نمیخوام .من زن میخوام. زنی که اول برای من زندگی کنه. بعد برای بچه هام باشه. امیدوارم قانع شده باشی. نه نشدم....من طلاق نمیخوام. تو چشام نگاه کن و بگو چی میخوای؟ من...من میخوام بازم به من فرصت بدی. دیگه ممکن نیست. ...

  • امشب

    چشم خاطرم می مونه.شب به خیر گفتم و برای خوابی راحت به رختخواب رفتم. بعد از کارو خرید خیلی زود خواب به چشمانم راه پیدا کرد.صبح موقع خروج از منزل کوچه در آرامش صبحگاهی به سر می برد. سر کوچه اتومبیلی آشنا جلو پایم توقف کرد. حسام بود . شیشه را پایین داد و گفت : خانم در بستی می رم.در رو باز کردم و طبق عادتمان صورت یکدیگر را بوسیدیم.چطور از این طرفها. سحر خیز شدی؟وقتی پای پول در میون باشه سحر خیزم میشی. کار بانکی داشتم. اول پدر رو رسوندم .بعد تصمیم گرفتم قبل از رفتن به بانک تو رو هم ببینم و برسونم.به موقع بود . با این هوای سرد اتومبیلی گرم بزرگ ترین نعمته. چه خبر؟کم پیدا شدی؟هستیم در خدمت.جمعه می آی با بچه ها بریم کوه؟کدوم بچه ها؟من و تو و بهنام تنبله و کتی و فرزانه.کتی و فرزانه رو می شناسم؟فرزانه رو که دیدی. از کتی هم که این همه حرف زدیم. بازم می پرسی کتی کیه!آهان یادم اومد... همون دوست ماورای بنفشت.ماورای بنفش چیه. فقط دوست دارم یک ساعت با اون حرف بزنی اون وقت می فهمی با کی طرفی.حالا من نخوام با کسی طرف بشم کی رو باید ببینم؟باید بیای . بدون تو خوش نمی گذره.حسام جلوی آژانس توقف کرد و گفت : ساعت چند راه می افتید؟هفت صبح . صبحانه بالای کوه.باشه . تا جمعه خداحافظ.پیاده شدم و دستی برایش تکان دادم. اما دستم در هوا ماند. اتومبیل پویا بعد از حسام از کنارم چون برق و باد گذشت.پویا... اینجا... لابد در تعقیب من بوده... حسام و پویا هیچ ربطی به هم نداشتند. اما... یه جورایی هم بی ربط نبود.تا بعد از ظهر دچار دلشوره بودم. در حالی که هیچ رابطه ای با پویا نداشتم تا نگران جواب پس دادن باشم. اما باز می ترسیدم. از پویا و نگاه خشمناکش و سوءتفاهمی که ممکن بود در فکر او به وجود آمده باشد. چرا باز افکارم به هم ریخت! هر کاری کردم نتوانستم نظم و آرامش را به مغزم برگردانم. با افکاری در هم پا به خیابان گذاشتم. باید به باشگاه میرفتم. ولی حال و حوصله نداشتم. با خودم فکر کردم برای یک مدت کار مربیگری را کنار بگذارم و استراحت کنم. صدای بوق ناهنجار اتومبیلی مرا به خود آورد. بی هیچ پیش زمینه ای برگشتم و نگاه کردم. پویا بود!با نفس حبس شده در سینه به همان حال باقی ماندم. پیاده شد . این بار رنگم پرید. با هر قدمی که به سوی من برمی داشت ترس از برخورد با او و واماندن در جواب تنم را می لرزاند. وقبی کنارم رسید سست شدم و بیحال و رمق نگاهش کردم.حدسم درست بود . چون پویا با صدایی رو رگه و انباشته از خشم و غضب گفت: سوار شو کارت دارم.پویا متانتش را کنار گذاشته بود و طوری حرف میزد که احساس کردم دختری سر راه مانده و بیکس و کار هستم. سرم را بالا گرفتم و با خونسردی گفتم: بهتر بود از قبل اطلاع می ...

  • امشب

    اتفاق یک بار می افته.اگر قراره منتظر اتفاق باشیم دیگه فرصت زندگی نخواهیم داشت. چون ممکنه هر لحظه این اتفاق رخ بده.... نمیشه خودم رو زندونی کنم.زندونی نکن .زندگی کن. کتی و دوستات متعلق به گذشته اند تو الان در برابر من مسئولی.پس بگو حسودی کردی... اجازه دادی و پشیمون شدی.توهینت رو نشنیده میگیرم. اما راجع به اون فکر خواهم کرد.تماس رو قطع کردم و از خشم بیش از حد پایم را به زمین کوبیدم و گوشی را به کناری پرت کردم. مادر که شاهد گفتگوی ناخوشایند ما بود گفت: صدبار گفتم تو اوج ناراحتی با کسی حرف نزن. اول فکر کن و تصمیم بگیر.بعد هرچی دلت میخواد بارطرف کن. اون جوری دلم نمیسوزه و میگم فکر کرده و به این نتیجه رسیده.من که کاری با اون نداشتم. خودش تماس گرفت.گوشی رو بر نمیداشتی و یا طوری حرف میزدی که متوجه ناراحتیت نشه.مامان از این حرفها چه فایده. کاری که نباید میشد شد . مقصر کسی نیست جز خود پویا.بابت چه گناهی؟دست به سینه ایستادم و گفتم : برای من موبایل میخره. فکر میکنه با بچه طرفه. تو همه چی رو خراب کردی. پویا میخواست با این کار شدت علاقه اش رو به تو نشون بده. چرا متوجه نیستی.شدت علاقه که بعد ها ممکنه خیلی مسائل رو با خودش یدک بکشه. اون آزاد و بی قید و بند . منم بدبخت و گوشه نشین خرابه ای که میخواد برام درست کنه.امان از دست زبون تو که عاقبت خودتو میسوزونه.این ماجرا به نفع من تموم شد تا بهتر تصمیم بگیرم و بی گدار به آب نزنم. شب به خیر.شب تو هم بخیر. به شرطی که با وجدانی آسوده بخوابی.مادر من رو مقصر میدانست. شاید هم حق داشت. اما برای من شناخت پویا با تمام علاقه ای که به او داشتم اهمیت داشت و این مبارزه ای تازه بود که باید از پس آن بر می آمدم . در غیر این صورت باید تا ابد طوق بندگی به گردنم می آویختم.صبح با وجود دلخوری شب گذشته نمی دانم چرا باز منتظر تماس پویا بودم. در صورتی که بگو مگوی ما آن قدر شدید بود که جایی برای آشتی نمی گذاشت. دلیل بی تابی ام شاید به خاطر عادتی بود که به او پیدا کرده بودم. حالا با این اتفاق مثل آن بود که گم کرده ای دارم و باید پیدایش کنم تا از این بی قراری نجات پیدا کنم.وقتی دو روز تمام را با دلشوره و ناراحتی شورع کنی به طور حتم ساعتی بعد گریه خواهی کرد و اگر دوستی مثل کتی به دیدنت بیاید گریه ات اوج خواهد گرفت. کمی که آروم شدم گفت:تقصیر من و فرزانه شدنباید تو بیخودی معطل میکردیم. پاک از یاد بردیم تو نامزد بیقراری داری که طاقت دوری تو رو نداره.تقصیر کسی نیست جز خودم.به مردی نشناخته و نسنجیده بله گفتم که فکر میکنه میتونه من رو تا آخر عمر اسیر خودش کنه . برای هیچ کاری دیر نیست. من بهترین زمان به نتیجه رسیدم.میخوای به هم بزنی! خجالت ...