رمان پناهم باش

  • رمان پناهم باش 8

    تکیه اش رو به صندلی داد و گفت چی ازشون شنیدی؟ این رو که گفت قند تو دلم آب شد. این یعنی یه چیزی بینشون بوده. با ذوق وشوق گفتم وای یعنی حدسم درسته؟ ابروهاش رو کمی توی هم گره کرد و گفت کدوم حدس؟ صندلیم رو کمی جلو تر کشیدم و خودم رو خم کردم و گفتم ببین ... من وقتی قشم بودم از نگاهاشون یه چیزایی دستگیرم شد.. اخماش رو بیشتر توی هم کرد. فهمیدم دارم خرابکاری میکنم برای همین گفتم یعنی اینا که اصلا به هم نگاه نمیکردن ولی من از حالتشون فهمیدم به هم ... به اینجا که رسیدم مکث کردم. اینطور که این رگ گردنش باد کرده بود ترسیدم ادامه بدم و بدتر اندر بدتر بشه . نفسم رو تازه کردم و به صندلیم تکیه دادم وادامه دادم میشه برام از گذشتشون بگی؟ با گذاشته شدن ظرف بستنی روی میز نگاهش رو ازم گرفت و درحالیکه ظرف بستنی رو جلوی خودش میکشید گفت بستنیت رو بخور. پاک زد توی حال و هوام. اصلا به این نیومده درست و حسابی و آدمیزادی حرف بزنی. انگاری آخر سر کارم به اینجا کشیده میشه که چاقو بذارم زیر گلوش و ازش حرف بکشم! با حرص ظرف بستنیم رو کشیدم جلوم و نگاهم رو به سمت دیگه کردم که باز نگاهم افتاد به اون دخترا. نه اینگار آخر زمون شده بود داشتن چشمای آراد رو با نگاهشون در میاوردن. زیر چشمی به آراد نگاه کردم. انگار مزه بستنی رو به مزه چشم چرونی ترجیح میداد. اینقدر غرق در خوردن بستنیش بود که فکر نکنم متوجه اطرافش شده باشه! یه نفس آسوده بدون هیچ دلیلی دادم بیرون! قاشق بستنی رو توی ظرف فرو بردم و و به دهنم گذاشتم انگاری حق داشت. کی میاد این بستنی رو ول کنه به قیافه های عج و وجق و عمل کرده اونا نگاه کنه؟!!! - با اون دخترا نسبتی داری؟ با سوالش سرم رو به سمتش برگردوندم و گفتم نه؟ چطور مگه؟ -آخه دیدم مدام داری بهشون نگاه میکنی گفتم شاید آشنا باشن. یه قاشق دیگه از بستنی توی دهنم گذاشتم و با حرص خاموشی گفتم نه آشنا که نیستن ولی شاید آشنای شما باشن. از وقتی که اومدیم دارن به شما نگاه میکنن لبخندی روی لباش اومد و بدون اینکه نگاهش رو از بستنیش بگیره گفت من دیگه به این چیزا عادت کردم. خوشتیپی و هزار درد سر. فکم افتاد رو میر! چقدر هم از خود راضیه ... چه به خودش هم گرفت! با بی میلی یه قاشق از بستنی گذاشتم توی دهنم. هنوز پوز خندش روی لبش بود. این کارش من رو بیشتر حرصی میکرد. سرش رو کمی بالا گرفت و بدون اینکه لبخندش رو حذف کنه به بستنیم نگاه کرد و گفت دوست نداشتی؟ قاشقم رو توی ظرف گذاشتم و گفتم ببینم ما امروز برای بستنی خوردن اینجا قرار گذاشتیم؟ فقط نگاهم کرد . البته اینبار بدون لبخند! به صندلیم تکیه دادم و گفتم بالاخره میخواین از گذشته حرفی بزنین یا نه؟ یه کم نگاهش منگ شد که با کلافگی ...



  • رمان پناهم باش 9

    ​دستاش رو از توی دستام بیرون کشید و گفت وایسا ببینم. تو چی داری میگی؟ توی این مدت ربوده شده بودی؟ سرم رو تکون دادم. دستاش رو جلوی دهنش گرفت و گفت وای خدای من... شوخی که نمیکنی نیاز هان؟ لبخند تلخی زدم و سرم رو تکون دادم. لبش رو گاز گرفت و گفت پس چرا عمو محمدت ... پاهام رو از روی تخت آویزون کردم و وسط حرفش اومدم و گفتم دروغ دروغ هم که نگفت ولی خب همه واقعیت رو هم برات نگفته بوده. در اصل من ربوده شدم ولی ناخودآگاه توی یه عملیات بزرگ هم درگیر شدم. راستش اون کسی که تمام مدت گروگانش بودم و من فکر میکردم جز خدمه خلافکاراس با عموم همکار بود. هینی کرد و گفت اِ راست میگی؟ یعنی پلیس بود ولی خودش رو جای خلافکارا زده بود؟! -آره محکم زد رو شونه ام و گفت پس خودت خبر داشتی و خیالت تخت بود که هیچ آسیبی بهت نمیرسه. سرم رو تکون دادم و گفتم نه اصلا... من به هیچ عنوان خبر نداشتم. حتی فکر میکردم اون خیانتکار هست .چون قبلا دیده بودمش و میدونستم جز پلیسه. دوباره دستاش رو روی لباش گذاشت و با چشمای گرد شده گفت وای نیاز... داره هیجانی میشه. تو رو خدا مو به مو برام تعریف کن اخم مصنوعی کردم و گفتم زهر مار .مگه دارم برات رمان تعریف میکنم. به چشماش چرخشی داد و گفت اوووه. خیلی خب بابا... اصلا تعریف نکن بعد هم روش رو ازم گرفت. لبخند زدم و گفتم تو که میدونی همه چی رو بهت میگم پس اینطوری ادا نیا شونه اش رو بالا انداخت و گفت مجبور نیستی زدم رو شونه اش و گفتم مرض.مجبور هستم یا نیستم به خودم مربوطه ولی میخوام همه چی رو بگم.حتی در مورد اون پلیس مخفی که حالا.... وسط راه حرفم رو خوردم. حتی خودمم تعجب کردم چی میخوام در مورد آراد بگم ! -پلیس مخفی که حالا چی؟! نگاهم رو از چشماش گرفتم و برای اینکه حرف رو عوض کنم گفتم من توی این درگیری تا لب مرگ رفتم.یه مدت توی بیمارستان بستری بودم با تعجب گفت واقعا؟ سرم رو تکون دادم و گفتم آره. توی درگیری که بین اونا و پلیسا پیش اومد خیلی ها کشته شدن. صاف نشست و گفت خدای من. ...برام همه چی رو میگی؟ سرم رو تکون دادم و درست از همون روز که جلوی خونمون ربوده شدم شروع کردم به تعریف کردن. ***** ​ توی تمام راه که از خونه بر میگشتم به این فکر میکردم که چرا لحظه آخر عاطفه ازم پرسید به نظرم این کل کل هات با آراد یه نشونه دیگه داره؟ برای پاسخ سوالش فقط سکوت کرده بودم. حتی نتونسته بودم منکر بشم . با صدای مسافر بغل دستیم که از راننده میخواست نگه داره ، به بیرون نگاه کردم. فاصله زیادی با خونه نداشتم. یه کم پیاده روی حالم رو بهتر میکرد. کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم. یه نفس عمیق کشیدم. دیگه از حال و هوای بهاری خبری نبود. بین راه به همه چی میخواستم فکر کنم بجز آراد ...

  • رمان پناهم باش 10

    روی تخت که دراز کشیدم باز فکر اینکه از دستم ناراحت شده آزارم میداد.از یه طرف هم به خودم حق میدادم. نیم ساعتی بود که روی تخت به قصد خواب دراز کشیده بودم .از این پهلو به اون پهلو شدم.اما انگار خواب از چشام فراری شده بود. گوشی ام رو دستم گرفتم .دلم تنگ شده بود برای حرف زدن باهاش.حتی اگه دعوا کنیم.نمیدونستم این چه دردی بود که به جونم افتاده بود نمیدونستم چرا نمی تونستم ناراحتیش رو تحمل کنم. از یه طرف هم دلم نمی خواست غرورم رو بشکنم و بهش تلفن بزنم.گوشی رو چند بار توی دستم چرخوندم و عاقبت به نوشتن پیام براش اکتفا کردم.با دست سالم براش نوشتم "سلام آقای حسینی ببخشید مزاحم شدم،خواستم بپرسم کیفم تو ماشین جا نمونده؟" پیام رو که سند کردم کمی ازسنگینیی که روی قلبم بود کم شد.روی تخت نشستم و منتظر شدم تا جواب بده.اما هیچ خبری نشد.ده دقیقه بعدش هم خبری نشد. بلند شدم و گوشی به دست تو اتاق قدم زدم.بعد از نیم ساعت که خبری نشد فهمیدم قرار نیست جواب بده گوشی رو روی تخت پرت کردم و خودمم کنارش نشستم و خیره شدم به صفحه اش که قرار نبود روشن بشه. نفهمیدم چقدر به گوشی زل زده بودم که صفحه اش روشن شد و اسم آراد روش نوشته شد. اینبار من دلخور بودم دلم نمی خواست جواب بدم.حتی نمی دونستم چه مرگمه که الان که اون زنگ زده بود نمی خواستم جواب بدم.دلخور بودم که چرا زودتر زنگ نزده بود. خب شاید پیام رو ندیده بود.گوشی قطع شد و من هنوز بی حرکت نگاش می کردم که دوباره شروع کردن به زنگ خوردن.دست دراز کردم و گوشی رو دستم گرفتم. دستم رو روی صفحه اش لغزوندم و گوشی رو به گوشم چسبوندم. فقط سکوت بود که به گوشم رسید.یه سکوت که صدای نفسهای آرومی توش گم شده بود. -کیفتون رو میدم سردار بهتون بده خانم نیاز همین و دوباره سکوت کرد.بغضم رو قورت دادم و گفتم:چرا اینجوری حرف میزنی؟ صدای پوفش رو شنیدم :نمی خوام پررویی کنم و چیزی بگم که به خانم بربخوره. آب دهنم رو قورت دادم . مثل اینکه این بازی نمیخواست تموم شه.نفسم رو بیرون دادم و آهسته گفتم من .... مکث کردم... حالم گرفته شده بود و بغض اذیتم میکرد.. بعد از چند ثانیه که حرفی نزدم گفت دستت چطوره؟ یه لبخند ناخواسته روی لبم نشست. با این حرفش انگار سبک شدم و اخمام باز شد. -نیاز پشت خطی؟ -آره دستت بهتره؟ -آره .. -باشه.. به نظر خسته ای برو استراحت کن .کیفت رو میدم جناب رضایی بیاره. قبل از اینکه قطع کنه گفتم بابت دیروز ... معذرت میخوام حس کردم باید این رو بگم . حس کردم اینبار باید من کوتاه بیام. حس کردم اگه اینو نگم ممکنه دیر بشه. نفسم رو حبس کردم تا ببینم چی میگه.. بعد از مکث کوتاهی گفت مواظب خودت باش. بعد هم قطع کرد. به سقف زل زدم و گوشی رو روی قلبم گذاشتم ...

  • رمان پناهم باش1

    "پناهم باش" ساعت از نیمه شب گذشته بود با این که شهریور ماه بود و هوا کم کم رو به خنکی میرفت ولی اتاقم هنوز هوای گرمی داشت کنترل کولر رو دستم گرفتم و درجه ی کولر رو زیاد کردم . نفسم رو با شدت بیرون فرستادم و نگاهم رو روی پرونده ی روبه روم ثابت کردم . برگه ی پزشکی قانونی که تإیید می کرد مرگ مقتول سامان رشیدی قتل عمد بوده. در ابتدا شکنجه می شه و بعد با ضربه ی جسم محکمی که به سرش اصابت می کنه از هوش میره و با دو تا تیر از اسلحه ای به اسم رولور ویژه ots-38 بوده که از فاصله ی نزدیک شلیک شده به قتل می رسه که در آخر مشخصاتی از این اسلحه نوشته شده. کالیبر 41×62.7 میلیمتر فشنگ مصرفی sp4 طول سلاح 191 میلیمتر برد هدفگیری 50 متر گنجایش توپی 5 تیر برگه ی تاییدیه ی پزشکی قانونی رو توی پرونده جا دادم و روی تخت خوابم دراز کشیدم سرم که به بالشت رسید یادم اومد با چه بدبختی استاد رو راضی کردم اجازه بده من هم توی این پرونده همراهیش بکنم ...البته همکاری که چه عرض کنم پا دویی کنم ..اما همین هم خوبه میتونم خیلی تجربه برای آینده شغلیم کسب کنم ....! 1 ماه تمام اصرار و التماس دیگه پاک داشتم ناامید میشدم که استاد بهم گفت که حاضره اجازه بده توی پرونده کمکش کنم اونم نه به خاطر من فقط به خاطر دوستی که سالها پیش با پدر مرحومم داشته. ذهنم کشیده شد به گذشته های دور وقتی ۸ سالم بود پدر و مادرم رو توی یه تصادف رانندگی از دست دادم .از اون به بعد عمو محمدم سرپرستی من رو به عهده گرفت و بخاطر من هیچ وقت ازدواج نکرد ...عموی من محمد رضایی بعد از پایان دوره ی خدمت سربازیش به دلیل علاقه ای که به کار پلیس و ارتش داشته به استخدام نیروی ارتش در اومد و الان درجه ی سرداری رو داره . ومن هم به دلیل علاقه ای که به شغل وکالت داشتم عزمم رو جزم کردم تا بتونم در این رشته موفق بشم و حالا دانشجوی کارشناسی ارشد حقوق شاخه ی جزا و جرم شناسی هستم و علاقه زیادی به اینطور پرونده های پیچیده و مشکوک دارم. به پهلو چرخیدم نگاهم به قاب عکس روی میز کنارم افتاد ...یه آه کشیدم ..ای کاش مامان و بابا پیشم بودن. بابا ...چقدر ساله که این کلمه رو نگفتم ... مامان ,کلمه ای که حالا برام غریب شده بود ...آه ه... یاد اون روزی افتادم که بابا و مامان سر این که من شبیه کدوم یکیشون هستم با هم بحث میکردن ..بابا میگفت : به خودم رفته مامان : یه حرفی بزن آدم خنده اش نگیره ،نیاز کجاش شبیه توئه .چشم میشی رنگش یا موهای سیاه پرکلاغیش که قربونش برم مثل موهای خودم صاف و پرپشته. -خب معلومه پوست گندمیش... مامانم خندید و بغلم کرد ..... و من تو همون عالم بچگی از خوشحالی جیغ کشیدم که چه خوشبختم که از هر کدومشون یه چیز به ارث بردم ...هنوز هم این عادت از ...

  • رمان پناهم باش2

    چرا هر چي اتفاق بده سر من مياد روي تخت دراز کشيدم و بامشت به بالشت کوبيدم لعنتيها حالا من چکار کنم اگه عمو واقعا ديگه نذاره با استاد پويان کار کنم تمام آرزوهام نابود ميشن .....ديگه هيچ وقت نمي تونم يه وکيل درست و حسابي بشم خنديدم خنده اي که تلختر از گريه بود نياز تو چي خيال مي کني فکر مي کني عمو محمد بذاره ديگه ادامه بدي...عمرا بذاره ادامه بدي اما من عاشق اين کارم ........آخه مگه تقصير منه که شاهد يه قتل شدم اگه نميرفتي دنبال صدا که شاهد قتل نمي شدي چه فرقي مي کرد اون مرد که آخرش کشته مي شد سرم رو توي بالشت فشار دادم و گفتم چرا من توي اون لحظه به فکرم نرسيد که به پليس زنگ بزنم خوب معلومه از بس کله شقي دوست داري خودت همه کارا رو بکني ..فکر کردي الان تونستي به اون مرد کمک کني.....نه فقط خودت رو هم توي هچل انداختي چشام از بس گريه کرده بودنم ديگه داشتن مي سوختن ........چشمام رو بستم و نفهميدم کي خوابم برد *************** سه روز از اون شب مي گذره توي اين سه روز عمو بهم اجازه نداد که از خونه بيرون برم منم مجبور بودم توي خونه بمونم......... عمو ديشب مي گفت که هم شماره و هم گوشيم رو دارن رديابي مي کنن اما هم شماره خاموشه و هم از گوشي هيچ تماسي برقرار نشده به نظرم که عمو چون پليسه زيادي قضيه رو بزرگ مي کنه والا اون قاتلا اينقدر بيکار نيستن که بيان منو بکشن خب نياز از بس خلي اين حرف رو ميزني مثل اينکه يادت رفته که تو شاهد قتلي پس کجان چرا نميان منو بکشن راحتم کنن همونجور که روي مبل نشسته بودم دستم رو زير چونه ام گذاشتم و به تلويزيون خيره شدم با صداي تلفن به خودم اومدم به طرف تلفن رفتم ....اول نمي خواستم جواب بدم چون شماره رو نمي شناختم بعد گفتم شايد با عمو کار دارن بهتره جواب بدم -الو ..... -الو -سلام صداي يه مرد بود به نظر جوون ميومد -سلام بفرماييد -ببخشيد خانم من يه گوشي پيدا کردم که يکي از شماره هايي که توش بود اين شماره است مي خواستم ببينم مال شماست پس دست قاتلا نيفتاده.....خدا رو شکر ...با خوشحالي گفتم بله آقا مال خودمه -پس من آدرس ميدم که امروز بياين بگيرينش -بفرماييد ياداشت مي کنم آدرسي بهم داد که اصلا تا حالا من اونجا نرفته بودم........خداحافظي که کرد با تعجب گفتم اين از کجا مطمئن بود مال منه .......چرا نشونيهاش رو ازم نخواست..........تازه فقط شماره اينجا که توي گوشي نبود چرا به اينجا زنگ زد نياز چقدر فوضولي مي کني تو ....خوب حتما مي خواسته از دست گوشي راحت بشه به آدرس نگاه کردم بهتره قبل از اينکه عمو بياد برم گوشي رو بگيرم و برگردم اما عمو گفت خطرناکه نبايد برم بيرون.......نياز تو چقدر خنگي ....خطرناک مال زماني بود که عمو فکر مي کرد گوشي دست قاتلاست نه الان که دست ...

  • رمان پناهم باش3

    در رو آروم بستم و رفتم به طرف تخت رفتم ...راستش بد جوری هول کرده بودم .... نمیدونم شاهین من رو دید یا فقط میخواست ببینه من اونجا هستم یا نه اما نه فکر نمیکنم من رو دیده باشه ..چون اگه دیده بود میومد بالا و به این یارو میگفت کار من بوده ... توی فکر و خیال خودم غرق بودم که صدای پای چند نفر روشنیدم که از پله ها بالا میومدن .. فوری رفتم زیر پتو و کشیدم روی سر خودمو ومنتظر موندم ... اما دلم مثل سیر و سرکه میجوشید نکنه اومدن بلایی سرم بیارن ..خدایا خودت کمکم کن در آهسته باز شد و صدای قدمهای که آروم گام بر میداشتن رو میشنیدم که طرف من میاد .... چشمام رو بسته بودم اما لرزش پلکهام رو نمیتونستم کاری بکنم فقط دعا میکردم که برق روشن نشه و اونها متوجه بیدار بودن من نشن بوی ادکلن تلخ آشنای شاهین توی بینیم پیچید ...فهمیدم اونی که بالای سرمه شاهینِ چند ثانیه که اون بالای سرم بود مثل چند ساعت گذشت شاهین خیلی آهسته به طرف مقابلش گفت: گفتم که خوابه ...اونقدر خسته بود که فکر کنم همون موقع که از اتاقش اومدم بیرون خوابیده..کلا این خرس قطبی خوب میخوابه و خوابش هم سنگینه خرس قطبی؟!..خرس خودتی ..با اون هیکل خرسِ مثلا ورزشکاریت ...مردک طرف مقابل شاهین گفت : بهتره حواست بهش باشه ..شنیدم خیلی چموشه - تو مثل اینکه منو دست کم گرفتی ها ...شیر خان الکی منو مسئول این کار نکرده ..اینو یادت بمونه..حالا هم بهتره بریم بیرون تا اینو از خواب بلند نکردی....حوصله نق نق این ندارم..از اون زر زرو هاس بعد هم صدای قدمهاشون رو شنیدم که از اتاق خارج شدن حالا ترسم از بین رفته بود و فط یه حس توی وجودم بود ..عصبانیت و نفرت ...به قدری از این شاهین خائن کینه به دل گرفتم که اگه میتونستم حتما با دستام خفه اش میکردم ..با اون طرز حرف زدنش با عصبانیت روی تخت نشستم و پتو رو زدم کنارو از روی تخت اومدم پایین سر دردم حالا به منتهی درجه رسیده بود هر لحظه حس میکردم میخواد منفجر بشه ..شقیقه هام رو با دست ماساژ دادم تا کمی آروم بشه ..این کِرم گیریمی هم که روی صورتم بود و بوی اسپره نگهدارنده حالت مو هم مزید بر علت شده بود... ..دوباره به ساعتم نگاه کردم ..تازه ساعت سه و نیم نیمه شب بود .. احساس میکردم امشب یکی از طولانیترین شبهای سال هستش ..تمومی نداشت .... دوباره روی تختم نشستم ..دیگه حتی چشمهام هم خسته شده بود ..و میسوخت ... سرم رو به بالای تخت تیکیه دادم و چشمام رو بستم تا فقط کمی آروم بگیره.......... یک دفعه انگاری از پرت گاه پرت شدم ...تکونی خوردمو چشمام رو باز کردم ...هنوز گیج بودم ...به اطرافم نگاه کردم ..نگاهم رو به تنها پنجره اونجا سوق دادم ..هوا گرگ میش بود به ساعتم نگاه کردم ... آه من چطوری این دوساعت رو خوابیدم ...