شعر درباره سفر

  • شعر سفر

    شعر سفر

    تو از کدوم قصه ای که خواستنت عادتهنبودنت فاجعه بودنت امنیتهتو از کدوم سرزمین تو از کدوم هواییکه از قبیله من یه آسمون جداییاهل هر جا که باشی قاصد شکفتنیتوی بهت و دغدغه ناجی قلب منیپاکی آبی یا ابر نه خدایا شبنمیقدر آغوش منی نه زیادی نه کمیمنو با خودت ببر ای تو تکیه گاه منخوب مثل تن تو با تو همسفر شدنمنو با خودت ببر من به رفتن قانعمخواستنی هر چی که هست  تو بخوای من قانعمای بوی تو گرفته تن پوش کهنه منچه خوبه با تو رفتن رفتن همیشه رفتنچه خوب مثل سایه همسفر تو بودنهم قدم جاده ها تن به سفر سپردنچی می شد شعر سفر بیت آخری نداشتعمر کوچ من و تو دم واپسین نداشتآخر شعر سفر آخر عمر منهلحظه مردن من لحظه رسیدنه



  • ادبیات و سفر معنوی حج(1)

    چند شعر درباره سفر معنوی حج پیدا کردم که دوتاشو امروز بهتون تقدیم می کنم! منتظر بقیه هم باشید!<?xml:namespace prefix = o ns = "urn:schemas-microsoft-com:office:office" /> ای قوم به حج رفته کجایید، کجایید مولوی   ای قوم به حج رفته کجایید، کجایید.:":.معشوق همینجاست بیایید، بیایید معشوق تو همسایه و دیوار به دیوار.:":.در بادیه سرگشته شما در چه هوایید گر صورت بی صورت معشوق ببینید.:":.هم خواجه و هم خانه و هم کعبه شمایید ده بار از آن راه بدان خانه برفتید.:":.یکبار ازین خانه برین بام برآیید آن خانه لطیفست، نشانهاش بگفتید.:":.از خواجه آن خانه نشانی بنمایید یک دسته گل کو اگر آن باغ بدیدیت.:":.یک گوهر جان کو اگر از بحر خدایید با این همه آن رنج شما گنج شما باد.:":.افسوس که بر گنج شما پرده شمایید راه بگذاریم و قصد حضرت عالی کنیم سنائی غزنوی   راه بگذاریم و قصد حضرت عالی کنیم.:":.خانه پردازیم و سوی خانه یزدان شویم طبل جانبازی فرو کوبیم در میدان دل.:":.بی زن و فرزند و بی خان و سرو سامان شویم همرهان حج کرده با ز آیند با طبل و علم  .:":.ما به زیر خاک در، با خاک ره یکسان شویم همرهان با سرخ رویی چون به پیش ماه سیب     .:":.ما به زیرخاک، چون در پیش مه کتّان شویم دوستان گویند حج کردیم و می آییم باز   .:":.ما به هرساعت همی طعمه دگر کرمان شویم گر نباشد حج و عمره و رمی و قربان گو مباش!   .:":.این شرف ما را نه بس کز تیغ او قربان شویم این سفر بستان عیاران راه ایزدست.:":.ما ز روی استقامت سرو آن بستان شویم حاجیان خاص مستان شراب دولتند.:":.ما به بوی جرعه ای مولای این مستان شویم نام و ننگ و لاف و اصل و فضل در باقی کنیم.:":.تا سزاوار قبول حضرت قرآن شویم بادیه بوته است ما چو زر مغشوش و مست .:":.چون بپالودیم از او خالص چو زرّ کان شویم بادیه میدان مردان است و ما نیز از نیاز.:":.خوی از این مردان بگیریم ، گوی این میدان شویم گرچه در ریگ روان عاجز شویم از بیدلی.:":.چون پدید آید جمال کعبه، جان افشان شویم یا به دست آریم سرّی یا برافشانیم سر   .:":.یا به کام حاسران گردیم یا سلطان شویمیا پدید آییم در میدان مردان همچو کوه.:":.یا به زیر پشته ی ریگ اجل پنهان شویم

  • شعر درباره سفر عشق

    چون حقيقت ر ابه دوش خويش كشيد   ذكرانااشرف خلقاشنيد    گامهاراسوي حق برداشت تيز   كفراسلام رابدادازهم تميز     نشريات رازحق درديدداد    ابرجهل رادفتردرگيل داد     اوج رفعت دركلامش استوار           هان كونوفي حياتكم حرار      جاويدان ازهمتش برخواسته بود        عالميان درتحير مانده بود      ازقرينش حق نمايش داده است      مرتضي وفاطمه گل كاشته است      جبرئل سجده كنان درپيش او      مصطفي هم بوسه زن اندر گلو       چون كه حق پامال وهم مغشوش شد      مزرع اسلام راگيل پوش شد       ناگهان پرواز برهستي نمود      روحي كه باحق عجينش گشته بود        چون سحاب قبله برويرانه بار       ريزش باران بشدولاله كار   مسندپرتو فشاني شد نشان      باخبرادم عدالت رابخوان      ازوجودش نفي هر باطل همه       تكبيرش منجي هر عاقل همه      درس ازادي نوايش شدگران       خون استادش جوازرهروان           استواراست پايداراست ان امام       جان فداي ان شهيد تشنه كام     00سيدعلي علوي00

  • چند قطعه شعر درباره امام زمان

     بسم الله الرحمن الرحیم چند قطعه شعر درباره امام زمان (علیه السلام)   هوای تو محمدجواد آسماندلم مثل غروب جمعه ها دارد هوایت راکجا واکرده ای این بار گیسوی رهایت را؟کجا سر در گریبان بردی و یاد من افتادیکه پنهان کرده باشی گریه های های هایت راخیابان «ولی عصر» بی شک جای خوبی نیستکه در بین صداها گم کنی بغض صدایت راتو هم در این غریبستان وطن داری و می دانیبریده روزگار بی تو صبر آشنایت را نسیمی از نفس افتاده ام از نیل ردّم کنرها کن در میان خدعه ماران عصایت رانمی خواهم بجنگم در رکابت... مرگ می خواهم به شمشیر لقا از پی بخشیدم عطایت را فقط یک بار از چشمان اشک آلود من بگذرکه موجا موج هر پلکم ببوسد جای پایت را...... گل امّید را در روز بی خورشید خیری نیستشب است و می کشی روی سر دنیا عبایت را انتظار سودابه مهیجی چه جمعه ای... چه غروب غریب و دلگیری...چرا سراغی از این جمعه ها نمی گیری؟مسافری که هنوز و همیشه در راهی!کجای راه سفر مانده ای به این دیری؟به پیشواز تو آغوش زندگی جان دادبیا پیاده شو از این قطار تأخیری...چقدر پیر شدی روی گونه هایم اشک!تو سال هاست که از چشم من سرازیر...چقدر ماندی در بند انتظار ای دل!شدی شبیه دیوانگان زنجیری...چقدر شاعر مفلوک! قلبت از سنگ استچطور از غم دوری او نمی میری...ای تو همیشه در میان!هـ . الف سایهنامدگان و رفتگان از دو کرانه زمان سوی تو می دوند هان! ای تو همیشه در میاندر چمن تو می چرد آهوی دشت آسمانگرد سر تو می پرد باز سپید کهکشانهر چه به گرد خویشتن می نگرم در این چمن آینه ضمیر من جز تو نمی دهد نشانای گل بوستان سرا از پس پرده ها درآبوی تو می کشد مرا وقت سحر به بوستانای که نهان نشسته ای باغ درون هسته ای هسته فرو شکسته ای کاین همه باغ شد روانآه که می زند برون از سر و سینه موج خونمن چه کنم که از درون دست تو می کشد کمانپیش وجودت از عدم، زنده و مرده را چه غم؟کز نفس تو دم به دم می شنویم بوی جانپیش تو جامه در برم نعره زند که بر دَرم!آمدنت که بنگرم، گریه نمی دهد امان...وقتی تو نیستی ملیحه سیف آبادیتو نیستی و انسان به طرز غریبانه ای عریان می شودو تمام لحظه های شنیدن، کر...«تو نیستی» الفبای معصومانه ای استدر کالبد مسخ دفترمان جاری...دنیا آبستن کودکان عصیان و عرصه بی دریغ پاییز گونه ای استکه زانوان سبز آزادی را بارها زمین می زندطنین آمدنت مگر به سرودی بلند بدل کند هجای سست عدالت را سال ها ایستاده ایمبه بدرقه شانه هایت در رواق هایی بی حوصله و تو نیستی... منبع: اشارات، شماره 121، صص 221 – 223

  • شعر سفر...

    چشاتو که میبینم حرفاتو باور میکنم دست بارونی عشق خستگیمو در میکنم میون این فاصله ها بودن تو یه نعمته حتی اگه یه شب باشه سفر با تو غنیمته شعر سفر یه حادثس برای تو برای من یه فرصت بدون شرح واسه دوباره ما شدن اخر این کوچه کجاست عبور یا رسیدنه؟ حتی خیال ولی بگو که این شبا مال منه از سهم تو که میگذرم حرفاتو باور میکنم رو دست بارونی عشق خستگیمو در میکنم میون این فاصله ها بودن تو یه نعمته حتی اگه یه شب باشه سفر با تو غنیمته...  

  • سفر بخیر / شعر و صدای استاد محمد رضا شفیعی کدکنی

    سفر بخیر / شعر و صدای استاد محمد رضا شفیعی کدکنی

    شعر "سفر بخیر" را با صدای استاد محمد رضا شفیعی کدکنی در لینک زیر می توانید بشنوید:   و در کانال ادبستاندر یوتوب نیز می توانید بشنوید:http://www.youtube.com/watch?v=1q-0Z_zX4Y ----------------------سفر بخیربه کجا چنین شتابان؟ گون از نسیم پرسید دل من گرفته زینجا , هوس سفر نداری؟ ز غبار این بیابان؟ همه آرزویم اما.... چه کنم که بسته پایم.... به کجا چنین شتابان؟ به هر آن کجا که باشد بجز این سرا سرایم سفرت به خیر اما تو و دوستی خدا را چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی به شکوفه ها به باران برسان سلام ما را   دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی م. سرشک

  • ترانه ای "شعر سفر"

    شعر سفر تو از كدوم قصه اي كه خواستنت عادتهنبودنت فاجعه بودنت امنيتهتو از كدوم سرزمين تو از كدوم هواييكه از قبيله ي من يه آسمون جدايياهل هر جا كه باشي قاصد شكفتنيتوي بهت و دغدغه ناجي قلب منيپاكي آبي يا ابر نه خدايا شبنميقد آغوش مني نه زيادي نه كميمنو با خودت ببر اي تو تكيه گاه منخوبه مثل تن تو با تو همسفر شدنمنو با خودت ببر من به رفتن قانعمخواستني هر چي كه هستتو بخواي من قانعماي بوي تو گرفته تن پوش كهنه ي منچه خوبه با تو رفتن رفتن هميشه رفتنچه خوبه مثل سايه همسفر تو بودنهم قدم جاده ها تن به سفر سپردنچي مي شد شعر سفر بيت آخرين نداشتعمر پوچ من و تو دم واپسين نداشتآخر شعر سفر آخر عمر منهلحظه ي مردن من لحظه ي رسيدنهمنو با خودت ببر اي تو تكيه گاه منخوبه مثل تن تو با تو همسفر شدنمنو با خودت ببر من حريص رفتنمعاشق فتح افق دشمن برگشتنممنو با خودت ببر منو با خودت ببر  

  • شعر درباره شهدا

      تقدیم به شهدای هشت سال دفاع مقدس می خواهم امشب عقده از دل وا کنم من می خواهم امشب دیده را دریا کنم من امشب دلم مجنون ِ مجنون است ای عشق چون لاله های خفته در خون است ای عشق یاد کبوترهای بی بال وپر عشق یاد شقایقهای سرخ ِسنگر عشق شب بود وسنگر بود وشوقِ کربلا بود قناسه بود وترکش خمپاره ها بود شیران شب از هر چه غیر از خود گذ شتند یاد عزیزانی که دیگر بر نگشتند کردیم یارانِ غریب خود فراموش با دست خود کردیم شمعِ عشق خاموش آری شقایقها همه یکرنگ بودند مردان مرد جبهه های جنگ بودند رفتند وما ماندیم وعهد خود شکستیم دل را به دنیای دنی بستیم بستیم هر روز وشب بر لاله ها پا می گذاریم غیر از غم نان هیچ غم دیگر نداریم بر جانمان دلبستگی ها رنگ خورده دلهایمان چندیست آری زنگ خورده امشب دل خود را به دریا می زنم من مجنون تر از مجنون به صحرا می زنم من ((آئینه وار اما غیور رنج بودند مردان مرد کربلای پنج بودند )) پُست وریاست چشم مارا کور کرده دلهایمان از معنویت دور کرده آن روزها دلها صفای دیگری داشت جانهایمان قرب وبهای دیگری داشت آخر اسیر نفس بد کردار گشتیم با نفس بد کردار خود ما یار گشتیم ((ماندیم و خواندیم و دعا کردیم اما بیش از دعا مان ادعا کردیم اما)) شوق شهادت در وجود جا نشان بود چون کوه محکم همت وایما نشان بود وقت جدایی هر کسی چشم تری داشت سربند یا زهرا صفای دیگری داشت شب بود وسنگر بود وسوز ناله ها بود سجاده بود وترکشِ خمپاره ها بود آنان وضوی خویش را با خون گرفتند تا خاک را از دشمن مجنون گرفتند امروز مائیم وهزاران بی وفایی ای وای من از لاله ها تا کی جدایی شعر از حسین مسرور –کازرون