شعر در مورد فراق

  • شعری در فراق خواهر

    تقديم به خواهر عزيزم دختري خسته ز رنج با چشمهايي روشن به تاريكي دنيا مي نگريست در ميان تاريكي ناگهان نوري ديد رفت و رفت نزديك تر تا به آن نور رسيد خواهرم نور شد و پر كشيد سوي خدا من به دنبال او و او به دنبال خدا خواهرم نور شدي ؟ مي دانم كه تو را خواهم يافت در بهشت ابدي هم نشين كوثر نبي اين شعر را به ياد بود مرحومه خواهرم سروده ام  که در روز جعمه ۱۸/۲/۸۸ در سن ۱۸ سالگی چشم از دنیا فرو بست تا ما را در غم فراقش ماتم زده کند جهت شادي روح آن مرحومه صلوات



  • عــــــــــــــــــــــلـــــــــــــــــــــی

    خلاصه داستان:((خدو انداختن خصم در روی امیرالمومنین علی کَرّمَ اللهُ وَجهَهُ ، و انداختن امیرالمومنین علی شمشیر از دست)) از عـــلــی  آمـوز اخــلاص عــمــل شـیـر حـق را دان مـطـهر از دغـل در غـزا بـر پـهـلـوانی دسـت یـافت زود شـمـشـیـری بـر آورد وشتافت او خـدو انـداخـت در روی عـــلــی افـتـخـار هــر نـبـی و هـر ولـــــی آن خدو زد بر رخی که روی مــاه سـجـده آرد پـیـش او در سـجده گاه در زمان، انداخت شمشیر آن عـلـی کــرد او انـدر غــزایــش کــاهـلـی گشـت حیران آن مبارز زین عمـل وزنمودن عـفـو و رحمت بی محل گفـت: بر مـن تـیـغ تـیـز افـراشتی از چـه افـکـنـدی؟مـرا بـگـذاشتی؟ آن چه دیدی بهتر از پـیکـار مــن؟ تـا شـدی تـو سُـسـت در اِشکار من آن چه دیدی که چنین خشمت نشست؟ تـا چـنـان بـرقـی نـمـود و باز جَست آن چه دیدی که مرا زان عکس دید در دل وجـان شـعـلـه ای آمـد پدید؟ آن چه دیدی برتر از کون و مکان که به از جان بود و بخشیدیم جان؟ در شـجـاعـت شـیـر ربـّانـیســتــی در مـرّوت خـود که داند کـیسـتی؟                    ******************** پـس بگـفـت آن نـو مسلـمان ولـی از سـر مـسـتـی و لـذت بـا عـلـی کـه: بـفـرمـا یـا امـیـرالـمـومنـیـن تا بجنبد جان به تن در،چون جنین                ********************* گفت: من تیغ از پی حق می زنم بــنــده حــقّــم ، نـه مـامـور تـنـم شـیـر حـقـم نـیـسـتـم شــیـر هــوا فـعـل مـن بـر دیـن مـن باشد گوا مـا رَمَیتَ  اذ رَمَیتـَم  در حِــراب مـن چـو تـیـغـم و آن زننده آفتاب رخـت خود را من ز رَه برداشتم غـیـر حـق را مـن عـدم انـگاشتم سـایـه ای ام ، کـدخـدایـم آفـتـاب حـاجـبـم مـن نـیسـتم او را حجاب من چو تیغـم پر گهـرهای وصال زنـده گـردانـم نـه کُشته در قـتال خـون نـپـوشـد گـوهـر تـیـغ مرا بـاد از جـا  کـی بـرد مـیــغ مرا؟ که نیم ،کوهم ز حلم و صبر و داد کــوه را کــی در ربــایــد تـنـدبـاد؟ آنـکـه ازبادی رود ازجا خسی ست زآن که باد ناموافق خود بسی است بـاد خـشـم و بـاد  شـهـوت، بـاد  آز بــرد او را  کـه نـبـود اهــل نـمــاز کوهـم و هـسـتیّ مـن بـنـیـاد اوست ور شـوم چـون کـاه،بادم یاد اوست جـز بـه بـاد او نـجـنـبـد مـیـل مــن نیـست جـز عـشقاحد سر خیل من خشم، بر شاهان شه  و ما را غلام خـشـم را هـم بـسـتـه ام زیـر لـگام تیغ حلـمـم گردن خشـمـم زده است خشم حق،برمن چورحمت آمده است غرق نورم گرچه سقـفم شد خراب روضه گشتم،گرچه هستم بوتراب چـون در آمـد عـلـتـی انـدر غـزا تـیـغ را دیـدم نـهـان کـردن سـزا تـا اَحـَبَ  لِـلــّه  آیــد  نــام   مــن تـا کــه اَبـغـَض لـلــّه آیـد کام من تـا کــه اَعـطـالـلّــه ...

  • چند سخن و شعر در مورد ع ش ق

    هجران کیفر عشق است   عشق تنها مرضیست که بیمار از آن لذت می برد(افلاطون)   وعده وصل چون گردد نزديك آتش عشق شعله ورتر گردد   رو به هر قبله كردم صنما روي تو بود آنچه محراب به معماري ابروي تو بود عشقبازان همه دانند كه در غزوه عشق در هر قلعه گشودند به بازوي تو بود.   دردناک است . . . تو سکوت می کنی و من صدایت را تجسم می کنم !   نگاهت رنج عظیمی است، وقتی بیادم می‌آورد که چه چیزهای فراوانی را هنوز به تو نگفته‌ام .   تو دور می شوی من در همین دور می مانم ! پشیمان که شدی برنگرد ! لاشه ی یک دل که دیدن ندارد !   دلبري، با دلبري دل از کفم دزديد و رفت. هر چه کردم ناله از دل، سنگ دل نشنيد و رفت. گفتمش اي دلربا دلبر! ز دل بردن چه سود؟ از ته دل، بر من ديوانه دل خنديد و رفت.   دردي است درد عشق كه هيچش طبيب نيست گر دردمند عشق بنالد گرش غريب نيست   در جان عاشق من شوق جدا شدن نیست خو کرده این قفس را میل رها شدن نیست من با تمام جانم پر بسته و اسیرم باید که با تو باشم در پای تو بمیرم عهدی که با تو بستم هرگز شکستنی نیست این عشق تا دم مرگ هرگز گسستنی نیست   من با تمام جانم پر بسته و اسیرم باید که با تو باشم در راه تو بمیرم  چرا همیشه عاشقان آهوشکارگر ترندمگرحرمت عشقبه رهایی نیست   خدایا... دوزخت فرداست چرا امروز می سوزیم ؟! نمیدونم چرا یاد این افتادم : الهی ! چون آتش فراق [داشتی]، با آتش دوزخ چه کار داشتی !؟   روزگار هرگز نفهمید که عاشق شکست خورده بهترین برنده ست، هم عشق را برده و هم غم عشق را..   قانون مانند تار عنکبوتی است که فقط کوچکترها در آن گرفتار میشوند   هر چه دام افكندم ، آهوها گريزان تر شدند حال ، صدها دام ديگر در مقابل ريخته هيچ راهی جز به دام افتادن صياد نيست هر كجا پا می گذارم دامنی دل ريخته عارفی از نيمه راه تحير بازگشت گفت : خون عاشقان منزل به منزل ريخته   آن کسي که سالها در دام چشمانش مرا افکنده بود ديدمش عشق را تعارف به يک بيگانه کرد عشق را آلوده کرد !!!   فقط تــــــــــــــــــــــــــــــــو من چرا دل به تـــــــــو دادم كه دلم ميشكني يا چه كردم كه به من باز نگه مي نكني دل و جانم به تــــــــو مشغول و نظر در چپ و راست تا ندانند رقيبان كه تـــــــو منظور مني ديگران چون بروند از نظر از دل برون تــــــــو چنان در دل ما رفته كه جان در بدني   _پس از مرگم بيا اي خوش نگارم . بيا با جمع خوبان بر مزارم . كمر خم كن ببوس سنگ مزارم . كه من در زير خاك در انتظارم   مجنون را به محكمه بردند گفتند توبه كن گفت خدايا عاشق ترم كن   عشق حواس را از دیدن عیوب منع می کند.   عشاق دلباخته معمولا در سکوت بسر می برند.   روح عاشق هیچگاه در خانه نیست.   تنها ...

  • "فراق یار" و "درد فراق"

    فراق یار رفت زیبا یارم امـــــــــروز از برم ، تنهـا شدم              یکه و تنهــــــــا به رنج و درد این دنیا شدم یارمشکین موی وسیمینبر چورفت ازکلبه ام              قُـوَّت و نیروی قلـبم رفت و من شیدا شدم چنـــــــد روزی بود باهم مست بودیم و خمار              لیک اکنـون رفــــــته و بی یاور و یکتا شدم تا برفت از بوستانم، باغــــــــــبان عشق من              خسـته و افسرده و پژمرده و رسـوا شدم رفت یار مهـــــربانم، کن صــــبوری پیشه ام              ای خـــــدای من! عجب نابود و نا پیدا شدم می ندانم، چون تحمل کرد این هجر وفراق؟              بی رخ نازش، چــــنین در داد و واویلا شدم لحظه ای بر "سائس" خود بین بیا جانان من زانکه در تنهـــایی خود ، شهره ی دنیا شدم ۱۹- ۵- ۱۳۸۵ /۱۰- ۸- ۲۰۰۶ چنداول، کابل درد فراق ز هجـــر تو مرا در دل فغان است؟              هــــــزاران درد بر جانم روان است نمی دانم چه خـواهـد گشت آخر؟              که در هجـــر تو، جانم ناتوان است ز پا افـــــتاده و جــــانم به لب شد              غمت بر مــــــن بلای آسمان است ندارم طــــــاقتِ هجـــــــرانِ رویت              بیا ای نازنین، عمــرم خــزان است ندارد سُـــــــــــود آنگاهی که آیی              ببینی مُـرده ام در گلـــستان است هزار افسوس گـــر خواهی نمایی              همه هیچ است و بیسود و زیان است بیا حالا در آغـــــــــــــــوش محبت              که چشم مـن براهت پاسبان است بدان قـــــــــــــدر دو روزه زندگانی              کــــــه مثل تازی بدخـو دوان است بیا و باده ی وصلت بیــــــــــاور!!! که "سائس" با می عشقت جوان است ۹- ۸-  ۱۳۸۶/ ۳۱- ۱۰- ۲۰۰۷ چنداول – کابل

  • شعر فراق

        از چشم تو چون اشك سفر كردم و رفتم افسانه  هجران  تو   سر كردم  و    رفتم   ** در شام غم انگيز وداع  از   صدف  چشم دامان   تو   را   غرق  گنه  كردم  و  رفتم   ** چون  باد   بر آشفتم  و  گلهاي  چمن  را در  رخت   زير   و   زبر    كردم   و   رفتم   ** اي ساحل اميد  پي  وصل  تو  چون موج در بحر غمت  سينه  سپر  كردم  و رفتم   **   چون شمع  به بالين خيالت شب خود را با  سوز دل و  اشك سحر كردم  و  رفتم    

  • فراق یار شعر غم

    فراق یارمینویسم از دلــــــــم شایـــــــد که دل شادان کند یاد رویت مرهمی بــــــر آن غـــــــم هجران کند مینویسم تا کـــــــــه جمله هـر کـــدام از عاشقان بشنوند و خوانــدن آن چشمشان گـــــــــریان کند هـــــــــر زمان امید دارم بــــــر وصالت میرسم غافل از آنـــــــــم فراقت این دلـــــــــم نالان کند ترسم این عمــــر از غمت روزی به پایانش رسد آرزوی وصل تـــــــو چشم مرا حیـــــــران کند من که عمـــری عشق را بیهوده می انـــــگاشتم فاش گویم کاین تــــــــــــواند درد من درمان کند ماهروی خوب من در دل غــــــــم عشق تو بود شاید آن روزی کــــه بیند دیــــــــده ام تابان کند گــــــرچه میدانم به مشتاقی رویت مانـــــــده ام می رسد موعود دیـــــــــــدارت سرم سامان کند کاش میشد زنــــــــــدگی اینقدر تلخی ها نداشت تا تواند دل غــــــــــم هجر تــــــــو را پنهان کند حسرت دیــــــــــدار رویت روز تا شب طی شود هر سحر ساعی بــــــــــدان جان در بر جانان کند  شاعر:مسعود مسجدی

  • در فراق بلبل شوریده باغ شعر ایران استاد یحیی شیدا

      بلبل شوریده ای از گلشن تبریز رفت بال در بال ملک تا باغ رستاخیز رفت     استاد یحیی شیدا ، شاعر و نویسنده توانای ایران درگذشت . * دکتر عارف محمدزاده  شاعر ، نویسنده و روزنامه نگار توانای ایران ، استاد یحیی شیدا بعد از 60 سال  کوشش در عرصه فرهنگ ، 28 مهر ماه 1390 در منزل خویش در شهر تبریز دار فانی را وداع گفت. شیدا به سال 1303 در تبریز چشم به جهان گشود. در اوان جوانی در محضر یکی از شاعران مذهبی شهر تبریز معروف به مولانا یتیم ( پدر مرحوم استاد عابد تبریزی ) به فراگیری فنون شعر و پرورش ذوق و قریحه خویش پرداخت. فعالیت شیدا به حوزه شعر محدود نماند و به فعالیتهای مطبوعاتی ، داستان نویسی و... نیز روی آورد. در ایام اشغال آذربایجان توسط  قوای شوروی ( سالهای1320 تا 1325 ) و تسلط  بیگانه گرایان ( فرقه دمکرات ) بر آذربایجان ، شیدا در محفل ادبی وابسته به این فرقه نیز چندین جلسه شرکت کرد ، اما با مشاهده وابستگی این فرقه به بیگانگان ، ارتباط خود را با آن قطع کرد و علیه بیگانه گرایان نیز به فعالیت پرداخت. یحیی شیدا در مبارزه برای ملی شدن صنعت نفت ایران ، از فعالترین چهره های سیاسی آذربایجان بود و به همبن دلیل نیز بعد از سقوط مصدق تحت تعقیب قرار گرفت و به همراه برخی از مبارزان به تهران و اصفهان فرار کرد و مدتها با وضعی سخت و به صورت ناشناس در اصفهان زندگی کرد. شیدا بعد از بازگشت از اصفهان دستگیر و مدتی نیز در تبریز زندانی شد . وی بعد از آزادی از زندان نیز به فعالیتهای ادبی و سیاسی خود به صورت مستقل و بدون هر گونه وابستگی به گروهها و جریانهای سیاسی ادامه داد و در این مسیر نیز بارها به ساواک احضار و تحت بازجویی قرار گرفت ،  این در حالی  است که در همین زمان افرادی مانند دکتر جواد هیئت ریاست بیمارستان شهربانی را در تهران بر عهده داشتند و با رژیم دیکتاتوری پهلوی همکاری تنگاتنگ داشتند. شیدا در فعالیتهای منتهی به پیروزی انقلاب اسلامی نیز فعالیت داشت و یکی از مهم ترین فعالیتهای وی سرودن شعرهای انقلابی درباره حماسه های ملی قیام 29 بهمن  تبریز ، پیروزی انقلاب در 22 بهمن و... بود. بسیاری از شعرهای شیدا درباره انقلاب اسلامی  بارها و بارها در نشریات و کتابها منتشر شده است. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی ، یحیی شیدا به صورت گسترده به همکاری با نهادهای اسلامی و انقلابی پرداخت. از جمله فعالیتهای این شاعر برجسته ، حضور مستمر در شبهای شعر ، کنگره های ادبی و جلسات فرهنگی  بود. در این راستا استاد یحیی شیدا سفرهای متعددی به شهرهای مختلف کشور و خارج از کشور نیز داشت. به سال 1370 استاد یحیی شیدا همراه با استاد جلال محمدی که در آن زمان از شاعران و نویسندگان جوان کشورمان ...

  • زبانحال حضرت علی در فراق حضرت زهرا

    غمون علینی ایلدی غم آشناسی فاطمه گَتوردی تنگه سینمی باشون بلاسی فاطمه غمون علینی ایلدی غم آشناسی فاطمه گَتوردی تنگه سینمی باشون بلاسی فاطمه بو رسمیدور که اهل دل دل اهلینون سسین تانور دلیمده سسلورم آدون دل ملائک اودلانور جواب ویر بو بی کسه اورگیمون باشی یانور دانیش که تا اله گَله اورک رضاسی فاطمه علینون حقّی وار اگر هی آغلیوب ملول اولا فنا جهاندا قورخورام بو زندگیده طول اولا قالینجا کاش تیز اُلم مرام دل حصول اولا که یوخدی سنسیز عالمین منه وفاسی فاطمه گونوزلر ایوده اگلشوب یانان قاپینی باغلارام یتیم اوشاقلاریم باخار دیزلریمی قوجاقلارام هامی ایوده گیدن زمان گَلوب بقیعده آغلارام بقیعده سنله دفن اولوب ایویم صفاسی فاطمه دوشنده آغلیان گوزوم قاپیمداکی مناظره سپاه غصّه غفلتاً منی ایدور محاصره اورکده نقش باغلیوب او فاجعه او خاطره دوشور خیاله دشمنین هامی جفاسی فاطمه بجادی روز و شب منیم سرشکیم آخسا دامنه زمانه ایلدی سنی نشانه تیر دشمنه نه اولدی دردیوه دوا نه قالدی محسنون منه الیم بلیمده قالدی ای الیم عصاسی فاطمه نیه دانشموسان داخی بو رازداره رازیوی علی اورکده ضبط ایدوب نوای جان گدازیوی اذان چاقیندا زینبون آچاندا جانمازیوی گوزیمی آغلادار اونون هر اوخشاماسی فاطمه منی قوجاتدی اُلماقون، اورکده تاب قالمادی تعجّبم نیه اجل بو جانی مندن آلمادی باشون غمی آزالمادی یارالارون ساقالمادی شماره گَلمدی سنون باشون بلاسی فاطمه دور ای حبیبه ی خدا منیله سینه داغلیاق یانقلی آهیلر چکاق، عذاره اشکی باغلیاق ویراق بو چولده سس سسه حسینه باهم آغلیاق حسینیمون سولوب یوزی اُلوب آناسی فاطمه قطا سماده وای دیر چخاندا عرشه وایلاریم زمانه دن داریخمیشام ایله دونوبدی آیلاریم سالور جهانی ارزیه نوالریم هرایلاریم نوالی نیلرین هانی بیله نواسی فاطمه بو بس دگول که اهل کین اهانت ایتدیلر سنه بو بس دگول توکولدولر در ولیّ ذوالمنه گیچنده ایمدی کوچه دن سنی ووران گولر منه دعا ایله اُلوم داخی دلون فداسی فاطمه ای عشقباز ممتحن منیمده عشقه خو واریم کلامیم سیزه گوره یوزومده آبرو واریم بو درگهه یخلمیشام اورکده آرزو واریم دوتوبدی پاک دامنون قاپون گداسی فاطمه    

  • فراق دوستان- نگاهی به غزلی از سعدی

    فراق دوستان- نگاهی به غزلی از سعدی   فراق دوستانش باد و یاران که ما را دور کرد از دوستداران دلم در بند تنهایی بفرسود چو بلبل در قفس روز بهاران هلاک ما چنان مهمل گرفتند که قتل مور در پای سواران به خیل هر که می آیم به زنهار نمی بینم به جز زنهارخواران ندانستم که در پایان صحبت چنین باشد وفای حق گزاران به گنج شایگان افتاده بودم ندانستم که بر کنج اند ماران دلا گر دوستی داری بناچار بباید بردنت جور هزاران خلاف شرط یاران است سعدی که برگردند روز تیرباران چه خوش باشد سری در پای یاری به اخلاص و ارادت جان سپاران