عشق سرگرد

  • عشق کیلویی چند

    جناب سرگرد گفت : حالتون خوبه . می خوایند برسونمتون . من – اگه این کار را بکنید ممنون می شم . فکرنکنید واسه این که راه نرم باهاش رفتم ها نه واسه این باهاش رفتم که پلاک ماشینش را حفظ کنم تادوباره منگل بازی در نیارم . جناب سرگرد – میرید خونه .  من – بله . و دیگه هیچ حرفی نزدم . اونم همین جور لالمونی گرفته بود رسیدیم خونه ومن پیاده شدم وازش تشکر کردم که من را رسوند وبعدم رفت. وارد خونه شدم ورفتم طرف اتاق سامان و در را باز کردم .سامان حمله ور شد طرفم . من – هی هی جلو نیا میزنم می پکونمتا اعصابم خورده حالا هم زود باش من را ببر دانشگاه . سامانم که از من حساب ببر دیگه هوچی نگفت لباس پوشید و با هم رفتیم سوار نمی گم سوار چی شدیم که یکم سوپرایز بشین سوار شدیم و رفتیم توی خیابون اینقدر حال می داد تا رسیدیم دم دانشگاه شاهین که من خیلی باهاش لج داشتم باچندتااز بچه های دیگه نشسته بودند گفت : شاهین – اووو .... بچه ها اونجا را نگاه . من – چیه خوشکل ندیدی ؟ شاهین – تو که این کاره نبودی چرا رفتی سراق غریبه ها میومدی سراق خودم . من – سامان  نمی خوای یه چیزی به این بگی ؟ سامان – چی بگم ؟ من – یه چیزی بگو تا اعلام موجودیت کنی ؟ شاهین – چی شد ؟ من – گفتم سرت شلوغه بیشتر از این مزاحمت نشم بزارم بقیه از وجودت فیض الهی را ببرن . شاهین – حالا نمی خوای این آقا را به ما معرفی کنی ؟ من – ایشون سامان جون هستند سامان جون شاهین . من – سامان جون کاری نداری عزیزم . سامان – نه آرزو جون من خونم کاریم داشتی زن بزن خونه کارت که تو دانشگاه تموم شد یه زنگ بزن بیام دنبالت عزیزم. رفتم جلو ودر گوشش گفتم : من – هوی سامان به خود نگیری ها برای این که حال این را بگیرم این را بهت گفتم . سامانم – به هم چنین . معنی حرف سامان این بود که من گه می خورم بیام دنبالت خودت که پا داری بیا خونه .خواستم پیاده بشم که آقا جو گیر شد وگاز داد منم از روی موتور از این پرشی جدیداهستشا از اونا افتادم توی شم شاد ها که شاهین زد زیر خنده . سامان اومد من را از تو جوب جمع کرد وگفت : سامان – انگار این ماه ماه بد بیاریته پاشو پاشو باهم میریم تا بیشتر از این بلاسرت نیومده وبعدم باهم بر میگردیم . شاهین – یعنی آدم گل پنجره ی قطار اویزون بشه ولی جلو دوست پسرش ضایع نشه . منم که عصبانی شدم رفتم جلوش وگفتم : من – دلت کتک می خواد؟سامان اومد ترفم . شاهین – احل دعوا وکتک کاری نیستی ! من – سامان به این آقا بگوچه بلایی سر صورت اون جناب سرگرده آوردم . سامان – آخ آخ راست میگه یه بادمجون پا چشمش کاشت . شاهین – نه بابا .. این که قبول نیس از قدیم می گن شنیدن کی بود مانند دیدن . سامان – عزیز ار همین الان بهت تسلیت می گم . شاهین ...



  • رمان عشــــق و احســــاس من(7)

    خونه ی کدخدا تقریبا بالای روستا بود.. سرگرد جلوی یه در چوبی ایستاد..چند بار به در کوبید..صدای یه زن اومد.. --کیه؟.. سرگرد :باز کن ماه بانو.. در با صدای قیژی باز شد..معلوم بود خیلی قدیمیه .. یه زن میانسال سبزه رو در حالی که چادر روی سرش داشت توی درگاه در ایستاد..با دیدن سرگرد لبخند زد.. سرگرد :سلام ماه بانو..مهمون ناخونده نمی خوای؟.. -- سلام پسرم..خوش اومدی..مهمون خونده و ناخونده نداره..تو که مهمون نیستی پسرم..صاحب خونه ای..بفرما تو..بفرما.. از جلوی در کنار رفت..سرگرد اشاره کرد که من اول برم تو..سرمو انداختم پایین و رفتم تو.. سرگرد هم پشت سرم اومد.. سرمو بلند کردم ..ماه بانو با لبخند زل زده بود به من.. -سلام.. صدام خیلی اروم بود ولی خداروشکر شنید.. به طرفم اومد وبغلم کرد.. --سلام دخترم..خوش اومدی.. منو از خودش جدا کرد ودوباره بهم خیره شد.. --ماشاالله ..هزار ماشاالله..چقدر خوشگلی تو عزیزم.. رو به سرگرد گفت :پسرم پس چرا خبرمون نکردی؟.. سرگرد با تعجب نگاهش کرد..من هم همینطور.. سرگرد :چه خبری ماه بانو؟.. ماه بانو با لبخند به من اشاره کرد وگفت :این قرص ماهو..شیرینیا رو تنهایی خوردین؟..مبارکت باشه پسرم.. دهان هر دوی ما باز مونده بود.. سرگرد تک سرفه ای کرد واروم خندید :ماه بانو اینجور که.. صدای مردونه ای باعث شد حرفشو قطع کنه.. --به به ببین کی اینجاست..جناب سرگرد..خوش اومدی.. برگشتیم وبه پشت سرمون نگاه کردیم..سرگرد با دیدن اون مرد لبخند گرمی زد و به طرفش رفت.. سرگرد :سلام کدخدا.. همدیگرو بغل کردن .. -- سلام پسرم..صفا اوردی..راه گم کردی؟.. سرگرد اروم خودشو کنار کشید و گفت :اره کد خدا..اینبار رو درست گفتی..واقعا راهمونو گم کردیم.. به من اشاره کرد..کدخدا نگاهم کرد..با خجالت سرمو انداختم پایین واروم سلام کردم.. --سلام دخترم..خوش اومدی.. رو به سرگرد گفت :مبارکت باشه پسرم..نگفته بودی ازدواج کردی..اگر می دونستم میاین اینجا جلوی پاتون گاو یا گوسفند قربونی می کردم.. سرگرد خندید وگفت :نه کدخدا این چه حرفیه..من که.. اینبار صدای نازک ودخترونه ای باعث شد سرگرد ادامه نده..یه دختر جوون بود.. --سلام اقا اریا.. هر دو نگاهش کردیم..یه دختر جوون تقریبا 23 یا 24 ساله ..چشمان ابی وصورت ظریف و زیبایی داشت..یه سارافن ابی و یه جین سفید پوشیده بود.. تعجب کرده بودم..تیپش به دخترای این روستا نمی خورد..اخه وقتی داشتیم از توی روستا عبور می کردیم چند تا از دخترای اینجا رو دیده بودم..اصلا اینجوری لباس نپوشیده بودن..تیپ این شهری بود نه روستایی.. با لبخند به سرگرد زل زده بود.. سرگرد :سلام دریا خانم..نمی دونستم شما هم اینجایین.. اون دختر که اسمش دریا بود با لحن خودمونی گفت :درسته امروز رسیدم..2 روزی توی روستا ...

  • رمان سرگرد راتین(قسمت اخر)

    سرگرد ؟؟با نگراني برميگردم سمت دکتر و ميگم چي شد ؟دکتر - وضعش رو ثابت کرديم ولي بايد هر چه سريعتر عملش کنيم وضعيت پاش خيلي خوب نيست !عصبي گفتم امکان عمل نيست وضعش رو ميدونيد گلوله دقيق وسط نخاع اش گير کرده نميخوام جونش رو به خطر بندازين !دکتر - ميخوايم با ويديو کنفراسي با همکاري يک پروفسور آلماني بيمارستان مرکزي شهر کلن آلمان بنامپروفسور باخنر انجام بديم نگران نباشيد !من - امکان اعزام فوريش به خارج نيست ؟دکتر - سرگرد ما حتي نميتونيم براي يه رگ گرفتن سادهدستش رو خيلي حرکت بديم اونوقت شما ميخواين تکونش بدين ؟ گلوله از جاي قبلي خودش تکون خوردهو اين ميدونين يعني چي ؟الان شما فقط بايد برگه رضايت عمل رو امضاء کنيد !تا اومدم چيزي بگم کسي به اسم صدام زد برگشتم سمت صدا سرهنگ با رنگ و روي پريدهاومد نزديکم ترس رو توي چشماش ميديدم من - سلام !سرهنگ - چي شد ؟ هامين کجاست ؟ترس رو توي وجودش حس ميکردم با صداي آرومي گفتم نه خوبه نه بد الان ميخواستم برگه رضايت براي عملش رو امضاء کنم !دکتر - شما پدرشون هستيد ؟سرهنگ نگران گفت بله ، چيکار بايد بکنم ؟دکتر دستي روي شونه سرهنگ گذاشت و گفت همراه من بياين تا وضعيت هامين رو براتون توضيح بدم !با دور شدن سرهنگ و دکتر اصلا نفهميدم کيپاهام سست شد و روي نيکمتي که نزديکم بود نشسته ام !کلافه و عصبي بودم تند تند پام رو تکون ميدادم و با خودم غرغر ميکردم نميدونم چقدر گذشت که با صداي نازي از حال خودم برون اومدمرائيتي با چشمهايي نگران بهم زل زده بود من - سلام با کي اومدي ؟رائيتي - سلام با سبحان اومدم چي شدحال سرگرد خوبه ؟کلافه گفتم خوب نيست وحشتناکه بايد عمل بشه ريسکش بالاست !کنارم نشست و دستم رو که عصبي روي پام ميکوبيدم توي دستهاي خنکش گرفت و با لحن مهربوني گفت راتين من مطمئنم که هيچ خطري هامين رو تهديد نميکنه !دستهاي سفيد و کوچيکش توي دستهاي بزرگ من گم ميشه !با لبخندي خسته ميگم رائيتي دارم کم ميارم اصلا نميدونم اون اشتوکان لعنتي از کجا سروکله اش پيدا شد !اول مادرم خواهرم و پدرم حالا هم هامين اگه بلايي سر اون بياد ....حتي فکرش هم داغونم ميکنه !!رائيتي - بهتره ذهنت رو درگير اين احتمالها نکني من ايمان دارم که سرگرد حالش خوبه ميشه !دستش رو محکم فشار ميدم و زل ميزنم به چشمهاي خوشگلش و با مهربوني ميگم خوشحالم که تو اينجايي !يه کوچولو قرمز ميشهبا لبخند دارم جزء به جزء صورتش رو نگاه ميکنم که صداي سرهنگ رو ميشنوم سرهنگ - راتين !سريع از جا ميپرم با ترس توي چشماش نگاه ميکنم چشمهاش قرمز شده با بغض ميگه تا نيم ساعت ديگه ميره اتاق عمل نيمخواي ببينيش ؟من - شما نرفتين داخل ؟سرهنگ - نه من صبر ميکنم وقتي از اتاق عمل ...

  • رمان عشق و احساس من 10

    خونه ی کدخدا تقریبا بالای روستا بود..سرگرد جلوی یه در چوبی ایستاد..چند بار به در کوبید..صدای یه زن اومد..--کیه؟..سرگرد :باز کن ماه بانو..در با صدای قیژی باز شد..معلوم بود خیلی قدیمیه ..یه زن میانسال سبزه رو در حالی که چادر روی سرش داشت توی درگاه در ایستاد..با دیدن سرگرد لبخند زد..سرگرد :سلام ماه بانو..مهمون ناخونده نمی خوای؟..-- سلام پسرم..خوش اومدی..مهمون خونده و ناخونده نداره..تو که مهمون نیستی پسرم..صاحب خونه ای..بفرما تو..بفرما..از جلوی در کنار رفت..سرگرد اشاره کرد که من اول برم تو..سرمو انداختم پایین و رفتم تو.. سرگرد هم پشت سرم اومد..سرمو بلند کردم ..ماه بانو با لبخند زل زده بود به من..-سلام..صدام خیلی اروم بود ولی خداروشکر شنید..به طرفم اومد وبغلم کرد..--سلام دخترم..خوش اومدی..منو از خودش جدا کرد ودوباره بهم خیره شد..--ماشاالله ..هزار ماشاالله..چقدر خوشگلی تو عزیزم..رو به سرگرد گفت :پسرم پس چرا خبرمون نکردی؟..سرگرد با تعجب نگاهش کرد..من هم همینطور..سرگرد :چه خبری ماه بانو؟..ماه بانو با لبخند به من اشاره کرد وگفت :این قرص ماهو..شیرینیا رو تنهایی خوردین؟..مبارکت باشه پسرم..دهان هر دوی ما باز مونده بود..سرگرد تک سرفه ای کرد واروم خندید :ماه بانو اینجور که..صدای مردونه ای باعث شد حرفشو قطع کنه..--به به ببین کی اینجاست..جناب سرگرد..خوش اومدی..برگشتیم وبه پشت سرمون نگاه کردیم..سرگرد با دیدن اون مرد لبخند گرمی زد و به طرفش رفت..سرگرد :سلام کدخدا..همدیگرو بغل کردن ..-- سلام پسرم..صفا اوردی..راه گم کردی؟..سرگرد اروم خودشو کنار کشید و گفت :اره کد خدا..اینبار رو درست گفتی..واقعا راهمونو گم کردیم..به من اشاره کرد..کدخدا نگاهم کرد..با خجالت سرمو انداختم پایین واروم سلام کردم..--سلام دخترم..خوش اومدی..رو به سرگرد گفت :مبارکت باشه پسرم..نگفته بودی ازدواج کردی..اگر می دونستم میاین اینجا جلوی پاتون گاو یا گوسفند قربونی می کردم..سرگرد خندید وگفت :نه کدخدا این چه حرفیه..من که..اینبار صدای نازک ودخترونه ای باعث شد سرگرد ادامه نده..یه دختر جوون بود..--سلام اقا اریا..هر دو نگاهش کردیم..یه دختر جوون تقریبا 23 یا 24 ساله ..چشمان ابی وصورت ظریف و زیبایی داشت..یه سارافن ابی و یه جین سفید پوشیده بود..تعجب کرده بودم..تیپش به دخترای این روستا نمی خورد..اخه وقتی داشتیم از توی روستا عبور می کردیم چند تا از دخترای اینجا رو دیده بودم..اصلا اینجوری لباس نپوشیده بودن..تیپ این شهری بود نه روستایی..با لبخند به سرگرد زل زده بود..سرگرد :سلام دریا خانم..نمی دونستم شما هم اینجایین..اون دختر که اسمش دریا بود با لحن خودمونی گفت :درسته امروز رسیدم..2 روزی توی روستا هستم باز بر می گردم تهران..سرگرد ...

  • رمان سرگرد راتین(4)

    پرونده ششم .... مرگ در ارتفاع سه هزار پا .... صحنه جرم اول ... فرودگاه امام خميني – ساعت دو بامداد روز يک شنبه بيست و هشتم اسفند ماه ازدحام زياد مسافرين به خاطر فراسيدن نورزو و تعطيلات باعث فشار زياد کاري کارکنان فرودگاه شده است هواپيما ايران اير پرواز شماره 12c پرواز مستقيم از استانبول ترکيه روي باند فرودگاه امام با يک ساعت تاخير فرود مياد مسافرين اين پرواز با خواب آلودگي و خستگي از سفر طولاني با کمک مهماندارها از هواپيما در حال خارج شدن هست سرمهماندار پرواز گيتي حميدي با لبخندي خسته به سمت قسمت درجه يک پرواز ميره تا ببينه همه مسافرين پياده شدند يا نه سرويس هاي بهداشتي رو چک ميکنه و در اين حين متوجه مردي ميشه که روي صندلي به حالت دراز کش قرار داره با اين فکر که مسافر خوابش برده به سمتش ميره چند باري صداش ميزنه گيتي – آقا ؟ جناب بيدار شين ؟ مرد جوابي نميده گيتي – هواپيما فرود اومده آقا ؟ جوابي نميشنوه آروم دستش رو روي شونه مرد ميزاره که باعث ميشه سر مرد به عقب برگرده و گيتي با ديدن صورت رنگ پريده مرد و لباس خوني مرد جيغي کشيد و از حال بره .... * * * * گفته باشم بهت کمتر از يک تومن برام خرج کني باهات نميم ! کلافه از دست هامين با حرص ميگم يه چند دقيقه ساکت باش تا اين گزارش رو بنويسم بعدشم که خواست ببرتت خريد ؟ هامين – بابا فردا عيده من حتي يه جوراب هم نخريدم ! من – به من چه خوب خودت تنهايي برو بخر ! هامين - د نه د ! خودمم بلدم تنهايي برم ولي ميخوام تو هم بياي آخه خالي کردن جيب تو يه حال ديگه ميده ! من – اگه ده دقيقه ساکت باشي خريد که هيچي شامم بهت ميدم بزار اين گزارش رو کامل کنم ! با خنده گفت کوفت مثل اون باباهاي بدعنق که سر بچه هاشون رو با وعده و عيد گرم ميکنن ! من – والا تو از بچه هام بدتري ! مثلا زيپ دهنش ور با دست ميبنده و ساکت زل ميزنه به من ! چند خط باقيمانده گزارشم رو مينويسم و پرونده کامل ميشه نفس راحتي ميکشم و رو به هامين ميگم خوب اينم ازاين حالا زر بزن ! دهنش رو باز ميکنه و شروع به نفس نفس زدن ميکنه مثل کسي که داشته زير آب غرق ميشده هامين – اوف داشتم خفه ميشدم حالا جنگي اين پرونده رو بده به ستوان جيگر حکمت بده به سرهنگ خودم و خودت هم جيم بشيم خريد عيد ! حکمت رو صدا ميزنم و پرونده رو ميدم بهش قبل از اينکه مرخصش کنم صداي تلفن اتاق بلند ميشه تا ميخوام جواب بدم هامين که نزديکتر به تلفنه گوشي رو برميداره و با لحن زنونه اي ميگه آرايشگاه رز نارنجي بفرماييد ؟ نميدونم پشت خط کي هست و چي بهش ميگن که لبخند ميزنه و صداش رو عوض ميکنه و ميگه سلام قربان نه به خاطر عيد و تعظيلات خط رو خط شده قربان ؟ * بله ؟ برگشتن ! * حتما قربان ! * الان جناب ...

  • جرعه ای از جام عشق( آخرین قسمت)

    یه نگا به سرگرد کردم یه نگا به خودم.کلم رو چرخوندم رو به شایان گفتم:شایان.یه نگا به من کرد یه نگا به سرگرد.با عصبانیت رو به سرگرد گفت:نگاتو بنداز پایین.سرگرد سرش رو انداخت پایین.شایان از تو کمدم یه شال برداشت وانداخت روی سینه ودستام.سرگرد برگشت که بره بیرون که شایان رو بهش کرد وگفت:بیا،باید به کمک تو بخیه بزنم.من که هر چی تحمل کرده بودم داشتم از درد دیوانه میشدم گفتم:شایان،منو میبینی دارم میمیرم.یه فکری بکن یابذار راحت بمیرم یا بخیه بزن این لعنتی رو...بعد اخمام رو جمع کردم ونفسم رو محکم دادم بیرون.سرگرد سمت راستم شایان سمت چپم نشسته بودن.چند ثانیه بعداون قدر سوزشش زیاد بود که از درد چنان جیغی کشیدم که گوش خودم درد گرفت.نشستم.اشکاماز هم سبقت میگرفتن.با هق هق دست شایان رو پس زدم و پهلوم رو فشار دادم.شایان جدی رو به سرگرد گفت:دستاش رو بگیرمحکم هم بخوابونش نذار تکون بخوره.سرگرددستش رو روی شونه ام گذاشت شال از روی بدنم کنار رفته بود.رو تخت خوابیدم دستای لرزون سرگردروی بازوی لختم باعث شد لرز خفیفی توی بدنم ایجاد بشه.از سرگرد خجالت می کشیدم.ضربان قلبم رفته بودبالا.گرمم شده بود.سرگرد تقریبا روم خیمه زده بود.نفساش توی گردنم میخورد.سوزن توی بدنم فرو که رفت هق هق گریه امبیشتر شد.صدای سرگرد در گوشم باعث شد چشمام رو باز کنم:گریه نکن.به درد فکر نکن تا حالا شعر"آمدی جانم بهقربانت ولی حالا چرا ،بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا"شنیدی؟؟درد زیاد بخیه نمیذاشت جوابش رو بدم.مجبوری سرم رو که کج کردم وگفتم:آره.... بلد..م.سرگرد:برام میخونی؟!با گریه رو بهش کردم وگفتم:پهلوم ..می..هق زدم.. سوزه... نمیتونم...فشرده شدن بازو توی دستای سرگرد باعث شد ضربان قلبم که رفته بود بالا بیشتر بشه.صدای شایان رو شنیدم که گفت:آفرین دختر داره تموم میشه فقط 4تا دیگه.-مگه چند تاست؟! شایان با خنده گفت:جمع جمعش 10 تا.سرم صاف بود رو به روی کتف سرگرد.سرگرد برای راحتی من سرش رو کنارم برده بود تا من خجالت نکشم. نفسای بلند وتند می کشیدم.داشتم زیادی با درد تحمل میکرد صدای مبهم شایان مبنی بر تموم شدن و بیرونرفتنش از اتاق و صدای صلوات سرگرد باعث شد بیهوش بشم وسرم سمت سرگرد کج بشه ودر آخر تنها چیزی کهحس کردم برخورد لبم با یه چیز گرم و خیس بود...آراد/بدن مریم توی بغلم داشت می لرزید.قلبمم داشت از سرعت زیادش از سینه ام می زد بیرون.خیلی وقت پیش ازهمون موقع توی رستوران من فهمیدم که یه حسی به این دختر دارم.که حالا با این ضربان قلبم وگرمم شده مطمئنشدم.آره من سرگرد آراد محبی توی رفقا به سنگ دلی معروف بودم عاشق دختری به نام مریم شدم.دختری که درعین سادگی زیباست.هق هق گریه اش ...