ماجرا های جهانشیر قسمت سوم

  • رمان گرگينه قسمت آخر

    از روی مبل بلند شدم و یک قرص adult cold خوردم . نگاهی به ساعت کردم . به همین زودی ساعت شد 8 شب شده بود؟! از بعد از ظهر جمعه متنفر بودم. همیشه دلگیر و اعصاب خرد کن است! بی حوصله آماده شدم و بیرون رفتم . هوا یکم سرد شده بود ولی نه خیلی....قابل تحمل بود. تنها بودن این چیزها را هم داشت. تا وقتی مامان زنده بود جمعه ها بهترین روزهای هفته بود. باهم بیرون می رفتیم و کلی می گشتیم و خوش می گذروندیم. دلم می خواست با یکی این ساعتهای پایانی روز را بگذرانم , مسلما آن فرد, حسام نبود. از حسام بدم نمی آمد . برایم در حد یک هم کلاسی یا همکار بود نه بیشتر! خیلی وقتها از دستش حرص می خوردم چون کارهایش برایم قابل فهم نبود. دلم می خواست با کسی حرف بزنم. شماره ی استاد را گرفتم. جواب نداد. حالم بدتر گرفته شد. موبایلم را داخل کیفم,شوت کردم. به قدم زدنم ادامه دادم. بعد یک ساعت راه رفتن بی هدف,به خانه برگشتم . حالم بهتر نشده بود که هیچ ؛ بدتر دلم گرفته بود.لباسام را عوض کردم و یک قرص خواب خوردم و خوابیدم. صبح با صدای آلارم گوشیم بلند شدم. سریع آماده شدم. یک مانتوی آجری با شلوار مشکی و شال مشکی . آرایش متناسبی هم با لباسم کردم. پوشه ی تحقیقات پدرم را برداشتم و از خانه بیرون زدم . وقتی رسیدم به تیمارستان, در کمال تعجب ماشین حسام و کتی و استاد در پارکینگ نبود. نگاهی به ساعت کردم. چشمانم از کاسه در آمد. ساعت 7 صبح بود. واقعا اعجوبه ای هستم برای خودم. وارد بخش شدم . مقیسی داخل استیشن بود. _سلام مایا جونم. +سلام گلم. خوبی؟ _آره. ولی قیافه ی تو یه چیز دیگه می گه. +نه...منم خوبم. می رم لباسم را عوض می کنم. روپوشم را تنم کردم و به بخش برگشتم . مقیسی فایلهای بیماران را به دستم داد. مشغول ویزیت کردن شدم. برای هر کدام داروهایی را می نوشتم تا سر ساعت به آنها داده بشه. کارم که تمام شد به استیشن برگشتم . +رایان چی کار می کنه؟ خندید. _نگرانت شده بودم. الان مطمئن شدم خودتی. +چرا؟ _آخه از وقتی اومدی از رایان چیزی نپرسیدی. +تو فکرش بودم ...بی خیال. هنوز که بهش چیزی تزریق نکردند ؟ _بذار نگاه کنم. منتظر شدم. _نه ! +خوبه..من می خوام ازش آزمایش خون بگیرم و یک سری تستهای دیگه. _خب بیا الان بریم. منم سرم خلوته. +آخه نگران آگلوتینه شدنه خونشم.(آگلوتینه: لخته شدن) _خب ؛ می فرستیم آزمایشگاه دیگه. +نه نمی خوام بفرستم آزمایشگاه اینجا. _چرا؟ +این کار باید بین خودمون بمونه. _دارم نگران می شوم. +نشو.بیا بریم. با وسایل مخصوص آزمایش دنبالم راه افتاد. در اتاق رایان را باز کردم. خوابیده بود. چقدر دلم برایش تنگ شده بود. روی صندلی کنار تختش نشستم. آستین لباسش را بالا زدم. رگش را پیدا کردم و خیلی راحت ازش خون گرفتم. خوشبختانه بیدار ...



  • گرگینه (قسمت اخر)

    در اتاق رایان را باز کردم. نگاهی به داخل کردم. مثل همیشه گوشه ای نشسته بود و توی خودش مچاله شده بود.+سلام رایان !نگاهی بهم کرد. از جایش بلند شد. دستش را گرفتم و بردمش کنار پنجره. +رایان؟نگاهی بهم کرد. نگاهی که تا عمق وجودم را لرزوند.+می خواستم بهت بگم یه مدت من نیستم. ولی بابا حامد کنارته. نگاهش رنگ سوال گرفت.دستش را فشار خفیفی دادم.+زودی برمی گردم. قول می دم.چشمانش را پرده ی اشکی در برگرفت. باورم نمی شد حرفهام را بفهمه. دلم می خواست محکم بغلش کنم و بگم " دوستت دارم".اما امان از این دنیا که هیچ وقت هیچ کارش حساب نداره. این قدر که حتی دل من عاشقت شده. عشقی که همه تردش می کنند.+باید بهم یه قولی بدی. باشه؟نگاهم کرد. روی کف دستش نوشتم "قول بده"+باشه؟سرش را تکان داد.+وقتی بر می گردم بتونی حرف بزنی. توی این مدت برام نامه بنویسی. خط خطی کنی!سخت بود اما با جون کندن بهش حرفهام را فهماندم.با رایان نهار خوردم. ناهار آخرمون. ناهاری رو که از همیشه مرتب تر خورد. انگار خودشم فهمیده بود امروز روز آخر.نگاهی بهش کردم. کمی موهاش بلند شده بود و ته ریش در آورده بود. در کل نیاز به حمام هم داشت.از اتاق اومدم بیرون.+خانم مقیسی؟_جانم؟+به یکی از کمک بهیارهای بخش بگو بیاد رایان را اصلاح کنه بعد هم ببرتش حمام._باشه الان یکی را می فرستم.+منتظرم.کمی بعد کمک بهیاری به اسم " جهانشیر" اومد. +خب اول اصلاح ؛ بعد هم حمام ببریدش._چشم خانم دکتر.کنارش ایستادم. اولش رایان نمی گذاشت ولی وقتی دستهای رایان را گرفتم و نوازششون کردم. احساس امنیت کرد.خیلی طول نکشید که کار اصلاح سر و صورتش تمام شد. عین قرص ماه شده بود. به قول معروف یک جنتلمن تمام عیار!+من تا حمام می آم ؛ حمام کردنش با شما._چشم خانم دکتر.رایان را به حمام بردیم. لباسهایی را که برایش با حسام از پاساژ خرید بودیم را به کمک بهیار دادم تا بعد از حمام تنش بکنه ؛ تمام مدت پشت در حمام منتظر موندم. وقتی از حمام اومد بیرون باورم نمی شد رایان اینقدر توی این مدت تغییر کرده باشه. دیگر خبری از گودی پای چشمانش ؛ لاغری مفرتش نبود. استیل خوبی پیدا کرده بود.+اذیتتون که نکرد؟_اولش یکم ؛ ولی بعدش خوب شد.+خسته نباشید.خودم رایان را به اتاق برگردوندم.+چه قدر خوشگل شدی!لبخندی زد. نگاهی به ساعت مچیم کردم. نزدیک 5 بعد از ظهر بود. چه قدر زود گذشت. به مقیسی گفتم دوربین عکاسیم را از توی اتاقم بیاره.+مقیسی جان؟_جونم؟+از من و رایان چند تا عکس خوب بگیر._ای به چشم. رایان خان امروز تیپ زدی.لبخند رایان عمیق تر شد.کنارش روی تخت نشستم. +رایان بخند باشه؟مقیسی ازمون چند تا عکس گرفت. عکسهایی که قرار بود توی این سفر جای خالی رایانم را پر کنند.نزدیکای ساعت ...

  • رمان گرگینه - قسمت آخـــــر

    از روی مبل بلند شدم و یک قرص adult cold خوردم . نگاهی به ساعت کردم . به همین زودی ساعت شد 8 شب شده بود؟! از بعد از ظهر جمعه متنفر بودم. همیشه دلگیر و اعصاب خرد کن است! بی حوصله آماده شدم و بیرون رفتم . هوا یکم سرد شده بود ولی نه خیلی....قابل تحمل بود. تنها بودن این چیزها را هم داشت. تا وقتی مامان زنده بود جمعه ها بهترین روزهای هفته بود. باهم بیرون می رفتیم و کلی می گشتیم و خوش می گذروندیم. دلم می خواست با یکی این ساعتهای پایانی روز را بگذرانم , مسلما آن فرد, حسام نبود. از حسام بدم نمی آمد . برایم در حد یک هم کلاسی یا همکار بود نه بیشتر! خیلی وقتها از دستش حرص می خوردم چون کارهایش برایم قابل فهم نبود. دلم می خواست با کسی حرف بزنم. شماره ی استاد را گرفتم. جواب نداد. حالم بدتر گرفته شد. موبایلم را داخل کیفم,شوت کردم. به قدم زدنم ادامه دادم. بعد یک ساعت راه رفتن بی هدف,به خانه برگشتم . حالم بهتر نشده بود که هیچ ؛ بدتر دلم گرفته بود.لباسام را عوض کردم و یک قرص خواب خوردم و خوابیدم. صبح با صدای آلارم گوشیم بلند شدم. سریع آماده شدم. یک مانتوی آجری با شلوار مشکی و شال مشکی . آرایش متناسبی هم با لباسم کردم. پوشه ی تحقیقات پدرم را برداشتم و از خانه بیرون زدم . وقتی رسیدم به تیمارستان, در کمال تعجب ماشین حسام و کتی و استاد در پارکینگ نبود. نگاهی به ساعت کردم. چشمانم از کاسه در آمد. ساعت 7 صبح بود. واقعا اعجوبه ای هستم برای خودم. وارد بخش شدم . مقیسی داخل استیشن بود. _سلام مایا جونم. +سلام گلم. خوبی؟ _آره. ولی قیافه ی تو یه چیز دیگه می گه. +نه...منم خوبم. می رم لباسم را عوض می کنم. روپوشم را تنم کردم و به بخش برگشتم . مقیسی فایلهای بیماران را به دستم داد. مشغول ویزیت کردن شدم. برای هر کدام داروهایی را می نوشتم تا سر ساعت به آنها داده بشه. کارم که تمام شد به استیشن برگشتم . +رایان چی کار می کنه؟ خندید. _نگرانت شده بودم. الان مطمئن شدم خودتی. +چرا؟ _آخه از وقتی اومدی از رایان چیزی نپرسیدی. +تو فکرش بودم ...بی خیال. هنوز که بهش چیزی تزریق نکردند ؟ _بذار نگاه کنم. منتظر شدم. _نه ! +خوبه..من می خوام ازش آزمایش خون بگیرم و یک سری تستهای دیگه. _خب بیا الان بریم. منم سرم خلوته. +آخه نگران آگلوتینه شدنه خونشم.(آگلوتینه: لخته شدن) _خب ؛ می فرستیم آزمایشگاه دیگه. +نه نمی خوام بفرستم آزمایشگاه اینجا. _چرا؟ +این کار باید بین خودمون بمونه. _دارم نگران می شوم. +نشو.بیا بریم. با وسایل مخصوص آزمایش دنبالم راه افتاد. در اتاق رایان را باز کردم. خوابیده بود. چقدر دلم برایش تنگ شده بود. روی صندلی کنار تختش نشستم. آستین لباسش را بالا زدم. رگش را پیدا کردم و خیلی راحت ازش خون گرفتم. خوشبختانه بیدار ...

  • گرگینه 09(قسمت آخر)

    در اتاق رایان را باز کردم. نگاهی به داخل کردم. مثل همیشه گوشه ای نشسته بود و توی خودش مچاله شده بود.+سلام رایان !نگاهی بهم کرد. از جایش بلند شد. دستش را گرفتم و بردمش کنار پنجره. +رایان؟نگاهی بهم کرد. نگاهی که تا عمق وجودم را لرزوند.+می خواستم بهت بگم یه مدت من نیستم. ولی بابا حامد کنارته. نگاهش رنگ سوال گرفت.دستش را فشار خفیفی دادم.+زودی برمی گردم. قول می دم.چشمانش را پرده ی اشکی در برگرفت. باورم نمی شد حرفهام را بفهمه. دلم می خواست محکم بغلش کنم و بگم " دوستت دارم".اما امان از این دنیا که هیچ وقت هیچ کارش حساب نداره. این قدر که حتی دل من عاشقت شده. عشقی که همه تردش می کنند.+باید بهم یه قولی بدی. باشه؟نگاهم کرد. روی کف دستش نوشتم "قول بده"+باشه؟سرش را تکان داد.+وقتی بر می گردم بتونی حرف بزنی. توی این مدت برام نامه بنویسی. خط خطی کنی!سخت بود اما با جون کندن بهش حرفهام را فهماندم.با رایان نهار خوردم. ناهار آخرمون. ناهاری رو که از همیشه مرتب تر خورد. انگار خودشم فهمیده بود امروز روز آخر.نگاهی بهش کردم. کمی موهاش بلند شده بود و ته ریش در آورده بود. در کل نیاز به حمام هم داشت.از اتاق اومدم بیرون.+خانم مقیسی؟_جانم؟+به یکی از کمک بهیارهای بخش بگو بیاد رایان را اصلاح کنه بعد هم ببرتش حمام._باشه الان یکی را می فرستم.+منتظرم.کمی بعد کمک بهیاری به اسم " جهانشیر" اومد. +خب اول اصلاح ؛ بعد هم حمام ببریدش._چشم خانم دکتر.کنارش ایستادم. اولش رایان نمی گذاشت ولی وقتی دستهای رایان را گرفتم و نوازششون کردم. احساس امنیت کرد.خیلی طول نکشید که کار اصلاح سر و صورتش تمام شد. عین قرص ماه شده بود. به قول معروف یک جنتلمن تمام عیار!+من تا حمام می آم ؛ حمام کردنش با شما._چشم خانم دکتر.رایان را به حمام بردیم. لباسهایی را که برایش با حسام از پاساژ خرید بودیم را به کمک بهیار دادم تا بعد از حمام تنش بکنه ؛ تمام مدت پشت در حمام منتظر موندم. وقتی از حمام اومد بیرون باورم نمی شد رایان اینقدر توی این مدت تغییر کرده باشه. دیگر خبری از گودی پای چشمانش ؛ لاغری مفرتش نبود. استیل خوبی پیدا کرده بود.+اذیتتون که نکرد؟_اولش یکم ؛ ولی بعدش خوب شد.+خسته نباشید.خودم رایان را به اتاق برگردوندم.+چه قدر خوشگل شدی!لبخندی زد. نگاهی به ساعت مچیم کردم. نزدیک 5 بعد از ظهر بود. چه قدر زود گذشت. به مقیسی گفتم دوربین عکاسیم را از توی اتاقم بیاره.+مقیسی جان؟_جونم؟+از من و رایان چند تا عکس خوب بگیر._ای به چشم. رایان خان امروز تیپ زدی.لبخند رایان عمیق تر شد.کنارش روی تخت نشستم. +رایان بخند باشه؟مقیسی ازمون چند تا عکس گرفت. عکسهایی که قرار بود توی این سفر جای خالی رایانم را پر کنند.نزدیکای ساعت ...

  • گرگینه قسمت اخرررررر

    در اتاق رایان را باز کردم. نگاهی به داخل کردم. مثل همیشه گوشه ای نشسته بود و توی خودش مچاله شده بود.+سلام رایان !نگاهی بهم کرد. از جایش بلند شد. دستش را گرفتم و بردمش کنار پنجره. +رایان؟نگاهی بهم کرد. نگاهی که تا عمق وجودم را لرزوند.+می خواستم بهت بگم یه مدت من نیستم. ولی بابا حامد کنارته. نگاهش رنگ سوال گرفت.دستش را فشار خفیفی دادم.+زودی برمی گردم. قول می دم.چشمانش را پرده ی اشکی در برگرفت. باورم نمی شد حرفهام را بفهمه. دلم می خواست محکم بغلش کنم و بگم " دوستت دارم".اما امان از این دنیا که هیچ وقت هیچ کارش حساب نداره. این قدر که حتی دل من عاشقت شده. عشقی که همه تردش می کنند.+باید بهم یه قولی بدی. باشه؟نگاهم کرد. روی کف دستش نوشتم "قول بده"+باشه؟سرش را تکان داد.+وقتی بر می گردم بتونی حرف بزنی. توی این مدت برام نامه بنویسی. خط خطی کنی!سخت بود اما با جون کندن بهش حرفهام را فهماندم.با رایان نهار خوردم. ناهار آخرمون. ناهاری رو که از همیشه مرتب تر خورد. انگار خودشم فهمیده بود امروز روز آخر.نگاهی بهش کردم. کمی موهاش بلند شده بود و ته ریش در آورده بود. در کل نیاز به حمام هم داشت.از اتاق اومدم بیرون.+خانم مقیسی؟_جانم؟+به یکی از کمک بهیارهای بخش بگو بیاد رایان را اصلاح کنه بعد هم ببرتش حمام._باشه الان یکی را می فرستم.+منتظرم.کمی بعد کمک بهیاری به اسم " جهانشیر" اومد. +خب اول اصلاح ؛ بعد هم حمام ببریدش._چشم خانم دکتر.کنارش ایستادم. اولش رایان نمی گذاشت ولی وقتی دستهای رایان را گرفتم و نوازششون کردم. احساس امنیت کرد.خیلی طول نکشید که کار اصلاح سر و صورتش تمام شد. عین قرص ماه شده بود. به قول معروف یک جنتلمن تمام عیار!+من تا حمام می آم ؛ حمام کردنش با شما._چشم خانم دکتر.رایان را به حمام بردیم. لباسهایی را که برایش با حسام از پاساژ خرید بودیم را به کمک بهیار دادم تا بعد از حمام تنش بکنه ؛ تمام مدت پشت در حمام منتظر موندم. وقتی از حمام اومد بیرون باورم نمی شد رایان اینقدر توی این مدت تغییر کرده باشه. دیگر خبری از گودی پای چشمانش ؛ لاغری مفرتش نبود. استیل خوبی پیدا کرده بود.+اذیتتون که نکرد؟_اولش یکم ؛ ولی بعدش خوب شد.+خسته نباشید.خودم رایان را به اتاق برگردوندم.+چه قدر خوشگل شدی!لبخندی زد. نگاهی به ساعت مچیم کردم. نزدیک 5 بعد از ظهر بود. چه قدر زود گذشت. به مقیسی گفتم دوربین عکاسیم را از توی اتاقم بیاره.+مقیسی جان؟_جونم؟+از من و رایان چند تا عکس خوب بگیر._ای به چشم. رایان خان امروز تیپ زدی.لبخند رایان عمیق تر شد.کنارش روی تخت نشستم. +رایان بخند باشه؟مقیسی ازمون چند تا عکس گرفت. عکسهایی که قرار بود توی این سفر جای خالی رایانم را پر کنند.نزدیکای ساعت ...

  • گرگینه6(قسمت آخر)

    در اتاق رایان را باز کردم. نگاهی به داخل کردم. مثل همیشه گوشه ای نشسته بود و توی خودش مچاله شده بود.+سلام رایان !نگاهی بهم کرد. از جایش بلند شد. دستش را گرفتم و بردمش کنار پنجره. +رایان؟نگاهی بهم کرد. نگاهی که تا عمق وجودم را لرزوند.+می خواستم بهت بگم یه مدت من نیستم. ولی بابا حامد کنارته. نگاهش رنگ سوال گرفت.دستش را فشار خفیفی دادم.+زودی برمی گردم. قول می دم.چشمانش را پرده ی اشکی در برگرفت. باورم نمی شد حرفهام را بفهمه. دلم می خواست محکم بغلش کنم و بگم " دوستت دارم".اما امان از این دنیا که هیچ وقت هیچ کارش حساب نداره. این قدر که حتی دل من عاشقت شده. عشقی که همه تردش می کنند.+باید بهم یه قولی بدی. باشه؟نگاهم کرد. روی کف دستش نوشتم "قول بده"+باشه؟سرش را تکان داد.+وقتی بر می گردم بتونی حرف بزنی. توی این مدت برام نامه بنویسی. خط خطی کنی!سخت بود اما با جون کندن بهش حرفهام را فهماندم.با رایان نهار خوردم. ناهار آخرمون. ناهاری رو که از همیشه مرتب تر خورد. انگار خودشم فهمیده بود امروز روز آخر.نگاهی بهش کردم. کمی موهاش بلند شده بود و ته ریش در آورده بود. در کل نیاز به حمام هم داشت.از اتاق اومدم بیرون.+خانم مقیسی؟_جانم؟+به یکی از کمک بهیارهای بخش بگو بیاد رایان را اصلاح کنه بعد هم ببرتش حمام._باشه الان یکی را می فرستم.+منتظرم.کمی بعد کمک بهیاری به اسم " جهانشیر" اومد. +خب اول اصلاح ؛ بعد هم حمام ببریدش._چشم خانم دکتر.کنارش ایستادم. اولش رایان نمی گذاشت ولی وقتی دستهای رایان را گرفتم و نوازششون کردم. احساس امنیت کرد.خیلی طول نکشید که کار اصلاح سر و صورتش تمام شد. عین قرص ماه شده بود. به قول معروف یک جنتلمن تمام عیار!+من تا حمام می آم ؛ حمام کردنش با شما._چشم خانم دکتر.رایان را به حمام بردیم. لباسهایی را که برایش با حسام از پاساژ خرید بودیم را به کمک بهیار دادم تا بعد از حمام تنش بکنه ؛ تمام مدت پشت در حمام منتظر موندم. وقتی از حمام اومد بیرون باورم نمی شد رایان اینقدر توی این مدت تغییر کرده باشه. دیگر خبری از گودی پای چشمانش ؛ لاغری مفرتش نبود. استیل خوبی پیدا کرده بود.+اذیتتون که نکرد؟_اولش یکم ؛ ولی بعدش خوب شد.+خسته نباشید.خودم رایان را به اتاق برگردوندم.+چه قدر خوشگل شدی!لبخندی زد. نگاهی به ساعت مچیم کردم. نزدیک 5 بعد از ظهر بود. چه قدر زود گذشت. به مقیسی گفتم دوربین عکاسیم را از توی اتاقم بیاره.+مقیسی جان؟_جونم؟+از من و رایان چند تا عکس خوب بگیر._ای به چشم. رایان خان امروز تیپ زدی.لبخند رایان عمیق تر شد.کنارش روی تخت نشستم. +رایان بخند باشه؟مقیسی ازمون چند تا عکس گرفت. عکسهایی که قرار بود توی این سفر جای خالی رایانم را پر کنند.نزدیکای ساعت ...

  • معرفی معماران ایرانی

    معمار ایرانی / پرویز موید عهد دكتر پرويز مويد عهد در سال 1308 در تهران متولد شد. وي داراي دكتري معماري و شهر سازي از دانشگاه سوربن پاريس 1336، عضو هئيت علمي دانشگاه تهران و رئيس دفتر فني اداره ساختمان دانشگاه از 1336 است . دكتر مويدعهد در سالهاي 1336 و 1343 به مراتب دانشياري و استادي رسيد . وي علاوه برتدريس در دانشگاه شهيد بهشتي و دانشكده ساختمان پلي تكنيك رياست دانشكده هنرهاي تزييني وزارت فرهنگ و هنر را نيز بر عهده داشته است. گروه : هنر رشته : معماري و شهر سازي تحصيلات رسمي و حرفه اي : دكتر پرويز مويد عهد پس از گذراندن تحصيلات ابتدايي و متوسطه درزادگاه خود، وارد دانشگاه تهران شد و پس از اخذ ليسانس معماري به فرانسه عزيمت كرد و در سال 1336 با اخذ مدرك دكتري رشته معماري و شهر سازي از دانشگاه سوربن پاريس به ايران بازگشت.خاطرات و وقايع تحصيل : سالها اقامت و تحصيل درشهر پاريس از وقايع مهم زندگي علمي استاد دكتر پرويز مويد عهد بود كه در شكل دهي فكر و تجارب وي بسيار موثر افتاد. فعاليتهاي ضمن تحصيل : مطالعه، تحقيق و انجام تحقيقات علمي در رشته معماري و شهرسازي همواره از امور مورد علاقه استاد دكتر پرويز مويد عهد بوده است. مشاغل و سمتهاي مورد تصدي : مشاغل و مسئوليت هاي استاد دكتر پرويز مويد عهد عبارت بوده اند از : عضو هئيت علمي دانشگاه تهران ( گروه معماري و شهر سازي) از سال 1336 رئيس دفتر فني اداره ساختمان دانشگاه تهران 1336 دانشيار گروه معماري و شهر سازي دانشكده هنر دانشگاه تهران 1337 استاد گروه معماري و شهر سازي دانشكده هنر دانشگاه تهران 1343 مدرس در دانشگاههاي شهيد بهشتي و پلي تكنيك رئيس دانشكده هنرهاي تزييني وزرات فرهنگ وهنر فعاليتهاي آموزشي : استاد دكتر پرويز مويد عهد از سال 1336 به عنوان عضو هئيت علمي دانشگاه تهران استخدام شد. وي در دانشكده هنرهاي تزئيني وزارت فرهنگ و دانشكده معماري دانشگاه شهيد بهشتي و دانشكده ساختمان پلي تكنيك به تدريس دروس مربوط به تاريخ و اصول معماري پرداخته است. مراکزي که فرد از بانيان آن به شمار مي آيد : استاد دكتر پرويز مويد عهد بناهاي ارزشمندي را در داخل و خارج از كشور طراحي كرده است كه از آن جمله مي توان به محوطه نمايشگاه بين المللي تهران، مركز تحقيقات دارويي و پيش دارويي ، طرح خاتم كاري تالار بزرگ و تزئينات كاخ گلستان، مرمت و بازسازي وزارت آموزش و پرورش و مرحله اول مصلاي بزرگ امام خميني اشاره كرد. ساير فعاليتها و برنامه هاي روزمره : مطالعه، تحقيق و تاليف آثار در زمينه معماري و شهر سازي به ويژه طرح هاي مجموعه هاي كلان شهري در تهران و حتي در خارج از كشور از جمله اموري است كه دكتر پرويز مويد عهد بدان ...