متن دکلمه

  • متن زیبای دکلمه (2&1)

    من ریزه کاری‌های بارانم درسرنوشتی خیس می‌مانم دیگر درونم یخ نمی‌بندی بهمن‌ترین ماه زمستانم رفتی که من یخچال قطبی را در آتش دوزخ برقصانم رفتی که جای شال در سرما چشم از گناهانت بپوشانم ای چشم‌های قهوه قاجاری بیرون بزن از قعر فنجانم از آستینم نفت می‌ریزد کبریت روشن کن بسوزانم از کوچه‌های چرک می‌آیم در باز کن سر در گریبانم در باز کن شاید که بشناسی نت‌های دولا چنگ هزیانم یک بی‌کجا درمانده از هر جا سیلی خور ژن‌های خودکامه صندوق پُست پَست بی نامه یک واقعا در جهل علامه یک واقعا تر شکل بی شکلی دندانه‌های سینِ احسانم دندانه‌ام در قفل جا مانده هر جور می‌خواهی بچرخانم سنگم که در پای تو افتادم هر جا که میخواهی بغلتانم پشت سرت تابوت قایق‌هاست سر بر نگردان روح عریانم خودکار جوهر مرده‌ام یا نه چون صندلی از چهار پایانم می‌خواهی آدم باش یا حوّا کاری ندارم من که حیوانم یک مژه بر پلکم فرود آمد یک میله از زندان من کم شد تا کـــش بیاید ساعت رفتن پل زیر پای رفتنم خم شد بعد از تو هر آیینه‌ای دیدم دیوار در ذهنم مجسم شد از دودمان سدر و کافوری با خنده از من دست می‌شوریی من سهمی از دنیا نمی‌خواهم میخواستم حالا نمی‌خواهم این لاله‌ی بدبخت را بردار بر سنگ قبر دیگری بگذار تنهایی‌ام را شیـر خواهم داد اوضاع را تغییر خواهم داد اندامی از اندوه می‌سازم با قوز پشتم کوه می‌سازم باید که جلاد خودم باشم تفریق عداد خودم باشم آن روزها پیراهنم بودی یک روز کامل بر تنم بودی از کوچه‌ام هرگاه می‌رفتی با سایه‌ی من راه می‌رفتی ای کاش در پایت نمی‌افتاد این بغض‌های لخت مادر زاد ای کاش باران سیر می‌بارید از دامنت انجیر می‌بارید در امتداد این شب نفتی سقط جنونم کردی و رفتی در واژه‌های زرد میمیرم در بعدازظهری سرد میمیرم باید کماکان مرد اما زیست جز زندگی در مرگ راهی نیست باید کماکان زیست اما مُـرد با نیش‌خندی بغض خود را خورد انسان فقط فوّاره‌ای تنهاست فوّاره‌ها تُف‌های سر بالاست من روزنی در جلد دیوارم دیوار حتما رو به آوارم آواره یعنی دوستت دارم… آوار کن بر من نبودت را با “روت” نه ، با فوت ویرانم از لای آجر‌ها نگاهم کن پروانه‌ای در مشت طوفانم طوفان درختان را نخواهد برد از ابر باران زا نترسانم بو می‌کشم ، تنهایی خود را در باجه‌ی زرد خیابانم هر عابری را کوزه می‌بینم زیر لبم ، خیّام می‌خوانم این شهر بعد از تو چه خواهد کرد ؟ با پرسه‌های دور میدانم یک لحظه بنشین برف لاکردار دارم برایت شعر می‌خوانم                                ——————————------------------------------------------- خوب است و عمری ...



  • متن دکلمه (بهترین من)

    زرد و نیلی و بنفش  سبز ابی و کبود با بنفشه ها نشسته ام   سال های سال صبح های زود در کنار چشمه صحر. سر نهاده روی شانه های یکدگر گیسوان خیسشان به دست باد  چهره ها  نهفته در پناه سایه های شب رنگ ها شکفته در زلال عطر های گرم میتراود از سکوت دلپذیرشان بهترین ترانه. بهترین سرود مخمل نگاه این بنفشه ها میبرد مرا سبک تر از نسیم از بنفشه زار باغچه تا بنفشه زار چشم تو که رسته در کنار هم زردو نیلی و بنفش سبز ابی و کبود با همان سکوت شرمگین با همان ترانه ها و عطر ها بهترین هر چه بود و هست. بهترین هر چه هستو بود در بنفشه زار چشم تو من زه بهترین بهشت ها گذشته ام  من به بهترین بهار ها رسیده ام . ای غم تو همزبان بهترین دقایق من لحظه های هستی من از تو پر شده است  اه اه در تمام روز در تمام شب در تمام هفته در تمام ماه بر فضای خانه کوچه راه در هوا زمین درخت سبزه اب در خطوط در هم کتاب. در دیار نیلگون خواب ای جدایی تو بهترین بهانه گریستن. بی تو من به اوج حسرتی نگفتنی رسیده ام ای نوازش تو بهترین امید زیستن . در کنار تو من زه اوج لذتی نگفتنی گذشته ام در بنفشه زار چشم تو برگ های زرد و نیلی و بنفش . عطر های سبز و ابی و کبود نغمه های ناشنیده ساز میکنن. بهتر از تمام نغمه ها و ساز ها  روی مخمل لطیف گونه هات غنچه های رنگ رنگ ناز برگ های تازه تازه باز میکنن بهتر از تمام  رنگ ها و راز ها . خوب خوب نازنین من نام تو مرا همیشه مست میکند بهتر از شراب  بهتر از تمام شعر های ناب نام تو گرچه بهترین سرود زندگیست من تو را به خلوت خدایی خیال خود بهترین بهترین من خطاب میکنم بهترین بهترین من

  • متن دکلمه( از تو مینویسم) از آناهیتا قاسمی

    از تو می نویسم.   سلام آشنای قدیم من...   به یادت می نویسم که چطور تازیانه ی باد مرا از نیازم جدا کرد   و به سوی تو روانه ساخت.   چنان در خیالم با تو هستم که گویی وجودم از توست. نمی   گویم چرا این چنینی که فریادم همه توست.   برایت می نویسم که چطور دلم را از قربت شهرم دور کردی و   چطور تا نیمه ی راه مرا سرگردانتر از همیشه به حال خود واگذاشتی.   آری به یادت می مانم تا زمانی که در رگهای خشکیده تنم قطره   های خون عشق تو نفس می زند.   از تو می نویسم تا زمانی که جوهر قلم وجود خسته ام از یاد   تو تراوش می کند.   از تو می خوانم تا زمانی که صدای تنهایی من با نت موسیقی   تو ترانه سرایی می کند.   از تو می گویم تا زمانی که لبان بسته ام با وجودت در خلوت   خیالم می خندد.   و با تو خواهم ماند تا زمانی که در فراسوی نگاهم و در آخرین   نقطه خیالم هنوز رنگ گذشته ی بودن تو باقی باشد.   و زمانی در نفسم خواهی بود که شکوه با هم بودنمان نفسم   را تازگی بخشد.   و زمانی در من خواهی مرد که توان بودن در من نباشد.   شاعر:آناهیتا قاسمی

  • متن دکلمه

    آینه   با توام روح زمستان خورده باغ ممنوعه ی باران خورده ماه ِ  در برکه شناور شده ام ، آخرین بوسه ی لب پر شده ام ،   روح من ، راهبه ی هر جایی ، زن ترین قسمت این تنهایی ،   مسخ آواره ترین پاییزم قعر آیینه فرو می ریزم   خوب من حال بدم را دیدی سالها جذر و مدم را دیدی   چشم ها  را به تماشا نگذار تنگ را  بر لب دریا نگذار ساعت واهمه را کوک نکن خانه را این همه مشکوک نکن   این همه سایه به دنبال نکش قفس کوچک من  بال نکش آخرین تجربه آغوشم قدمی دور شوی خاموشم خالی ام دور و برم تنهایی است نیمه ی بیشترم تنهایی است روح من ، راهبه سرگردان صورت آینه را برگردان   به همان سمت که باران بودم پسر خوب دبستان بودم   آسمانم ورقی کاهی بود مغزم  انباشته از ماهی بود   گیج می خوردم و زیبا بودم اولین کاشف رویا بودم   آسمان زیر سرم تا میشد شهر در پیرهنم جا می شد   فکر صبحانه فردا بودم سارق تنگ مربا بودم زندگی این همه بی رنگ نبود خواب گنجشک پر از سنگ نبود   باد در پنجره عریان می شد با دو خط برف زمستان می شد   چادر دخترکان دریا بود دانه های دلشان پیدا بود دختران سوره مریم بودند دلبران عوضی کم بودند   دفترم خانه موشک ها بود خواب من دزد عروسک ها بود   کودکی های درونم مردند گشنه بودند عروسک خوردند گشنه بودم ولعت حس می شد بودی اما خلاات حس می شد   آن زمان فکر شکستم بودی باد شلاق به دستم بودی این زمان بود و نبودم خطر است آفت از عافیتم بیشتر است   رگ خون مرده این کوچه منم سمت سرخورده ی این کوجه منم وسط کوچه به شب پیوستم بی تو از هر دو طرف بن بستم در بنندم همه جا زندان است در اگر باز کنم ... طوفان است ! تا مرا خانه امنی دیدی مثل طوفان به خودت پیچیدی   دردم  از هیچ کسی پنهان نیست حمل این خاطره ها آسان نیست   من کتک خورده ی  احساس خودم زخمی  معدن الماس خودم   این همه خانه گریزی کم نیست وزن این درد غریزی کم نیست با توام منظره ناپیدا  خانه گمشده در برمودا نیروانای من  ِ لا مذهب پس کجایی تو در این ساعت شب ؟   دیر کردی و به شب پیوستم بی تو از هر دو طرف بن بستم نرسیدن به تو آغاز کماست انقراض همه رویاهاست   تو سرابی و معما داری فقط از دور تماشا داری از نبود تو هوا پر شده است شعرم از بادنما پر شده است شعرها واژه تکانی کردند با نبود تو تبانی کردند این منم رهگذری بیگانه مرد شبهای مسافرخانه   از ملاقات خطر برگشته سایه ایی از دم در برگشته من به این حال بدی معتادم به جنونی ابدی معتادم   کار من زمزمه در بلوا بود بستری کردن یک رویا بود   کاش روزی که تو را می دیدم سر از ان معرکه می دزدیم   میله تا میله قفس دلتنگی است رفت و برگشت نفس دلتنگی است     پیش تو درد مجسم بودم من ...

  • متن دکلمه( همسفران عشق) از مهدی لقمانی

    همسفران عشق و رویای ما به حقیقت پیوست ، قلبهای ما به هم پیوست و زندگی آغاز شد… به تو رسیدم در اوج آسمان عشق ، این بود قصه ی من و تو و سرنوشت…. تو آمدی و دنیا مال من شد ، همه ی انتظار و دلتنگی ها و غصه ها تمام شد تو آمدی و عشق آمد و پیوند ما در کتاب عشق ثبت شد…. باور نداشتم مال من شده ای ، لحظه ای به خودم آمدم و دیدم همه زندگی ام شده ای عشق معجزه نیست ، حقیقتیست در قلب ها که پنهان است به پاکی عشق ، به لطافت با تو بودن و ما با هم آمده ایم که به همه ثابت کنیم معنای عشق واقعی را…. تو همانی که من میخواستم ، مثل تو کسی در دنیا نیست برایم ، مثل تو هیچگاه نیامد و نمی آید و نخواهد آمد ، تو اولین و آخرینی برایم…. و با عشق پرواز میکنیم ، میرویم به جایی که تنها آرامش باشد در بینمان، تا در یک سکوت عاشقانه و در اوج آرامش بدون هیچ غمی در آغوشت آرام بگیرم ! اینبار سکوت زیباست، چون درونش یک عالمه حرفهاست ، حرفهایی در دلهای من و تو ، که هم تو میدانی راز دلم را و هم من میدانم راز درونت را… و من ثابت کردم عشق هست ، تو همیشه هستی ، و روزی میرسد که ثابت خواهم کرد از عشقت خواهم مرد…. و من و تو همسفران عشقیم تا ابد ، این احساسم همیشه در قلبت بماند اثری از مهدی لقمانی

  • متن دکلمه (عشق) از علیرضا اذر

    لهجه ات را غلاف کن ای عشق زخمــی ام از زبان نـوک تیزت شمس مولای بی کسی ها باش بی خیــــال  شکــوه  تبریزت مثنوی ، زخم های تدریجی است مرگ آرام در تحمل بستر مثل ققنوسِ شمس برگشتن در مسیحایِ سردِ خاکستر دست هایم به کار کشتنم اند این جنایت به پاس بودن هاست شهرِ بی شعر نوش جان شما شاعر اینجا جنازه ای تنهاست دوست دارم به آسمان بزنم تا نگاهم به ماه برگردد می فروشم خدای نورم را روزگار ِ سیاه برگردد بیت، من را گرفته از خویشم اولم شعر بوده، عشق آخر شعر یعنی تمام آدم ها عشق یعنی علیرضا آذر عشق اما نهایتی مجهول بی حضورش اگر چه شب عالی است در تن فکرهای هر شبه ام باز هم جای خالی اش خالی است پشت ذهنم دهان سوراخی به خیال کلید وا مانده یا کلیدی به فکر سوراخی توی جیب جلیقه جا مانده آنور قفل های تکراری می پذیرم عمیق چاهم را دوزخت از بهشت آبی بهتر می کشم وزنه ی گناهم را چشم هایت کنار ماشین ها زیر پاهای شهر جان بدهند عابرین شلوغ بی سر و ته رد شوند و سری تکان بدهند جفت گیری گاو - آدم ها پای تابوت کرکسی مُرده ماهیانی که دیر فهمیدند کوسه از رنج بی کسی مُرده * باز روزی شریک جرمت را توی تار عنکبوت می بینی دست و پای ظریف جفتت را روی میز نهار می چینی توی بشقاب مهمان ها تکه های غرور خون بارت زیر چشمی تعارفی بزنی به لب و لوچه ی پرستارت مفصل و ساق استخوانت را به سگ هرزه ای نشان بدهی استخوان را به نیش خود بکشی رو به خود هم دمی تکان بدهی بعداز عمری خر خودت باشی یک نفر گردن کلفتت را مفت دریا به تخم ماهی ها یک نفر در طویله جفتت را...!!! از دهان تو خسته تر باشم زیر فحش تو جان به جان بدهم زیر فحش تو خوار مادر را به درک!! روی خوش نشان بدهم عشق یعنی علاج واقعه ای قبل از افتاد و بعد از افتادن عشق یعنی که نامه ای خوش خط به زن هیتلر فرستادن و بگویی که عاشقش هستی بچه ها هم تفنگ می گیرند عشق یعنی به تخم ماهی ها که هزاران نهنگ می میرند غرق در انتهای یک باور در تمنای صید مروارید زیر آبی و غافل از اینکه بچه میگو به هیکلت میرید! بی نفس از فشار یک پوچی در سراشیب تن پس از سیگار زیر لب آرزو کنی هر شب دست از این مَردِ بی پدر بردار... مثل کبریتِ بی خطر باشی هیزمی از تو گـُر نگیرد یا... مثل آتشفشان سردی که برف را ساده می پذیرد بعد... عشق یعنی بغل کنم زن را فکر زن جای دیگری باشد عشق یعنی زنی بغل کُندم فکر من جای دیگری باشد * جان این ایستگاه متروکه زنده کن لاشه ی قطارم را هیچ عشقی به مقصدم نرسید پس بده مهره های مارم را ضامنم را بکش که منتظرند بمب هایی که در مدار منند رو به صفری که می رسد بشمار لحظه در لحظه انتظارم را تشنه ی قطره های خون آبم در تکاپوی مرگ ِ من بودی نوش جان کن مرا حلال ...

  • متن دکلمه همرگ اثری ماندگار از علی اذر

        لیلی بنشین خاطره ها را رو کن   لب وا کن و با واژه بزن جادو کن   لیلی تو بگو،حرف بزن،نوبت توست   بعد از من و جان کندن من نوبت توست   لیلی مگذار از دَمِ خود دود شوم   لیلی مپسند این همه نابود شوم   لیلی بنشین،سینه و سر آوردم   مجنونم و خونابِ جگر آوردم   مجنونم و خون در دهنم می رقصد   دستان جنون در دهنم می رقصد   مجنون تو هستم که فقط گوش کنی   بگذاری ام و باز فراموش کنی   دیوانه تر از من چه کسی هست،کجاست   یک عاشقِ این گونه از این دست کجاست   تا اخم کنی دست به خنجر بزند   پلکی بزنی به سیم آخر یزند   تا بغض کنی،درهم و بیچاره شود   تا آه کِشی،بندِ دلش پاره شود   اِی شعله به تن،خواهرِ نمرود بگو   دیوانه تر از من چه کسی بود،بگو   آتش بزن این قافیه ها سوختنی ست   این شعرِ پُر از داغِ تو آتش زدنی ست   اَبیاتِ روانی شده را دور بریز   این دردِ جهانی شده را دور بریز   من را بگذار عشق زمین گیر کند   این زخمِ سراسیمه مرا پیر کند   این پِچ پِچه ها چیست،رهایم بکنید   مردم خبری نیست،رهایم بکنید   من را بگذارید که پامال شود   بازیچه ی اطفالِ کهنسال شود   من را بگذارید به پایان برسد   شاید لَت و پارَم به خیابان برسد   من را بگذارید بمیرد،به درَک   اصلا برود ایدز بگیرد،به درَک   من شاهدِ نابودی دنیای منم   باید بروم دست به کاری بزنم   حرفت همه جا هست،چه باید بکنم   با این همه بن بست چه باید بکنم   لیلی تو ندیدی که چه با من کردند   مردم چه بلاها به سَرم آوردند   من عشق شدم،مرا نمی فهمیدند   در شهرِ خودم مرا نمی فهمیدند   این دغدغه را تاب نمی آوردند   گاهی همگی مسخره ام می کردند   بعد از تو به دنیای دلم خندیدند   مردم به سراپای دلم خندیدند   در وادیِ من چشم چرانی کردند   در صحنِ حَرم تکه پرانی کردند   در خانه ی من عشق خدایی می کرد   بانوی هنر،هنرنمایی می کرد   من زیستنم قصه ی مردم شده است   یک تو،وسط زندگیم گم شده است   اوضاع خراب است،مراعات کنید   ته مانده ی آب است،مراعات کنید   از خاطره ها شکر گذارم،بروید   مالِ خودتان دار و ندارم،بروید   لیلی تو ندیدی که چه با من کردند   مردم چه بلاها به سرم آوردند   من از به جهان آمدنم دلگیرم   آماده کنید جوخه را،می میرم   در آینه یک مردِ شکسته ست هنوز   مرد است که از پا ننشسته ست هنوز   یک مرد که از چشمِ تو افتاد شکست   مرد است ولی خانه ات آباد،شکست   در جاده ی خود یک سگِ پاسوخته بود   لب بر لب و دندان به زبان دوخته بود   بر مسندِ آوار اگر جغد منم   باید که در این فاجعه پرپر بزنم   اما اگر این جغد به جایی برسد   دیوانه اگر به کدخدایی ...