متن کامل رمان گندم

  • دانلود کامل رمان گندم نوشته مودب پور

    دانلود کامل رمان گندم نوشته مودب پور

    سلام خوبین ؟لینک فصل ۶ را دوباره آپ کردم امیدوارم دیگه مشکلی نباشه در صورتی که مشکل داشتید دوباره بگید با تشکر از سورنا ... بابت فصل ۵ ... امروز هر چی دوست دارید دانلود کنید ....   لینک فصل ۶ تصحیح شد فقط دوستان فصل ۳-۲ بعد از او فصل یک و ۴ و ۶ گندم یه خورده حجمش زیاده در حدود ۶ مگ دیگه خودتون یه جوری باهاش کنار بیایید فصل اول  فصل دوم   فصل سوم   فصل چهارم   فصل پنجم   فصل ششم  فصل هفتم   فصل آخر پسورد هم هر جا خواست بگذارید lordesyah.blogfa.com ................................................... دانلود شیرین نوشته مودب پور دانلود رمان رکسانا نوشته مودب پور دانلود یلدا نوشته مودب پور عاشقانه برا پسرم نوشته تکین حمزه لو دانلود یاسمین نوشته مودب پور



  • رمان باورم کن

    رمان باورم کن برای دانلود خلاصه داستان :     آنید کیان دانشجوی مهندسی کشاورزی یه دختر شمالی که کرج درس میخونه. به خاطر توصیه ی یکی از استاد ها که پیشنهاد داده بود که برای بهتر یادگیری درس بهتره کار عملی انجام بدن و به طور مستقیم روی گل و گیاه کار کنن.بنا به عللی آنید تصمیم میگیره که به عنوان یه پرستار برای یه خانم سالمند توی یه خونه ی بزرگ که وسط یه باغه کار کنه که بتونه از باغش برای یادگیری رشته اش استفاده کنه.آنید مخصوصا” دنبال خونه ای میگرده که بدون عنصر ذکور باشه و خونه خانم احتشام بهترین جاست چون سالهاست که بچه های خانم احتشام خارج از کشور زندگی میکنن. همه چیز خوب پیش میره تا روزی که آنید از مرخصی میاد و ...  دانلود رمان باورم کن

  • گندم قسمت8

      کامیار _ چی شنیدی ؟ دلارام _ بابام داشت با مامانم دعوا میکرد و در مورد گندم یه چیزایی می گفت !کامیار _ چی می گفت ؟دلارام _ می گفت بچه سر راهی واسه ما آدم شده !کامیار _خب !دلارام _ می گفت به اون خواهرت بگو که اون ورقه رو که توش اسم ننه باباشو نوشتن در بیاره بهش نشون بده که بفهمه کیه ! می گفت حالا واسه ما اسم سانتی مانتال براش گذاشتن ! جاشه برم یواشکی در گوشش بگم اسمش عزت کچله ! به به ! چه اسمی !کامیار _ اینا رو بابات گفت ؟" دلارام سرشو تکون داد "کامیار _ مامانت چی می گفت ؟دلارام _ هی می خواست ساکتش کنه ! همه ش می گفت یواش عباس ! بچه ها میشنون !" دوباره زد زیر گریه و گفت "_ منم اون لحظه به قدر عصبانی بودم که دیگه نفهمیدم دارم چیکار می کنم !کامیار _ تو فکر نکردی داری چه بالایی سر این دختر میآری ؟!دلارام _ به خدا اصلا دست خودم نبود ! اون لحظه ازش متنفر بودم ! اگه همون موقع جلوم بود حتما میکشتمش !کامیار _ آخه چرا ؟!"دلارام ساکت شد و فقط گریه میکرد ! دست شو کشید و دوباره گفت "_ چرا ؟!دلارام _چون سامان عاشقش شده بود !" اینو گفت و سرشو انداخت پایین . کامیار یه خرده مکث کرد و بعد آروم گفت "_ تو سامان رو دوست داری ؟" یه دفعه گریه دلارام بیشتر شد و یه خرده بعد پنجره رو محکم بست ! من و کامیار همینجوری مات به همدیگه نگاه کردیم ! اصلاً این چیزایی رو که آخر گفت انگار از یه فاصله دور می شنیدم ! برام باور کردنی نبود ! هیچ فکر نمی کردم که دلارام عاشق من باشه .اونم اینقدر زیاد که به خاطر من یه همچین کاری بکنه ! اصلاً نمیدونستم که باید تو اون لحظه چه عکس العملی نشون بدم ! باید باهاش صحبت می کردم آرومش می کردم یا باهاش دعوا می کردم که چرا یه همچین کاری کرده ! چطور تا حالا متوجه نشده بودم که دلارام منو دوست داره ؟!برگشتم به کامیار نگاه کردم . اونم مات داشت منو نگاه می کرد ! دلارام پنجره رو بسته بود اما همون پشت پنجره داشت منو نگاه می کرد و گریه می کرد . کامیار یه خرده صبر کرد و بعد چند تا تقه زد به ششه که دلارام زود پنجره رو وا کرد ."کامیار _ بیا بگیر ! این همون نامه س ." دلارام اشک هاشو پاک کرد و نامه رو گرفت و گفت "_ به کسی چیزی نمیگی ؟کامیار _ نه برو بسوزونش که دست کسی نیفته ."دلارام نامه رو وا کرد و یه نگاهی بهش کرد و یه لبخند زد و گفت "_ بهم کلک زدی ! کاغذش کاغذ معمولیه ! کاغذ سالنامه نیس !کامیار _ تو کلک خوردی ! چون ترسیده بودی ، هول ورت داشت که نکنه حواست پرت شده باشه و واقعا تو کاغذ سالنامه نامه رو نوشته باشی !دلارام _ چرا اینکار رو می کنی ؟کامیار _ چه کاری رو ؟دلارام _ همینکه این نامه رو دادی به من .کامیار _ عشق مقدسه ! احترام داره ! الانم دیگه فرقی نمیکنه که کی اینکار رو کرده ...

  • رمان قصه ی عشق من

    رمان قصه ی عشق من

    باران ریز ریز و آهسته روی نورگیر ساختمان فرود می آید و صدای دل انگیزی را ایجاد می کند.صدایی رخوت انگیز که همیشه دوست داشتنی است و از شنیدنش هرگز خسته نمی شوم،از اوایل شب باران پاییزی شروع به باریدن کرده و بوی رطوبت ونم خاک همه جا را گرفته است.به محض باز کردن پنجره،این بوی طرب انگیز را عمیقا بر مشام می کشم و به یاد خاطراتم با باران همراه می شوم.پسر دو ساله ام «کیارش» به پایم چسبیده و می خواهد که بلندش کنم تا او هم بتواند بیرون را ببیند.همسرم جلوی تلویزیون نشسته است و هرازگاهی با لبخند به ما نگاه می کند.همانطور که کیارش را از زمین بلند می کنم و با خودم می اندیشم که سال های عمر ما چطور بسان برق و باد می گذرد و جز تلی از خاطرات تخ و شیرین بجای نمی گذارند.گاهی با یاداوری انها،حسرت روزهای شاد از دست رفته را می خوریم و دم نمی زنیم.نگاهم در دوردست ها گم می شود و خاطرات در ذهنم جان می گیرد...دو سالی بود که دبیرستان را به اتمام رسانده بودم و تصمیم داشتم برای کنکور آماده شوم.پدرم پسر ارشد یکی از خان های بزرگ طوایف بختیاری بود.سال ها بود که در شیراز زندگی زندگی می کردیم ولی اکثر تابستان ها و ایام تعطیل را به ویلایی که در یکی از بهترین مناطق ییلاقی و خوش آب و هوای شیراز داشتیم می رفتیم.این خانه نزدیک منزل پدربزرگم که حاضر نشده بود به شهر کوچ کند وهمان منطقه را برای زندگی انتخاب کرده بود قرار داشت.پدربزرگم مرد مستبد و خودرایی بود و برای وادار کردن به اطاعت از دستورهایش از هیچ راهی دریغ نمی کرد.پدرم هم جز به صلاحدید پدرش حرفی نمی زد و مانند غلام حلقه به گوش،فرامینش را اجرا می کرد.از ما هم می خواست که اطاعت کنیم و وقتی با اعتراض ما مواجه می شد می گفت:-درست نیست دل پیرمرد رو بشکونیم.خب یه عمره اینجوری عادت کرده که دستور بده و امر کنه!کاریش نمی شه کرد!قرار بود آخر هفته به منزل پدربزرگ برویم و سری به او بزنیم.حسابی از کارگرهای خانه اش کار کشیده و سورساتی به راه انداخته بود که بیا و ببین!هرگاه بنا بود که به آنجا برویم پدربزرگ از خانواده عمه نسرین هم دعوت می کرد تا به آنجا بیایند.عمو محمود و دو قلوهای زیبایش که خداوند بعد از چند سال نذر و نیاز به او بخشیده بود با پدربزرگ در یک خانه زندگی می کردند.مادرم و زن عمو محمود رابطه خوبی با هم داشتند و هرگاه یکدیگر را می دیدند،مانند دوخواهر کنار یکدیگر می نشستند و درد دل می کردند.عمه نسرین هم که زن امروزی و خوش برخوردی بود با همسران برادرانش صمیمی بود.او سه پسر داشت.پوریا که پنج سال از من بزرگتر بود،پیمان که همسن و سال خودم بود و پیام که سیزده سال داشت.کیمیا تنها خواهر من هم دو سال از من کوچکتر ...

  • گندم قسمت7

      کامیار _ نمیخواد ! اینو الان دست بهش بزیم ، بیدار میشه ! ولش کن ! _ پس یعنی یه پتویی چیزی نندازیم روش ؟! سردش میشه !کامیار _ آقا بزرگ میندازه ، پاشو بریم ." بلند شدم و با کامیار از تو اتاق رفتیم بیرون . آقا بزرگ بیرون تو راهرو واستاده بود تا دیدمش گفتم "_ آقا بزرگ یه پتو بندازین رو گندم . سرما میخوره .` ته سری تکون داد و بعد به کامیار گفت "_ حالا میخوای چیکار کنی ؟کامیار _ اول بریم به عمه اینا خبر بدیم که دل شون شور نزنه . بعدشم خدمت نویسنده این نامه برسیم !_ مگه میدونی کی نامه رو نوشته ؟! اصلاً کو اون کاغذش ؟!" کامیار کاغذ رو داد بهم . وازش کردم . یه دستخط کاج و معوج بود ! توش فقط نوشته بود " تو یه بچه سر راهی هستی !" همین !برگشتم به کامیار نگاه کردم و گفتم "_ آخه اینو کی نوشته ؟!کامیار _ نفهمیدی ؟_ از کجا بفهمم ؟کامیار _ بوش کن !_ چیکار کنم ؟!کامیار _ بو کن ! کاغذ رو بو کن ! عطرش برات آشنا نیس ؟!!" کاغذ رو بو کردم . راست می گفت ! ازش بو عطر می اومد اما خیلی کم !"_شاید عطر گندم باشه ! اما نه ! گندم یه عطر دیگه میزنه ! نمیدونم !" کامیار کاغذ رو ازم گرفت و گفت "_ من صاحاب این عطر رو میشناسم ! بیا بریم ." بعد برگشت طرف آقا بزرگه و گفت "_ این چه داستانیه آقا بزرگ ؟!" آقا بزرگه یه مرتبه سرمون داد کشید و گفت "_ من نمیدونم ! برین از خودشون بپرسین !" دو تایی سرمونو انداختیم پایین و از خونه آقا بزرگه اومدیم بیرون که گفت "_ آهای ! جایی نرین ! زودترم برگردین ! این بچه اگه بلند بشه و شماها رو نبینه هول میکنه ها !" کامیار یه چشم گفت و بازوی منو گرفت که یه داد کشیدم !"کامیار _ اه ... ! توام با این بازوت ! همه ش وسط دست و پاس !_ کامیار ! این عطر کیه ؟کامیار _ فعلا بیا تا بهت بگم . خودم مطمئن نیستم !" دو تایی راه افتادیم طرف خونه عمه م . همونجور که راه میرفتیم بهش گفتم "_ تو شک ت به کی میره ؟کامیار _ همین چند ساعت پیش ، بعد از دعوایی که آقا بزرگه با عمه اینا کرد ، آفرین اومد پیش من . مثلا اومده بود باهام حرف بزنه !_در مورد چی ؟!کامیار _ باغ ! میخواست خوارم کنه که برم تو جبهه اونا و یه کاری کنم که آقا بزرگ راضی بشه باغ رو بفروشیم ._ خب !کامیار _ داشت برام صغری کبری میچید !_ که چی ؟کامیار _ می گفت اگه این باغ فروش بره ، پول میاد دست مامانم و میتونیم باهاش چند تا آپارتمان شیک و ویلا و چی و چی و چی بخریم ! بعدشم تکلیف ماها روشن میشه._ تکلیف چی ؟!کامیار _ منم همینو ازش پرسیدم که گفت تکلیف من و تو دیگه !_ یعنی تکلیف تو و من ؟!" واستاد و یه نگاهی به من کرد و گفت "_ سامان به خدا همچین میزنم تو این بازوت که نعره ت هفت آسمون بره ها !_ واسه چی ؟!کامیار _ میگم تکلیف من و آفرین معلوم بشه ! اونوقت میگی تکلیف تو و من ؟!_ خب ...

  • گندم قسمت4

      کامیار _ نه نه نه ! من درختای جوون و نهال ها رو گفتم ! این درختا که دیگه همه پیر شدن و امروز فرداس که ریشه شون کرم بذاره ! اصلاً میدونین چیه ؟ باید از همین امشب هر کدوم از ما یه تیر ورداریم و بیفتیم بجون این درختا ! صبح نشده باید این باغ رو صاف و مسطح تحویل بدیم ! اصلاً وظیفه هر ایرانی اصیله که درختای کهن رو از بیخ و بین در بیاره ! شما اگه کمی دقت بفرمایین تو این چند ساله خدا رو شکر خدا رو شکر ما ایرانیا وظیفه مونو به خوبی انجام دادیم ! با حداکثر قدرت و توانمون ، افتادیم به جون این مملکت و با سعی و کوشش رسوندیمش به اینجا ! ببخشین ، اسم شما چیه ؟ چطور من تا حالا افتخار زیارت شما رو نداشتم ؟! _ من نگین هستم .کامیار _ به به ! چه اسم قشنگی ! خوش به سعادت اون انگشتری که شما نگینش باشین . اجازه بدین من الان میام خدمتتون و تز کلی م رو در مورد طبیعت براتون شرح میدم !"اینو گفت و اومد بلند بشه بره که دستش رو گرفتم و نذاشتم بلند بشه و بهش چپ چپ نگاه کردم که گفت "_ اصلاً چرا شما پشت من واستادین ؟ زشته به خدا ! تشریف بیارین اینجا بشینین تا من تکلیف این باغ رو معلوم کنم . سامان بلند شو برو یه جا دیگه بشین ببینم !" همه ساکت شده بودن و کامیار رو نگاه می کردن . نگین همون طور که از پشت مبل کامیار می اومد جلو گفت "_ پس تکلیف آقا بزرگ چی میشه ؟!کامیار _ اونش با من ! شما اینجا بشین تا بهت بگم . خودم هر جوری شده راضی ش می کنم . به شرطی که شما مرتب با من در ارتباط باشین و به کمک همدیگه مشکل رو حل کنیم . پاشو سامان ! مگه نمیبینی خانم سر پا واستادن ؟" مجبوری از جام بلند شدم و نگین یه تشکر ازم کرد و نشست رو مبل و گفت "_ اگه راضی نشدن چی ؟کامیار _ خب می کشیمش ! اصلاً با همون اره ها و تبرها تکه تکه اش می کنیم . یعنی میدونین چیه ! عمر واسه پیرمرد ۷۰ ساله ، واسه پیرزن ۶۰ ساله کافیه ! این حاج ممصادق نزدیک ده سالم اضافه بر استاندارد جهان عمل کرده . تازگی هام چند تا گردو ته باغ کاشته و اون دفعه به من می گفت منتظرم گردوی اینا رو نوبر کنم ! شما غافلین که گردو چند سال طول می کشه تا به بار بشینه ؟ حداقل هفت سال ! ببخسین فضولی می کنم ! اما شما در این معامله ذینفع هستین ؟ یعنی اگه این درختا قطع بشه واسه شما استفاده ای داره ؟" نگین که می خندید و چشم از کامیار ور نمیداشت گفت "_ من دختر آقای فتحی هستم .کامیار _ اه ...! شما دختر عمر و عاصی پس !نگین _ بله ؟!کامیار _ مگه همون آقای فتحی رو نمیگی که نقش عمر و عاص رو داشت ؟!نگین _ نخیر ! ما با ایشون نسبتی نداریم . پدر من رو کار برج سازی هستن .کامیار _ آهان ! که اینطور ! حتما قرار ایشون این برج رو بسازن ؟نگین _ اگه مشکل اینجا حل بشه .کامیار _ حتما حل میشه ! چرا حل ...

  • گندم قسمت22

      _ در ضمن از حکمت م خوشم اومده ! _ از کی ؟!!!!!!کامیار _ کری ؟!_ حکمت ؟!!!!!!کامیار _ چرا داد میزنی ؟_ باید چشما تو درویش می کردی !کامیار _ چرا ؟_ خیانت در امانت !کامیار _ هیچ خیانتی در کار نیس ._ پس چی ؟!!_ به نصرت میگم ." زدم زیر خنده و گفتم "_ پس گرفتار شدی !!کامیار _اصلاً تو خیالمم فکر نمی کردم نصرت یه همچین خواهری داشته باشه !_ میخوای به نصرت چی بگی ؟کامیار _ ازش اجازه می گیرم که یه چند بار با حکمت بریم بیرون . باید ببینم خلق و خوش چه جوریه ! شاید قسمت حکمت م من بودم ؟!_ بیچاره حکمت !کامیار _ زهرمار !_ فکر کنم یه خرده از تو قسمت حکمت بیچاره بشه !کامیار _ منو اینطوری شناختی ؟_ مگه میشه تو جونور رو کسی بشناسه ؟!!کامیار _ باید یه جوری به نصرت کمک کنیم ! عجیب ازش خوشم اومده !_البته بعد از دیدن حکمت !کامیار _ تو خیلی به شخصیت من توهین می کنی ! اذیتت میکنم آا!_ غلط می کنی ! رسیدیم بابا ! کجا داری میری ؟!کامیار _ چه میدونم ! حواس برم نمیذارن که ! این دختره پاک ....." یه مرتبه جلو کافی شاپ چشمش افتاد به چند تا دختر "_ این دختره پاک چی ؟" همونجور که چشمش به دخترا بود گفت "_ این دختره اگه " پاک " یادش نره بهتر درس میخونه !_ مرده شور اون دلت رو ببرن که دقیقه به دقیقه به یه طرف متمایل میشه !" رفت یه گوشهٔ پارک کرد و پیاده شدیم و رفتیم طرف کافی شاپ و تا رسیدیم جلوش ، کمیار به دخترا گفت "_ خانما سلام عرض میکنم ." دخترا یه سری بهش تکون دادن که گفت "_ ببخشین شما نمیدونی این کافی شاپ کجاس؟! الان یه ساعته که داریم دنبالش می گردیم !" دخترا زدن زیر خنده و یکی شون گفت "_ همینجاس ! الان جلوش واستادین !کامیار _ منکه جلو شما واستادم ! به شمام که نمیخوره کافی شاپ باشین !" دخترا دوباره خندیدن و یکی دیگه شون گفت "_ پس به ما میخوره چی باشین ؟کامیار _ شیرینی سرای قند و عسل واقع در بیست متری کندو!" دوباره همه شون زدن زیر خنده ، یکی دیگه شون گفت "_ لطفا برگردین !کامیار _ من اگر تیکه تیکه مم کنن امکان نداره از اینجا برگردم !" بازم دخترا خندیدن و همون دختره گفت "_ منظورم اینه که پشت سرتون رو نگاه کنین !" کامیار برگشت و یه نگاهی به کافی شاپ کرد و گفت "_ اه ....! اینجا که قصابی بود ! چطور یه مرتبه عوض شد !" دخترا مرده بودن از خنده . دستش رو گرفتم و آروم بهش گفتم "_ بیا بریم تو ! خجالت بکش !کامیار _ من نمیام تو ! می ترسم شاگرد قصابه یه بلا ملایی سرم بیاره ! تو برو ! من همینجا پیش این خانما میمونم !"آروم بهش گفتم "_ بدبخت بیا ببین تو چه خبره !" یه نگاهی از پشت شیشه که حالت رنگی رفلکس دار داشت کرد و یه مرتبه گفت "_ اه ....! راست میگی آ ! قصابی کجا بود اینجا ! خانما ببخشین ، نشونی مونو پیدا کردیم . از راهنمایی تون ممنون !" یکی از دخترا ...

  • گندم قسمت3

      بلند شدم و یه نوار گذاشتم و دوباره دراز کشیدم رو تخت . اینقدر از خودم بدم اومده بود که نگو ! چرا باید حتی برای یک ثانیه هم که شده یه همچین احساسی نسبت به کامیار پیدا کنم ! دیگه اصلاً نمی خواستم به گندم فکر کنم ! کامیار برام خیلی عزیز بود . در تموم مدت عمرم برام مثل یه پناهگاه بود ! چندین بار به خاطر اشتباهاتی که من کرده بودم ، اون تنبیه شده بود ! وقتی خیلی کوچک تر بودیم و من با توپ یه شیشه رو شیکونده بودم و فرار کرده بودم ، اون جریان رو گردن گرفته بود و کتک مفصلی خورده بود ! وقتی از درخت زردآلو رفته بودم بالا و شاخه اش شکسته بود ، باز اون گردن گرفته بود و تنبیه شده بود ! حالا ممکنه که این کارا خیلی بی اهمیت باشه اما در زمان خودش ، وقتی کوچیک بودیم و هر کدوم از این کارا رو می کردیم و قرار می شد که تنبیه مون کنن ،واقعا برامون وحشتناک بود !یه دفعه انگار که تو خواب از یه جای بلند افتاده باشم پایین ، دلم یه جوری شد و یه احساس خیلی خیلی عجیب توم ایجاد شد ! یادم افتاد که کلاس دوم راهنمایی بودیم ، یه روز که برف اومده بود ، کامیار با گلوله برف زد تو صورت دختر همسایه مونو فرار کرد ! پدر و مادرش اومدن در خونه مون شکایت ! کامیار که اصلاً گم شده بود ! آقا بزرگه وقتی جریان رو شنید خیلی عصبانی شد و برای اینکه دیگه کامیار از این کارا نکنه و مثلا تربیتش کنه ، یه ترکه از درخت کند و گذاشت لای برف ! می خواست وقتی کامیار برگشت حسابی کتکش بزنه ! اون روز وقتی فهمیدم که قراره چه بالایی سر کامیار بیاد ، براش خیلی نگران شدم ! آخه آقا بزرگه هیچ وقت کسی رو تنبیه نمی کرد اما وقتی می کرد بدجوری می کرد !یادمه خیلی محکم رفتم و جلوی آقا بزرگه واستادم و گفتم " آقا بزرگ ! گلوله برف رو من زدم ." حالا که یادش می افتم چقدر خنده ام می گیره !اون روز آقا بزرگه نگاهی به من کرد که هیچ وقت یادم نمیره ! نگاهی همراه با تعجب و ناباوری !ترک رو از لای برف درآورد و به من گفت که دستامو بیارم بالا ! منم همین کار رو کردم اما چقدر ترسیده بودم خدا میدونه ! خلاصه همینجور که دستام بالا بود آقا بزرگه که تو چشما و صورتش هم مهربونی بود و هم عصبانیت ، آروم بهم گفت " میدونم کار تو نبوده ، اما حالا که به خاطر رفیقت می خوای فداکاری کنی ، مردونه فداکاری کن !"چهار تا ترکه گذاشت کف دست من ! هر کدوم رو که میزد و بلند می کرد ، جاش خون از کف دستم میزد بیرون !ترکه ها رو که خوردم با اینکه از درد بغض تو گلوم جمع شده بود و از درد می خواستم نعره بزنم ، نه گریه کردم و نه نعره زدم و نه دستمو کشیدم عقب !وقتی تنبیه تموم شد ، آقا بزرگه که اشک تو چشماش جمع شده بود یه نگاهی به من کرد و لبخندی بهم زد و رفت ! حالا چقدر سرزنش ...