مدل تاپ وشلوارک

  • تاپ شلوارک

    تاپ شلوارک



  • رمان آنتي عشق

    دلم میخواست بمیرم... یعنی همش تقصیر اون عسل مادر مرده بود. این دختره یه کلمه نمیتونست بگه که برادر داره... با تاپ و شلوارک ... خدایا... کاش با همون لباس کاراته میومدم بالا ... من احمق اگه اون تاپ وشلوارک و زیر لباسم نمیپوشیدم مجبور نمیشدم که اون رویی و دربیارم و با زیریه جلوی داداش نره خرش جولون بدم... خاک بر سرم کنن با این تز دادن های بیخودم.هامین صدام کرد.این دیگه چی از جونم میخواد. بابای من اینقدر منو چپ چپ نگاه نمیکنه که این پسره ی فرنگی ... صبر کن ببینم این تو اون خراب شده هم بقیه که از کنارش رد میشدن ومجبور میکرده که روسری سرشون کنن؟؟؟ هاااان؟بی اهمیت به اینکه بهم اشاره کرد تا سوار ماشینش بشم سوار پراید مهراب شدم که هنوز دستم بود. خوب اون با یه پای نداشته اش چی جور میخواست رانندگی کنه؟ خوب حق بود که دست من باشه تا هر وقت که اوفش خوب بشه... سوار شدم وهامین جلو اومد وگفت: تو واقعا نمیدونستی ؟-چیو؟هامین: اینکه پرهام خونه است؟-هه...من اصلا نمیدونستم که عسل برادر داره...هامین لبهاشو تر کرد وگفت: از بچگیتم ریلکس بودی مرضیه... یادته جلوی پسر همسایه افتادی تو استخر... بعد بلوزت گیر کرد به پله ها و پاره شد...دنده رو خلاص کردمو گفتم: اره ... از برکات هول دادن شما بود...خندید وگفت: هیچ وقت یادم نمیره که چطوری با اون تاپ پاره پوره جلوی من و افشین رژه رفتی... یادته چطوری گریه میکردی؟ امان از تو مرضیه...استارت و زدم اما ماشین روشن نشد.به هامین گفتم: همیشه همین بودی ... نه هامین! خداحافظ....اخم هاش تو هم رفت .... خوشش نمیومد بهش بگم همین... وقتی اون به من میگفت مرضیه.... والله. دوباره استارت زدم.. اونم به سپر عروسکش تکیه داده بود و به من زل زده بود.این لعنتی هم معلوم نبود چه مرگشه که روشن نمیشد.... ده بار استارت زدم اما انگار نه انگار... باید به هامین میگفتم که ماشین و هول بده؟خودم پیاده شدم.. لعنتی کوچه سربالایی بود زورم نمیرسید ماشین و جا به جا کنم.... با این حال تلاشمو کردم . هامین هم زل زده بود به من. درواقع منتظر بود که خواهش کنم بیا کمک کن ماشین و هول بدیم... عمرنات!!!بعد کلی زور زدن ... زنگ خونه ی عسل اینا روزدم.عسل خودش جواب ایفون رو داد.ازش خواهش کردم همراه برادرش بیان تو کوچه جلوی در...عسل هم فوری گفت باشه ...منم یه نگاه پیروزمندانه به اون پسرک سفید پوش که خودشو شبیه این خرسای ویترینی کرده بود انداختم. خاک بر سر اخه سفید رنگ پسره؟ نه من بدونم؟ چه عروسی هم کرده خودشو... جان من قیافه رو نگاه... فدای یه وری وایستادنت...اخی مهرابم همیشه همینجوری یه وری وایمیسه...پرهام وعسل در وباز کردن.پرهام با شیطنت گفت: جلوی در خونه ی ما کنگره گرفتید؟رو بهش که بلوز طوسی ...

  • رمان دوراهی عشق و نفرت

    عاقل اندر سفیهانه نگاش کردم وگفتم:-باشه چشم ..حتما امر دیگه ای نیست؟خندیدزیره لب گفتم: زهره مارومشغول خوردن سان شاینم شدمنیم ساعتی گذشت...یهو در کافی شاپ باز شد و2تا شون با هم وارد شدند....تو اولین نگاه اولین چیزی که از این 2تا دوست به چشم می اومد خوش لباسیشون بود......حاضر بودم شرط ببندم تیپ هر کدومشون 1میلیون می ارزید........سامان نزدیک اومد وگفت:سلام خانوما ... وروبه ایدا گفت:سلام عزیزم وگونه ی ایدا رو بوسیدایدا اصولا خیلی ریلکس بود وتو رابطه ی فیزیکی با پسر ها راحت بود...ایمان-ســــــــــلام...شادی-به به سلام...بابایی!!!!!!!خندید ونگاهش مستقیم اومد رو من و با لحن خاصی گفت:-سلام شیوا خانومبه سردی گفتم:-سلام.....تو پرش خورد اصلا ازقیافه اش معلوم بود.....سری تکون داد وصندلی رو عقب کشید وپیش سامان نشستسامان-چه خبره...دوره همی گرفتید؟؟؟؟؟؟؟؟؟ایدا-به افتخاره شیواستسامان-چه خبره ؟ایدا-شاغل شدهایمان-جدا؟....کجا؟چه شغلی؟من-طراحی صنعتی...تو یه شرکت مرتبطشسامان-طراح ارشد شدی؟من-نه بابا..اخه ما جوجه طراح هارو چه به ارشدی؟ایمان-خیلی دلشون هم بخواد..خانومی به این نازی طراحشون بشهمثل سیب زمینی نگاش کردم وگفتم:-داری مخ میزنی جوجه؟بچه ها از خنده تپق زدندایمان-زمان میبره ولی راحته...شادی-اوی ی ی...سیبیل هام وندیدی داری تو روم به خواهرم نخ میدی؟ایمان خندید وگفت:سیبیل هارو داداش...شادی-نچ نچ نچ...تو واین پسره چلغوز ابروی هرچی مرده بردید..فقط مونده بند بندازید تو صورتتونسامان-چلغوز باباته..بچهشادی-بچه باباته ...بچهایدا-چه خبرها تو این یه هفتهfadeشده بودید!!!!سامان-کار داشتیم...ایمان جاشو با ایناز عوض کرد وکناره من نشست....ایمان چند لحظه خیره نگام کرد وبعد یهو گفت :نمیشه..من-چی؟ایمان-خوندن مغزت کار سختیهلبخند مرموذی زدم وچیزی نگفتمایمان-میشه بپرسم این همه غرور وگستاخی وسردی از کجا نشات میگیره؟من-من مغرورم؟ایمان-دیوونه وارخندیدم وگفتم:-اون وقت تو چرا از این دختر مغروره سرده گستاخ خوشت میاد؟ایمان-متفاوتی...من-شاخ دارم یا دم؟ایمان-نگاهت...راه رفتنت ..تیپت ..حرف زدنت..همه چیزت متفاوتهدقیقا تموم این هارو حسام هم بهم گفته بود تعجبی نکردم..من-تو 2فعه بیشتر نیست منو دیدی این اطلاعات رو از کجا جمع کردی؟یه تای ابروش وبالا انداخت وگفت:-از 3کیلو متریم..یه دختر رد بشه..میفهمم چه کارستبا خنده گفتم:-اوه...چه افتخاره بزرگی واقعا؟خندیدسامان-میخواهید اینجا بمونید؟بریم یه جای دیگهایدا-مثلا کجا؟شادی-یه جا که بچه ها میرند...سرزمین عجایبمن وایدا خندیدیم ودست هامون وزدیم بهمسامان به شادی نگاه کرد وگفت:-قد واندازه ...اندازه ی نره خره ولی عقل زیره خط فقرهشادی-حالا ...

  • رمان ازدواج صوری-2-

    *رمان ازدواج صوری- هااان؟ - سو گل اون کلید ..از بالا تا پایینمو رصد کرد. یهو اومد تو که منم مجبور شدم بیرم عقب. در بست وبا صدای عصبی گفت: تو همیشه اینجوری میای دم در؟به قیافه ی خودم جلو ایینه دم در نگاه کردم. وایـــــــــی! حالا چی کار کنم؟ ای خاک بر سرت که اینقدر حواس پرتی! قرار نبود این اتفاق بیوفته، قرار نبود باراد هیچ وقت منو اینجوری ببینه. هیچ وقت! ولی صبر کن نباید کم میاوردم. با خونسردی گفتم:بر فرض که اینطوری بیام به کسی چه؟دستشو کشید لای موهاش وبا لحن تحدید امیزی گفت: ببین خانوم خانوما برام مهم نیست زنمی یا که نیستی ،برام مهم نیست این ازدواج دائمی یا موقتی ولی بزار یه چیزی رو برات روشن کنم، وقتی کسی وارد خانواده ی من میشه چه دائمی یا موقتی باید اخلاق منو تحمل کنه ممکنه از این حرفی که میزنم خوشت نیاد ولی خوب گوشاتو وا کن تو وقتی با من ازدواج کردی حتی اگرم موقتی باشه قبول کردی زنم من باشی پس دیگه اینجوری نیا دم در ( با ارامش گفت) خوب؟ سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم. نمی دونم چرا قلبم داشت میومد تو دهنم و از غیرتی شدنش خوشم اومد. به هر کیه که از غیرتی شدن شوهرش خوشش نیاد؟ یه صدایی تو مغزم گفت: دلتو زیاد خوش نکن. اون که تورو دوست نداره نکنه تو دوسش داری؟سرمو محکم تکون دادم. با صدای زنگ تلفن دویدم سمتش.- بله؟ -سلام دختری!صدای بسته شدن در حاکی از رفتنش بود. نفسم محکم بیرون دادم.- سلام مامان.- چطوری؟ -خوبم مرسی. – همه چی میزونه؟ - اره خدا رو شکر.( مثل سگ دروغ می گفتم)- زنگ زدم بگم با تقاضای وامم موافقت شده.– راست میگی؟ قلبم اومد تو دهنم.- اره.ولی..–چی؟- قبل از من دو نفر تو نوبتن. کار اونا که جور بشه حاج اقا گفته با وام منم موافقت میشه!( حاج اقا کریمی خیر محلمون)- پس باید صبر کنم؟-اره گلم. من باید برم صدام کردن. بعدم تلفن قطع کرد. با ناراحتی از جام بلند شدم ورفتم سمت در. از ترس اینکه نکنه دوباره باراد باشه بلند پرسیدم: کیه؟ صدای مردونه ای گفت: سلام ببخشید! سیامندم. اگه میشه در باز کنید.- یه لحظه.سریع دویدم تو اتاقم وچادرم از جا نمازم در اوردم. بعدم سرم کردم وبدو رفتم دم در.در باز کردم. ای نامرد لامصب همون رنگ لباس خونه ی مردونه ی مورد علاقمو پوشیده بود. تی شرت زرد وشلوار سبز. موهاشم داده بود بالا.- سلام ببخشید مزاحمتون شدم اینو مادرم درست کرده بفرمایید! و یه کاسه اش رشته داد دستم.- دستتون درد نکنه چرا زحمت کشیدین. کاسه رو ازش گرفتم. – خواهش می کنم چه زحمتی! فقط ببخشید برادرتون هست؟ برادرم؟؟ برادرم کی بود؟نکنه منظورش ..؟- نه پیش پای شما رفتن. – خوب پس بهش میرسم! فعلا. بعدم رفت منم در بستم. بعدا بهش میرسم؟؟ چمیدونم والا! گیر یه مشت خل ...