مرکز فروش مانتو اریکا در اصفهان

  • رمان سوگلی سال های پیری

    رمان سوگلی سال های پیری فصل 1   چشمامو گرد کردم و به صورت مامان زل زدم و با صداي بلند گفتم:- ن... مي.... خوام. همه اش سه بخشه. مي فهميد مادرِ من؟ دارم فارسي حرف ميزنم.مامان با حرص گفت:-آخه چرا؟ تو يک دليل منطقي بيار. ما هم مي گيم چشم.کلافه پوفي کردم:- بعد از اين همه حرف زدن و دليل آوردن? هنوز ميگين ليلي زنه يا مرد؟مامان دست هاشو به کمرش زد:-والا? تو فقط يک دليل آوردي که من و بابات قبول نکرديم چون غير منطقي بود. پسر مردم چه عيبي داره؟ خوش قد و بالا نيست که هست. تحصيل کرده نيست که هست. خانواده دار نيست که هست. پولدار نيست که هست. از همه مهمتر با اين ادا اصولهاي تو چند ماهه که پا پس نکشيده.لب هامو جلو دادم و گفتم:- اينو يادتون رفت بگيد پير نيست که هست.صداي عصبيش رو ول کرد:- سي و هفت سال کجاش پيره؟ والا تو هم همچين دختر بچه نيستي! بيست و چهار سالته.باز هم کلافه پوف کردم:- همش سيزده سال اختلاف سنِ ناقابل! .... اون هم چه عدد نحسي.مامان دست هاشو توي هوا تکون داد:- لا اله الا ا... از دست دليلهاي بي منطق اين دختره.قري به گردنم دادم:- در هر صورت دوست ندارم که اختلاف سنيم با شوهرم زياد باشه. شما که نمي خواي باهاش زندگي کني! من بايد با عقايد عهد قجريش کنار بيام.مامان با چشم هاي درشت شده گفت:- يکي ندونه فکر مي کنه اون از زمان ناصرالدين شاه اومده تو رو بگيره. سيزده سال اختلاف سن که زياد نيست. من از بابات يازده سال کوچکترم تو براي دو سال ناقابل داري ادا درمياري.با ابروهاي بالا رفته گفتم:- زمان شما فرق مي کرد مادر من، الان قرن اتمه و اينترنت. اختلاف فکري بين نسل ها خيلي زياد شده. الان فاصله پنج ساله بين خواهرو برادرها از نظر اختلاف فکري يک قرن حساب ميشه. مامان با عصبانيت غريد:- همين اينترنت و فِس توکه که شما ها رو بدبخت کرده. قبلنا يکي ميومد خواستگاري، دختره وقتي پدر و مادرش تاييد ميکردن مي گفت چشم. حالا همه دوست دارن اول عاشق بشن. شوهراشون کلاس هاي بدن سازي رفته باشه و هزار تا بهانه و کوفت و زهر مار ديگه.از اينکه مامان فيس بوکو اشتباهي گفته بود پخي زدم زير خنده. تو دلم گفتم:- قربون دلت ساده ات بشم مامان جان? که هنوز تو پنجاه سال پيش زندگي ميکني.مامان با ديدن خنده ي من سرش رو به نشونه تاسف تکون داد و گفت:- بايدم بخندي يه الف بچه دو تا خانواده رو منتر خودش کرده و ميخنده.با ذوق از اين که دست آويزي براي شونه خالي کردن پيدا کرده بود گفتم:- آي قربون دهنت مادر من. خودت گفتي يه الف بچه. اصلا ميدوني چيه؟ من نميخوام ازدواج کنم. ميخوام فوقمو که گرفتم? دکتري شرکت کنم.حالا اينم بهونه م بود ها! اصلا آدمي نبودم که بخوام مخمو واسه قبول شدن در آزمون دکتري خالي کنم. اونم چه ...



  • زندگی واقعی 3

    روی تاب زنگ زده نشستم و شروع کردم پا هام رو تکان دادن.باغ تقریبا منظره ی زیبایی نداشت.پیدا بود مدت زیادی کسی به آنجا رسیدگی نکرده.گذشته از این حرف ها دلم خیلی گرفته بود.از اخلاق گند مهیار دل گیر بودم.تصویر من از عشق چیزی غیر از این ها بود.تصویر دعوا،تند خویی،قهر و شکستن دل یکدیگر...�مه ی این ها بین من و مهیار بود و در ذهن من نبود.حالا مطمئن بودم مشکلی در زندگی مهیار وجود داره اما...چه مشکلی رو نمی دونم‏‏!‏...-به به ثنا خانوم‏!هنوز نیومده دل این مهیارو بردی ها‏!‏................. خیلی نگهانی با ضربه ی دست سامان به کمرم از جا پریدم.ستاره محکم بهم چسبید و با خوش حالی داد زد:دیدی گفتم دوستت داره ثنا؟می دونستم.لبخند کمرنگی زدم.سامان گفت:چیه مثل این که گرفته ای‏!‏ستاره دست هایش را بهم مالید و شادمان گفت:‏هول قبل از ازدواجه.سامان ابرویی بالا انداخت و گفت:خجالت بکش.ثنا هم مزدوج �د.تو چرا با این سنت ازدواج نمی کنی؟‏!بیست سالته دیگه‏!‏ستاره با اخم گفت:اوه به من چه؟‏!ثنا زود ازدواج کرده‏!‏...ببین ثنا همه رو انداختی به جون من.بعد دوباره با هیجان به سمتم برگشت و در حالی که خرکیف شده بود گفت:اما دیدی دوستت داشت؟دیدی درست فهمیدم؟باید سور �دی‏!‏ا و و و و و و ه‏!‏‏!چنان میگه باید سور بدی انگار پسر رئیس جمهورو تور کردم‏!‏سامان ابرویی بالا انداخت و گفت:پس قضیه از خیلی وقت بیش بوده نه؟‏!اما می شه بگی چه طوری فهمیدی مهیار ثنا رو دوست داره؟‏!‏ست�ره دست به سینه شد و با افتخار جواب داد:از طرز نگاه هاش به ثنا.سامان پوزخندی زد و گفت:آهان‏!الآن تو چشمای من نگاه کن و بگو کیو دوست دارم‏!‏ستاره نگاهش رو از سامان گرفت و زمزمه کرد:دیوونه‏!‏به سامان که سر به سر ستاره می گذاشت.هر چند حرف های سامان واقعیت تلخی رو تداعی می کرد.شاید راست می گفت.از نگاه نمی شد چیزی فهمید.حتی از حرف ها و ابراز علاقه های صریح هم نمی شد چیزی فهمید.چه برسه به...نگاه.اصولا پسر ها دیدگاه منطقی تری نسبت به دختر ها دارند.اما...من هم یکی از همنا دختر ها...حاضر بودم به خاطر مهیار بی منطق و چشم بسته پا در راهی بذارم که تا به حال تجربه نکرده بودم.-زود باش ثنا.إإإ‏!‏‏!لوازم آرایش؟‏!تو که آرایش نمی کردی‏!‏‏!‏با ذوق نگاهم رو از آینه گرفتم و به سمت مهیار رو کردم.کمی رژ گونه و رژ لب زده بودم.چند دانه از زیر ابرو هام رو هم برداشته بودم.همه ی این ها هنر دست ستاره بود.لوازم آرایش رو اون بهم داده بود و ابرو ها رو هم اون برداشته بود.می تونستم بگم واقعا زیبا شده بودم‏!دلم می خواست تأثیرش رو در چهره ی مهیار ببینم.نگاه مهیار روی صورتم به گردش در اومد.روی گونه ها...و لب هام...لبخند کمرنگ ...

  • رمان طلایه ۲۸

    از ماشین شیدا پیاده شده و وارد رستوران که ان وقت ظهر خلوت بود شدیم.گفتم: -من احمق رو بگو می گم این شیدا چرا این قدر راه رو دور کرده! شیدا با حالت همیشگی اش که به آدم های نادان نگاه می کرد،بهم خیره شد و گفت: -آره می دونم شما آن مغز کوچیکت همیشه به جای چیزهای اصلی به جاده خاکی ها و بیراهه ها فکر می کنه. خلاصه دو سه ساعتی با شیدا بیرون بودم،شیدا هم کلی تو گوشم خواند که حواسم به زندگیم باشه و هر چه زودتر اب سیاست کاری کنم گلاره برا یهمیشه خودش برود،نه این که با زور اردوان،چندبار وسوسه شدم همه ی اونچه تو دلم مانده بود بگویم تا یک راه کار درست و حسابی جلوی پایم بگذارد ولی پشیمان شدم نگاهش به من عوض شود،اخه او هم مثل اردوان فکر می کرد من از آن دخترهای خیلی ساده و نجیب هستم.با این که اگر آن شب چنان مشکلی برایم پیش نمی آمد شاید هردوی آن ها بودم ولی خب،اگر می گفتم،شاید عذر و بهانه قابل قبولی نبود. شاعت نزدیک چهار و نیم بود که شیدا مرا جلوی خانه پیاده کرد و کلی هم سفارش کرد،هر اتفاقی افتاد رویش حساب کنم و بعد رفت. احساس می کردم تا حدی فکرم بازتر شده و با نگاه واقع بینانه تری به زندگیم نگاه می کردم وارد خانه شدم.اردوان تو اتاق ورزش بود و داشت با این دستگاه های سنگین کار می کرد از لای در نیمه باز دیدمش با آن لباس ورزشی جذب،حسابی قلبم را لبریز می کرد.اردوان چنان زیر دستگاه وزنه های سنگین را تکان می داد و بر صورتش عرق نشسته بود،که واقعا با یک ان دیدنش تمام نصیحت ها و همه ی هشدارها از صفحه ی ذهنم پاک شده بود.حالا به میزان عشقم نشبت به او بیشتر واقف می شدم.چقدر دوست داشتنم برایم شیین بود طوری که مرا از همه عالم و آدم جدا می کرد.چشم های مهربانش بی اختیار اسیرم می کرد و ان نگاه جادوگرش اغوایم می نمود.مگر چه جرمی بود که آدم عاشق شوهرش باشد،مگر چه اشکالی داشت من هم همچو او به عشقم اعتراف کنم.کاش گلاره نامی وجود نداشت و کاش آن شب کذایی هم طی نمی شد،در همین افکار بودم که اردوان حوله ی دستی اش را از روی دستگاه برداشت و از روی ان بلند شد سریع خودم ا عقب کشیدم و مثل دزدها به سمت در فرار کردم،یعنی همین الان وارد شدم و در حالی که الکی در را بهم می زدم به اردوان که تازه از اتاق خارج شده بود گفتم: -سلام،من می رم بالا برات فسنجون درست کنم. اردوان خندید و گفتم: -سلام از بنده ایت،خوش گذشت؟خانواده ی شیدا خانم خوب بودند؟بهشون گفتی دیگه به چشم یه دختر دم بخت بهت نگاه نکنند؟ پشت چشمی برایش نازک کردم.گفتم: -نه لزومی نداره،فعلا من روی تو به چشم شوهرم حساب باز نمی کنم که بخوام شعارش رو جایی بدم. اروان ابرو بالا انداخت و با پوزخندی گفت: -موقع رفتنت زبانت این ...

  • رمان نگار من ، تویی 14

    نگاهی به نغمه انداختم که با حیرت به اونا خیره شده بود، به طرفش رفتم -اونا مدلشون همینه، وقتی دو تا بچه به تور هم بخورن میشن همینطوری، دو دقیقه قهر میکنن، دو دقیقه آشتی و لوس بازی! -شایان خیلی هم بچه نیست آ! -همسن منه! خنده ریزی کرد، تازه متوجه سوتیم شده بودم با لبخند گفتم: نه نه عقلش هنوز رشد نکرده منظورم این بود! -من فکر میکردم اون بزرگتر از شمائه! نگاهی بهم انداخت، دوباره همون رگه های سبز رنگ رو تو چشماش دیدم... خیره شدم به چشمای کشیده ش... سرش رو پایین انداخت: بهتره بریم... منم سرم رو پایین انداختم و با هم به سمت فست فود به راه افتادیم همه دور میزی نشستند، گارسون مِنو رو برامون روی میز گذاشت و منتظر شد تا همه سفارشمون رو بدیم هر از گاهی شایان با غزل حرف میزدند، من و نغمه هم چیزی نمیگفتیم، نغمه که درگیر بازی با گوشیش بود، منم خودم رو سرگرم کرده بودم تا غذا رو آوردند اول ظرف رو جلوی نغمه و غزل گذاشتم و بعد غذای شایان رو دادم، تو سکوت مشغول خوردن غذامون شدیم، بعد از اتمامه غذا از روی صندلی بلند شدم و گفتم: من میرم حساب کنم همزمان با من شایان هم بلند شد و گفت: نه من میرم حساب میکنم اخمی کردم و گفتم: بشین سر جات ببینم با چشم و ابروش بهم اشاره یی کرد، تازه متوجه منظورش شدم پس گفتم: خیلی خب باشه تو حساب کن لبخندی زد و پشتش رو کرد و رفت رو به نغمه گفتم: نغمه خانم؟ سرش رو بالا آورد و گفت: بله؟ -ببخشید میشه یه لحظه بیایین بیرون؟؟؟ غزل کنجکاوانه پرسید: با دختر خالم چی کار داری؟ نگاهی به غزل انداختم و گفتم: شما وکیلشی؟ غزل نیشخندی زد و گفت: بهم نگی از فضولی میمیرم آ!!! نغمه ریزخندی کرد و از روی صندلی بلند شد و گفت: بریم غزل با اخم بهم خیره شد: سینا بهم نمیگی؟ با نغمه همراه شدم و گفتم: فضولی نکن خانم کوچولو! لحظه آخر که از در داشتیم خارج میشدیم با لحن لوسی گفت: من کوچولو نیستم پله ها رو پایین اومدم گوشه یی وایسادم نغمه هم روبروم وایساد -میتونید کارتون رو بهم بگید...! نگاهی بهش انداختم و گفتم: راستش شایان خواست که چیزی رو بهتون بگم ابروهاش رو تو هم کشید، میدونستم کنجکاو شده بود تا بدونه قضیه چیه، پس بهم زل زد و زیر لب گفت: شایان؟ -آره به خاطره همین تو خیابون صدام کرد -خب چی کارم داره؟ -راستش...هفته دیگه تولده غزله نغمه که کم کم داشت میفهمید ازش چیو میخوام اخمش رو باز کرد و گفت: خب؟ -شایان میخواد سورپرایزش کنه -خب این خیلی خوبه -گفت باید شما بهش کمک کنید، یعنی به من و شایان -البته، ولی خب من باید چی کار کنم؟ -اول اینکه اصلا به غزل هیچی نگید چون این قضیه قراره سورپرایز باشه -اوکی به کسی چیزی نمیگم -شما سلیقه غزل رو بهتر از من و شایان میشناسید، ...

  • رمان می تراود مهتاب قسمت27

    من در شرف فارغ التحصیلی بودم. صبا و کیوان کنار هم زندگی شیرینی داشتند و خاله فروزان توی آسمونا سیر می کرد. صبا چاق تر و خوشگل تر شده بود. کیوان هم قدری چاق شده بود و آثار خوشبختی و رضایت از چهره اش مشهود بود. سروش قد کشیده برای رفتن به دانشگاه آماده می شد. آقای گرایلی و خاله فروزان بدو مفتخر بودند و از هیچ تلاش و خرجی برای به ثمر رسوندن تنها پسرشون فروگذار نبودند. جای خانم جان خالی بود که زمزمه کنه: پسر پسر قند عسل. عسل و دایی فربد هم با تمام توان کمر به تربیت دختر ملوس و دوست داشتنی شون، خزر بسته بودند. دختری که من نفهمیدم کی و چگونه پا به عرصه ی حیات نهاد و اینک دل رو توی سینه ی مامان فرح و خاله فروزان می لرزوند. خاله فروزان، خزر رو توی بغلش می گرفت محکم و صدادار ماچش می کرد و می گفت: جای خانم جان خالی که دلش برات غش کنه عمه. مامان هم بخشی از درآمدش رو به خزر اختصاص داده و مدام برای برادرزاده ی عزیزش هدیه می خرید. من میان این جمع خوشبخت وصله ای ناهمگون بودم. اون شور و نشاط و سرخوش احوالی از وجودم رخت بربسته بود. مهتاب، آن دختر شوریده حال و شیطان، مبدل شده بود به زنی شکست خورده و پریشان با روحی افسرده و قلبی خونین که خنجر تیر زمانه زخمی اش نموده و مرهمی نبود که التیامش بخشد. ماوایی نمی یافتم و هیچ کجا قرارگرفتم مگر توی اتاق خودم. آن زمان که خسته از دست هیاهوی زندگی و این همه جنب و جوش در به روی خودم می بستم و قلم به دست گرفته نقشی از شایان عزیزم بر سینه ی سفید کاغذ رسم می نمودم. حالا برای خودم نقاش قابلی بودم و می تونستم تمام زوایای صورت قشنگ شایان و حتی حالات نگاهش رو برای دل خودم ترسیم نمایم و ساعتها بدان زل بزنم. دیوارهای اتاقم جایگاه تصاویری بود که از شایان ترسیم کرده بودم، حتی زیر شیشه ی میز تحریرم. جا به جا تصویر شایان بود که از هر سو به من نظر داشت. من تمامی حالات چهره ای شایان رو از حفظ بودم و همه رو ترسیم نموده بودم. تمام حالاتی رو که دوست داشتم. اون زمان که به روم می خندید، وقتی که به روم اخم می کرد، وقتی که عصبانی بود و رگ پیشانی اش برجسته میشد، حتی نگاه ملتمسش رو وقتی ازم می خواست بگم که دوستش دارم. فکر شایان و خاطرات اون روزها تمام قلبم رو، مغزم رو و تمام وجودم پر نموده احساس می کردم هر دم از فشلر این افکار قالب تهی خواهم کرد. مامان خواستگاران متعددم رو رد کرده چون می دونست عشق شایان تمام وجودم انباشته و من قادر نخواهم بود مرد دیگه ای رو جایگزین او که سراسر وجودم رو مسخر کرده بود نمایم. توی دانشگاه هم خواهان زیادی داشتم. نگاههای آتشین و مشتاق بعضی از پسران صورتم رو می سوزانید اما هیچ کدوم جرئت نداشتند خواسته ...