نبرد شیرو کفتار

  • رمان گناهکار 51 و52

    آرشام_ یعنی انقدر احمقی که فکر کردی با یه تهدید بچگانه جا می زنم و دو دستی دلارامو تقدیم شماها می کنم؟..................داد نزن گوش بگیر ببین چی بهت میگم من یه قول و قراری با شایان گذاشتم..طرف حسابمم خود ِ اون ِ نه تو..پس بتمرگ سرجات زر زر ِ زیادی هم واسه من نکن...................غلطه زیادی..از مادرزاده نشده کثافت..و بعد صدای برخود یک شی ء و شکستن شیشه..مات و مبهوت با وحشت به در اتاقش خیره شدم..تردید داشتم..که در بزنم یا نزنم..الان وقتش بود؟..ولی اگه الان نرَم تو و خبرش نکنم بعدا ممکنه حسابی از دستم عصبانی بشه.. از ظاهر امر مشخصه این داد و هوارا به خاطر شایان و ارسلان ِ..انگار فهمیدن و بهش زنگ زدن..چشمامو بستم و با یک نفس عمیق باز کردم..آرامشتو حفظ کن دختر نمی خورت که..تقه ای به در زدم..صداش بعد از چند لحظه گرفته و سنگین به گوشم خورد..-- بیا تو..درو باز کردم..لای در وایسادم..پشتش بهم بود و صورتش رو به پنجره..با یک حرکت روی پاشنه ی کفشش چرخید و نگاهه پراخمش رو تو چشمام دوخت..خیره شده بود بهم و حرفی نمی زد..رفتم تو و درو بستم..-چیزی شده؟..به طرفم اومد..--فال گوش وایساده بودی؟..نمی دونم چرا هول شدم..شاید به خاطر اون اخم غلیظ وسط پیشونیش بود..-فال گوش؟!..نه ولی صدات انقدری بلند بود که بتونم به راحتی بشنوم..خواستم در بزنم که چون داد می زدی فهمیدم داری با یکی حرف می زنی..و چون صدای کسی رو نشنیدم متوجه شدم با تلفنی..ارسلان بود درسته؟..کلافه سرشو تکون داد و جلوم ایستاد..نگاهشو چرخوند روی زمین..همزمان منم همین کارو کردم..روی خورده کریستال هایی که رو زمین پخش شده بود و گوشی آرشام که درش باز شده و افتاده بود کنار یه تیکه ی بزرگ از گلدون کریستال..کمی ازم فاصله گرفت..--راه میری مراقب باش پات رو شیشه نره..خبر دادم الان میان جمع می کنن..صداش گرفته بود..رفت پشت پنجره..بیرونو نگاه می کرد..انگار حواسش نبود..چون من کفش پام بود و اگه رو شیشه ها راه هم می رفتم چیزی نمی شد..ترجیح دادم فعلا بذارم تو خودش باشه..هیچی نگفتم..خدمتکار اومد و خرده شیشه ها رو جمع کرد..بعد از رفتن خدمتکار صداش زدم..صورتشو به طرفم برگردوند..لبخند زدم..محو لبام و لبخند دلنشینی که روش نشسته بود شد..سعی کردم لحنم آروم باشه..که جدیدا همینطورم شده بود..زیاد اروم بودم..که خب این مختص به خود ِ آرشام بود نه هر کس دیگه..-دختری که اون شب تو کشتی دوستم معرفیش کردم رو یادته؟..چهره ش نشون می داد داره فکر می کنه ولی خیلی زود به نشونه ی مثبت سرشو اروم تکون داد..چشماشو باریک کرد وگفت:خب که چی؟..-- اون روز بهش ادرس اینجا رو دادم و گفتم بیاد ببینمش..یه مشکلی داره که می خواد باهام در موردش حرف بزنه..امروز بهش خبر دادم که رسیدم تهران..اونم ...