کوتاه و جالب

  • داستان های کوتاه و جالب انگلیسی با ترجمه فارسی برای آموزش زبان انگلیسی

    When Dave Perkins was young, he played a lot of games, and he was thin and strong, but when he was forty-five, he began to get fat and slow. He was not able to breathe as well as before, and when he walked rather fast, his heart beat painfully. He did not do anything about this for a long time, but finally he became anxious and went to see a doctor, and the doctor sent him to hospital. Another young doctor examined him there and said, 'I don't want to mislead you, Mr Perkins. You're very ill, and I believe that you are unlikely to live much longer. Would you like me to arrange for anybody to come and see you before you die?' Dave thought for a few seconds and then he answered, 'I'd like another doctor to come and see me.' هنگامي كه ديو پركينس جوان بود، او خيلي ورزش مي‌كرد، و لاغر و قوي بود، اما هنگامي كه چهل و پنج ساله شد، شروع به چاق شدن و تنبل شدن كرد. او قادر به نفس كشيدن مانند قبل نبود، و هنگامي كه مقداري تندتر حركت مي‌كرد، ضربان قلبش به سختي مي‌زد. او براي مدت طولاني در اين باره كاري نكرد، اما در آخر نگران شد و به ديدن يك دكتر رفت، و دكتر او را به يك بيمارستان فرستاد. دكتر جوان ديگري او را در آنجا معاينه كرد و گفت: آقاي پركينس من نمي‌خواهم شما را فريب دهم. شما بسيار بيمار هستيد، و من معتقدم كه بعيد است شما مدت زمان زيادي زنده بمانيد. آيا مايل هستيد ترتيبي بدهم قبل از اينكه شما بميريد كسي به ملاقات شما بيايد؟ ديو براي چند ثانيه فكر كرد و سپس پاسخ داد، مايلم تا يك دكتر ديگر بيايد و مرا ببيند. آموزش زبان انگليسي جوکsms داستان انگليسي » The Peacock and the Tortoise ( طاووس و لاک پشت ) " داستان انگلیسی با ترجمه " » متن های دو زبانه انگلیسی و فارسی - مطالب جالب انگلیسی با ترجمه فارسی » مطالب جذاب و خواندنی - داستان های زیبای فارسی » مطالب جذاب انگلیسی با ترجمه فارسی - خلاقیت یک دانشجو » اس ام اس هاي مخصوص كريسمس Happy Christmas » درباره كريسمس و سال نو ميلادي چه مي‌‌دانيد؟ اطلاعاتی در مورد کریسمس » اس ام اس sms های مخصوص شب یلدا » اصطلاحات و مکالمات محاوره ای روز انگلیسی آمریکایی -آموزش زبان انگلیسی - کاربرد help » خدا رو شکر Thanks God متن های دو زبانه فارسی و انگلیسی برای اموزش زبان انگلیسی » داستان های کوتاه انگلیسی با ترجمه فارسی برای آموزش زبان انگلیسی short story



  • معرفی یک کتاب - روابط معلم و دانش آموز نوشته هایم گینات - ترجمه سیاوش سرتیپی

      ما می دانیم تو نابغه نیستی والدین و معلمان گاهی از اوقات با سخنان به ظاهر ملایم و بی ضرر موجب کاهش انگیزه در دانش آموزان می شوند. آنان به دانش آموزی که در آستانه مردود شدن است می گویند: "می می دانیم که تو یک نابغه نیستی،توقع هم نداریم معجزه ای از تو ببینیم. فقط می خواهیم در حد توانائی است درس بخوانی. اگر نمره قبولی بگیری، ما راضی خواهیم بود." این گفتار، دیگر به دانش آموز امکان نمی دهد که برای رسیدن به درجات عالی آموزش تلاش کند. اگر هم نهایت کوشش خویش را به خرج دهد، بیش از یک قبولی حقارت آمیز انتظار دیگری از خود نخواهد داشت. اگر پس از این کوشش مردود شد، نزد همگان به خنگ بودنش اقرار خواهد کرد: "من تا حد پایین ترین معیارها هم نتوانستم خودم را آماده کنم." دانش آموز شاید زیرکانه به این نتیجه برسد که اگر تلاش نکند، خطر کمتری تهدیدش خواهد کرد. برخوردی که انگیزش آن بیشتر باشد، پیام آشکاری را به دانش آموز ابلاغ می کند: "ما انتظار داریم درس یادبگیری و آدم تحصیل کرده ای بشوی. یادگیری یک امر تصادفی نیست، یادگیری مستلزم تلاش و عزمی راسخ است. ما چنین چیزی را از تو توقع داریم."     فصل دهم کتاب (رسمها و رویه های سودمند) نامه های نتیجه بخش در یکی از مدارس، برای کاستن از آزردگی دانش آموز، این طرح نو را ارائه دادند: هر روز صبح از دانش آموزان می خواستند که نامه ای به معلم بنویسند و بگویند که چه چیزی در این اواخر عصبانی شان کرده است. آنان آزاد بودند که هر چه می خواستند بنویسند. این روش به معلمان کمک می کرد که با احساسات دانش آموزان آشنا شوند،‌ از سر و صدا و هیاهو جلوگیری کنند، و از لحاظ عاطفی کمک آنان باشند. یکی از معلمان دیگر به شاگردانش تکلیف انشا نداد، در عوض، آنان را تشویق کرد درباره هر موضوعی که بیشتر برایشان مهم است، به او نامه بنویسند. یادداشتهای آنان خصوصی بود، و معلم به تفصیل پاسخ می داد. این ارتباطات خصوصی تأثیر عمیقی بر دانش آموزان داشت. آنان در نامه های خود، ترسشان را از طرد اجتماعی، سست بودن پایه های دوستی، مذهب و اخلاقیات، مسائل مالی، شخصیت و منش، و برنامه های شغلی و تحصیلی آینده شان را مورد کاوش قرار دادند. جالب آنکه، دستور زبان و املای دانش آموزان، هر چند هرگز بطور کامل اصلاح نشد، اما پیشرفت چشمگیری داشت.   یادیگری دو نفره –paired learning در برخی از مدارس، به دانش آموزان اجازه می دهند که در انجام کارها با هم مشارکت کنند. دو دانش آموز تکالیفشان را با هم انجام می دهند، و در نمره هایی هم که می گیرند مشترکند. نتایج نشان می دهد که وقتی دو دانش آموز مشترکا کاری را انجام می دهند، در مقایسه با زمانی که آن کار را بطور ...

  • داستان کوتاه

    در زمان عضدالدوله دیلمی مرد ناشناسى وارد بغداد شد و گردنبندى را که هزار دینار ارزش داشت در معرض فروش قرار داد ولى مشتى پیدا نشد. چون خیال مسافرت مکه را داشت، در پى یافتن مردى امینى گشت تا گردن بند را به وى بسپارد.مردم عطارى را معرفى کردند که به پرهیزکارى معروف بود. گردنبند را به رسم امانت نزد وى گذاشت به مکه مسافرت کرد. در مراجعت مقدارى هدیه براى او هم آورد. چون به نزدش رسید و هدیه را تقدیم کرد، عطار خود را به ناشناسى زد و گفت: من ترا نمى‌شناسم و امانتى نزد من نگذاشتى، سر و صدا بلند شد و مردم جمع شدند او را از دکان عطار پرهیزکار بیرون کردند.چند بار دیگر نزدش رفت جز ناسزا از او چیزى نشنید. کس به او گفت: حکایت خود را با این عطار، براى امیر عضدالدوله دیلمى بنویس حتما کارى برایت مى‌کند نامه‌اى براى امیر نوشت و عضدالدوله جواب او را داد و متذکر شد که سه روز متوالى بر در دکان عطار بنشین، روز چهارم من از آنجا خواهم گذشت و به تو سلام مى‌دهم تو فقط جواب سلام مرا بده. روز بعد مطالبه گردن‌بند را از او بنما و نتیجه را به من خبر بده.روز چهارم امیر با تشریفات مخصوص از در دکان عبور کرد و همین که چشمش به مرد غریب افتاد، سلام کرد و او را بسیار احترام نمود. مرد جواب امیر را داد و امیر از او گلایه کرد که به بغداد مى‌آیى و از ما خبرى نمى‌گیرى و خواسته‌ات را به ما نمى‌گویى، مرد غریب پوزش خواست که تاکنون موفق نشدم عرض ارادت نمایم. در تمام مدت عطار و مردم در شگفت بودند که این ناشناس کیست؛ و عطار مرگ را به چشم مى‌دید.همین که امیر رفت، عطار رو به آن ناشناس کرد و پرسید: برادر آن گلوبند را چه وقت به من دادى، آیا نشانه‌اى داشت؟ دو مرتبه بگو شاید یادم بیاید. مرد نشانه‌هاى امانت را گفت: عطار جستجوى مختصرى کرد و گلوبند را یافت و به او تسلیم کرد؛ گفت: خدا مى‌داند من فراموش کرده بودم.مرد نزد امیر رفت و جریان را برایش نقل کرد. امیر گردنبند را از او گرفت و به گردن مرد عطار آویخت و او را به دار کشید. دستور داد: در میان شهر صدا بزنند، این است کیفر کسى که امانتى بگیرد و بعد انکار کند. پس از این کار عبرت آور، گردن بند را به او رد کرد و او را به شهرش فرستاد.

  • داستان کوتاه مادر شوهر

    داستان کوتاه مادر شوهر

    داستان کوتاه مادر شوهردختری ازدواج کرد و به خانه شوهر رفت ولی هرگز نمی توانست با مادرشوهرش کنار بیاید و هر روز با هم جرو بحث می کردند.عاقبت یک روز دختر نزد داروسازی که دوست صمیمی پدرش بود رفت و از او تقاضا کرد تا سمی به او بدهد تا بتواند مادر شوهرش را بکشد!داروساز گفت اگر سم خطرناکی به او بدهد و مادر شوهرش کشته شود، همه به او شک خواهند برد، پس معجونی به دختر داد و گفت که هر روز مقداری از آن را در غذای مادر شوهر بریزد تا سم معجون کم کم در او اثر کند و او را بکشد و توصیه کرد تا در این مدت با مادر شوهر مدارا کند تا کسی به او شک نکند.دختر معجون را گرفت و خوشحال به خانه برگشت و هر روز مقـداری از آن را در غـذای مادر شوهـر می ریخت و با مهربانی به او می داد.هفته ها گذشت و با مهر و محبت عروس، اخلاق مادر شوهر هم بهتر و بهتر شد تا آنجا که یک روز دختر نزد داروساز رفت و به او گفت: آقای دکتر عزیز، دیگر از مادر شوهرم متنفر نیستم. حالا او را مانند مادرم دوست دارم و دیگر دلم نمی خواهد که بمیرد، خواهش می کنم داروی دیگری به من بدهید تا سم را از بدنش خارج کند.داروساز لبخندی زد و گفت: دخترم ، نگران نباش. آن معجونی که به تو دادم سم نبود بلکه سم در ذهن خود تو بود که حالا با عشق به مادر شوهرت از بین رفته است.