آخرین قسمت رمان آخرین شب دوران نامزدی

  • رمان آخرین شب دوران نامزدی 1

    رهابشوخی زد به آرنجم وگفت=آبروریزی نکنی رامسین مثل خانوما بری وبیای نه که تا دامادو دیدی هول کنی پیش خودشون بگن اولین باره خواستگار پاشومیذاره توخونشون.زدم بهش وگفتم=درد هولم نکن.رانی ها رو باسینی داد دستم که گفتم=همه دخترا واسه خواستگاریشون چایی میبرن اونوقت من باید رانی ببرم زشت نباشه یه وقت؟رهاسرشوتکون داد وگفت=نه کسی تو این گرما چایی دوستنداره بخوره.من میرم تو چند دقیقه بعد من بیا باشه؟منتظر جوابم نشد ورفت رانی ها روگذاشتم سر میز چادرمو درست کردم وباز گرفتمشون درحالی که فقط خدا میدونست تو دلم چی میگذره وارد شدم چند لحظه ی اول سکوت بود ولی بعدچندثانیه صدا بود که بگوشم میرسید اول به سمت حاج آقا پدر محمد رفتم یه ماشاالله گفت منم لبخند زدم محمد یکی مونده به آخری نشسته بود ازپنجره دیدش زده بودم دورا دور هم میشناختمش.رفتم سمتش واروم گفتم=بفرمایین.سرشو بلند کرد خیلی عادی نگام کرد بدون هیچ خجالتی برعکس من که کمی دیگه دستام شروع به لرزش هم میکردن گفت ممنون زیرلب گفتم خواهش می کنم ورفتم کنار پیش مبل تکی که کنارمامان بود نشستم احساس میکردم همه ی نگاه ها به منه درصورتیکه اینطوری هم نبود همه مشغول حرف زدن بودن.ازخجالت با انگشتای دستم بازی میکردن بلاخره آخرشب بزرگترا اجازه دادن بریم تو اتاق باهم حرف بزنیم محمد نشست سر تختم ویه نگاه به تموم اتاقم کرد وبه من که ایستاده بودم گفت=نمی شینین؟رفتم سمت صندلی ونشستم چادرمو محکم دورم گرفتم نمیدونم چرا از محمد بیشتر ازهمه خجالت میکشیدم موبایلشو از تو جیبش در آورد مشغول گوشیش بود اولین سوالایی که پرسیدم این بود=شما نماز میخونین؟سرشو بلند کرد وگفت=سوالای شب اول قبره دیگه؟لبخند زدم وگفتم=حالا میخونین؟-نه!!مکث کردم که گفت=نه که نخونم میخونم ولی گاهی وقتا .امشب خوندم خواستم بیام.ابروهامو دادم بالا وگفتم=جالبه.خوب حالا نوبت شماست سوال بپرسین؟-یعنی نوبتیه هرکی یه سوال؟یعنی اگه من دوتاسوال داشته باشم نمیتونم بپرسم تا نوبتم بشه؟لبخند زدم که گفت=سوالی به ذهنم نمیرسه چند سالته؟-17-خوب خیلی خوبه کوچولو.-فک نکنم زیادم کوچولو باشم ها.-چرا.واسه من کوچولویی.چادرمو تو سرم درست کردم احساس کردم داره نگام میکنه که یهوگفت=سوالی به ذهنم نمیرسه بنظر دخترخوبی میاین امیدوارم درست فکرکرده باشم.فقط یه مطلبی هست که بهتره الان بگم .راستگویی وصداقت خیلی برام مهمه حاضرم حقیقت تلخ روبشنوم ولی دروغ شیرین رو از زبون کسی نفهمم هرچیزی هم توی دنیا قابلبخشش باشه واسه ی من خیانت غیرقابل بخششه نه اینکه فکرکنین آدم سنگدل وبیرحمی هستم نه اتفاقا قلب مهربونی دارم ولی خوب .....چیزی نگفت اومدم حرف ...



  • رمان آخرین شب دوران نامزدی (قسمت آخر)

    . تا اون تو فکر بود من قشنگ نگاش کردم.تک تک جزییات صورتشو.اون صورتش که از ریش کدر شده بود. انگار کود ریخته بودن بصورتش هنوز نزده در می اومدن همیشه شاکی بود.ولی من ته ریش دوست داشتم واون نه. شاید دیگه نشه هیچوقت اینجوری بتونم نگاش کنم. چی شد یهو. اون که تا الان بقول خودش صبر کرده بود په چرا یهو قیدمو میخواست بزنه؟ گلوش یکم صدای خس خس میداد.دردم چند لحظه خیلی کم میشد وبعدش شدید میشد .ولی بازم نگاهمو از محمد نگرفتم فک کنم اگر دماغشو عمل میکرد قیافش خیلی جذاب تر می شد.. نمیدونم شاید محمد تو نظر من خیلی جذاب بود ...قیافه ی معمولی وباجذبه ای داشت منم ازهمینش خوشم می اومد. اون همیشه از قشنگی من تعریف میکرد منم با لبخند نگاش میکردم.آخه نمیدونستم باید چطوری از قیافه ی اون تعریف کنم.شایدم من تو چشم اون خیلی قشنگ بنظر می رسیدم.چون پوست صورتش گندمی تیره بود از پوست من که روشن بود خوشش می اومد ومنم از جذبه ی اون... سرم رو زدن وآمپولا رو هم تو سرم زدن.آخیش از آمپول زدن راحت شدم. یه تکونی بخودش داد وبلند شد. سریع گفتم=میخوای بری؟نرو محمد -چرا؟می ترسی؟ -بمون دوباره نشست سرجاش. خیالم راحت شد همین بودنش بهم قوت قلب میداد حتی اگر مثل یه سنگ کنارم بود. نگا به سرمم کرد وگفت=بهتر نشدی؟ -یکم دیگه اروم تر میشم. -آها چقدر بی خیال بود. یا شایدم ظاهرش اینجور نشون میداد خوشبحالش. یاده اون موقع ها افتادم که اون منو میخواست ومن پسش میزدم شایدم اونم من بنظرش بی خیال می اومدم. -خوشبحالت چقدر بی خیالی -تو اینجور فک کن -یعنی میخوای بگی الان خیلی ناراحتی؟؟ -شروع نکن -دروغ میگم؟ -اعصابمو خرد نکن بسه -باش موند پیشم ولی دیگه حرفی نزد منم چیزی نگفتم کم کم بهتر میشدم. خداروشکر کردم که آروم شدم. سرمم که تموم شد از رو تخت بلند شدم اونم منتظرم ایستاد کلیپسمو درست کردم تو سرم گفت=بریم؟ سرمو تکون دادم وگفتم=اوهوم بدون اینکه منتظرم بمونه جلوترم رفت. توجه نکردم بهش. وقتی اومدم بیرون سوار ماشین بود. در جلو رو باز کردم وکنارش نشستم.همش سکوت.رفتاراش عصبی ام داشت می کرد. خودمم تو دوراهی مونده بودم این رفتاراشو که می دیدم میخواستم قیدشو بزنم ولی باز دلم طاقت نمی اورد من دوستش داشتم همون دوست داشتنی که محمد میگفت هیچوقت از بین نمیره. شاید بخاطر مقطع سنی ام بود این حسا. یه لحظه از دل وجون بخوامش ویه لحظه بی احساس نسبت بهش باشم. مقصدم خونه بود وجدا شدن از محمد.یعنی برمیگشت خونه ی خودشون؟ بی مقدمه پرسیدم=امشب خونتونی؟ -شاید -یعنی چی؟نمیخوای بری؟ -نمیدونم -تو خودت گفتی برمیگردی میخوای بزنی زیر حرفت؟ -حرفی ندارم -مرد وحرفش.زدی زیر قولت -من زیر چیزی نزدم -خودتو الکی قانع ...

  • رمان اخرین شب دوران نامزدی 12

    باتعجب گفتم=جدی میگی؟ جوابمو نداد گفتم=چرا اینکارو کردی محمد؟من اصلا راضی نبودم -هه رفت از تویخچال یه بسته قرص برداشت واومد گفتم=قرصه چیه؟ از دور نشونم داد -ژولوفنه -چرا میخوری؟ -سرم درده -سرتو این خوب میکنه؟ -ارومم میکنه -محمد تو الکی خیلی حرص میخوری زودم عصبی میشی پسرعموبابا هم سن وساله تو بود برادرش که فوت کرد لابلا موهاش مو سفید درآورد خیلی غصه اشو میخورد -خوب؟ -میگم خودتو کنترل کن اینقدر جوشی نباش بلایی سره خودت میاری -بدرک -بمن چه.واسه خودت گفتم دست به سینه ایستاد چشماشو ریز کرد وگفت=خودت که نیومدی کی توروفرستاد  اینجا؟مامانم؟ سکوت کردم دودل بودم از حرفی که میخواستم بزنم -پس مامانم فرستادت -مامانت ازم خواست ولی دلم اوردم اینجا ابروهاشو داد بالا وگفت=عجب!!! -میخوای باورکن میخوای باور نکن -اها من شاخ دارم نه؟ -چرا اینجور میگی؟خوب باور نکن سرفه کرد وگفت=دوست داشتنت هم دیدیم -ولی من نگرانتم نفسشو با حرص داد بیرون وگفت= لعنتی خودت گفتی منو نمیخوای. راست میگفت واقعا اون چه حرفی بود که بهش زده بودم!!!!!!!!!!!! -خوب گوشاتو باز کن!!گفتی منو نمیخوای حالا اگر سیگار می کشم اگر زهرماری میخورم بخودم مربوطه.اینکه شادم یانه اینکه عصبی میشم یانه اینکه ممکنه اینجا حالم بد بشه اینا همه بخودم ربط داره.من ماله تو نیستم تو بمن گفتی منو نمیخوای یادت رفت؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ داشتم عکس العمل رفتارامو می دیدم. جوابی نداشتم بدم. داد زد=با تو دارم حرف میزنم نه با دیوار با اخم نگاش کردم رومو ازش برگردوندم -نمیدونم کی تو مخت اینو فرو کرده بود که اگر چیزی خواستی  باقهر کردن میتونی اونو بدست بیاری.ولی من اینو از مغزت میارم بیرون بازم سرفه کرد ولی نه شدید ...دستشو تکون داد وگفت=حالم خوش نیس اگر خواستی میتونی بری... نه به اون بمونش نه به اینکه میگه میتونی بری.. رفت تو اتاق .ولی نه اتاق خوابمون. کیفمو برداشتم که برم..دلم باهام نیومد...اصلا دسته خودم نبود مثل مادرا که نگران بچشونن.هیچ کاری نتونسته بودم بکنم تازه برعکس باعث شده بودم که ازسر لج کاراشو تکرار کنه. .اگر حالش بد می شد چی؟ اماباید زود بر میگشتم خونه... راهمو کج کردم. یواش رفتم دم اتاقی که رفته بود داخلش .دراز کشیده بود وسقفو نگاه می کرد لحظه ی اول متوجه ام نشد  قیافش اروم بود فقط بلد بود جلوی من خودشو عصبی بگیره.واقعا داشتم به این نتیجه می رسیدم که درظاهر نمیخواست زیاد بمن  زیادرو بده ولی در در پشت سره من خیلی هوامو داره وازم تعریف تمجید میکنه. شاید درگذشته براش یه اتفاقی افتاده که الان اینطور رفتار میکنه. -میخوای بخوابی؟ با اخم نگام کرد وگفت=نه لحنمو مهربون کردم وگفتم=محمد؟ جوابمو نداد دوباره ...

  • رمان آخرین شب دوران نامزدی 5

    اخم کردمو گفتم:منواینجورنگاه نکن خیلی داری باهام بد رفتارمیکنی من بابامم اینطور باهام رفتارنمیکنه. _همین دیگه لوست کردن _باشه حالا که اینطوره تو زن لوس برای چیته؟باهم قهرمیکنیم. سرموانداختم پایین چیزی نگفت سکوت کرده بود این بیشتر حرصمو درمی اورد یعنی اینقدر قهرمن براش بی ارزش بود . _دیدی از خداته دوستداری قهرکنیم. با بی حوصلگی گفت;چته تو؟خودت حرف میزنی خودت جواب خودتو میدی خومن دیگه چی بگم؟ با بغض جواب دادم:محمد اخلاقت یه جوری شده تواینجور نبودی متوجه بغض توگلوم شد یعنی عاشق همینش بودم که حتی اگر در درونم ناراحت بودم وقتی میگفتم خوبم ولی بازم متوجه میشدحاله درستی ندارم.خوب محمدهم حسن های زیادی داشت ولی گاهی همون یه اخلاقو رفتار بد تموم حسنای ادمو می پوشونه. اینجور مواقع باتنها راهی گه دلش نرم میشد بنظرم گریه بود .ناراحت بودم از رفتاراش باهام ولی زورم بهش نمی رسید.سخته با مهربونی باهاش حرف برنی با زبون تند جوابتو بده به ظاهر مسیله بزرگی نیست ولی قلبه ادمو اذیت میکنه. نیمدساعت بعد هم همین منوال گذشت متوجه شده بود ناراحتم سربه سرم نذاشت ولی بازم چیزی نگفت.رها وبهرام هم رفتن.ازمامان وبابا هنوز خبری نبود رفته بودن پیش دوست بابا که تازه همسرش فوت شده بیچاره هرروز زنگ میزنه به بابا گریه میکنه کسی هم دور ورش نیستو تنهاس ساعت نزدیکا 1نصفه شب بود. بینمون سکوت داد یکی دوبار محمد نفسشو باحرص داد بیرون ولی توجهی نکردم. _الهام گوشیمو خاموش میکنم میذارم داخل کشو. با صدای اروم گفتم:باشه _چرا مامانت اینا دیر کردن؟ _گفتن شاید یکم دیربیان _آها دیگه چیزی نگفت ازسکوت بینمون داشتم کلافه میشدم من دلم محمد رو میخواست این بی تابم میکرد. نگاهش کردم متوجه شد اونم نگاهم کرد سرمو انداختم پایین که صدای آهشو شنیدم. همون موقعه مامانوبابا اومدن. خیلی ناراحت بنظرمیرسیدن سلام دادم وبرگشتم پیش محمد دیدم داره. لباسشو گه عوض کرده میکشه پایین اماده ی رفتن بود;من برم الهام مامانو بابات هم که اومدن؟ _میخوای بری؟ _اره  _محمد خیلی بدی باشه برو اشک اومد توچشمام خودمم دلیل گریه ام رونمیدونستم فقط میخواستم محمد بیاد سمتم.نگاهش کردم دیدم اونم داره نگام میکنه رومو ازش برگردوندم اومد سمتم با دستش صورتمو رو به خودش کرد وگفت:گریه میکنی ؟چرا؟ رفتم عقبو گفتم:واسه توکه مهم نیست برو _بازشروع نکن چی شده گریه واسه چی؟ _هیچی باتحکم گفت:گفتم بگو اب دهنمو قورت دادم گفتم:رفتاره امروزت خیلی باهام بد بود خیلی ناراحتم کردی خیلی بدی _همین؟این کجاش غم انگیزه که اشکتو دربیاره؟ _همه جاش کمی سکوت کرد یهو منو برد توبغلش وگفت:خیلی خوب حالا -نق نزن دیگه اخم ...