دانلود رمان وحشي اما دلبر

  • رمان وحشی اما دلبر

    مقدمه ی رمان وحشی اما دلبر:تو با تمام قلب من... نیومده یکی شدی...به قصد کشتن اومدی....تمام زندگی شدی...بیا به قلب عاشقم ....بهونه ی جنون بده...اگه مثل من عاشقی.... تو هم به من نشون بده...من که بریدم از همه..... به اعتماد بودنت...دیگه باید چی کار کنم..... واسه به دست آوردنت...از لحظه ای که دیدمت ....بیرون نمیرم از خودم...دیگه قراره چی بشه.... بفهمی عاشقت شدم...درد منو کی میفهمی؟...عاشقتم چون بی رحمی...دوری ازم تا رویا شی...عاشقتم هرچی باشی....نگاهی به بچه های توی زمین انداختم...دایره ای زده بودن و در حال انجام تمرینات سبک آخر بودن ...میدونستن تمام حرکاتشون زیر نظر منه برای همین جز صدای کمک مربیم که حرکات رو توضیح میداد حرف دیگه ای زده نمیشد....صدای سارا کمک مربیه اولم رو که اهل هامبورگ بود از کنار گوشم شنیدم:_بهترنبود یه مدت استراحت میکردی؟برگشتم نگاهش کردم...در حالیکه سعی میکرد چشماش رو ازم بدزده گفت:_شنیدم تو ایران رسمه وقتی کسی میمیره براش چهلم میگیرن...و تو هم که بزرگترین دختر...نزاشتم حرفش رو کامل بزنه..برگشتم دوباره به تمرین بچه ها نگاه کردم و خیلی خشک گفتم:_واسه ی همون روز بلیت گرفتم _ولی آقای کازان که گفتن میتونی از فردا بری..چرا اینکار و میکنی شینا؟صداش پرتردید شد و با کمی مکث ادامه داد:_تو با خونوادت مشکل داشتی؟لبام رو تر کردم...دستم رو تو جیب شلوارک ورزشیم فرو بردم و به سمت بچه ها حرکت کردم....با چشم به مهرسا تنها بازیکن ایرانیه تیم که خودم به اینجا آوردمش اشاره کردم...بلافاصله اومد سمتم...منتظر نگاهم کرد.با نگاهم زیر نظر گرفته بودمش ودر همون حال گفتم:_بعد از تمرین بچه ها تو میمونی و 30 دور ,دور زمین فوتسال میدوی..چشمای مهرسا گرد شد...ولی چیزی نگفت...سارا با صدایی متعجب گفت:_30 دور؟برای چی؟دیروز که بازی رو بردیم!!مهرسا بهترین بازیکن ما بود..با خونسردی به سارا نگاه کردم ولی چیزی نگفتم.وقتی فهمید زیاده روی کرده صداش رو کمی آروم کرد و گفت:_ولی 30 دور خیلی زیاده...الان بدن مهرسا آمادگی نداره..ممکنه بهش فشار بیاد...مهرسا:انجامش میدم.در حالیکه برمیگشتم گفتم:_باید انجام بدی...و راهم رو گرفتم و به سمت رختکن رفتم...یک ساله که به عنوان مربیه یکی از تیم های سرشناس فوتسال بانوان لندن کار میکنم...روحیه ی خشن و خودخواهی دارم..مدرک مربیگریم رو وقتی22 سالم بود گرفتم ..حرف سختگیر بودنم بین تمام تیم های فوتسال انگلستان پیچیده...این بین به مهرسا بخاطر ایرانی بودنش بیشتر سخت میگرفتم....باید ساخته بشه..اون توانشو داره...لباسم رو عوض کردم...بعد از اینکه با مربی هام و کادر تیمم صحبت کردم از باشگاه خارج شدم...سوارماشینم شدم و به سمت خونه حرکت کردم...خونه ی جمع ...



  • رمان دوراهی عشق و هوس

    نور ماه در تاريكي اناق روشنايي رويايي و وصف ناپذيري را بوجود اورده بود همه جا پر از سكوت ناگفته ها بود بسختي ميتوانستم عكس هاي البوم را مشاهده كنم ولي از بوي فضاي البوم و تصوير هاي محو البوم فضا را حس ميكردم حس هي متضاد به قلبم چنگ ميانداختند خوشحالي ديروز....اندوه امروز ...بد بختي فردا در ذهنم خاطراتي محو از گذشته جريان داشت خانواده اي خوشبخت ..صميمي ..خانواده اي پنج نفره كه حالا ريشه اش در دستان باد بود در تاريكي به چهره ي زيبا و مهربان مادرم كه در عكسي لبخند خود را داشت چشم دوختم بي اختيار اشك از چشمانم روان شد...دو سال ميگذشت ولي وجودش در قلبم لبريز بود همه جا اسم مادرم بود در حاشيه كتابهايم ...هر صفحه خاطراتم و نجوا هاي شبانه ام وقتي او رفت بهار زندگي ما به خزاني اشفته تبديل شد و من تازه طعم تلخ بدبختي را به معناي واقعي ميچشيدم و ان را با تمام وجود مزه مزه ميكردم در همين افكار بودم كه صداي قهقه هاي منفور روشنك در فضاي خانه پيچيد احتمالا پدرم وارد خانه شده بود با سرعتي باور نكردني موقعيت خود را يافتم و به حالت خواب چشمانم را بستم انگار پچ پچ ميكرد چرا پدر نميفهميد زندگي هوس نيست ...چرا مادرم را بدبخت كرد و ما را به خك سياه نشاند انهم به خاطر يك افريته اما همه ي چشمها بسته شده بود خواهر و برادر بزرگترم كه ازدواج پدر را به معناي ازادي تمام معنا ميديند و به هر بهانه اي از پدر باج ميخواستند هيچ نگراني نداشتند ولي من ..من كه كوچكترين عضو خانواده ي افشار بودم خطر را نزديك ميديم خيلي نزديك از تابش مستقيم نور خورشيد بر چشمانم ناچار از خواب بيدار شدم نرگس خانوم مستخدم خونه باغ در حالي كه اتاقمومرتب ميكرد بشاشو شادمان صبح بخير گفت -صبح بخير نرگس خانم....ديشب بهزاد اومد؟نرگس چهره اش تو هم رفت و كنارم روي تخت نشست ارام در گوشم نجوا كرد –خانوم جان حمل بر سخن چيني نباشه ولي بهزاد خان شب نيومد وقتي واسه نماز صبح بيدار شدم ديدم تلو تلو خوران اومد خونه ...سرشو نزديك تر اورد و دم گوشم گفت –فكر كنم مست بود ...منم از ترسم نماز نخونده رفتم اتاقم ..اخه جسارت نباشه ولي ميگن ادم مست خطرناكه مونده بودم از حرف هاي نرگس بخندم يا گريه كنم اما به وضعيت ما گريه بيشتر ميومد سر تاسف تكون دادم و از نرگس تشكر كردم اگر او را نداشتم چه ميكردم ميز صبحانه مثل هميشه اماده و مرتب و باسليقه عالي نرگس چيده شده بود كنار سايه نشستم و اروم سلام كردم بابا مثل هميشه نه تنها جواب سلام منو نداد بلكه اضافه بر اون محكم سرم داد زد –تو رفتي سراغ صندوقچه؟مطمن بودم كار روشنكه نگاه پر از نفرتمو تو چشماش دوختم و با صداي از ته چاه در امده گفتم –چقدر خبرا زود ميرسه ...

  • میراث 4

    روي مبل نشسته بودم و داشتم فکر ميکردم چجوري پندارو به طرز ماهرانه اي بپيچونم ديگه حوصلم سر رفت و با خود گفتم: اه پس اين سامان کوش؟در همين حين فکري به مغزم رسيد برم خونه !لباس پوشيدمو و درهاي خونرو قفل کردمو به سامان اس ام اس دادم که من دارم ميرم خونمون خواستي تو هم بيا سوار ماشينم شدمو به سمت خونه حرکت تقريبا هرروز با مامانم حرف ميزدم ولي خوب حرف کجا و ديدار کجا رسيدم خونه ديدم چندتا از قشنگترين گلدونهاي مامان شکسته و و افتاده روي زمين گفتم: سلام اين جا چي شده؟ سپيده گفت: ته تغاري مامان جون سهند خان داشت فوتبال بازي ميکرد زد تمام گلدونارو شکست يه بار ديگه گفتم: سلام نوچي کردو گفت: ببخشيد اين بچه جن که حواس نميزاره واسه من حالا بايد بشينم گندشو درست کنم قبل از اومدن مامان راستي سمانه زنگ گفت بهت بگم: دختره شوهر ذليل خاک برسر شوهر کردي خواهرتو فراموش کردي- همين بود؟ چيزي جا نزاشتي ؟- ها؟...نه فقط آخرش يه ذليل مرده هم گفت ولي نميدونم با تو بود يا من نگاهش کردم داشت با جارو خاک انداز گندورا جمع ميکرد حداقل اونچه که ازش باقي مونده بود -حالا خودش کو؟موهاي بلندشو از رو صورتش کنار زد و گفت: کي؟ سمانه؟-گرما زده سرت داغ کردي ميگم خود سهند کو؟اخماش رفت تو همو گفت: ميخواي کجا باشه طبق معمول وله تو کوچه ها خنديدمو گفتم: حالا کمک ميخواي؟اونم خنديد و گفت: نيکي و پرسش برو يه جارو اونجا هست بيا کمک راستش ميخواستم با سپيده صحبت کنم حياطو تميز کرديمو و خواستيم بشوريمش که تا ميخواستم حرف بزنم يه دفه مامان از خريد برگشت براي ناهار مامان خورشت سبزب درست کرد و تا خرخره ذخيره غذا کردمديگه فرصت نشد با سپيده صحبت کنم موکولش کردموارد خونه که شدم سامان را نديدم زير لبي گفتم: اين پسره ي پررو کجاست؟همه جا رو گشتم تا رسيدم به اتاقش ردرش بسته بود اول در زدم و گفتم: سامان؟ سامان اون تويي؟ديدم جواب نميده و در را باز کردم و رفتم تو اگه کسي بدون اجلزه داخل اتاق م ميشد سرشو از گزدنش جدا ميکردم ولي خودم...بايد توشو ببينم دارم از فضولي ميميرمرفتم داخل بلا يه بار اتاقشو ديده بود يه اتاق ساده رفتم سمت ميز توالت و انواع ژل مو و عطر و اودکلن و اسپري ديده ميشد زير لب گفتم: بچه پررو از من بيشتر عطر و اودکلن داره اوني که بيشترش خالي شده بود را برداشتم و بوييدم مست شدم بوي عطر هميشگي سامانو ميداد از اعماقم آن عطر را بو کردم و چشمانم را بستم به ياد بوسه ي آنشبمان افتادم و اين که سامان از اتاق بيرون رفت يعني من چه کار اشتباهي انجام داده بودم؟ هنوز شيشه ي اودکن دستم بود که صدايي از پشت سرم گفت: اين قدر بوش خوبه؟سرمو تند برگردوندم سامان بود باز هم بوي ...

  • رمان "وفای عهد" 15

    ميتونم بيام تو؟به يهدا كه دم در اتاق وايساده بود نگاه كردم.ـ تو كه اومدي تو، ديگه سوال پرسيدنت چي گذاشته؟ ...... و دوباره مشغول مرتب كردن اتاقم شدم. متوجه شدم كه اومد رو تختم نشست. بدون توجه بهش كارمو ميكردم تا اينكه گفت: راحيل؟ـ چيه؟ نكنه جاي اين گلدونه بده؟ از نظرات شما بايد عوضش كنم؟يهدا ـ يه دفعه شد جدي باشي؟ـ يه بار ديگه هم گفتي، منم جوابتو دادم. همين كه شما جدي هستين كافيهيهدا ـ تو معلومه چته؟ـ نه معلوم نيستيهدا ـ اصلاً ولش كن،كم كم ديگه آماده شو بيا پايين.ـ دوش بگيرم و اومدم.يهدا ـ فقط سريعـ به تو مربوط نيست يهدا با قيافه اي عصباني با پاش يه ضربه به در كوبيد و رفت بيرون. باز شارژ شده بودم. كلاً ساذيسم آزار و اذيت دارم. اما يهدا هم بدجوري داغونم كرده بود، و اگه به حرفهاي غزاله و فرانك نبود، تا حالا تركيده بودم. اونا عقيده داشتن نبايد ندونسته فكرهاي ناجور در مورد يهدا بكنم. البته عقيدشون تو سرشون بخوره، اونا كه جاي من نبودن. ياد مراسم افتادم و سريع شروع كردم به راست و ريست كردن كارها. نهم تير سالگرد ازدواج مامان بابا بود و من و يهدا تصميم گرفته بوديم همه رو دعوت كنيم و واسشون يه جشن كوچولو بگيريم. هنوزم تا ياد اين ميفتم كه چطوري مامان بابا رو فرستاديم دنبال نخود سياه، خندم ميگيره. به بهونه ي خريد جهيزيه،تازه اونم چيزي كه مامان خودش قبلاً خريده بود. هرچي مامان گفت كه قبلاً اون مدل سيني هايي رو كه يهدا ميخواد تهيه كرده، يهدا زير بار نرفت و تاكيد كرد اگه دير برن ممكنه تموم بشه و ديگه گير نياد. قيافه ي مامان بابا كلي ديدني بود. بيچاره ها مونده بودن اين دختره چرا اينطوري ميكنه، ولي بلاخره راضي شدن و رفتن بيرون. خنده دارترش اونجا بود كه يهدا مجبورشون ميكرد چطوري لباس بپوشن و هي از لباساشون ايراد ميگرفت. آخر سر بابا طاقت نياورد و گفت: دختر جان مگه ميخوايم بريم عروسي؟............. ولي بلاخره يهدا اونقدر گفت و گفت ، تا مامان بابا كه ديگه حسابي مونده بودن چه خبره، به حرفهاش گوش كردن. از قبل كيك و غذا رو سفارش داده بوديم و فقط مهيا كردن وسايل پذيرايي و چندتا چيز كوچيك بود كه اونا رو هم يهدا خودش به عهده گرفت و منم تصميم گرفتم كمي اتاقمو كه بي شباهت به بازار شام نبود ، مرتب كنم و به خودم برسم.داشتم موهامو با سشوار خشك ميكردم كه صداي زنگ بلند شد. اولين گروه مهمونهاي عزيز هم اومدن. نفهميدم كي اومده. بازم تو انتخاب لباس گير كردم. كاش الهام اينجا بود. چون مجلس خودموني بود تصميم گرفتم شلوارجين مشكي با بلوزي كه هميشه باهاش ميپوشيدم و مخلوطي از مشكي و خاكستري بود رو انتخاب كنم. تقريباًمدل اسپرت بود، درضمن به گفته ي يهدا به رنگ ...

  • رمان دوراهی عشق وهوس 1

    نور ماه در تاريكي اناق روشنايي رويايي و وصف ناپذيري را بوجود اورده بود همه جا پر از سكوت ناگفته ها بود بسختي ميتوانستم عكس هاي البوم را مشاهده كنم ولي از بوي فضاي البوم و تصوير هاي محو البوم فضا را حس ميكردم حس هي متضاد به قلبم چنگ ميانداختند خوشحالي ديروز....اندوه امروز ...بد بختي فردا در ذهنم خاطراتي محو از گذشته جريان داشت خانواده اي خوشبخت ..صميمي ..خانواده اي پنج نفره كه حالا ريشه اش در دستان باد بود در تاريكي به چهره ي زيبا و مهربان مادرم كه در عكسي لبخند خود را داشت چشم دوختم بي اختيار اشك از چشمانم روان شد...دو سال ميگذشت ولي وجودش در قلبم لبريز بود همه جا اسم مادرم بود در حاشيه كتابهايم ...هر صفحه خاطراتم و نجوا هاي شبانه ام وقتي او رفت بهار زندگي ما به خزاني اشفته تبديل شد و من تازه طعم تلخ بدبختي را به معناي واقعي ميچشيدم و ان را با تمام وجود مزه مزه ميكردم در همين افكار بودم كه صداي قهقه هاي منفور روشنك در فضاي خانه پيچيد احتمالا پدرم وارد خانه شده بود با سرعتي باور نكردني موقعيت خود را يافتم و به حالت خواب چشمانم را بستم انگار پچ پچ ميكرد چرا پدر نميفهميد زندگي هوس نيست ...چرا مادرم را بدبخت كرد و ما را به خك سياه نشاند انهم به خاطر يك افريته اما همه ي چشمها بسته شده بود خواهر و برادر بزرگترم كه ازدواج پدر را به معناي ازادي تمام معنا ميديند و به هر بهانه اي از پدر باج ميخواستند هيچ نگراني نداشتند ولي من ..من كه كوچكترين عضو خانواده ي افشار بودم خطر را نزديك ميديم خيلي نزديك از تابش مستقيم نور خورشيد بر چشمانم ناچار از خواب بيدار شدم نرگس خانوم مستخدم خونه باغ در حالي كه اتاقمومرتب ميكرد بشاشو شادمان صبح بخير گفت -صبح بخير نرگس خانم....ديشب بهزاد اومد؟نرگس چهره اش تو هم رفت و كنارم روي تخت نشست ارام در گوشم نجوا كرد –خانوم جان حمل بر سخن چيني نباشه ولي بهزاد خان شب نيومد وقتي واسه نماز صبح بيدار شدم ديدم تلو تلو خوران اومد خونه ...سرشو نزديك تر اورد و دم گوشم گفت –فكر كنم مست بود ...منم از ترسم نماز نخونده رفتم اتاقم ..اخه جسارت نباشه ولي ميگن ادم مست خطرناكه مونده بودم از حرف هاي نرگس بخندم يا گريه كنم اما به وضعيت ما گريه بيشتر ميومد سر تاسف تكون دادم و از نرگس تشكر كردم اگر او را نداشتم چه ميكردم ميز صبحانه مثل هميشه اماده و مرتب و باسليقه عالي نرگس چيده شده بود كنار سايه نشستم و اروم سلام كردم بابا مثل هميشه نه تنها جواب سلام منو نداد بلكه اضافه بر اون محكم سرم داد زد –تو رفتي سراغ صندوقچه؟مطمن بودم كار روشنكه نگاه پر از نفرتمو تو چشماش دوختم و با صداي از ته چاه در امده گفتم –چقدر خبرا زود ميرسه ...

  • رمان تمنای وصال - 21

    باحس انگشتاني نوازشگر پلكهايش به سنگيني ازهم بازشد .هنوز خسته بود ودلش خوابي طولاني ترميخواست ، اما باديدن چهره مهربان وپرمحبت مسيحا لبخند زد:_صبح بخير..._صبح توهم بخيرعزيزم...خواست بلند شود كه آغوش اومانعش شد وبابوسه اي كوتاه برموهايش گفت:_لازم نيست به اين زودي بلندشي...خسته اي،بخواب...سرش رابالا گرفت وخواب آلودپرسيد:_پس توچرابيدارشدي؟_به من اونقدرخوش گذشته كه ترسيدم بخوابم،مزه اش بپره!گونه هاي دخترك داغ شد وسرش را درآغوش اوپنهان كرد،معترض وآرام گفت:_خيلي پررويي...مسيحامحكم فشارش داد وبالذت گفت:_عاشق اين سرخ وسفيدشدنتم..بايدعادت كني...باضربه محكمي كه اوباسربه سينه اش زد خنديد وموهايش راغرق بوسه كرد..._ببين دوباره زحمت يه تعويض لباسوگذاشتي گردنم!تمنا باتعجب نگاهش كرد:_راستي چرالباس بيرون تنته؟_فكركردي واسه چي بيدارت كردم؟...دلم نيومد خداحافظي نكرده برم!تمنا صاف نشست وبه طرف اوبرگشت:_كجا؟مسيحا كنار نشست وموهاي پريشان روي صورت دخترك راپشت گوشش داد وگفت:_يه جلسه مهم دارم كه مجبورم برگردم تهران..._تهران؟تنها؟من چي؟_تنهاكه نه!بابهنام ميرم...ديروز مطمئن نبودم برم كه بهت نگفتم اما الان مجبورم...تابعدازظهر برميگردم._خب نميشه منم بيام؟مسيحابالبخندگفت:_مثل اينكه يادت رفته قراره تاآخرهفته بمونيم ويلا؟امروز تازه دوشنبه است._آخه بدون تو سختمه!_باوركن دلم نميخواد ازاينجا تكون بخورم ولي اگه نرم يه قراردادمهم كاري ازدستمون ميره!تمنا بناچارسرتكان داد:_پس مواظب خودت باش،زودم بيا...مسيحا دوباره درآغوشش كشيد وزيرلب قربان صدقه اش رفت كه ضربه اي به درخورد وصداي مهاساآمد:_داداش...مسيحا برخاست وگفت:_حواست باشه تمنا..به رفتاروحرف كسي اهميت نده تامن بيام...باشه عزيزم؟تمنابالبخند سرش راخم كرد كه مسيحا به طرفش خم شد وچانه اش راگرفت:_خب بااين لبخند وچشماي خماركه منوديوونه كردي تو!خنده آرام دخترك بابوسه كوتاه اما عميق او به خداحافظي مخصوصي تمام شد...مهاسا سرش رابه بالش فشرد وخواب آلود گفت:_ازدست اين داداش عاشقمون به كجا پناه ببريم نمي دونم!...يه روز ميگه برو تواتاق من،ميخوام خودم پيش عشقم باشم،يه باركله صبح زنگ ميزنه ميگه بيا عشقم تنها نباشه من بايد برم كاردارم...شديم باديگارد عشق آقا!تمنا به سمت اوچرخيد وباخنده اي كوتاه گفت:_الهي قربون اين باديگارد مهربون برم.من شرمندتم كه اسيرت كردم.مهاسالاي يكي ازپلكهايش راباز كرد وكمي نگاهش كرد.تمنا باتعجب گفت:_چي شده؟ابروي مهاسا بالارفت ولبش كج شد به لبخندي معنادار:_شما بفرماييد چي شده؟امروز دنده بيدارشدن عوض شده يا مشكل ديروز حل شده؟تمنا باخنده ضربه اي آرام به اوزد:_كنجكاوي ...

  • رمان ورود عشق ممنوع(11)

    چنان غرق مهموني و رقصند ها ي اون وسط بودم كه اصلا متوجه نبودم دارم درباره چي با شهاب حرف مي زنم ..........از سكوت شهاب استفاده كردم و ادامه دادم-مي دوني از این اهنگاي شش و هشتي اصلا خوشم نمياد ..... بعضياش قشنگن ولي هيچ وقت محتواشو درك نمي كردمببين مثل اينكه الان گذاشتن و مژي و فريده دارن با تمام وجود خودشون با اهنگ هما هنگ مي كننخوب گوش كناهان اهان بين داره اولش داره چند اسم مزخرفو مي گه كه نمي دونم كيا هستنAshkin0098 &alishmas ft keyanتازه بعد از 20 بار شنيدن اين اهنگ به اين نتيجه رسيدم كه 0098 پيش شماره ايرانهاولشو گوش كن ...دون .. دون دووو نبال دختر دم در با كسي نپر يا اينجا... پر پر مي شه دل من وقتي تو نيستي دلبر ...مگه دل ادم پر پر ميشه..... خدايي نكرده كه مرغ نيستيميا ديدمت كركو پرم ريخت تو بنز دون اناري ... سوار ماشين شدن.... اونم بنز ...كه ادمو بايد ببره تو ابرا ....نه اينكه باعث ريخن كر كو پرش بشهاخه ماشين مال تو نيست ... ماشين محمد قناري ايستحالا معلوم نيست محمد قناري ديگه كدوم خريه ولي هر كي هست خوشبحالش كه بنز اونم دون اناري داره مگه نهيا اينجاش ....مي خوام برسونمت ... سونمت ... سونمتخوب برسون ...پولتو بگير... چرا هي مي گي برسونمت ....بي سواد اخرشم همش مي گه سونمت بلد نيست كامل كلمه رو بگهمصيبت بيشتر اينجاستلامپ بتركونمتنمي دونم اين وحشي بازيا يعني چي.... لامپ تركوندن اخه چه معني مي دهواي بدترش اينجاست ..كسي كه این شعرو مي خونه خيلي بايد بي شعور باشهكه اينجاي شعر مي گه ماچ ابدار كنمتوتازه پرو تر از اينه كه مي گه .......هيچي نگيو بشيني ساكت ... اخه شما بگو مگه الكيه هر كي هر غلطي خواست بكنه بعد طرف صداشم در نيادمي خوام بمونم پيشت ... تو غلط مي كني مي خواي بموني پيشماخرشم مي گه هيچكي كيوان نميشهاره معلومه هيچكي كيوان نمي شه ....هم ماچ ابدار بكنتتو هم بمونه پيشت هر نفهمي هم باشه مي گه هيچكي كيوان نمي شهخلاصه اينكه من هنوز این شعرو خوب درك نكردم همانطور كه دست به سينه بودم به طرف شهاب برگشتم-نظر شما چيه؟دهنش باز بود و منو نگاه مي كرد-چيزي شده حالت خوبه ؟شهاب- دباغ-جانمشهاب- اون لامپ نيست-پس چيهشهاب- لاو-لاو؟با درموندگي سرشو تكون داد-خوب لاو باشه يا لامپ در هر دو صورت دارن تركيده مي شن و این اصلا خوب نيست .شهاب- بيبن دباغ جان من مي رم ميام فقط تو بهتره اصلا از جات تكون نخوري-باشه مشكلي نيست تو برو......... و اگه ديدي به كمك من احتياج داري حتما صدام كنشهاب- باشه فقط تو جايي نريحتما تو برو ....موفق باشيبا لبخند دوباره به وسط سالن خيره شدم......... انچنان سرگرم تحليل اهنگ بودم كه حتي متوجه نشده بودم كه شهاب برام ميوه اورده ....خوشه انگور ي رو برداشتم و دونه دونه ...

  • رمان تمنای وصال - 23

    ._امانتي كه ازش حرف ميزني چيه؟_دل من!باانزجارگفت:_حالم ازت به هم ميخوره!خواست گوشي راقطع كند كه دوباره صداي او راشنيد:_گردنبدتونميخواي؟اسم عشقت دست منه هنوز!قلب تمنا فروريخت.گردنبند...يادش آمد،گردنبند را همان روز نحس از گردنش كشيد و...وحشي...وحشي كثافت...صداي نحسش دوباره يك ناقوس زجرآورشد درگوشش:_شنيدم خيلي برات مهمه!_مسيحا..._هيس!....مسيحا كه اگه مهم بود تاالان من زنده نبودم...باگريه گفت:_زنده موندنت ومديون سكوت احمقانه مني!ولي ميگم...بهش ميگم!لحن لطيف اوكثيف ترين صدايي بود كه به عمرش شنيد:_گفتنش هيچ دردي ازت دوا نمي كنه!غير ازاينكه ميتونم ثابت كنم توباپاي خودت اومدي و..._خفه شو!من شاهد دارم...ديدن كه..._ديدن كه چي؟...من وتوباهميم...اونم درست روزي كه مسيحا نبود ومن برگشتم،كي ميتونسته راپورت داده باشه غير تو...كي ميتونه چنين فرصت خوبي مهيا كرده باشه؟...درست توساعتي كه همه رفتن ويكي دونفرتوويلا هم خوابن؟...هوم؟به وضوح .درحقيقت نفس هايش به شماره افتاد.داشت متهم ميشد؟به چه جرمي؟به تاوان كدام گناه؟..._چي شد؟ساكت شدي؟_توهيچيو نميتوني ثابت كني..دروغات وكسي باور نميكنه!_ببين كاريت ندارم،فقط بيايه بارببينمت وگردنبندتوبگير وبرو...بي مزاحم!_گردنبندوبده مسيحا بگو پيداش كردي!ازخنده مستانه او دلش پيچ خورد:توكه يه دقيقه پيش ادعا ميكردي به مسيحا ميگي،چي شد پس؟..دروغگوي خوبي نيستي جوجوي ناز!ازاين وا دادن ونفهمي مشتي برسرش كوبيد وگفت:_چي ميخواي ازمن؟_بيا بهت ميگم!_من باحيووني مثل توهيچ جا نميام._مياي...اگه مسيحا وعشقت مهم باشه مياي!_مسيحا پيدات كنه..._اينقدر بحث وكش نده...مسيحا نمي فهمه چون تونميتوني صاف توچشمش زل بزني وبگي بامن بودي..ميتوني؟ازبي پروايي وگستاخي كلام اوتاسرحد مرگ سردشد واززندگي متنفر..._من هيچ ربطي به تونداشتم وندارم._اينوتوميگي ...اما مسيحا ممكنه حرف ديگه اي بزنه!_مسيحا به من شك نداره._خاله چي؟...اونم به دختري كه چشم ديدنشونداره ومنتظريه تلنگره كه اززندگيش پرتش كنه بيرون ربط نداره؟جلوي دهانش راگرفت تاگريه رسواترش نكند،تاضعف بيشتري دست اين گرگ صفت ندهد اما اوتيز تراز آن بود كه نفهمد وآرام گفت:_باوركن كاريت ندارم،فقط بيا ببينمت،چون ميخوام واسه هميشه ازاينجا برم،اصلا كسي خبرنداره من تهرانم...براي حسن نيتمم تويه كافه باهات قرار ميذارم،خوبه؟_تو وحسن نيت؟...تواونقدرشومي كه..._فكركن پشيمونم وميخوام عذرخواهي كنم اما رودررو...آدرسوبرات ميفرستم باساعت قرارو بياي ضرر نمي كني...فعلا باي....گوشي ازدستش سرخورد وروي پايش افتاد.زانوهايش دروباره ميان آغوشش جمع شد.حرفهاي مسيحا درسرش پيچيد. اما ترس مانع ميشد خبرش كند.به حرفهاي ...

  • دانلود 1-13 مجموعه ماجراهاي بچه هاي بدشانس

    ماجرا از اونجا شروع ميشه كه سه بچه -ويولت، كلاوس، و ساني بودلر- در ساحل دريا در حال بازي كردن –البته به سبك خودشون- هستند كه ناگهان آقاي پو –وكيل خانواده- مياد و به اونا ميگه كه پدر و مادرشون توي يه آتش سوزي مردند. در ادامه آقاي پو به اونا ميگه كه تا وقتي بزرگترين بودلر يعني ويولت به سن قانوني نرسه نمي تونن از ثروتي كه والدينشون براشون گذاشتن استفاده كنن و تا اون موقع بايد پيش يه قيم بمونن. از اينجا داستان پر از بدشانسي بودلرها شروع ميشه و كنت الاف –اولين قيم- ميخواد ثروت اونا رو تصاحب كنه. ماجراها بر اساس نقشه هاي شيطاني كنت الاف و راه جويي هاي سه بودلر يتيم بنا ميشه.      ويولت ،بزرگترين بودلر، از قدرت خاصي در اختراع كردن و استفاده از وسايل براي ساخت وسايل مكانيكي برخورداره، هر وقت با مشكلي روبرو مبشه با روبان صورتيش موهاشو بالاي سرش جمع ميكنه تا مانع فكر كردنش نشن.      كلاوس يه كتابخوان قهاره، در مورد خيلي چيزها اطلاعات داره و اطلاعاتش خيلي كمك ميكنه.      ساني ،كوچكترين بودلر، دندان هاي خيلي تيزي دارد و به گاز گرفتن هر چيزي علاقه نشان مي دهد ضمن آنكه مهارت زيادي هم در آشپزي دارد. پس از آشنايي با الاف  لباس هاي خارش آور، چاقويي دراز، آبدوغ خيار، يك هيپنوتيسم گر، د.ر.د، سه حرف اختصاري اسرار آميز، يك سلول دولوكس، يك جراحي غير ضروري، نقشه اي مرموز، هجوم پشه هاي برفي، يك هيولاي مكانيكي، يك اسلحه نهنگ كشي و گله گوسفندهاي وحشي فقط بخشي از اتفاقات ناخوشايند زندگي بودلرها خواهد بود.نام كتاب هاي اين مجموعه:     شروع ناگوار     سالن خزندگان     پنجره بزرگ     كارگاه مصيبت بار     مدرسه ي سختگير     آسانسور قلابي     دهكده شوم     بيمارستان خطرناك     سيرك مرگبار     آبشار يخ زده     غار غم انگيز     خطر ماقبل آخر     پايانحجم فايل: ۱۸۱KB       دانلود: download توضيحات: به بالا مراجعه شود!