دانلود رمان وحشی اما دلبر برای موبایل

  • رمان وحشی اما دلبر - 17

    مرد هم به طرفم برگشت...لبخند خاصش هنوز روی لبهاش بود..بهش میخورد 40 ساله باشه.با کت و شلواری مارک دار و قدی کشیده و کفش های ورنی و براقش به سمتم اومد.دستش رو دراز کرد و گفت:--مفتخرم از اینکه افتخار دیدنتون رو دارم.با نگاه خشن و سختم شینا رو سرزنش کردم...چشمم رو کمی چرخوندم و اینبار پرسشی و بدون هیچ نرمش و مهربانی ای منتظر مرد کت و شلواری رو نگاه کردم که لبخندش عمیق تر شد و بدون پس کشیدن دستش گفت:--من تام ساندرز هستم.نماینده ی شرکت فرچر.یکی از ابروهام ناخودآگاه بالا رفت...شناختمش.ولی قرار نبود امشب اینجا باشه..باهاش دست دادم و به طرف اتاقم راهنماییش کردم..بعد از اینکه وارد اتاق شد چرخی زدم و نگاه سنگینم رو به شینا دوختم.به وقتش برای اون هم داشتم.چیزی نگفتم و بعد از لحظاتی رفتم توی اتاق.در رو بستم ..هنوز ایستاده بود...در حالیکه خودم روی مبل مینشستم به مبل های رو به روم اشاره کردم و گفتم:--فکر میکردم جلسمون قرار بود سه روز دیگه انجام بشه.خنده ی ناشیانه ای کرد و گفت:--آره میدونم.من هم قرار نبود امروز اصلا به ترکیه برسم.اما به محض اینکه پام رو تو کشور یونان گذاشتم تا خونوادم رو تو کشور همسایتون قبل از مذاکره با شما ببینم با یه تلفن بی موقع از برادرم تمام برنامه هام رو به هم ریخت و تصمیم گرفتیم تا مشکلی پیش نیومده ملاقات با شما رو جلو تر بندازیم .برای همین مجبور شدم پرواز بعدی ترکیه رو از دست ندم و به اینجا بیام.ابرویی بالا انداختم.ازش خوشم نمیومد.قبل از اینکه به اینحا بیاد به خاطر مذاکره ی مهمی که باهاش داشتم اطللاعاتش رو گفته بودم در بیارن.همه چیزش خوب بود ولی حالا که اولین ملاقاتمون اینطوری شروع شده بود حس خوبی بهش نداشتم..شنیده بودم خیلی زود هم خودمونی میشه و این برای من که تو روابطم حساس بودم خوب نبود..--اینجا کسی رو بدون قرار قبلی قبول نمیکنم.امیدوارم دفعه ی بعد همچین سهل انگاری ای پیش نیاد.با خونسردی لبخندی زد ...نفسش رو پف کرد و دستی پشت گردنش از خستگی کشید...بحث رو تغییر داد و گفت:--ترجیح میدادم فردا این قرار رو پیش ببریم.و امروز فقط خستگی سفر رو از بدنم بیرون کنم.ولی انگار بیشتر از این برای من و سهام دار های دیگه خوب نیست که مشارکتمون رو عقب بندازیم..به جلو خم شد و دستش رو روی پاهاش گذاشت و ادامه داد:--خب من الان اینجام تا روابطمون رو رسما اعلام کنیم.شرکت فرچر یکی از شرکت های صادر کننده ی هلند بود و فقط سه سهام دار داشت که همگی فامیل بودن ولی پشتوانه اشون دولت انگلیس بود...همین حمایت باعث دلگرمی سهام داراش شده بود و هر غلطی میخواستن میکردن..تام ساندرز و برادرش و عموی پیر و فرتوتش که عملا هیچکاره بود و سهام اصلی و بیشتر ...



  • رمان وحشی اما دلبر - 7

    --میشه اینطور هم گفت...تو هرجور دوست داری فکر کن...فقط زودتر کارت رو شروع کن...چشماش گرد شد و گفت:--فکر نمیکنی طرز حرف زدنت دستوریه؟لبخندی روی چهره ام اومد و گفتم:--فکر نمیکنم..مطمئنم...برخلاف انتظاری که داشتم و فکر میکردم الان بحث رو ادامه میده....لباش با لبخند زیبایی باز شد و با شیطنت واضحی گفت:--بداخلاق تر از اون چیزی هستی که در موردت میشنوم.اولین بار بود که اینطوری حرف میزد...خندیدم....بعد از چند لحظه..خندم رو جمع کردم و تنها اثری که ازش باقی موند لب های کج شدم بود... گفتم:--فکر نمیکردم همچین اخلاقایی هم داشته باشی و بتونی اینطوری حرف بزنی..تا حالا فکر میکردم تو فقط یه دختر محکم و بی احساسی...کنارم دراز کشید و گفت:--آدم مجبوره تو زندگیش رفتار های متنوعی رو نشون بده...داشتم به معنیه حرفش فکر میکردم که خیلی ناگهانی حرفش رو ادامه داد و گفت:--شاید برای یک هدف مجبور به تغییر رفتار بشه...لبخندم جمع شد...بدون اینکه به سمتش برگردم گفتم:--تو هدفی از این رفتار هات داری؟صداش محزون شد و بعد از مکثی کوتاه گفت:--نه...من یه ضربه خوردم..یه ضربه ی عمیق...زندگیه من همیشه سخت بود..همیشه پر از درد بود...همیشه نگرانی داشتم...همیشه زیر فشار بودم...حزن توی حرفاش خیلی زیاد بود..از جاش بلند شد و نشست...از پشت زیر نظر گرفتمش...سکوت کوتاهی کرد...منتظر ادامه ی حرفش بودم..با لحنی غمگین تر از قبل گفت:--زندگی هیچوقت روی خوشش رو به من نشون نداد...بدبختی..رنج..نقرت...تنه ایی..اینا چیزایی بودن که زندگیه من رو ساختن...بهم رحم نکردن..به اینکه یه دخترم..یه دخترم که دلم میخواد عاطفه داشتم...محبت ببینم...محبت کنم...تفریح کنم...شاد باشم...بخندم...دلم میخواست واسه یه بارم که شده زندگی کنم....هیجان داشته باشم.....ولی نشد..نتونستم که مثل بقیه باشم...دنیا رو ببین...توی دنیای به این بزرگی...این همه ادم...با این همه درد و رنج...هیچکدومشون مث من نبودن...هیچکدومشون مجبور نشدن از 5 سالگی بزرگ باشن...از 5 سالگی وارد دنیای کثیف آدمای پست فطرت بشن...ساکت شد...نگاهش کردم..دستاش مشت شده بود..بدنش میلرزید...بی اراده بلند شدم..بلند شدم...مثل خودش نشستم...مشکل خودم رو فراموش کرده بودم...بعد از چند لحظه با درد و بغض ادامه داد:--امیدم به برادرم بود..میخواستم اون خوشبخت بشه...زندگی کنه...میخواستم مثل مردم عادی باشه...یه پسر پر از احساست...پر از مهربونی...دور دنیا رو یه خط بزرگ کشیدم...دیگه این دنیا رو نمیخواستم..برادرم شد دنیام.....برادر 20 سالم...برادر 20 ساله ای که عاشق شد...عاشق یه دختر ه*رزه...عاشق یه بی وجدان...عاشق یه عوضی....دلش رو راحت باخت...من اون آشغالو نمیشناختم...از برادرم غافل شدم...همین یه بار غفلت باعث شد شکست بخوره..باعث ...

  • رمان وحشی اما دلبر - 1

    مقدمه ی رمان وحشی اما دلبر:تو با تمام قلب من... نیومده یکی شدی...به قصد کشتن اومدی....تمام زندگی شدی...بیا به قلب عاشقم ....بهونه ی جنون بده...اگه مثل من عاشقی.... تو هم به من نشون بده...من که بریدم از همه..... به اعتماد بودنت...دیگه باید چی کار کنم..... واسه به دست آوردنت...از لحظه ای که دیدمت ....بیرون نمیرم از خودم...دیگه قراره چی بشه.... بفهمی عاشقت شدم...درد منو کی میفهمی؟...عاشقتم چون بی رحمی...دوری ازم تا رویا شی...عاشقتم هرچی باشی....نگاهی به بچه های توی زمین انداختم...دایره ای زده بودن و در حال انجام تمرینات سبک آخر بودن ...میدونستن تمام حرکاتشون زیر نظر منه برای همین جز صدای کمک مربیم که حرکات رو توضیح میداد حرف دیگه ای زده نمیشد....صدای سارا کمک مربیه اولم رو که اهل هامبورگ بود از کنار گوشم شنیدم:_بهترنبود یه مدت استراحت میکردی؟برگشتم نگاهش کردم...در حالیکه سعی میکرد چشماش رو ازم بدزده گفت:_شنیدم تو ایران رسمه وقتی کسی میمیره براش چهلم میگیرن...و تو هم که بزرگترین دختر...نزاشتم حرفش رو کامل بزنه..برگشتم دوباره به تمرین بچه ها نگاه کردم و خیلی خشک گفتم:_واسه ی همون روز بلیت گرفتم_ولی آقای کازان که گفتن میتونی از فردا بری..چرا اینکار و میکنی شینا؟صداش پرتردید شد و با کمی مکث ادامه داد:_تو با خونوادت مشکل داشتی؟لبام رو تر کردم...دستم رو تو جیب شلوارک ورزشیم فرو بردم و به سمت بچه ها حرکت کردم....با چشم به مهرسا تنها بازیکن ایرانیه تیم که خودم به اینجا آوردمش اشاره کردم...بلافاصله اومد سمتم...منتظر نگاهم کرد.با نگاهم زیر نظر گرفته بودمش ودر همون حال گفتم:_بعد از تمرین بچه ها تو میمونی و 30 دور ,دور زمین فوتسال میدوی..چشمای مهرسا گرد شد...ولی چیزی نگفت...سارا با صدایی متعجب گفت:_30 دور؟برای چی؟دیروز که بازی رو بردیم!!مهرسا بهترین بازیکن ما بود..با خونسردی به سارا نگاه کردم ولی چیزی نگفتم.وقتی فهمید زیاده روی کرده صداش رو کمی آروم کرد و گفت:_ولی 30 دور خیلی زیاده...الان بدن مهرسا آمادگی نداره..ممکنه بهش فشار بیاد...مهرسا:انجامش میدم.در حالیکه برمیگشتم گفتم:_باید انجام بدی...و راهم رو گرفتم و به سمت رختکن رفتم...یک ساله که به عنوان مربیه یکی از تیم های سرشناس فوتسال بانوان لندن کار میکنم...روحیه ی خشن و خودخواهی دارم..مدرک مربیگریم رو وقتی22 سالم بود گرفتم ..حرف سختگیر بودنم بین تمام تیم های فوتسال انگلستان پیچیده...این بین به مهرسا بخاطر ایرانی بودنش بیشتر سخت میگرفتم....باید ساخته بشه..اون توانشو داره...لباسم رو عوض کردم...بعد از اینکه با مربی هام و کادر تیمم صحبت کردم از باشگاه خارج شدم...سوارماشینم شدم و به سمت خونه حرکت کردم...خونه ی جمع و جور و کوچیک ...

  • رمان وحشی اما دلبر - 9

    سرش رو بهم نزدیک کرد...و ادامه داد:--من و اون دخترایی که اون جا داشتیم بدبخت میشدیم بخاطر داییت بود...تو هم گناهکاری چون میدیدی و سکوت میکردی...اینکه منو از اونجا بیرون بیاری وظیفت بود...وظیفت بود که تمام دخترای اونجا رو نجات بدی...همه ی اونا بخاطر داییه تو و امثال تواِ که بدبخت میشن...فکر نکن به من لطف کردی...فکر نکن که خیلی مرد بودی...اومدم وسط حرفش و چونش رو گرفتم...زل زدم بهش با خشم گفتم:--داری بزرگتر از دهنت حرف میزنی دختر...اگه من از اون گورستون بیرونت نمیاوردم کسی بهم ایراد نمیگیرفت..پس مواظب حرف زدنت باش...چونش رو آزاد کرد و توی چشمام زل زد و گفت:--آره کسی ایراد نمیگرفت..به جز وجدانت...اگه وجدانت هم ایراد نمیگرفت پس بی وجدان و نامرد بودی..با حرف آخرش کنترلم رو از دست دادم و به آرومی اما با حرصگفتم:--خفه شو...دوباره چونش رو گرفتم و ادامه دادم:--اگه نامرد بودم خیلی راحت پرتت میکردم روی تخت و هربلایی که دلم میخواست سرت میاوردم..اونوقت جرات نمیکردی نفس بکشی...فکر میکنی نمیتونم اینکارو بکنم؟فکر میکنی اگه بخوام باهات رابطه داشته باشم این غرورت میتونه کاری بکنه؟چونش رو ول کردم...خیلی عصبانی بودم.. نامرد..چیزی که تمام عمر ازش دوری کردم با بی رحمی این صفت رو به من نسبت داده بود...خنده ی عصبی ای کرد و گفت:--مردونگیت رو یاد گرفتی روی تخت نشون بدی؟به عمق چشماش نگاه کردم...هدف داشت..از این حرفا هدف داشت..میخواست منو عصبانی کنه..و به راحتی هم تونست اینکار رو بکنه..به این رفتار ها عادت نداشتم...عجیب بود...همیشه مثل یه گربه ی آروم صحبت میکرد...اما الان یه گربه ی وحشی بود...وحشی...و میخواست من رو هم پا به پای خودش عصبانی کنه...الان همون چیزی رو توی چشماش میدیدم که یکبار دیگه هم دیده بودم...ولی یادم نمیومد..کی ؟...کجا؟...اصلا همین دختر بود؟روم رو برگدوندم..ازش فاصله گرفتم و پشت بهش ایستادم...حس کردم که به سمتم اومد...پشتم ایستادو به آرومی ولی با بی رحمی گفت:-- امثال تو که همیشه راحت زندگی کردن چیزی جز این نمیفهمن...ه*وس....ش*هوت...ل*ذت... هروقت خواستین تختتون پر بوده از دخترای رنگارنگ...هیچوقت فکر نکردی اون دختری که داری ازش کام میگیری کیه؟!احساس داره یا نه!پوزخندی زد و ادامه داد:--البته مانکن ها و اونایی رو که به طور عادیش همیشه توی بغل یه مرد ولو شدن رو نمیگم...ولی بقیه ی دخترایی که..اومدم وسط حرفش و با جدیت و خشم گفتم:--برو تو اتاقت..بی توجه ادامه داد:--اون دخترایی که توی خونه ی داییت خود فروشی...برگشتم ستمش...ساکت شد...عصبانی تر از اونی بودم که جوون مردانه بشینم باهاش بحث کنم...اونم فهمید....اومده بود تا دعوا بگیره...پس چرا من با خونسردی باهاش حرف بزنم...بهش نزدیک ...

  • رمان وحشی اما دلبر

    مقدمه ی رمان وحشی اما دلبر:تو با تمام قلب من... نیومده یکی شدی...به قصد کشتن اومدی....تمام زندگی شدی...بیا به قلب عاشقم ....بهونه ی جنون بده...اگه مثل من عاشقی.... تو هم به من نشون بده...من که بریدم از همه..... به اعتماد بودنت...دیگه باید چی کار کنم..... واسه به دست آوردنت...از لحظه ای که دیدمت ....بیرون نمیرم از خودم...دیگه قراره چی بشه.... بفهمی عاشقت شدم...درد منو کی میفهمی؟...عاشقتم چون بی رحمی...دوری ازم تا رویا شی...عاشقتم هرچی باشی....نگاهی به بچه های توی زمین انداختم...دایره ای زده بودن و در حال انجام تمرینات سبک آخر بودن ...میدونستن تمام حرکاتشون زیر نظر منه برای همین جز صدای کمک مربیم که حرکات رو توضیح میداد حرف دیگه ای زده نمیشد....صدای سارا کمک مربیه اولم رو که اهل هامبورگ بود از کنار گوشم شنیدم:_بهترنبود یه مدت استراحت میکردی؟برگشتم نگاهش کردم...در حالیکه سعی میکرد چشماش رو ازم بدزده گفت:_شنیدم تو ایران رسمه وقتی کسی میمیره براش چهلم میگیرن...و تو هم که بزرگترین دختر...نزاشتم حرفش رو کامل بزنه..برگشتم دوباره به تمرین بچه ها نگاه کردم و خیلی خشک گفتم:_واسه ی همون روز بلیت گرفتم _ولی آقای کازان که گفتن میتونی از فردا بری..چرا اینکار و میکنی شینا؟صداش پرتردید شد و با کمی مکث ادامه داد:_تو با خونوادت مشکل داشتی؟لبام رو تر کردم...دستم رو تو جیب شلوارک ورزشیم فرو بردم و به سمت بچه ها حرکت کردم....با چشم به مهرسا تنها بازیکن ایرانیه تیم که خودم به اینجا آوردمش اشاره کردم...بلافاصله اومد سمتم...منتظر نگاهم کرد.با نگاهم زیر نظر گرفته بودمش ودر همون حال گفتم:_بعد از تمرین بچه ها تو میمونی و 30 دور ,دور زمین فوتسال میدوی..چشمای مهرسا گرد شد...ولی چیزی نگفت...سارا با صدایی متعجب گفت:_30 دور؟برای چی؟دیروز که بازی رو بردیم!!مهرسا بهترین بازیکن ما بود..با خونسردی به سارا نگاه کردم ولی چیزی نگفتم.وقتی فهمید زیاده روی کرده صداش رو کمی آروم کرد و گفت:_ولی 30 دور خیلی زیاده...الان بدن مهرسا آمادگی نداره..ممکنه بهش فشار بیاد...مهرسا:انجامش میدم.در حالیکه برمیگشتم گفتم:_باید انجام بدی...و راهم رو گرفتم و به سمت رختکن رفتم...یک ساله که به عنوان مربیه یکی از تیم های سرشناس فوتسال بانوان لندن کار میکنم...روحیه ی خشن و خودخواهی دارم..مدرک مربیگریم رو وقتی22 سالم بود گرفتم ..حرف سختگیر بودنم بین تمام تیم های فوتسال انگلستان پیچیده...این بین به مهرسا بخاطر ایرانی بودنش بیشتر سخت میگرفتم....باید ساخته بشه..اون توانشو داره...لباسم رو عوض کردم...بعد از اینکه با مربی هام و کادر تیمم صحبت کردم از باشگاه خارج شدم...سوارماشینم شدم و به سمت خونه حرکت کردم...خونه ی جمع ...

  • رمان وحشی اما دلبر - 5

    تمام تلاشم رو کردم تا من و شهلا توی یک اتاق باشیم..و خوشبختانه تونستم حرفم رو به کرسی بنوشونم..طبقه ی پایین توی یک راهرو که به جایی دید نداشت چند تا اتاق بود...همه ی این اتاق ها مخصوص خدمتکار ها حساب میشد..و توی هر اتاق دو نفر قرار میگرفتن..اتاق تجهیزات زیادی نداشت...دو تا تختخواب و یک کمد..همین...خوبیه اتاق ها این بود که سرویس بهداشتی و حموم هم داشت...بعد از اینکه دوش گرفتم پیرهن رسمیه سفید رنگ رو به همراه یک شلوار پارچه ای پوشیدم....شهلا که بعد از من حموم رفته بود بیرون اومد...وقتی من رو حاضر دید به سمتم اومد و متعجب گفت:--کجا میری؟بهش نگاه انداختم...--همین اطرافم...تو چشمام نگاه کرد و گفت:--تو چطوری انقدر خونسردی شینا؟اینکه ما دزدیده شدیم اصلا برات مهم نیست؟به سمت در حرکت کردم..دستگیره رو گرفتم و بدون اینکه برگردم گفتم:--عادت کردم خودم رو باشرایط وفق بدم..و بیرون رفتم...نگاهی به اطرافم انداختم..خواسته بودن که از اتاق هامون خارج نشیم تا مسولیت ها رو مشخص کنند..قرار بود شب کسایی رو که رقص خوب و چهره های جذابی داشتن برای مهمونی انتخاب کنن...از راهرو خارج شدم...باید سر از این کاخ در میاوردم تا راحت بتونم روزهای آینده رو سر کنم...چون لباس خدمتکار ها رو پوشیده بودم چیزی نمیگفتن...انقدر خونه مجلل و باشکوه و بزرگ بود که خودم رو گم میکردم...برای روز اول نباید زیاد کنجکاوی به خرج میدادم..چون ممکن بود شک کنن..برای همین به سمت جایی که فکر میکردم آشپزخونه اس رفتم.....جلوی در آشپزخونه ایستادم..در کمال تعجبم فقط دو تا خدمتکار بودن...یکی جوون و اون یکی میانسال...توی دیدشون نبود...اونی که مسن تر بود شیشه ی مشروبی رو به سمت دختر جوون تر گرفته بود و با قیافه ای تو هم گفت:--بهت میگم اینو بگیر ببر..الان میان یه چیزی بهمون میگن..زود باش دختر...--نمیبرم زهرا خانم...بده یکی دیگه ببره..من خسته شدم..الان دو روزه داریم جون میکنیم.خانمه شیشه ی مشروب رو گذاشت روی میز و گفت:--ای خدا منو مرگ بده از دست تو دختر..اخه به کی بدم؟میبینی که تمام خدمتکار های آشپزخونه رو بردن انبار..خدمتکار های دیگه هم که دارن کار میکنن..الان فقط تو بیکاری..--دو دقیقه من نشستم..نمیتونی ببینی؟--اگه مریم خانم بود که نمیتونستی نفس بکشی..تا چشمش رو دور میبینی از زیر کار در میری..اینبار بیاد میزارم کف دستش..موقعیت رو مناسب دیدم..رفتم جلو و گفتم:--بدین من میبرم..توجهشون به سمت من جلب شد...متعجب نگاهم کردن...زهرا خانم چشماش رو ریز کرد و گفت:--تو کی هستی؟--از خدمتکارهای جدیدم.--پس باید الان تو اتاقت باشی.نه اینجا..برو استراحت کن..به اندازه ی کافی خودمون دردسر داریم..دختر جوونه گفت:خب بده ببره..مگه چی میشه؟خودش ...

  • رمان وحشی اما دلبر 3

    شین رو یه گوشه پارک کردم...به در نگاهی انداختم..این خونه نبود...کمی پایین تر یه ویلای بزرگ و اعیانی بود...تجمل اون ویلا از هرجایی که می ایستادی..توی هر سطح طبقاتی ای که بودی چشمت رو میگرفت..ولی من جز بوی خون چیزی حس نمیکردم...خواهرم..آرام رو...این نامرد ازم گرفت...اسلحه رو از روی صندلیه کنارم برداشتم...در ویلا میله ای بود..برای همین داخل ویلا پیدا بود..دو تا نگهبان با هیکل های بزرگ پشت در ایستاده بودن..ولی چشم من اون ها رو نمیدید....نگاهی به چراغ های روشن ویلا انداختم...چشمام از درد میلرزید...سرم رو روی فرمون گذاشتم...باید بخاطر آروم شدنم اینکار رو میکردم..باید انتقامم رو میگرفتم...با مردن آرام منم مردم..چقدر درد خدا؟؟چقدر عذابم میدی؟گناه من چیه؟میخوای از این سنگدل تر بشم؟همین رو میخوای؟....با چشمهایی خون شده از خشم سرم رو بلند کردم...نگاهم به نگهبانها بود...مشغول حرف زدن با هم شدن....بهترین فرصت برای پیاده شدن بود..در ماشین رو به آرومی باز کردم و بدون هیچ عجله ای با قدم هایی محکم پشت درخت های سمت راستم ایستادم...همون طور جلو رفتم..حالا رو به روی ویلا بودم...میکشمت لعنتی...میکشمت...خواهرم رو گرفتی...شب اول خواهرم شب مرگ تو هم میشه...تو هم باید جلوی چشمای من جون بدی...با دستای خودم روح کثیفت رو آزاد میکنم...چشمام رو چرخوندم..دنبال یه راه بودم...صدای پارس سگ از داخل میومد...همه ی راه ها بسته بود...از کجا باید وارد میشدم...قدمی به سمت راستم برداشتم ولی توی همون لحظه نوری رو از سرخیابون دیدم..سریع پشت درخت پناه گرفتم...خودم رو بیشتر تو تاریکی فرو بردم...دو تا ماشین پشت سر هم وارد خیابون شدن...جلوی در ویلا نگه داشتن..با کنجکاوی نگاه کردم...اولی لیموزین مشکی رنگی بود...و پشت سرش هم مرسدس بنزی نگه داشت..بلافاصله راننده ی لیموزین پیاده شد و در عقب رو باز کرد....چشمام مثل گرگی شده بود که دنبال طعمه اش میگرده...پسری خیلی شیک و رسمی با کت و شلوار مشکی از لیموزین پیاده شد..چهره ی شرقی ای داشت...موهای مشکی..صورتی کشیده..با چشمایی که خودخواهی و غرورش رو از همین جا هم حس میکردم...از در سمت راستش هم جوون دیگه ای با کت طوسی پیاده شد و به سمت جوون اول رفت...از ماشین عقبی هم 4 نفر با هیکل های درشت پیاده شدن...خودم رو کمی جمع کردم و با چشمایی ریز زیر نظر گرفته بودمشون...اونی که کت طوسی پوشیده بود رو به اون یکی گفت:--شب خیلی خوبی بود...حسابی سنگ تموم گذاشته بود...فکر کنم میخواست نظر تو رو جلب کنه کیان.با شنیدن اسم کیان اسلحه رو محکم توی دستام فشار دادم...پس خود عوضیش بود..پس همونی بود که امشب عزادارم کرده بود..همونی بود که زندگیم رو جهنم کرده بود...همونی بود که زهر زندگی رو بهم ...

  • رمان وحشی اما دلبر - 14

    صدای واق اسکار اومد و کمی بعد چهره ی ترسناک و خشنش از پشت ویلا بیرون اومد و دیده شد....در جواب آرسان با نیشخند گفتم:--نه احتیاجی نیست..رو به اسکار که توسط صابر زیر کنترل بود گفتم:--بیا اینجا پسر...بیا اینجا...صابر سگ رو ول کرد و اسکار در حالیکه غرش میکرد و پوزش رو به هم میمالید با سرعت بیشتری طرفم اومد...آرسان از ترس سر جاش ایستاد...روی زانوهام نشستم و صورت اسکار رو که کنارم ایستاده بود نوازش کردم...سگ درنده وباهوش و وفادار من از نژاد دوبرمن ها...فقط از من دستور میگرفت ...تنها حیوانی که پرورشش دادم...واق بلندتری کرد و فرمان برداریش از من رو نشون داد...خیلی وقت بود ازش استفاده نمیکردم...آرسان با ترسی که تو صداش مشهود بود گفت:--کیان...عزیزم... میخوای چیکار کنی؟بهش بگو بره...دارم سکته میکنم...یه بار دیگه هم بهت گفته بودم این سگ زشت و بداخلاق رو جلوی من نیار..قبل از اینکه من جوابش رو بدم اسکار با غرشی که رو به آرسان کرد باعث شد اون قدمی به عقب بره و با حالت خنده داری بگه:--غلط کردم...تو فقط جون مادرت تکون نخور از جات...بی توجه به آرسان دهنم رو به گوش های اسکار نزدیک کردم و دستام رو روی سرش کشیدم و گفتم:--میخوام یکیو برام پیدا کنی...یکی که از خودتم وحشی تره...توی چشمام نگاه کرد..حرفام رو میفهمید...بهتر از یک انسان...بلند شدم...آرسان چشماش روی اسکار مونده بود...همه از این سگ میترسیدن..با ظاهری یک دست مشکی و هیکل تنومندش هرجنبنده ای رو به ترس مینداخت...یکی از خطرناک ترین نژاد ها...سکوت سنگینی توی باغ حاکم بود..و فقط غرش های آروم ولی خشن اسکار بود که این سکوتو به هم میریخت..خدمتکار یکی از لباس های شینا رو آورد...گرفتم و خواستم به طرف اسکار ببرم که نگهبان در ویلا رو باز کرد و لحظه ای بعد شینا وارد باغ شد...نگاه تیزم روش ثابت موند.. پس بلاخره اومد...نمیدونم نگهبان ها به زور آوردنش یا خودش اومده بود ولی آماده بودم تا همین جا سزای این کارش رو نشون بدم... سزای این سرپیچیش رو...به طرفش رفتم...سرجاش ایستاده بود و با چشمای ریز شده و موشکافانه به من نگاه میکرد...چشم همه ی نگهبان ها و آرسان هم روی ما متمرکز شده بود...رو به روش ایستادم..نگاهی به سر تاپاش انداختم...توضیحی نداد...حرفی نزد...حتی تکونی به لب هاش نداد...مثل همیشه آروم و خونسرد...عصبانیتم بیشتر شد و با اخم غلیظی گفتم:--بیا توی اتاقم...ازش رو برگردوندم..و با چند قدم از پله ها بالا رفتم و وارد خونه شدم...رفتم توی اتاق و در رو باز گذاشتم...اون هم پشت سرم اومد و بدون اینکه ترسی از من داشته باشه و یا من چیزی بگم خودش در رو بست... نفسی عمیق کشیدم...برگشتم سمتش و درحالیکه خیره زیر نظرش داشتم آستین های دست راستم رو بالا دادم...جلو ...

  • دانلود رمان خنده های وحشی طوفان | Razieh.A کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل)

    دانلود رمان خنده های وحشی طوفان | Razieh.A کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل)

      قالب کتاب : PDF (مخصوص کامپیوتر) – JAR (جاوا) و ePUB (کتاب اندروید و آیفون) – APK (اندروید) پسورد : www.98ia.com منبع : wWw.98iA.Com با تشکر از Razieh.A عزیز بابت نوشتن این رمان زیبا .   دانلود کتاب برای کامپیوتر (نسخه PDF) دانلود کتاب برای موبایل (نسخه پرنیان) دانلود کتاب برای موبایل (نسخه کتابچه) دانلود کتاب برای موبایل اندروید و آیفون (نسخه ePUB) دانلود کتاب برای اندروید (نسخه APK)