رمان شاه شطرنج

  • رمان شطرنج عشق (قسمت اول)

    از پشت پنجره چشم به افق دوخته ام و کوچ پرستوها را می بینم که هر چه دورتر می شوند بیشتر اوج می گیرند. به خود می اندیشم به لحظه ها و سالهای از دست رفته که تلاشم برای به اوج رسیدن بوده ولی همیشه در لحظه اوج او مرا وادار به فرود کرده ، به سالهای غربتم می اندیشم که برای فرار از او درد غربت را به جان خریدم ولی حالا بعد از سه سال باز به جای اولم برگشتم.نمی دانم او بیشتر گناهکار است یا خودم؟ نمی دانم چطور به او اجازه داده ام که با لحظه های عمرم چنین بازی کند. در حالی که او را مقصر می دانم ولی در اعماق قلبم اعتقاد دارم که می توانستم بارها خود را از دست او برهانم اگر.....پرنده خیالم مرا به اولین روز دیدارم با پدر و مادم بعد از سه سال دوری و غربت برد، وقتی سرزده و بدون خبر وارد خانه شدم هردو را بهت زده و حیران از بازگشتم دیدم و خود را در آغوش گرم و مهربانشان سپردم و غم غربت سه ساله ام را با جویبار اشکی از چشمانم جاری بود تسکین دادم. چه خوب بود آغوش مادر و چه لذت بخش بود آغوش پدر و چه زیبا بود در محیط خانه بودن و بوی وطن استشمام کردن . با صدای مادر به خود آمدم از اینکه سرزده و بدون خبر بازگشته بودم گله داشت.به سویش رفتم صورت زیبا یش رابوسیدم و گفتم :- مادرجان باور کنید یکدفعه خیال بازگشت به سرم افتاد.ولی مادر قانع نشد و در حالی که غر می زد گفت : اگه ما می دانستیم همه را برای استقبال تو خبر می کردیم اون از رفتنت که چنین بی خبر رفتی و این هم از آمدنت.لبخند زدم و گفتم : تازه می خواهم خواهش کنم تا وقتی که خودم نگفته ام با هیچ کس در مورد بازگشتم صحبت نکنید.چون آمادگی دیدار هیچ کس را ندارم حتی آرمان و آذین.پدرم با تعجب پرسید : چرا ؟به چشمان مهربانش نگاه کردم و گفتم :- چون در این سه سال آنقدر احساس غربت کرده ام که حس می کنم برای دیدار باید آمادگی کامل پیدا کنم. در ضمن چون کارهایم در شرکتی که برایشان کار می کردم تمام نشده مجبور شدم آنهاراهمراه خود بیاورم تا همین جا طرح هایم را تمام کنم و برایشان پست کنم. برای اینکه در قبال آنها مسئول هستم و دستمزد آن را قلا گرفته ام.با التماس خواهش کردم که یک مدت به من وقت دهند پدر و مادرم با تعجب بهم نگاه کردند و بعد پدر رو به مادر گفت که بهجت جان هرجور آفاق راحته همان کار را می کنیم و چنین شد که از بازگشتم هیچ کس خبردار نشد تا دیروز که پدر ناراحت به منزل آمد و گفت :- آفاق اگه بدونی امروز چی شد ؟ آقای محمودی تلفن کرد و ما را برای فردا ظهر به صرف نهار دعوت کرد البته ما تنها نیستیم بلکه همه فامیل و دوستان را دعوت کرده ، وقتی علتش را پرسیدم گفت که به خاطر بازگشت آفاق جان بعد از سه سال قصد دارند مهمانی بذهند. وقتی متعجب ...



  • دانلود رمان شاه شطرنج برای کامپیوتر

    دانلود رمان شاه شطرنج برای کامپیوتر

    قسمت های قبلی این عنوان دانلود کتاب منبع : نود و هشتیا

  • شاه شطرنج

    شاه شطرنج

    بگذار فکر کنند که باخته ام... اما کسی جرات ندارد به من دست بزند یا از صفحه بازی بیرونم بیاندازد! شوخی نیست....من شاه شطرنجم تخریب می کنم آنچه را که نمی توانم باب میلم سازم آرزو طلب نمی کنم,آرزو می سازم! لزومی ندارد من همانی باشم که دیگران فکر می کنند, من همانی ام که حتی فکرشم نمی کنند.... لبخند میزنم و فکر می کنند برنده اند هرگز نمی فهمند با هرکسی رقابت نمی کنم.. زانو نمی زنم,حتی اگر سقف آسمان کوتاه تر از قد من باشد زانو نمی زنم. حتی اگر تمام مردم دنیا روی زانوهایشان راه بروند من شاه شطرنجم...زانو نمی زنم     برگرفته از رمان اجبار اختیاری

  • رمان شطرنج عشق (قسمت هفتادم - قسمت پایانی)

    سکوت که کرد در اتومبیل را باز کردم و پیاده شدم و او باسرعت از آنجا دور شد، گفتم: -خداحافظ علی، تو هم فقط یک مسافر بودی. و بعد به طرف منزل رفتم. تا چند روز سعی می کردم به روال همیشه مشغول کار شوم ولی نمی دانستم چرا نمی توانم کارهایم را خوب انجام دهم حتی کار کردن هم نمی توانست دیگر ذهنم را مشغول کنم ولی تا قلم به دست می گرفتم حرف های علی به ذهنم هجوم می آورد و مرتب تکرار می شد. از جای خود بلند می شدم و مدتی را در اتاق راه می رفتم اما وقتی می دیدم که آرام نمی شوم از شرکت بیرون می آمدم و سرگردان پریشان در خیابان ها و پارک ها راه می رفتم و غروب خسته و نالان به خانه می آمدم و تازه آنجا درد واقعی را بیشتر حس می کردم، وقتی میلاد به طرفم می آمد و به آغوشم می پرید با اینکه سعی می کردم به چشمانش نگاه نکنم ولی آخر در این مبارزه شکست می خوردم و خود را اسیر آن جنگل سبز می دیدم و حس می کردم در حالیکه مادر مرتب گوشزد می کرد و می گفت، آفاق این بچه داره رنج می کشه و نمی دانی چقدر منتظر تو مانده تا برگردی ولی تو در این چند روز اخلاقت با او عوض شده حالا ما تحمل می کنیم ولی دل این بچه کوچیکه و زود می شکنه و تو با اخلاقت داری اونو از خودت دور می کنی. حالا چند روزی است که متوجه شده ام وقتی وارد می شوم میلاد خودش را از من پنهان می کند حتی شبها پیش مادر می خوابد و از همه بدتر کابوس های شبانه است که به سراغم آمده، همیشه در این کابوس ها خود را می بینم که به طرف آیینه می روم ولی به جای خود یک هیولا ی زشت می بینم و وقتی بیدار می شوم دیگر دوست ندارم بخوابم البته می دانم همه اینها تاثیر حرفهای علی است ولی نمی دانم آنها را چطور از خود دور کنم چون هر چه فکر می کنم جز حقیقت در آنها چیزی نمی بینم. واقعا به کجا رسیده ام و چطور می خواهم در آینده وجود خود را تحمل کنم. امروز صبح زود دوباره با دیدن همان کابوس از خواب پریدم و در حالیکه تمام بدنم خیس از عرق بود به جای خالی میلاد نگاه کردم و دیدم دیگر طاقت ندارم، فوری بلند شدم صورتم را شستم و لباس پوشیدم و کلید اتومبیل را برداشتم از خانه بیرون آمدم انگار نیرویی مرا به سوی خود می کشید. وقتی به خود آمدم روبه روی منزل آقای محمودی بودم، به ساعت نگاه کردم هنوز ساعت پنچ صبح بود و من خسته و پریشان در اتومبیل به در خانه زل زده بودم حتی نمی دانستم چرا آنجا هستم ولی این را می دانستم که باید برای پیدا کردن آرامشم به اینجا بیایم. همانطور چند ساعت در اتومبیل نشستم و امید را دیدم که با اتومبیل خود در حال خارج شدن بود، به سویش دویدم و در کنار اتومبیلش ایستادم اول با تعجب نگاهم کرد اما بعد پیاده شد و پرسید: -آفاق اتفاقی ...

  • رمان شاه کلید15

    من ـ یعنی محرم شدن با من اینقدر سخته؟!شهاب ـ نه ولی خب منم آزادیامو میخوام! من ـ مگه مجبورتون کردن؟!شهاب صاف تو چشمام زل زد و گفت:ـ اره...به خاطر تو دارم اینکارارو میکنم...مگه خودت مجبورم نکردی؟!از اینکه اینقدر رک و بی پرده حرفشو زد یکم جا خوردم! ولی نه اونقدر که منگول بازی دربیارم! من ـ چرا من ازتون خواستم! ولی فکر میکردم میتونیم باهم کنار بیایم! من فکر نمیکردم که باهم دعوامون بشه! راستش اصلا فکر نمیکردم که باید عقد کنیم! باشه...اونجوری نگام نکن بهت نمیگم شما...اعتراف میکنم، یکم بچگونه فکر کردم! دور اندیشی نکردم به قول خاله!شهاب بی حرف به من خیره شده بود...کم کم داشتم از این خیره نگاه کردنش معذب میشدم...حس میکردم الان از خجالت آب میشم میرم تو زمین!صدامو صاف کردم و یه سرفه مصنوعی کردم شاید شهاب به خودش بیاد...که اینطور هم شد و نگاهشو ازم گرفت و گفت:ـ خب ببخشید به خاطر رفتارم...فقط که موضوع عقد نبود! یه مسئله دیگه هم پیش اومده بود اخلاقم یکم سگی شده بود!یعنی چه مشکلی بوده که باعث شده شهاب اینقدر بهم بریزه؟! از این لفظ حرصیش خنده ام گرفت و بی اراده گفتم:ـ مثه خاله!که یهو لبخندم محو شد و با خجالت لبمو گاز گرفتم تا دیگه زر مفت نزنم!!! شهاب هم خنده اش گرفته بود اما سعی میکرد جلو خنده اشو بگیره...چقدر این بشر خوش خنده اس! خیلی وقته نشستمپیشش اما اصلا دلم نمیخواد پامو ا زاین اتاق بذارم بیرون!شهاب ـ راستی رزیتا...عکس بچگیات خیلی با نمک بود!اخمی کردم و گفتم:ـ خودتو مسخره کن!شهاب ـ رزیتا...(خدا میدونه وقتی اینطوری میگه رزیتا چه حالی میشم) چرا هروقت از بچگیات حرف میزنم زود اخم میکنی و از جواب دادن طفره میری؟!من ـ خب...ام...من خاطره خوشی از اون دوران ندارم....با یادآوریشم عذاب میکشم!شهاب ـ چرا؟!من ـ خودت که میدونی...به خاطر سپهر...باهام بد کرد شهاب!شهاب ـ رزیتا...هنوزم دوسش داری؟!هنوز دوسش دارم؟! نه! من دلم براش میسوزه! همین! حس میکنم ورق برگشته و حالا سپهر عاشق منه! به خاطر همین دلم براش میسوزه! من ـ نه! فقط دلم براش میسوزه...یه جورایی انگار جاهامون عوض شده!شهاب ـ پس چرا میخوای انتقام بگیری؟!من قصدم انتقام نیست! من هدفمو فراموش کردم! کاش میتونستم بهت بگم چقدر دوستت دارم شهاب! نمیگم عاشقتم، ولی دارم عاشقت میشم! کاش میشد بهت بگم مثه سپهر عوضی نباش! کاش میتونستم بهت بگم....من ـ نمیدونم....چون اینی که میبینی الان رو به روت نشسته فقط برای انتقام اینطوری شده!!!! من خودمو به آب و آتیش زدم تا سپهر رو بسوزونم! اما الان پشیمونم دلم براش میسوزه...شهاب ـ خب الان کسی رو هم دوست داری؟!چی بگم؟ دروغ؟ اگه راستشو بگم...ممکنه ازم فاصله بگیره...شهاب فقط ...

  • دانلود رمان شطرنج شکسته | *Silver Sun* کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل)

    دانلود رمان شطرنج شکسته | *Silver Sun* کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل)

    قالب کتاب : PDF (مخصوص کامپیوتر) – JAR (جاوا) و ePUB (کتاب اندروید و آیفون) – APK (اندروید) پسورد : www.98ia.com منبع : wWw.98iA.Com با تشکر از *Silver Sun* عزیز بابت نوشتن این رمان زیبا .   دانلود کتاب برای کامپیوتر (نسخه PDF) دانلود کتاب برای موبایل (نسخه پرنیان) دانلود کتاب برای موبایل (نسخه کتابچه) دانلود کتاب برای موبایل اندروید و آیفون (نسخه ePUB) دانلود کتاب برای اندروید (نسخه APK)

  • رمان ازدواج اجباری

    اصلا از پسره با اون نگاهای هیزش خوشم نیومد این دختره هم که تمومش و میمالوند به پسره اخرم نفهمیدم این با کامران دوسته یا با فریدحتما دیده کامران فعلا مشغوله گفته این یکی و بچسبم نپرهبالاخره ساعت 10 اقا رضایت دادن تا بریم به زور این چندشاعت و تحمل کرده بودمتو ماشین چشام و بسته بودم و به اهنگ خط و نشون امیرعلی که داشت پخش میشد گوش میدادمبا واستادن ماشین چشام و باز کردم ولی با دیدن جایی که نگه داشته بود تعجب کردم و برگشتم سمت کامران داشت با گوشیش ور میرفت-چرا واستادی اینجا؟بهم نگاه کردو گفت-حوصله خونه رو ندارم پیاده شو یکم قدم بزنیمخودمم اصلا حوصله نداشتم برم تو اون خونه بزرگ و از تنهایی دق کنم واسه همین بدون هیچ حرفی پیاده شدماروم کنارهم راه میرفتیم ولی هیچ حرفی نمیزدیمبا دیدن بوفه ای که وسط پارک بود وفاصله نسبتا زیادی باهامون داشت دلم هوای پفک لینا کرد ولی اصلا دوست نداشتم به کامران بگمبا حسرت داشتم راه میرفتم ولی اخر دیگه نتونستم تحمل کنم حتما باید میخورموگرنه چشاش بچم کاج میشدبا یاداوری نی نیم لبخندی زدم که کامران گفت-چیه واسه خودت جک میگی و میخندی؟-نه یاد یه چیزی افتادم-چی؟برگشتم طرفش و زل زدم تو چشاش وهیچی نگفتم چشاش دیوونه کننده بود اونم منتظر زل زده بود تو چشام واسه اینکه بحث و عوض کنم گفتم-من پفک کیخوام-هان؟-میگم پفک میخوام-مگه بچه شدی؟بیخیال بابا حوصله داری-مگه فقط بچه ها پفک میخورن-بیخیال اومدیم قدم بزنیم نه اینکه پفک بخوریمیه خسیس گفتم و با حالت قهر رفتم سمت یه نیمکت و روش نشستم و با گوشیم ور رفتم-اومد طرفم و گفت-خیل خوب قهر نکن میخرم برات-نمیخوام دیگه-همونطور که از کنارم رد میشد گفت-خیلی بچه ایاروم گفتم-پس چرا نذاشتی بچگیم و کنماهی کشیدم و به ساعتم نگاه کردم-چیه خانومی طرفت کاشتت نیومده؟اشکال نداره خودمون در خدمتتیم خانومیسرمو بلند کردم و به سه تا پسری که روبه روم واستاده بودم نگاه کردمکه یکیشون سوتی کشیدو گفت-اولل عجب لعبتی-عجب لبایی جون میده واسه خوردماز حرفاشون خجالت کشیدم سرمو انداختم پایین و اخم کردم-خاک تو سر پسره که همچین دافی و قال گذاشته بیا عزیزم پیش خودماحساس کردم یکیشون اومد طرفم واسه همین از جام بلند شدم-اییییییییییییییییی جووووووووووووون عجب هیکل سکسی داری خانومی بیا یه شب باما قول میدم بهت بد نگذره پول خوبیم بهت میدیم خانومی فقط ارزون حساب کن مشتری شیمبعدم خودشو دوستای جلف تر از خودش زدن زیر خندههمش تقصیر خودم بود اگه به خازر لجبازی با کامران اینجوری تیپ نمیزدم و ارایش نمیکردمالان یه همچین بی سر و پاهایی جردت متلک انداختن نداشتنراه افتادم طرف بوفه ای که کامران ...