رمان طلایه قسمت 20

  • رمان آراس ( قسمت 20 )

    رفت و نگاهم رو ردپاهاش موند .... ناخوداگاه صدای خندم بلند شد و نفس هام اروم شد دلم اروم شد دست های گره کردم اروم شد.... مهناز به سادگی ارتباطشو باهام از سر گرفت ، تغییر کرده بود ، پخته تر شده بود و خانمانه رفتار می کرد ، حتی جنس محبت هاش تغییر کرده بود .... منم تغییر کردم اونقدری که دیگه این اراس جدیدو نمی شناختم ..... اراسی که به سادگی دروغ می گفت و فریب می داد نمی شناختم ،پسری که محبت می کرد ،عشق می ورزید، غیرتی می شد، حمایت می کرد ،کوه شد و ایستاد پشت معشوقش در مقابل مخالفت خونوادش ، دلداری داد، پا پیش گذاشت واز عشق گفت ،از اشتباهات گذشته و به دوش کشید بار تمام اشتباهات رو تا نگاهی ازار نده دلبندشو ،تا کسی بازخواست نکنه عزیزشو برام غریبه بود ...... ولی می شناختم دختری که ذره ذره دل بست .... ذره ذره اب شد سوخت از حرارت عشق یه مرد ، یه مرد که با مردونگی چشم بسته بود رو گذشته ..... دختری که این روزا رنگ شرم گرفته بود عسلی هاش رنگ حسرت رنگ دلجویی و دیگه اثری از اون برق سابق نبود از اون غرور از اون همه فریب ...... دختری که اومده بمونه اومده بود عشق بده و عشق بگیره ..... اینده رو بسازه و بشه مایه ارامش .... بشه رفیق و همدم ..... دختری که می خواست همسر باشه!!! ماشینو جلوی اپارتمان نگه داشتم که گفت: این جا کجاست اراس؟ بی حرف پیاده شدمو در سمتشو باز کردمو گفتم : پیاده شو می فهمی بدون هیچ حرفی پیاده شد و دستاشو دور بازوم گره زد ، هنوز به این نزدیکی ها عادت نکرده بودم هنوزم طوفانی می شد درونم با گرمای دستاش ، نفسمو بیرون دادمو همراه هم وارد اپارتمان شدیم منتظر توضیح بود و چشمش به لب های بستم بود در اسانسورو باز کردمو بدون هیچ حرفی به سمت واحد روبرویی رفتم و با کلید درشو باز کردمو کنار رفتمو گفتم: بفرمایید بانو کمی دل دل کرد بعد اروم رفت تو که زیر گوشش زمزمه کردم : به خونه خودت خوش اومدی بانو با بهت به سمتم برگشت و لبش به خنده باز شد و مثل دختر بچه ها همه جارو از نظر گذروند و گفت: وای اراس بعد اخم ظرفی رو پیشونیش نشست که گفتم : خوشت نیومد؟ -نباید مبلش می کردی می خواستم جهاز خودمو بچینم -هرچی دارم مال توئه اگه از دکوراسیونش خوشت نیومده می تونم بگم بیان عوض کنن با دلخوری لب برچید و گفت: نه ولی .... دستمو زیر چونش گرفتم و مجبورش کردم نگاهم کنه: من تورو همین جوری دوست دارم نه به خاطر چهار تیکه اساس نمیخوام دائیت به خاطر زندگی ما به زحمت بیفته دلم می خواست خودم قصر ملکمو اماده کنم -ولی قرار نبود دائی هزینه کنه .... بابام .... -این زندگی منو توئه مهناز دلم می خواد خودمون بسازیمش .... فقط منو تو لبخندی زدو گفت: هرچی اقامون بگه یک سال از اون روز تو شرکت گذشت ، مراسم ...



  • رمـان طلـآیه (قسمَـت اول)

    بسم الله ارحمن الرحیمعقربه های پت وپهن ساعت روی طاقچه انگار روی همان ساعت ۴ جا خوش کرده بودند.تازه از حمام فارغ شده و آن قدر زیر دوش اشک ریخته بودم که حسابی چشمهایم پف آلود شده بود،ولی این چشمهای کشیده ی یشمی رنگ هیچ مدلی قصدزشت شدن نداشت.خودم میدانستم صورت بی نقص و فوق العاده زیبایی دارم.این خصیصه راو بارها و بارها همه ی دوستانم و کلا هر کسی که میشناختم بهم گوشزد کرده بود.ولی متاسفانه این زیبایی در آ ن سن و سال کم با من کاری کرده بود که از وجود خودم بیزار شده بودم و هر لحظه آرزوی مرگ میکردم.از جلوی آیینه ی قدیمی اتاقم که در حاشیه اش خانم های خوش صورت و خندان زمان صفویه پیاله به دست نقش شده بودند و انگار یک جورایی بهم دهن کجی میکردند،کنار رفتم. انگار آنها هم به خاطر این همه زیبایی که خالق هستی دست و دلبازانه تقدیمم کرده بود توی نی نی چشمهاشون کمی حسادت نشسته بود.مخصوصا از دیدن اندام خوش تراش و متوازنم که بی نهایت اغوا کننده و منحصر به فرد بود.یه خورده از خودت تعریف کن…!!!! راستش هیکل های آنها را توی آن لباس های پرچین و شکن گل گشادنمیتوانستم تشخیص بدهم.ولی حتم کمی تپل بودند آخه اون زمانها چاقی از لاغری خیلی پر طرفدار تر و شاید هم جاذبتر بوده.اصلا شنیده بودم شاهزاده خانمها چون هیچ فعالیتی نداشتند و همیشه یه نفر بادشون میزده،سرحال و شاداب بودند،نه تکــــــــونی به خودشون میدادند و نه آفتاب و مهتاب به پوستشون میخورده و از اونجایی که بشر همیشه فکر میکنه هر چی مال پولدارهاست بهتره حتما تعریف خوش هیکلی هم اونی میشده که شاهزاده خانمها بودن…!واقعا که در زمانهای مختلف و کشورهای مختلف تعریف زیبایی و خوش هیکلی حالا چه برای مرد چه برای زن متفاوت بوده..!!!!! انگار باز دوباره رفته بودم توی هپروت!اصلا این فکرا چی بود کردم.من باید بهبدبختی های خودم فکر میکردم به من چه ربطی داشت زنهای عهد قاجاریه یا هخامنشی چطوری بودند و چه افکاری داشتند.سفید رو خوب بوده یا همین برنزه کردن های دوره ی ما که جوانها پیه ی صدها ساعت زیر آفتاب خوابیدن و ی ریسک سرطان پوست گرفتن از این دستگاه سولاریم های جدیدرو به تن می مالند تا رنگ پوستوشون از سپیدی دربیاد…یا اینکه حسذت یه دل سیر غذا یا دسر رو به جون میخرند تا مبادا سایز سی و ششون بشه سی و هشت. حالا نمیدونم این چیزها چه گره ای از مشکل من باز میکرد،من باید یه فکری به حال خودم میکردم تا به چشم این خواستگار جدید نیام.راستش اصلا قصد نداشتم خودم رو برای خواستگار جدید بیارایم،نیاراسته این بودم وای به حال اینکه دستی هم به سر و رویم میکشیدم…!اصلا باید کاری میکردم که خیلی هم زشت و بدقیافه ...

  • رمان سفر به دیار عشق ( قسمت 20 )

    شماره شناسنامه ی خودم رو وارد میکنم باز هم میگه اشتباهه... تاریخ تولدم رو دوبار پشت سر هم وارد میکنم باز میگه اشتباهه -لعنتی بعد از چند بار اخطار برای نداشتن شارژ بالاخره گوشی خاموش میشه و من با ناراحتی به گوشیه خاموش شده ی توی دستم خیره میشم با صدای دختری به خودم میام دختر: قالت گذاشته؟ نگامو از گوشی میگیرمو با اخمهایی درهم به دختری نگاه میکنم که کنار من روی نیمکت نشسته با جدیت میگم: یادم نمیاد بهت اجازه داده باشم اینجا بشینی دختر: اوه... اوه... برو بابا... مگه نیمکت رو خریدی -جنابعالی فکر کن آره دختر: سندش رو رو کن ببینم با پوزخند نگاهی بهش میندازمو گوشی رو داخل جیب شلوارم میذارم... با بی تفاوتی مسیر نگامو عوض میکنمو جوابش رو نمیدم از ریخت و قیافش میخوره از این دختر خیابونی ها باشه دختر: قهر کردی کوچولو -خفه میشی یا خفت کنم دختر: اینجور معلومه خیلی کفری هستی -پس گورت رو گم کن تا کفری تر نشم دختر: بابا... بیخیال... امشبو بچسب... مطمئن باش فردا برمیگرده آهی میکشمو زمزمه وار میگم: ایکاش میشد دختر: پس حدسم درسته... تیریپ تیریپه عاشقیه... بابا به خودم میگفتی دو سوته راهکار برات ارائه میکردم توپ... من تو این زمینه  با بی حوصلگی میگم: احتیاجی به راهکار جنابعالی نیست من خودم میدونم دارم چیکار میکنم؟ دختر: هر جور میلته ولی اگه کمک خواستی تعارف نکن -اگه میخوای کمک کنی گورتو گم کن که این خودش بهترین کمکه دختر: هی من هیچی نمیگ......... با کلافگی از روی نیمکت بلند میشم... این روزا حتی اگه به کسی کار هم نداشته باشی باز هم این مردم دست از سرت برنمیدارن با اعصابی داغون مسیر ماشین رو در پیش میگیرم دختر: هوی... کجا؟... مثلا داشتم حرف میزدما صدای قدمهاش رو پشت سرم میشنوم دختر: بابا یه خورده ادب بد نیستا صدای جیغ جیغوش بدجور رو اعصابمه... نگاهی به اطراف میندازم... این قسمت پارک خلوته... دوست دارم برگردم یه حال اساسی از این دختره بگیرم... ولی میبینم ارزشش رو نداره دختر: بابا یه شب رو خوش بگذرون از پارک خارج میشم... باورم نمیشه یه دختر تا این حد کنه باشه دختر: بهت بد نمیگذره... مطمئن باش... خدا رو چی دیدی شاید مشتری شدی دختره های این چنینی زیاد دیدم ولی تو عمرم مثله این دختر ندیده بودم... وقتی میبینی آدم حسابت نمیکنم دیگه چرا میای دنبالم... صد مرحمت به الاگل... یه لحظه از مقایسه ی آلاگل با این دختره ی کنه عذاب وجدان میگیرم... آلاگل کجا و این هرزه ی خیابونی کجا؟... درسته دوستش ندارم ولی حق ندارم اون رو با این دختره ی هرزه مقایسه کنم به سمت ماشینم میرم دختر: نه بابا... پس بگو چرا تحویل نمیگیری... کلاس ملاست بالاست با تمسخر نگاش میکنمو در ماشین رو باز میکنم... با خونسردی ...

  • رمان طلایه 3

    فصل ۱۱بعد از چند ساعتی بالاخره کار مهری خانم پایان گرفت.وقتی لباسمو پوشیدم و مقابل آیینه قدی ایستادم،یه لحظه همه چیو فراموش کردم و به عروسی که در لباس سفید مثل فرشته ها ده بو خیره موندم با اینکه مهری خانم حرفمو گوش کرد و خیلی ملایم آرایشم کرده بود ولی اونقدر زیبا شده بودم که همه چیز رو از یاد برده بودم.کاش این اتفاقات شوم نیفتاده بود و من هم مثل بقیه دخترا با سری بلند منتظر همسرم میموندم البته نه کسی مثل اردوان و در نهایت عشق و پاکی پا به زندگی جدیدم میگذاشتم ولی افسوس که چنین چیزی ممکن نبود و من باید سرافکنده از همسرم فرار میکردم.با این افکار هالهی ازغم بر چهره ی عروس زیبا ولی نادم تو آیینه نشست و من در نهایت نا امیدی منتظر ورود مادر و فرنگیس خانم بودم مهری خانم هم رفته بود ازشون رونما بگیره و بعد به داخل اتاق مخصوص عروس دعوتشون کنه. وقتی مامان و فرنگیس خانم به همراه مهری خانم که معلوم بود انعام درشتی هم دریافت کرده وارد شدنبه وضوح نهایت خوشحالی رو در نگاه و چشمهای هرجفتشون دیدم.فرنگیس خانم که لبش از تعریف و تمجید بسته نمیشد سریع به مهری خانم گفت:برو اسپند دود کن.مامان در حالی که منو در آغوش میکشید و گوشه ی چشمش قطره اشکی خودنمایی میکرد،گفت:یه تیکه ماه شدی عزیز دلم.الهی که به حق خانم فاطمه زهرا(س) سفید بخت بشی.فرنگیس خانم همونطور که وسط آرایشگاه بشکن میزد و قری به کمرش میداد و منو در آغوش کشید،بوسید و گفت:اردوان از دیدن عروس خوشگلش پس نیفته خوبه.آخه بچه ام هنوز یه دل سیر زن قشنگشو ندیده.بعد رو به مامانم که حالا اشک شوق در چشمانش میرقصید کرد و گفت:درست نمیگم سیما جون؟!مامان اشکاشو با دستمال پاک کرد و گفت:خداکنه بختشون با هم جفت باشه و برامون چندتا کاکل زری بیارن.فرنگیس خانم که با این حرف مامان خوشحالیش بیشتر شده بود و اسپندی رو که شاگرد مهری خانم دود کرده بود آورد و دور سرم چرخوند و برای خودش شعر بادا بادا مبارک بادا رو خوند و خندید.قرار بود اردوان ساعت۳ به دنبالم بیاد برای مراسم عقد همه به همراه عاقد منتظر بودن ولی اردوان هنوز نیومده بود و نمیدونستم وقتی هم بیاد چه برخوردی خواهد داشت.اوهمه ی حرفاشو در روز خواستگاری زده بود و اتمام حجت کرده بود.از اون شب به بعد نه دیده بودمش و نه حتی تلفنی صحبت کرده بودم ولی مامان و بقیه فکر میکردن حداقل تلفنی در ارتباط بودیم به همین خاطر حسابی دلشوره داشتم و مرتب در طول سالن آرایشگاه قدم میزدم و از نگرانی نه میتونستم غذایی رو که مامان اینا گرفته بودن بخورم و نه هیچ چیز دیگه که بالاخره فرنگیس خانم از پله ها دوتا یکی پایین اومد و با خوشحالی گفت:داماد هم اومد.با ...

  • رمان بچرخ تا بچرخیم پست افتخــــــاری اوایل قسمت 20

    دستم رو جلوی دهنم گرفتم تا صدای هق هقم بلند نشه... گوشه ی دیوار روی زمین نشستم. زانوهامر و بغلم گرفتم و سرم رو روشون گذاشتم. آوش... ساغر... به چیزی که خواسته بود رسیده بود. به آوش... دستام میلرزید. با حس کردن دستای گرمی که موهام رو نوازش میکرد سرم رو بالا گرفتم. شالم رو بازوهام افتاده بود. کیو میدیدم؟ با چشمای متعجب به نگاه نگرانه آوش نگاه کردم. مگه... یکی از ابروهاش رو بالا داد و گفت:"من زیره قولم نزدم و...نمیخواستم اونجوری شه..." انگار گفتن این کلمات براش دشوار بود... پشیمون شده بود؟ امکان نداشت. آوش مغرور و سرد...پشیمون شده بود؟؟؟ آوش-متاسـ... حرفش با صدای بلند و رسای دیگری قطع شد:"میخوای بشینی به مزخرفات این گوش بدی؟" به آراد نگاه کردم که دستاش تو جیباش بود و با ژست جالبی داشت بهم نگاه میکرد. ........................... آراد همون طور که داشتم با نازنین میرقصیدم دستم رو دوره کمرش حلقه کردم. لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت:"میای بریم تو تراس؟" بعد بدون این که منتظره جوابم باشه دستم رو گرفت و کشید و به سمت تراس برد. دستم رو کمی به طرف خودم فشار دادم و نازنین بدون این که رو خودش کنترلی داشته باشه عقب پرت شد و روی دستم معلق افتاد. نگاهش کردم. چشمای عسلیش برق میزد. از این وضعیت راضی بود. پوزخندی زدم و بلندش کردم. دستش رو گرفتم و به طرف تراس کشوندمش. نازنین میخندید و میگفت:"خودم دارم میام. میشه ولم کنی؟ نیگا کن. دارم میام!" میخواست خودشو لوس کنه... به تراس که رسیدم با دیدن دختر و پسر جوونی که پسره جلوی من بود و دختره پشتش بهم بود توجهم جلب شد. از لباساش و اندامش فوری فهمیدم بارانه. به طرف نازی برگشتم که لباشو غنچه کرده بود و گفت:"چیزی شده عزیزم؟" -نه. چیز خاصی نیست. فقط چند لحظه تنهام بذار. متعجب بهم نگاه کرد. آراد-شنیدی چی گفتم؟ لحنم قاطعانه و کمی عصبی بود. لحنی که هیچ دختری قدرت نداشت باهاش مقابله کنه. نازنین اخم هاشو تو هم کرد و رفت. با دیدن دختری که داره به سمت تراس میاد خودم رو پشت ستون پنهان کردم. صدای باران و پسره رو میشنیدم. باران-این به خودم مربوطه که سنگ کیو به سینه میزنم. تو یه قولی به من دادی بایدم عمل کنی! پسره خنده ای عصبی کرد و گفت:"سعی میکنم!" باران-منم سعــــی میکنم کمکت کنم ولی حیف! چون هیچ جوره راه نداره! پسره-باران! حالا دیگه میتونستم دختری که به سمتمون میاد رو کمی تشخیص بدم. باران-ببین بیا تمومش کنیم. من دیگه نمیتونم. دیگه نمیتونم تحمل بکنم! بیا این فیـ.... حرف باران با بوسه ی پسره قطع شد. دختری که به سمتمون اومده بود با قدم هایی تند که نشانه خشمش بود دور شد. پسره دست باران رو گرفت و دنباله خودش کشوند. نمیخواستم تو کارشون فوزولی کنم ولی میترسیدم ...

  • رمان طلایه قسمت آخرررر

    ﺑﺮاي اﯾﻦ ﮐﻪ ﺻﺪاي ﭘﺎﯾﻤﺎن را ﻧﺸﻨﻮﻧﺪ آن ﻗﺪر اﻫﺴﺘﻪ ﻋﺮض ﺣﺎل را ﻃﯽ ﮐﺮدم ﮐﻪ وﻗﺘﯽ وارد اﺗﺎق ﺷﺪﯾﻢ اردوان در را ﺑﺴﺖ ﺑﻪ ﺧﻨﺪه ﮔﻔﺖ: ـ ﻣﮕﺮ اوﻣﺪي دزدي دﺧﺘﺮ اﯾﻦ ﻃﻮري راه ﻣﯽ ري؟ وﺑﺎ ﺷﯿﻄﻨﺖ اداﻣﻪ داد. ـ ﻧﺘﺮس ﻋﺰﯾﺰم ﺑﺎ ﺳﺮوﺻﺎﻫﺎي ﻣﺎ اوﻧﺎ ﺑﯿﺪار ﻧﻤﯽ ﺷﻦ اﺻﻼ ﺧﯿﺎﻟﺖ راﺣﺖ ﺧﻮاﺑﺸﻮن ﺳﻨﮕﯿﻨﻪ. ودر ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﮐﺘﺶ را در ﻣﯽ اورد وﺳﭙﺲ ﮐﺮاواﺗﺶ را ﻣﯽ ﮐﺸﯿﺪ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﻪ ﺧﺼﻮﺻﯽ اداﻣﻪ داد. ـ ﺷﻤﺎ ﮐﻪ ﺑﺎ اون ﻟﺒﺎس ﻗﺼﺪ ﺧﻮاﺑﯿﺪن ﻧﺪارﯾﺪ؟! ﻣﻦ ﮐﻪ ﻧﻄﻘﻢ ﮐﺎﻣﻼ ﮐﻮر ﺷﺪه ﺑﻮد وﺣﺎل ادﻣﯽ را داﺷﺘﻢ ﮐﻪ ﺧﻮدم وﺟﻮدم وﺧﯿﻠﯽ ﭼﯿﺰﻫﺎي دﯾﮕﺮم ﺑﺮاي ﺷﻮﻫﺮم ﻣﻬﻢ ﻧﺒﻮده وﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﻓﻤﯿﺪه ﯾﻪ دﺧﺘﺮ ﮐﺎﻣﻞ ﻧﺼﯿﺒﺶ ﺷﺪه ﮔﻞ از ﮔﻠﺶ ﺷﮑﻔﺘﻪ ﺑﻮدن ﻫﯿﭻ ﺣﺮﻓﯽ وﺑﺎ اﺧﻢ ودﻟﮕﯿﺮي ﺧﻮاﺳﺘﻢ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ اﺗﺎق دﯾﮕﻪ اي ﺑﺮم ﮐﻪ اردوان ﺳﺮ راﻫﻢ را ﮔﺮﻓﺖ. ﭼﺸﻤﻬﺎﯾﺶ ﺣﺎﻟﺖ ﺧﺎﺻﯽ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮد ﮐﻪ اﮔﺮ آن ﻫﻤﻪ از دﺳﺘﺶ ﻧﺎراﺣﺖ ﻧﺒﻮدم ﺣﺴﺎﺑﯽ از ﺧﻮد ﺑﯿﺨﻮد ﻣﯽ ﺷﺪم.ﮔﻔﺖ: ـ ﺗﻮ داري ﭼﯽ ﮐﺎر ﻣﯽ ﮐﻨﯽ؟دﯾﮕﻪ ﻻزم ﻧﯿﺴﺖ ازم ﻓﺮار ﮐﻨﯽ ﻣﻦ ﺷﻮﻫﺮﺗﻢ ﻧﺎﻣﺤﺮم ﮐﻪ ﻧﯿﺴﺘﻢ! ﺑﺎ ﺣﺮص ﺑﻪ ﭼﺸﻤﻬﺎﯾﺶ ﻧﮕﺎه ﮐﺮدم اﻣﺎ ﺑﺎ ﺧﻮﻧﺴﺮدي ﮔﻔﺘﻢ: ـ آره راﺳﺖ ﻣﯽ ﮔﯽ راﺳﺘﺶ ﯾﺎدم رﻓﺘﻪ ﺑﻮد اﺧﻪ اوﻧﻘﺪر ﺗﻮ اﯾﻦ ﭼﻨﺪ وﻗﺘﻪ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻬﻢ ﺑﯽ ﺗﻤﺎﯾﻞ ﺑﻮدي ﮐﻪ ﻓﺮاﻣﻮش ﮐﺮده ﺑﻮدم ﺷﻮﻫﺮم ﻫﺴﺘﯽ.اﺧﻪ ﻣﯽ دوﻧﯽ ﺣﻘﻢ داﺷﺘﯽ ﺑﺎﻻﺧﺮه ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺷﮑﻞ ﯾﻪ ﻏﺬاي ﭘﺲ ﻣﻮﻧﺪه ﮐﻪ ارزش ﺧﻮردن ﻧﺪاره ﻧﮕﺎه ﻣﯽ ﮐﺮدي ﻣﻨﺘﻬﺎ ﻣﻦ ﻧﻤﯽ ﻓﻬﻤﯿﺪم.اﻟﺒﺘﻪ ﺑﺲ ﮐﻪ ﺧﺮم وﻧﻔﻬﻢ. ﭘﻮزﺧﻨﺪي زدم واداﻣﻪ دادم. ـ اﻟﺒﺘﻪ ﺧﺼﻠﺖ ﺟﺪﯾﺪي ﻧﯿﺴﺖ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﮐﻮدن ﺑﻮدم ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺗﻮ ﺧﻮاب ﺧﺮﮔﻮﺷﯽ ﺑﻮدم ﻧﻤﻮﻧﻪ اش ﻫﻤﯿﻦ اﻣﺸﺐ دﯾﺪي اﯾﻦ ﻫﻤﻪ وﻗﺖ ﭼﻘﺪر اﺣﻤﻖ ﺑﻮدم ﮐﻪ ﺣﺘﯽ ﺧﻮدم ﻫﻢ ﻧﻤﯽ دوﻧﺴﺘﻢ ﭘﺎﮐﺪاﻣﻦ ﺑﻮدم ﯾﺎ ﻧﻪ! وﺑﺎ ﺧﺸﻢ ﺑﻪ ﭼﺸﻤﻬﺎي اردوان ﮐﻪ ﺑﻬﺖ زده ﻧﮕﺎﻫﻢ ﻣﯽ ﮐﺮد زل زدم واداﻣﻪ دادم. ـ اﺧﻪ اردوان ﺟﻮن!ﻣﻦ ﯾﻪ دﺧﺘﺮ ﺷﻬﺮﺳﺘﺎﻧﯽ ﭼﺸﻢ وﮔﻮش ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻮدم ﺧﯿﻠﯽ ﭼﯿﺰﻫﺎ رو ﻧﻤﯽ ﻓﻬﻤﯿﺪم ﺣﺘﯽ ﻧﻤﯽ دوﻧﺴﺘﻢ ﯾﻌﻨﯽ ﭼﯽ ﻫﻤﭽﯿﻦ ﮐﻪ ﯾﻪ ﭘﺴﺮي دﺧﺘﺮي رو ﻧﺰدﯾﮏ ﺧﻮﻧﻪ ﺷﻮن ﻣﯽ ﺑﺮد ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮدم رﺳﻮا ﺷﺪه وآﺑﺮوش رﻓﺘﻪ.ﻣﯽ دوﻧﯽ ﻣﺜﻞ اون دﺧﺘﺮﻫﺎي اﻣﺮوزي اﺟﺘﻤﺎﻋﯽ ﺑﻪ ﻗﻮل ﺗﻮ ﮐﻪ از ﻣﺎﻣﺎن ﻫﺎي ﻣﺎ ﻫﻢ اﻃﻼﻋﺎﺗﺸﻮن ﺑﯿﺸﺘﺮه ﻧﺒﻮدم.ﺷﻤﺎ ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﮐﻪ اﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﻣﺪت ﺑﺎ ﺗﺼﻮر اﯾﻦ ﮐﻪ ﭼﻪ زن ﻏﯿﺮ دوﺷﯿﺰه اي ﻗﺴﻤﺘﺘﻮن ﺷﺪه ﻏﻤﮕﯿﻦ ﺷﺪﯾﺪ. اردوان ...

  • رمان در آغوش باد قسمت 20

    فصل هشتاد و نهم :     بلاخره روزي كه بايد از راه رسيد و امير مرخص شد ..از صبح به جون خونه افتاده بودم و تمام خونه رو حسابي تميز كرده بودم ... انقدر كه از تميزي برق مي زد ..از ته دل خوشحال بودم من تمام حرفامو با مهرانه زده بودم و حالا اين مهرانه بود كه بايد كار ي مي كرد كه مصطفي بتونه اميرو راضي كنه    نمي دنم چرا ايمان داشتم كه امير مخالف سرسخت اين كاره    صداي زنگ در.... تمام خوشحالي دنيا رو برام اورد .... از صبح پري رو به مهد كودك برده بودم و مهرانه مراقبش بود  حتي ازش خواسته بودم يه امشبي رو پري رو پيش خودش نگه داره... مخصوصا كه مهرانه و مصطفي هم دوسش داشتن و پري هم بهشون عادت كرده بود   چادرو رو سرم انداختم و با بسم الله اي درو باز كردم  به محض باز كردن در ... نگام به امير كه رو ويلچر نشسته بود افتاد ..... سرشو پايين گرفته بود و به چيزي نگاه نمي كرد ...  با سلام مصطفي.. دل از امير كندم و جوابشو دادم ....و از جلوي در كنار رفتم ... و مصطفي ويلچرو حركت داد و وارد شد وقتي به پذيرايي رسيد ويلچرو رو نگه داشت امير به شدت اخمالو بود .... حتي به من نگاهي هم نكرد ..ريشاش در امده بود ...و موهاش كمي نا مرتب شده بود ن .. مصطفي سرشو به گوش امير نزديك كرد و گفت : - اينم خونت ...بهتر بريم تو اتاقت كه حسابي خسته اي .. امير چشماشو بست ....من جلوتر رفتم و درو باز كردم .. اتاقو جمع و جور كرده بودم و روتختي رو هم عوض كرده بودم ....حتي به پيشنهاد دكتر ....تختشم عوض كرده بوديم و كمي بزرگتر گرفته بوديم كه راحت تر باشه  انقدر سرش پايين بود كه وقتي مصطفي برد تش داخل اتاق.... جرات نكردم از در ...رد بشم و برم تو اتاق ..مصطفي كت اميرو در اورد .. وقتي در مي اورد ..احساس كردم دستاشم بي حركتن و تكون نمي خورن يه لحظه قلبم از ترس ايستاد ..مصطفي خم شد كه كمك امير كنه كه امير چيزي دم در گوشش گفت ..و مصطفي سرشو تكوني داد و به طرف در او مد .. و سرشو با ناراحتي برام تكوني داد و درو به ارومي بست .. قلبم به درد اومد ... بعد از چند دقيقه مصطفي درو باز كرد و من تونستم داخل اتاق ببينم ..امير رو تخت دراز كشيده بود  با نگراني و چشمايي كه چيزي به در امدن اشك ازشون نمونده بود - دكتر چي گفت ؟ درو به ارومي بست و رو يكي از مبلا نشست - خودت كه بهتر مي دوني .... هنوز وضعيت پاهاش معلوم نيست ..شدت ضربه گلوله هم تو سينه اش باعث شد چند روز تو كما بره ..هنوزم درد و سوزش داره ولي نه به اون اندازه - دكتر گفته بايد هر روز فيزيوتراپي بره... البته بعد از اينكه حالش يكم بهتر شد..چون جاي زخماش هنوز خوب خوب نشده  با ترس ازش پرسيدم : دستاش؟ سرشو بلند كرد و با صداي ارومي :  مي تونه حركتشو بده ولي زياد نمي تونه بالا و پايبنشون كنه ...خيلي كم ...