دانلودرمان نیازم به تو

  • روزای بارونی45

    توسکا آه کشید ... نگاه آرشاویر داغ تر از نگاه توسکا بهش خیره مونده بود ... دتسش رو به سمت دست توسکا دراز کرد ...- هنوز روزای ِ بارونی منو به گریه میندازهتو هرجایی که هستی باشدر ِ این خونه روت بازهتو هرجایی که هستی باشدر ِ این خونه روت بازهتوسکا کم آورد ... کم آورد و بی توجه به کم آوردنش با همه وجود توی آغوش گرم همسرش گم شد ... صدای لرزون آرشاویر کنار گوشش علاوه بر قلب همه بدنش رو لرزوند:- نکن ... نکن با من این کارارو توسکا ... دارم روانی می شم ... وقتی نیستی دنیا متوقف می شه ... دلتنگتم حتی الان که توی بغلمی ... جات همه جا خالیه ... دیگه بی تو نمی تونم توسکا ...تو هرجایی دلم اونجاستبهت بدجور وابسته ــَمیه جوری منتظر میشمکه تو باور کنی هستمنفسای گرم آرشاویر کنار گوشش داشت بدنش رو داغ و داغ تر می کرد ... دستاش می لرزید انگار ... دستاشو پشت کمر آرشاویر برد و پلیورش رو چنگ زد ... آرشاویر لبخند زد ... حس همسرش رو درک می کرد ... حسی که خودش هم داشت باهاش دست و پنجه نرم می کرد ... آروم کنار گوش توسکا زمزمه کرد:- برم خونه نفسم؟!!توسکا نالید:- نـــــه ...داره این حس ِ دلشوره همه دنیام و می گیرهمی ترسم روزی برگردیکه واسه عاشقی دیرهآرشاویر نفس عمیقی کشید و بی اختیار آروم زیر گوش توسکا رو بوسید ... توسکا نفسش رو فوت کرد و خواست خودش رو کنار بکشه که دستای آرشاویر قدرتمند تر اونو به خودش فشرد و زمزمه کرد:- بذار ... بذار ازت آرامش بگیرم ... فقط آروم بگیر دختر و بذار منم آروم بشم ...بوسه بعدی روی لاله گوشش بود ...به احساست وفا دارم به حسی که نیازم بودتو این دنیا فقط عشقتتنها امتیازم.بودتوسکا باز کم آورد ... باز جلوی علاقه و خواهش جسمی که مدت های بود از عشقش دور مونده بود کم آورد ... بی اختیار سرش رو بالا برد و با چشمای بسته لب هاشو روی لبهاش آرشاویر گذاشت ... چشمای آرشاویر با هیجان چند لحظه ای باز موند و مکث کرد ... اما همین که گرمای تن توسکا رو توی بغلش حس کرد با عطش شروع به بوسیدنش کرد و همین توسکا رو دیوونه تر کرد ...یکم کمتر اگه بودیبهت عادت نمی کردمیکم کمتر اگه بودیبهت عادت نمی کردمتا جایی که نفس زنون خودش رو از آغوش آرشاویر بیرون کشید و گفت:- برو خونه آرشاویر ...برای ِ دیدنت دارم تموم ِ شهر و می گردمداره این حس ِ دلشوره همه دنیام و می گیرهمی ترسم روزی برگردیکه واسه عاشقی دیره(عادت - هلن)***- نمی ذارم دیگه بری ...- عزیزم ... آرشاویر من ... خواهش می کنم برو کنار ...آرشاویر با همه ناراحتی که توی قلبش بود زل زد به چشمای توسکا و گفت:- نمی رم توسکا ... نمی رم ... کجا می خوای بری؟!! چرا باز می خوای روزگارمو سیاه کنی؟!! د تو چته دختر؟!!! بیشتر از هزار بار گفتم نمی خوام ... بچه نمی خوام!!!! چرا ...



  • رمان نامزدمن-10-

    *نامزد من 10ایتان درحالی که لقمشو قورت میداد گوشیمو گرفت سمتمو گفت : داره زنگ میخورهگوشی رو گرفتمو جواب دادم-جانم ؟-سلام اروین خان خوبی؟ خانومتون خوبه ؟-سلام ارش ممنون چه عجب تو یه بار ادم شدینفس عمیقی کشید که باعث شد گوشی رو از گوشم فاصله بدم-اره دیگه از فرشته بودن خسته شدم .باخنده گفتم :آهــان، کارای شرکت روبه راهه ؟مشکلی نیست ؟-نه مشکلی نیست خیالت راحت ،زنگ زدم که بهت بگم که حامد گفته همون کافه همیشگی منتظرمونهبه قیافه ی رنگ پریده آیتان خیره شدم ؛ ترجیح میدادم استراحت کنه-شرمنده روی گلتون ما نمیتونیم بیاییمایتان بهم نگاه کردو با سر پرسید کیه ؟-اروین بهونه بی بهونه .بیایید میخوام پوز حامدو به خاک بمالم به ایتان نگاه کردمو گفتم : حوصله ی بیرون رفتن داری ؟لقمه کبابشو قورت دادوبا ذوق گفت : آره -بیا زن داداشمونم راضیه !-اوکی آرش همون کافه همیشگی .-قربون داداش میبینمتون .***آیتان پاهاشو از رو تخت انداخته بود پایین و مثل بچه ها تکونشون میداد .و زیر لب غر میزد -چقدر بدم میاد از این روپوش مسخره !چایمو مزه مزه کردمو گفتم : داری چی میگی ؟؟سرشو بلند کردو گفت : هیچی .ابروهامو بالا انداختمو گفتم : وقتی آدمو کنجکاو میکنی سعی کن کنجکاوی رو هم رفع و رجوع کنی وگرنه طرف مقابلت کلافه میشه نفسشو داد بیرونو گفت : از این چادر بدم میاد ، چرا به خاطر اینکه شما به گناه نیفتید من باید این کیسه ی سیاهو تحمل کنم .با اخم گفتم : حرمت اون چادرو نگه دار آتی .پوزخندی زدو گفت :چرا ؟چون شما نباید به گناه بیفتیدمن بایدحرمت این چادرو نگه دارم ؟ پس چرا شما حرمت یه زنو نگه نمیدارید ؟سعی کردم با ملایمت باهاش برخورد کنم .رفتم نزدیکشو دستشو گرفتمو گفتم : به خاطر من نه به خاطر خودت . مگه تو نمیگی باید حرمت زنو نگه داریم ؟ مگه تو نمیخوایی به زنا بها بدیم ؟انسان اولین گامو خودش برای خودش برمیداره .این حجاب تو اولین گامت برای با ارزش بودنته .تو دیشب شرعا متعلق به من شدی من دوست ندارم بقیه مردا از اندام زنم لذت ببرن این چادر مثل یه محافظ میمونه برات .پوزخندش پر رنگ تر شدو گفت : مشکلم اینه که من باید به خاطر بقیه ی مردا خودمو تو این چادر مخفی کنم میخواستم جوابشو بدم که صدای از پشت سرم بلند شد .-به به دو کفتر عاشق زودتر از من رسیدید که . برگشتمو به ارش نگاه کردم .بللبخند بلند شدمو بهش دست دادم . آیتان هم بلند شدو چادرشو کشید جلوترو اروم گفت :سلام !با دیدن این کارش لبخندم رنگ گرفت ، آیتان حجابو دوست داشت ولی فایده هاشو نمیدونست چون بهش تحمیل شده بود اگه با دلیل و منطق این چادرو بهش میدادن مطمئنا الان از این که چادر میپوشید به خودش افتخار میکرد .روبه آرش کردمو با اشاره ...

  • 88روزای بارونی

    توسکا آه کشید ... نگاه آرشاویر داغ تر از نگاه توسکا بهش خیره مونده بود ... دتسش رو به سمت دست توسکا دراز کرد ...- هنوز روزای ِ بارونی منو به گریه میندازهتو هرجایی که هستی باشدر ِ این خونه روت بازهتو هرجایی که هستی باشدر ِ این خونه روت بازهتوسکا کم آورد ... کم آورد و بی توجه به کم آوردنش با همه وجود توی آغوش گرم همسرش گم شد ... صدای لرزون آرشاویر کنار گوشش علاوه بر قلب همه بدنش رو لرزوند:- نکن ... نکن با من این کارارو توسکا ... دارم روانی می شم ... وقتی نیستی دنیا متوقف می شه ... دلتنگتم حتی الان که توی بغلمی ... جات همه جا خالیه ... دیگه بی تو نمی تونم توسکا ...تو هرجایی دلم اونجاستبهت بدجور وابسته ــَمیه جوری منتظر میشمکه تو باور کنی هستمنفسای گرم آرشاویر کنار گوشش داشت بدنش رو داغ و داغ تر می کرد ... دستاش می لرزید انگار ... دستاشو پشت کمر آرشاویر برد و پلیورش رو چنگ زد ... آرشاویر لبخند زد ... حس همسرش رو درک می کرد ... حسی که خودش هم داشت باهاش دست و پنجه نرم می کرد ... آروم کنار گوش توسکا زمزمه کرد:- برم خونه نفسم؟!!توسکا نالید:- نـــــه ...داره این حس ِ دلشوره همه دنیام و می گیرهمی ترسم روزی برگردیکه واسه عاشقی دیرهآرشاویر نفس عمیقی کشید و بی اختیار آروم زیر گوش توسکا رو بوسید ... توسکا نفسش رو فوت کرد و خواست خودش رو کنار بکشه که دستای آرشاویر قدرتمند تر اونو به خودش فشرد و زمزمه کرد:- بذار ... بذار ازت آرامش بگیرم ... فقط آروم بگیر دختر و بذار منم آروم بشم ...بوسه بعدی روی لاله گوشش بود ...به احساست وفا دارم به حسی که نیازم بودتو این دنیا فقط عشقتتنها امتیازم.بودتوسکا باز کم آورد ... باز جلوی علاقه و خواهش جسمی که مدت های بود از عشقش دور مونده بود کم آورد ... بی اختیار سرش رو بالا برد و با چشمای بسته لب هاشو روی لبهاش آرشاویر گذاشت ... چشمای آرشاویر با هیجان چند لحظه ای باز موند و مکث کرد ... اما همین که گرمای تن توسکا رو توی بغلش حس کرد با عطش شروع به بوسیدنش کرد و همین توسکا رو دیوونه تر کرد ...یکم کمتر اگه بودیبهت عادت نمی کردمیکم کمتر اگه بودیبهت عادت نمی کردمتا جایی که نفس زنون خودش رو از آغوش آرشاویر بیرون کشید و گفت:- برو خونه آرشاویر ...برای ِ دیدنت دارم تموم ِ شهر و می گردمداره این حس ِ دلشوره همه دنیام و می گیرهمی ترسم روزی برگردیکه واسه عاشقی دیره(عادت - هلن)***- نمی ذارم دیگه بری ...- عزیزم ... آرشاویر من ... خواهش می کنم برو کنار ...آرشاویر با همه ناراحتی که توی قلبش بود زل زد به چشمای توسکا و گفت:- نمی رم توسکا ... نمی رم ... کجا می خوای بری؟!! چرا باز می خوای روزگارمو سیاه کنی؟!! د تو چته دختر؟!!! بیشتر از هزار بار گفتم نمی خوام ... بچه نمی ...

  • اوایی بین عشق و نفرت

    صبح که بیدار شد سر درد فجیهی داشت... یادش اومد دیشب یا رامین یه چیزی کشیدن که اتفاقا بعدش حال خوشی داشت و خوب بود... بلند شد و رفت دستشویی یه نگاهی تو آینه به خودش انداخت زیر چشماش پف داشت و چشماش قرمز شده بود...به خودش گفت حتما زیاد خوابیدم اما همش برای کشیدن شیشه بود... اثرای بدتر از این داشت که به مرور مشخص میشد...یکبار دیگه همه دوستا به رامین پول دادن و یه پک دیگه از اون مواد دیشبی خواستن و مشغول شدن.........نادیا بیدار شد و داشت تکالیفش و انجام می داد امروز مدرسه ها تعطیل بود آخه تاسوعا بود... مامانش با باباش خونه درساش و انجام داد و بازم با اینکه خیلی غمگین بود و دلش شکسته بود اما باز از حمید بی خبر بود... دلش دووم نیاورد اس ام اس داد... اوا: سلام... حمید خوبی گلم؟حمید: حمید تو حال خودش نبود تو آسمونا بود یا به قول خودشون معلق تو فضا...بازم که اینه...پوست کلفت... واسش نوشت چطوری ج ن د ه خانم؟آوا از چیزی که می خوند شاخ دراورد...یه باره و چهار باره اس ام اس و خوند واقعا نمی فهمید چی شده یا چکار کرده بی اراده اشکاش اومده و گفت: خدایا تو شاهدی؟ اینه دنیای عاشقا؟ نمی خوام عاشق باشم... آره خدایا کمکم کن...واسه حمید نوشت چی میگی؟ حواست هست؟ اس ام اس و اشتباه فرستادی مگه نه؟حمید یه نیش خند زد و نوشت نه واسه خودت نوشتم... می دونی آوا هوست و دارم هوسم چسبیده به تو کی میای خونمون؟ حمید اگه حال عادی داشت هیچ وقت مستقیم این حرفارو به آوا نمی زد و یه جور دیگه پیش میرفت و آوا هم اگه می دونست حمید مشکل داره شاید به دل نمی گرفت و تو این موقعیت با اون حالش به حمید اس ام اس نمی داد...آوا گوشی و انداخت کنار و رو به آسمون گفت: ملیکا صدام و میشنوی آره؟ داری نگام می کنی؟ حالا می فهمم چرا از این دنیا بریدی؟ به تو هم ازن حرف زده بود؟ رفت سمت میز تحریرش... کاتر و برداشت و گذاشت رو شاهرگش یکم فشار داد, یکم دیگه... زده نمیشد شایدم آوا جرعتش و نداشت... دو باره فشار داد رگش زده نشد حرصش گرفت بغض داشت خفش می کرد یهو یه خط محکم کشید رو رگ دست چپش زخم شد ولی زخم سطحی, رفت جلوی آینه به خودش خندید و گفت:آوا: اینکارم جرعت می خواد که من ندارم آره من مال این حرفا نیستم... من یه دختر بی اراده ام که حتی نتونست به یه وصیت عمل کنه ... و رفت حموم یکم اون زیر گریه کرد و اومد بیرون... موبایلش زنگ می خورد... تیسا بود... جواب داد...سلام خوبی؟تیسا : مرسی شناختیم؟آوا: آره شمارت سیو بود...تیسا: اها ... کجایی ؟آوا: خونه... تیسا: من کرجم... خونتون کرج بود دیگه؟ میشه بیای بیرون؟اوا: الان که ساعت یک بعد ازظهره من ظهر تاسوعا بیرون نمیرم...شب با مامان دوستم میرم بیرون...تیسا :یعنی نه الان نه شب نمیشه با من بیا ...

  • رمان نامزدمن-4-

     ماشینوروشن کردمو آروم راه افتادم ، سردرد بدی گریبانگیرم شده بود. بابا با عصبایت گفت : خیالت راحت شد ، وقتی میگم به نامزدت برس ، باهاش برو بیرون میشه دخالت ، وقتی هم هیچی نمیگم اینجوری گند بالا میاری .حوصله پندو موعظه های بابارو نداشتم خودم به اشتباهم پی برده بودم ، سعی کردم بحثو عوض کنم . دنده رو جابه جا کردمو گفتم : انقد آزادی اون دخترو محدود کردن که مجبور شده همچین دروغی بسازه . بابا نفسشو داد بیرونو گفت : جامعه خراب شده پسر ، ربطی به محدودیت نداره خودت که میدونی ماچقدر روزنو دخترامون غیرت داریم . حرفای باباروهم قبول داشتم هم تکذیبشون میکردم یه درگیری به تمام معنا . پیچیدم توکوچه و دم درایستادم ، بابا از ماشین پیاده شدو رهت طرف در حیاط ، قصد نداشتم برم خونه ترجیح میدادم تنها باشمو به افکارم سروسامون بدم . بابا خم شدتا درو باز کنه که گفتم : بابا باز نکن من بیرون کار دارم . بابا با اخم نگام کردو سرشو تکون داد . پامو گذاشتم روپدال گازو راه افتادم .جلوی ساختمون سفید رنگ حامد ایستادمو بهش نگاه کردم ، وقتی دانشجو بودیم این خونه رو باهم گرفتیم ولی چون پاتوق حامدو دوست دختراش بود شد خونه ی حامد . از ماشین پیاده شدمو رفتم طرف ساختمون . وارد آسانسور شدمو باپام رو زمین ضرب گرفتم ، این دغدغه های فکری هیچ وقت نذاشته من مثل یه آدم عادی رفتار کنم ، نفس عمیقی کشیدمو از آسانسور خارج شدم ، کلیدو انداختمو درخونه رو باز کردم ، بوی عطرزنونه ای یه لحظه از مشامم گذشت . به بینیم چین انداختمو باخودم گفتم : نکنه آرش کسی رو اورده اینجا . نه بابا آرش مال این نیست . درحالی که دکمه های لباسمو باز میکردم رفتم طرف آشپزخونه ، منم توهم زم هاا ، بطری آبو ازیخچال کشیدم بیرونو لاجرعه سر کشیدم . لباسمو پرت کردم رو مبلو رفتم طرف اتاق خواب ، کلید چراغو زدم که با جیغ خفیف ظریفی 6متر از جا پریدم ، با تعجب به پانا که دستشو گرفته بود جلوی دهنش نگاه کردمو گفتم : تواینجا چیکار میکنی ؟پانا با تته پته گفت : امم ... خوب .... کلید اینجارو حامد بهم داده بود .. منم گفتم امشب بیام اینجا .... ببخشید نمیدونستم توام اینجایی .تو تمام مدتی که پانا داشت اومدنشو به اینجا توجیه میکرد چشمم به بالا تنه لختش بود ، یقه لباسش بیش از اندازه باز بود .آب دهنمو قورت دادمو گفتم: اشکال نداره .پانا بلندشدو گفت : چیزی میخوایی واست بیارم ؟چشمم رو پاهاش ثابت موند ، یه شلوارک تنگ پوشیده بود ، چشمامو بستمو سرمو تکون دادمو گفتم : آره میشه یه لیوان آب بهم بدی ؟مضخرف بود من چند ثانیه پیش آی خورده بودم . ولی میخواستم پانا از راس دیدم خارج بشه تا بتونم به خودم مسلط بشم .موهای بلندشو جمع کردو اومد از ...

  • دانلودرمان انتقام گر

    دانلودرمان انتقام گر

    نام رمان : انتقام گر نویسنده : ((fatemeh ashkoo)) کاربر انجمن نودهشتیا حجم کتاب : ۴٫۴ (پی ددانلودرمان انتقام گری اف) – ۰٫۴ (پرنیان) – ۰٫۹ (کتابچه) – ۰٫۳ (ePub) – اندروید ۰٫۸ (APK) ساخته شده با نرم افزار : پی دی اف ، پرنیان ، کتابچه ، اندروید ، ePUB ، APK تعداد صفحات : ۴۷۹ خلاصه داستان : یک انتقام جو و یک از انتقام پا خورده به هم میرسند، در یه نقطه، نقطه ای که اشتراکش ممکن نیست خوب باشه، ممکن نیست سالم باشه … چون تفاوت های ِ زیادی به چشم میخوره…   قالب کتاب : PDF (مخصوص کامپیوتر) – JAR (جاوا) و ePUB (کتاب اندروید و آیفون) – APK (اندروید) پسورد : www.98ia.com منبع : wWw.98iA.Com     دانلود کتاب برای کامپیوتر (نسخه PDF) دانلود کتاب برای موبایل (نسخه پرنیان) دانلود کتاب برای موبایل (نسخه کتابچه) دانلود کتاب برای موبایل اندروید و آیفون (نسخه ePUB) دانلود کتاب برای اندروید (نسخه APK)   قسمتی از متن رمان : دنیایش خلاصه شده در نفس هایش….در تپش ِ قلبی که بی قرار میتپد، نبضی که بی سوال میزند، سری که بی خبر سودای ِ احوال ِ یارش گشته…صدایی آرام از تَنگ ِ دلش میخیزد….آنقدر آرام که میخواهد پیراهنش را بدرد نفس بکشد، یه نفس با بوی ِ آشنای ِ او…بابویی دوست داشتنی…راحت میگوید: بوی ِ عشق..بوی ِ مهم بودن، بویِ پیوند ِ دست ها، بوی ِ جوش خوردن ِ خون ها….بله…!او عطر ِ نفس هایش را میخواهد، عطری گرم به پهنای ِ آرامش، اطمینان، اعتماد…..

  • گل عشق من و تو قسمت7

       چشمام و که باز کردم دیگه مثل دیشب تو بغل آرشام نبودم اصلا آرشام نبود...ساعت و نگاه کردم 12 بود...یعنی آرشام کجاست؟؟؟ بلند شدم و بعد از تعویض لباس و شستن صورتم کمی ارایش کردم و رفتم بیرون... آرشام نشسته بود تو حال و سرش و گرفته بود بین دستاش...انگار که کلافست... من: سلام عزیزم.. صبح بخیر...کی بیدار شدی؟ اومدم برم سمتش...که با اخم سرش و بلند کرد سر جام وایسادم...این چرا اینجوری شده بود...حتما به خاطر دیشبِ... من: آرشام ببخشید من دیشب نمی خواستم بخوابم باور کن سرم و گذاشتم رفتم... آرشام: مهم نیست... چیزی که زیادِ زن... از حرفش خشکم زد...چقدر بیشعور...نامردِ بیمعرفت... چیزی نگفتم داشتم برمی گشتم برم تو اتاق که... آرشام: صبر کن.. همونجور که پشتم بهش بود ایستادم... آرشام: با تواَم... دستم از حرص مشت شد و برگشتم سمتش... با دستش اشاره کرد به پایین اُپن نگاه کردم...سه تا دسته گل بود... دوباره به آرشام نگاه کردم...منتظر توضیح بودم که گفت: آرشام: کارتای روش و بخون همش واسه تواِ... لبخندی زدم احتمال میدادم یکیش برای فاطی باشه چون دیشب نتونست بیاد... شنیدم که آرشام زیر لب گفت: چه خنده ایم کرد...کثیف... با من بود گفت کثیف؟ رفتم و اولین کارت و ورداشتم... از نوشته روش هنگ کرده بودم...یعنی چی؟ آرشام حق داشت ناراحت باشه....نوشته بودن: « خانمی خانم شدنت مبارک... هرچند از قبل خانم خودم بودی » وا یعنی چی؟ یعنی من قبلا با یکی دیگه بودم؟ دسته گل و آوردم بالا و بینش دنبال یه اسمی چیزی بود ...اما دریغ از یه کارت دیگه که بتونم جوابم سولام و بگیرم... آرشام: دیگه چیزی نیست برو سراغ بعدی و بعد جلوی خودم از دو بسته قرص هر کدوم دو تا خورد... انقدر شکه بودم که به قرصاش گیر ندم...رفتم سراغ بعدی: « سلام عسل طلا خوشحالم که برای کنار هم بودن دیگه ترس و واحمه ای نیست... و صدمون برداشته شد و پایین نامه نوشته بود اردلان» سدمون؟ کدوم سد؟ منظورش پرده منِ؟ پس اینا چرا دو پهلو می حرفن؟ اون می گه خودم خانومت کردم...این میگه می تونیم با هم باشیم... پس یعنی تا اینجا من با دو نفر بودم...هه...اردلان؟ تاحالا همچین اسمی نشنیدم... آرشام: برو بعدی... بعدی و نگاه نکردم... رام و کج کردم و برگشتم سمت اتاق ارشام: کجا...؟ میشنوم... چی و میشنوه؟ وای خدا من الان به این چی بگم؟ نکنه خودش این شوخی زشت و کرده؟ برگشتم سمتش چشماش به خون نشسته بود...یعنی ممکنه نقش باشه... من: روز اول زندگی باور کن اصلا شوخی قشنگی نیست...حوصلت و ندارم مزاحمم نشو..بعد راه اتاق و در پیش گرفتم که برم... یهو از پشت موم کشیده شد...جیغی کشیدم و افتادم زمین...سرم و بلند کردم به آرشام که بالا سرم ایستاده بود نگاه کردم... خدایا پس یعنی شوخی نیست؟ کی همچین کاری کرده ...

  • نامزد من 14

    ایتان درحالی که لقمشو قورت میداد گوشیمو گرفت سمتمو گفت : داره زنگ میخورهگوشی رو گرفتمو جواب دادم-جانم ؟-سلام اروین خان خوبی؟ خانومتون خوبه ؟-سلام ارش ممنون چه عجب تو یه بار ادم شدینفس عمیقی کشید که باعث شد گوشی رو از گوشم فاصله بدم-اره دیگه از فرشته بودن خسته شدم .باخنده گفتم :آهــان، کارای شرکت روبه راهه ؟مشکلی نیست ؟-نه مشکلی نیست خیالت راحت ،زنگ زدم که بهت بگم که حامد گفته همون کافه همیشگی منتظرمونهبه قیافه ی رنگ پریده آیتان خیره شدم ؛ ترجیح میدادم استراحت کنه-شرمنده روی گلتون ما نمیتونیم بیاییمایتان بهم نگاه کردو با سر پرسید کیه ؟-اروین بهونه بی بهونه .بیایید میخوام پوز حامدو به خاک بمالم به ایتان نگاه کردمو گفتم : حوصله ی بیرون رفتن داری ؟لقمه کبابشو قورت دادوبا ذوق گفت : آره -بیا زن داداشمونم راضیه !-اوکی آرش همون کافه همیشگی .-قربون داداش میبینمتون .***آیتان پاهاشو از رو تخت انداخته بود پایین و مثل بچه ها تکونشون میداد .و زیر لب غر میزد -چقدر بدم میاد از این روپوش مسخره !چایمو مزه مزه کردمو گفتم : داری چی میگی ؟؟سرشو بلند کردو گفت : هیچی .ابروهامو بالا انداختمو گفتم : وقتی آدمو کنجکاو میکنی سعی کن کنجکاوی رو هم رفع و رجوع کنی وگرنه طرف مقابلت کلافه میشه نفسشو داد بیرونو گفت : از این چادر بدم میاد ، چرا به خاطر اینکه شما به گناه نیفتید من باید این کیسه ی سیاهو تحمل کنم .با اخم گفتم : حرمت اون چادرو نگه دار آتی .پوزخندی زدو گفت :چرا ؟چون شما نباید به گناه بیفتیدمن بایدحرمت این چادرو نگه دارم ؟ پس چرا شما حرمت یه زنو نگه نمیدارید ؟سعی کردم با ملایمت باهاش برخورد کنم .رفتم نزدیکشو دستشو گرفتمو گفتم : به خاطر من نه به خاطر خودت . مگه تو نمیگی باید حرمت زنو نگه داریم ؟ مگه تو نمیخوایی به زنا بها بدیم ؟انسان اولین گامو خودش برای خودش برمیداره .این حجاب تو اولین گامت برای با ارزش بودنته .تو دیشب شرعا متعلق به من شدی من دوست ندارم بقیه مردا از اندام زنم لذت ببرن این چادر مثل یه محافظ میمونه برات .پوزخندش پر رنگ تر شدو گفت : مشکلم اینه که من باید به خاطر بقیه ی مردا خودمو تو این چادر مخفی کنم میخواستم جوابشو بدم که صدای از پشت سرم بلند شد .-به به دو کفتر عاشق زودتر از من رسیدید که . برگشتمو به ارش نگاه کردم .بللبخند بلند شدمو بهش دست دادم . آیتان هم بلند شدو چادرشو کشید جلوترو اروم گفت :سلام !با دیدن این کارش لبخندم رنگ گرفت ، آیتان حجابو دوست داشت ولی فایده هاشو نمیدونست چون بهش تحمیل شده بود اگه با دلیل و منطق این چادرو بهش میدادن مطمئنا الان از این که چادر میپوشید به خودش افتخار میکرد .روبه آرش ...

  • رمان الهه نازجلددوم-قسمت8

    آن شب فقط منتظر بودم صبح شود بروم تقاضای طلاق بدهم. آن قدر از منصور بدم آمده بود كه به سه طلاقه هم راضی بودم. صبح به دادگاه خانواده رفتم كارهای مقدماتی را انجام دادم و به خانه برگشتم. حدود ساعت سه با فرهان تماس گرفتم.    سلام مهندس.    سلام گیسو خانم، معلوم هست كجایین؟    من منزل پدرم هستم، منزل سابقمون.    چرا اون جا؟    من دیدم مهندس امروز نیومد. پس ... چرا به این زودی؟    دیر هم شده.    مهندس چه كرد؟    هیچی، كمی التماس، كمی دعوا مرافعه، دیروز طهر هم اومد اینجا، منو به باد كتك گرفت و رفت.    بهش كه چیزی نگفتین؟    چرا گفتم كه خونه الناز دیدمت، می گه برای انجام كاری رفته بودم، ولی نمی تونم بگم چه كاری، چون بهشون قول دادم.    هنوز گیجم. باورم نمی شه تقاضای طلاق دادین. چه ضرب الاجلی!    پدر و مادر جون مسافرتن، تا اونا نیومده ن باید اقدام می كردم.    كمكی از دست من برمیاد؟    نه ممنونم. فقط فعلا موضوع پیش خودمون باشه. تو شركت صحبتی نكنین.    حتما. شماره منزل پدرتون همون شماره قبلیه؟    بله. قربان شما.    خدا نگهدار.بعدازظهر ثریا تماس گرفت، كلی نصیحتم كرد. خواهش كرد، التماس كرد، ولی به جایی نرسید.یک هفته گذشت و هیچ خبری از منصور نشد ،فقط گاهی تلفن زنگ میخورد،برمی داشتم .قطع میکرد .می فهمیدم منصور است .ولی او هم روی دنده لجبازی افتاده بود .هنوز خبر نداشت تقاضای طلاق داده امیک روز بعدازظهر با صدای زنگ در ،گوشی اف اف را برداشتم،پدر و مادرجون بودند از دیدنشان خوشحال شدم .به استقبالشان رفتم .بعد از پذیرایی گفتم: خب مشهد چه خبر؟ زیارتها قبول    جاتون خالی بود دخترم ،ولی همه رو از دل و دماغمون در آوردین .این چه بساطیه به پا کردین ؟    شما خودتون رو ناراحت نکنین مادرجون ، بین من و منصور اختلافی بوجود آمده که زیاد ساده نیست و من دیگه نمیخوام باهاش زندگی کنم .به منصور هم گفتم ، زندگی شما از ما جداستپدر گفت : من چطور تو روی منصور نگاه کنم دختر؟ حرفها میزنی ! مگه طلاق میخوای ، راست میگه ؟    آره تقاضای طلاق دادممادر وپدر از جا پریدند. تو چکار کردی؟هفته پیش رفتم دادگاه، تقاضای طلاق دادم .همین روزها باید احضاریه ش بیاد در خونه تون    خیلی سرخود شدی گیسو ! این غلطها چیه؟ زن با کفن از خونه شوهرش بیرون میاد    گیتی با کفن بیرون اومد بسه .اون مال قدیمهاست .من با یه آدم هوسباز زندگی نمیکنم .ببخشین مادرجون ،ولی باید حقیقت رو بددونین    منصور میگه منظور خاصی نبوده گیسو جان.البته قبول داره نباید بهت دروغ می گفته ،ولی مبگه از ترسم دروغ گفتم    بهتون گفت اومد اینجا منو سیلی بارون کرد؟ صورتم پر خون شده بود من دیگه نمی خوامش    ...