رمان محافظ ویژه

  • پست 20 رمان آقای مغرور ، خانم لجباز

    چاقوم رو در اوردم و گرفتم دستم.اومد جلو...چندتا ضربه زدم که جاخالی داد و خواست چاقو رو ازم بگیره چاقو رو محکم کشیدم و دستش باز برید...رفت عقب حالا هر دو تا دستش زخمی بود...ازدیدن اون همه خون چندشم شداما مهم نبود باید می مرد. می مرد تا من زنده بمونم.این بهترین راهه.چاقو رو گرفتم دستم و قلبش رو نشونه گرفتم سریع جا خالی داد و چاقو فرو رفت تو گچ دیوار با تمام قدرتش دوید سمت من و هولم داد که خوردم به دیوار.از درد و خستگی سر خوردم و پایین دیوار نشستم.نفس نفس می زدم.سرخ شده بودم و به سرفه افتاده بودم.اونم دست کمی از من نداشت.هنوز وسط اتاق ایستاده بود و جز لباس زیرش چیزی تنش نبود.نگاه کردن بهش هم کفاره می خواست.چه برسه به این که باهاش تن به تن درگیر بشی.دست هاش رو گذاشته بود روی زانوش و نفس نفس می زد و به خس خس افتاده بود.که یه دفعه صدای شلیک از بالا اومد.بعدش هم صدای ایست ایست می اومد و باز هم صدای شلیک...صدای پارس سگ ها هم می اومد که معلومه حسابی وحشی شده بودن.مانی:یعنی چی شده؟با لبخند گفتم:نمی دونمنگاه مشکوکش رو بهم دوخت و من بیخیال شونه هام رو انداختم بالا.سریع شلوارش رو پوشید و دکمه هاش رو بست.پیراهنش رو برداشت و در حالی که می پوشیدش گفت:از این جاتکون نمی خوری.فکر نکن کارم باهات تموم شده.نه!هنوز باهات کار دارم خانوم کوچولو.سریع پیراهنش رو تنش کرد و دکمه هاش رو بسته نبسته رفت بالا.سورنبچه های نوپو اومده بودن.همه خلافکارها رنگ به رخساره نداشتن و داشتن با گچ دیوار خودشون رو استتار می کردن.نمی ارزید ریسک کنیم و ماهم به سمتشون اسلحه بگیریم و خودمون رو لو بدیم.به هر حال من و متین دو نفر بودیم و اونا 8 نفر به علاوه ی کلی بادیگارد که همراه آقایون تشریف آورده بودن و کلی هم محافظ خود ویلا.منم قیافه ام رو مضطرب نشون دادم.سلطانی:چی شده؟یکی از محافظ ها که رفته بود پشت پنجره و داشت از لای پرده به حیاط نگاه می کرد گفت:گیر افتادیم.نیرو ویژه محاصره مون کرده.فاضلی:همه اش تقصیر شماست مهندس باید می فهمیدیم دیگه لو رفتید و مهره سوخته شدیدمحتشم:نباید بهتون اعتماد می کردیم.کسرایی:همه ما به خاطر شما گیر افتادیم.ناصر خان:به جای این حرف ها فکر راه چاره باشید.دیگه نمی خواستم اونجا بمونم سریع دویدم از در پشتی برمنادرخان:کجا سورن؟باید فکر فرار باشید وایستادید حرف می زنید؟من رفتم.دویدم بیرون...اسلحه ام دستم بود...چمد نفری بهم شلیک کردن که جا خالی دادم.نادری:نزنید سرگرده دستی براش تکون دادم و دویدم تو باغ که دیدم مانی سریع از انباری زد بیرون.پس حدسم درست بود عسل رو اونجا قائم کرده اما چرا نرفته؟یادش رفت در رو قفل کنه داشت اونور سر و گوش ...



  • آقای مغرور،خانم لجباز15

    ///////////////////////////////////////////////////////چاقوم رو در اوردم و گرفتم دستم.اومد جلو...چندتا ضربه زدم که جاخالی داد و خواست چاقو رو ازم بگیره چاقو رو محکم کشیدم و دستش باز برید...رفت عقب حالا هر دو تا دستش زخمی بود...ازدیدن اون همه خون چندشم شداما مهم نبود باید می مرد. می مرد تا من زنده بمونم.این بهترین راهه.چاقو رو گرفتم دستم و قلبش رو نشونه گرفتم سریع جا خالی داد و چاقو فرو رفت تو گچ دیوار با تمام قدرتش دوید سمت من و هولم داد که خوردم به دیوار.از درد و خستگی سر خوردم و پایین دیوار نشستم.نفس نفس می زدم.سرخ شده بودم و به سرفه افتاده بودم.اونم دست کمی از من نداشت.هنوز وسط اتاق ایستاده بود و جز لباس زیرش چیزی تنش نبود.نگاه کردن بهش هم کفاره می خواست.چه برسه به این که باهاش تن به تن درگیر بشی.دست هاش رو گذاشته بود روی زانوش و نفس نفس می زد و به خس خس افتاده بود.که یه دفعه صدای شلیک از بالا اومد.بعدش هم صدای ایست ایست می اومد و باز هم صدای شلیک...صدای پارس سگ ها هم می اومد که معلومه حسابی وحشی شده بودن.مانی:یعنی چی شده؟با لبخند گفتم:نمی دونمنگاه مشکوکش رو بهم دوخت و من بیخیال شونه هام رو انداختم بالا.سریع شلوارش رو پوشید و دکمه هاش رو بست.پیراهنش رو برداشت و در حالی که می پوشیدش گفت:از این جاتکون نمی خوری.فکر نکن کارم باهات تموم شده.نه!هنوز باهات کار دارم خانوم کوچولو.سریع پیراهنش رو تنش کرد و دکمه هاش رو بسته نبسته رفت بالا.سورنبچه های نوپو اومده بودن.همه خلافکارها رنگ به رخساره نداشتن و داشتن با گچ دیوار خودشون رو استتار می کردن.نمی ارزید ریسک کنیم و ماهم به سمتشون اسلحه بگیریم و خودمون رو لو بدیم.به هر حال من و متین دو نفر بودیم و اونا 8 نفر به علاوه ی کلی بادیگارد که همراه آقایون تشریف آورده بودن و کلی هم محافظ خود ویلا.منم قیافه ام رو مضطرب نشون دادم.سلطانی:چی شده؟یکی از محافظ ها که رفته بود پشت پنجره و داشت از لای پرده به حیاط نگاه می کرد گفت:گیر افتادیم.نیرو ویژه محاصره مون کرده.فاضلی:همه اش تقصیر شماست مهندس باید می فهمیدیم دیگه لو رفتید و مهره سوخته شدیدمحتشم:نباید بهتون اعتماد می کردیم.کسرایی:همه ما به خاطر شما گیر افتادیم.ناصر خان:به جای این حرف ها فکر راه چاره باشید.دیگه نمی خواستم اونجا بمونم سریع دویدم از در پشتی برمنادرخان:کجا سورن؟باید فکر فرار باشید وایستادید حرف می زنید؟من رفتم.دویدم بیرون...اسلحه ام دستم بود...چمد نفری بهم شلیک کردن که جا خالی دادم.نادری:نزنید سرگرده دستی براش تکون دادم و دویدم تو باغ که دیدم مانی سریع از انباری زد بیرون.پس حدسم درست بود عسل رو اونجا قائم کرده اما چرا نرفته؟یادش رفت در ...

  • رمان ریما 5

    قهقهه ای زد و با طعنه گفت:حتما تو رختخواب خیلی بهش میرسی که اینجوری واست رم میکنه!هه!غفلت کردم!اشتباه خودم بود که اون روز به محض اینکه بردمت خونه ترتیبت رو ندادم!همون روز باید همه چیزت رو ازت میگرفتم تا امروز با این جوجه خروست واسم کری نخونی!باید همون اول زنت میکر...رایان یهو چنان دادی زد که صدای مجید تو گلوش خفه شد!برام جالب بود که پسرا هم کپ کرده بودن!جونم ابهت!رایان:خــــــــفه شــــو!دهن کثیفتو ببند مرتیکه!یهو عین شیر زخمی نعره زد و پرید سر مجید و افتاد به جونش.لبخند روی لبم عمیق تر شد!دو تا همراهاش از ترس رایان چسبیده بودن به صندلیاشون.رامتین و اون 3 تا محافظا هر کاری میکردن نمیتونستن رایان رو از رو مجید بلند کنن!نمیخواستم بمیره...باید زنده بمونه و عذاب بکشه!آروم بلند شدم و رفتم سمتشون.تا 5 دقیقه دیگه رایان کارشو میسازه!رفتم کنارش و دستمو گذاشتم رو شونش.آروم گفتم:رایان.رامتین و محافظا رفتن کنار.رایان هنوز با عصبانیت داشت مجید رو میکوبید و روح خودش و عمشو مستفیض میکرد!بلندتر گفتم:رایان!مشتش رو هوا موند و در حالیکه بدنش از شدت خشم میلرزید برگشت سمتم.قیافش فوق العاده ترسناک شده بود.به جرات میتونم بگم برای اولین بار تو عمرم از یه نفر ترسیدم!سعی کردم آروم باشم تا بتونم آرومش کنم.دستشو گرفتم و گفتم:پاشو ببینم پسر خوب.یه ذره زور زدم تا بتونم رایان رو از رو مجید بلند کنم.فکر کنم الان روده هاش تو دهنشن!رایان با این هیکل نشسته بود رو شکم مجید؟نوش جونش!رایان هنوز عصبی بود.دستشو کشیدم و با خودم بردمش سمت کنج اتاق.رامتین با نگاه شیطون یه چشمک زد که با یه اخم غلیظ ساکتش کردم.خودم تو کنجی دیوار واستادم و رایان رو هم رو به روم نگه داشتم.هنوز عصبی بود و مدام دست میکشید تو موهاش.زل زدم تو چشماش و گفتم:رایانم این مرتیکه ی عوضی هرزه لیاقت این همه عصبانیت تو رو نداره!رایان با حرص اما آروم گفت:مگه ندیدی مرتیکه در بارت چه چیزایی که نمیگفت؟ریما این کیه؟منظورش از اون روز کی بود؟با آرامش زل زدم تو چشماش و گفتم:برات توضیح میدم عزیزم.رایان که یه ذره از عصبانیتش کم شده بود نیشش رو باز کرد و زیر لب گفت:الان از این حرفا میزنی؟بذار تنها بشیم!اومدم حرفی بزنم که صدای خنده ی رامتین و محافظا توجهم رو جلب کرد.برگشتیم سمت پسرا که دیدیم رامتین مجید رو نشوند رو صندلیش،به ثانیه نکشده مجید وا رفت و با مخ خورد تو میز!پسرا زدن زیر خنده.رامتین دوباره صافش کرد که ایندفعه از بغل وا رفت!حسابی داشتن با مجید خوش میگذروندن!یه نگا به رادین انداختم دیدم با یه لبخند زل زده به ما.خجالت کشیدم و سرمو انداختم پایین.رایان که متوجه دلیل خجالتم شده بود زد زیر ...

  • آقای مغرور خانوم لجباز 11

    ////////////////////////////////////////////////////// چاقوم رو در اوردم و گرفتم دستم.اومد جلو...چندتا ضربه زدم که جاخالی داد و خواست چاقو رو ازم بگیره چاقو رو محکم کشیدم و دستش باز برید...رفت عقب حالا هر دو تا دستش زخمی بود...ازدیدن اون همه خون چندشم شداما مهم نبود باید می مرد. می مرد تا من زنده بمونم.این بهترین راهه. چاقو رو گرفتم دستم و قلبش رو نشونه گرفتم سریع جا خالی داد و چاقو فرو رفت تو گچ دیوار با تمام قدرتش دوید سمت من و هولم داد که خوردم به دیوار. از درد و خستگی سر خوردم و پایین دیوار نشستم. نفس نفس می زدم.سرخ شده بودم و به سرفه افتاده بودم.اونم دست کمی از من نداشت.هنوز وسط اتاق ایستاده بود و جز لباس زیرش چیزی تنش نبود.نگاه کردن بهش هم کفاره می خواست.چه برسه به این که باهاش تن به تن درگیر بشی. دست هاش رو گذاشته بود روی زانوش و نفس نفس می زد و به خس خس افتاده بود. که یه دفعه صدای شلیک از بالا اومد. بعدش هم صدای ایست ایست می اومد و باز هم صدای شلیک...صدای پارس سگ ها هم می اومد که معلومه حسابی وحشی شده بودن. مانی:یعنی چی شده؟ با لبخند گفتم:نمی دونم نگاه مشکوکش رو بهم دوخت و من بیخیال شونه هام رو انداختم بالا. سریع شلوارش رو پوشید و دکمه هاش رو بست.پیراهنش رو برداشت و در حالی که می پوشیدش گفت:از این جاتکون نمی خوری.فکر نکن کارم باهات تموم شده.نه!هنوز باهات کار دارم خانوم کوچولو. سریع پیراهنش رو تنش کرد و دکمه هاش رو بسته نبسته رفت بالا. سورن بچه های نوپو اومده بودن.همه خلافکارها رنگ به رخساره نداشتن و داشتن با گچ دیوار خودشون رو استتار می کردن.نمی ارزید ریسک کنیم و ماهم به سمتشون اسلحه بگیریم و خودمون رو لو بدیم.به هر حال من و متین دو نفر بودیم و اونا 8 نفر به علاوه ی کلی بادیگارد که همراه آقایون تشریف آورده بودن و کلی هم محافظ خود ویلا. منم قیافه ام رو مضطرب نشون دادم. سلطانی:چی شده؟ یکی از محافظ ها که رفته بود پشت پنجره و داشت از لای پرده به حیاط نگاه می کرد گفت:گیر افتادیم.نیرو ویژه محاصره مون کرده. فاضلی:همه اش تقصیر شماست مهندس باید می فهمیدیم دیگه لو رفتید و مهره سوخته شدید محتشم:نباید بهتون اعتماد می کردیم. کسرایی:همه ما به خاطر شما گیر افتادیم. ناصر خان:به جای این حرف ها فکر راه چاره باشید. دیگه نمی خواستم اونجا بمونم سریع دویدم از در پشتی برم نادرخان:کجا سورن؟ باید فکر فرار باشید وایستادید حرف می زنید؟من رفتم. دویدم بیرون...اسلحه ام دستم بود...چمد نفری بهم شلیک کردن که جا خالی دادم. نادری:نزنید سرگرده دستی براش تکون دادم و دویدم تو باغ که دیدم مانی سریع از انباری زد بیرون.پس حدسم درست بود عسل رو اونجا قائم کرده اما چرا نرفته؟یادش ...