رمان پارلا جلد 2

  • رمان نوتریکا 2 ( جلد اول )

    فصل دوم : بطالت... سپهر در حالی که خمیازه میکشید گفت: وای به حالت بگیرنت....نوتریکا لبخندی زد و گفت: حواسم هست...سپهر ست ر جیب شلوارکش برد و گفت: کارت ماشینم بردار یهو لازم میشه...نوتریکا پذیرفت و با سپهر دست داد و سوار ماشین قراضه ی او شد. هرچند می ارزید.هنوز یک خیابان را رد نکرده پشت چراغ قرمز مانده بود.هوای داخل اتومبیل گرم و مطبوع بود و صدای ضبط را کم کرد و با حرص به ثانیه شمار چراغ قرمز که روی عدد 10 پنج دقیقه نگه داشته بود نگاه میکرد گه گاهی هم در اطراف چهارراه چشم میچرخاند و به دنبال افسر میگشت کلافه شده بود ناگهان با نهایت عصبانیت مشتش را روی فرمان کوبید که اشتباهاً صدای بوق را دراورد...صدای خشن راننده ی کناری را شنید که گفت:چیه عمو...چرا بوق میزنی ؟مگه چراغ و نمیبینی....لبش را به خاطر این اشتباه به دندان گرفت سری برای مرد به نشانه ی عذر خواهی تکان داد .اما فکری مثل جرقه از ذهنش گذشت بار دیگر به چراغ راهنمایی نگاه کرد و دستش را روی بوق گذاشت و بی توقف فشار داد تا اعتراضش را بدین وسیله اشکار کند. در یک چشم به هم زدن صدای بوق اکثر رانندگان کل خیابان را فرا گرفت با اینکه هیچ کس از این صداهای ناهنجار راضی نبود ولی حسنی که داشت چراغ سبز شدونوتریکا لبخندی فاتحانه رابه لب راند...از دور زدن در خیابان ها حوصله اش سر رفته بود نگاهی به گوشی اش انداخت و با شیده تماس گرفت...بوق ازاد به 3 نرسیده صدای ظریف و پر عشوه ی شیده به گوشش رسید.شیده:بله...بفرمایید؟نوتریکا: سلام شی شی...حالت چطوره؟شیده:اممممم.... ببخشید به جا نیاوردم؟نوتریکا با دلخوری گفت:جدی مثل اینکه خیلی سرت شلوغه...ok...مزاحم نمیشم...شیده: نوتریکا تویی...خدا منو بکشه....وای ببخشید تورو خدا نشناختمت....الو نوتریکا...هانی... هنوز اونجایی؟نوتریکا که دلخورشده بود گفت : اره ..ولی کار دارم باید برم...خوب شرمنده مزاحم شدم...شیده به سرعت میان کلامش امد و گفت: این چه حرفیه؟مزاحم چیه عزیزم...به خدا گوشیم و عوض کردم هنوز فرصت نکردم شماره هارو saveکنم...الو.. نوتریکا...نوتریکا:هووووم...شیده:نوتری... قهری؟نفس عمیقی کشید و چیزی نگفت...شیده: نوتریکا ....هانی ... قهر نکن دیگه...من که ازت عذر خواهی کردم...حالا چه خبرا؟چی کارا میکنی؟چه عجب یادی از ما کردی؟نوتریکا با بی حوصلگی گفت:هیچی زنگ زده بودم ببینم اگه کاری نداری بیای بریم بیرون ببینمت...ولی مثل اینکه بد موقع زنگ زدم...باشه دفعه ی بعد...قرار اصلیشان پنج شنبه بود.پس چه علتی داشت که نوتریکا زودتر از موعد بخواهد او را ببیند.شیده که قند در دلش اب شده بود گفت:دلت واسم تنگ شده بود؟نوتریکا پوفی کشید و دندانهایش را روی هم می سایید. از این که دخترها هر چیزی را به ...



  • رمان پونه (جلد 2) - 3

     اونقدر سریع ماشینو می روند که داشت حالم بد میشد.لبم می سوخت و دستم از خون دهانم قرمز شده بود و اشکام بند نمیومدن.نمی دونستم داره منو کجا می بره.می خواستم بهش اعتراض کنم.سرش داد بزنم و بخوام منو برگردونه خونه.ولی قدرتشو نداشتم.فقط یه ریز اشک میریختم.باورم نمی شد کسی که ازش کتک خوردم کیان باشه!کیان! کیا ن آروم و مظلوم و مهربون چی به سرش اومده بود و چرا و چطور عوض شده بود؟اونم اینقدر سریع؟!احساس می کردم دلم بدجور شکسته و همه ش هم تقصیر اون بود.نگاهمو دوخته بودم به بیرون. بارون می بارید و انگار قصد بند اومدن هم نداشت! درست مثل اشکای من که نمی خواستن بند بیان. بارون می بارید و آدمایی که چتر نداشتن تند تند راه میرفتن و دنبال یه سر پناه واسه خیس نشدن می گشتن. شاید هر موقع دیگه ای بود تماشای منظره ی بیرون باعث سرگرمی و تفریحم میشد ولی در اون لحظه تنها چیزی که می خواستم و تنها فکری که توی سرم می چرخید خلاص شدن از دست کیان بود.دلم می خواست همون موقع از ماشینش بپرم بیرون و تا خود خونه بدوم و بعدش خودمو به اتاقم برسونم و برم کنجش بشینم و تا می تونم گریه کنم.نمی دونستم کجا داره میره و نمی خواستم ازش بپرسم.همونطور که رانندگی می کرد و حواسش به جلو بود بسته ی کوچیک دستمال کاغذی رو گرفت طرفم که کمی نگاهش کردم و بعد با دست به شدت پسش زدم که افتاد زیر پاهاش.اما هیچ عکس العملی نشون نداد .حواسشو داده بود به جلو و هیچی نمی گفت.ماشین از کوچه ها و خیابونای زیادی رد شد و بالاخره نزدیک خونه ی خودمون نگه داشت.نمی تونستم بفهمم چرا اون همه دور زده و بعدش هم جلوی خونه نگه داشته اما از اینکه اونجا ماشینو متوقف کرد بود کمی خیالم راحت شد و خواستم درو باز کنم و بپرم پایین که با صداش سر جام میخکوب شدم:_ کجا؟جوابشو ندادم و درو باز کردم و اومدم پایین و شنیدم که اونم درو باز کرد و پشت سرم اومد:_ با توام مگه کری؟در جوابش بدون اینکه نگاش کنم گفتم:_ کور که نیستی دارم میرم خونه._ این چه طرز حرف زدنه؟!با عصبانیت تمام سوالشو پرسید و منم در جوابش گفتم:_ نیست که خودت مثل آدم حرف میزنی!سرشو انداخت پایین و اخم کرد .بعد رفت و از ماشینش جعبه ی دستمال کاغذی رو برداشت و چند برگه در آورد داد دستم که دوباره پسشون زدم و با بغض گفتم:_ به چه حقی منوزدی؟فکر کردی کی هستی؟تو حق نداشتی…نتونستم جلوی گریه مو بگیرم و همین که بغضم شکست دوباره شروع کردم و دستمو گذاشتم جلوی دهنم و شنیدم که گفت:_چون احمقی…خیلی احمقی و ساده لوح.با غیظ گفت و من شنیدم و جوابشو تند دادم:_ آره من احمقم یه احمق نفهم کودن که در مورد تو کاملا اشتباه فکر می کرد.اخم کرد و دوباره سرشو انداخت پایین و گفت:_احمقی ...

  • پونه (جلد اول)2

    با ابروهای هلالی شکل خیلی نازک، چشمای درشت به رنگ قهوه ای روشن ، صورت و چونه ی گرد و بینی کوفته ای، که البته بزرگ هم نبود و لبای قیطونی قرمز.هیکل پر و جذابی هم داشت که تونیک قرمز رنگشو قالب تنش نشون می داد.آرمین سلام کرد و منو بهش نشون داد: _ اینم از امانتیتون پونه خانوم. نگاه زن روی صورت من چرخید و سر تا پامو ور انداز کرد.آرمین بهم معرفیش کرد: _ پونه خانوم .این خواهر گرامی من سیمین خانومه.مادر نگین.زن بابای شما. به ابروهای بالا رفته زن نگاه کردم: _ س...سلام... _ سلام.خوش اومدی. چه خوش آمد گرمی!تنم یخ کرد از بس لحنش سرد بود.اصلا بهش نمیومد خواهر آرمین باشه.پسری به این گرمی و مهربونی و خواهری اینقدر سرد و خشک! کفشمو روی موزاییک کشیدم که خرت خرت صدا کرد.آرمین ساکمو تحویل خواهرش داد و گفت: _ ساکشو بگیر که من دیگه باید برم. سیمین ساک منو گرفت و رو به برادرش پرسید: _ کجا؟مگه ناهار نمی مونی؟ _ نه...ممنون.ناهار مهمون یکی از دوستامم. زن گفت: _ خیله خب باشه. _ خب دیگه پونه خانوم با اجازه.شما که کاری با من نداری؟ آرمین بود که ازم پرسید.اما من فقط سرمو تکون دادم.دلم نمی خواست بره.هر چی نبود اون بهتر از خواهرش بود.اما به هر حال خداحافظی کرد و رفت و همین که من و سیمین تنها موندیم زن بابام که ساک من دستش بود و میرفت داخل گفت: _ بیا تو. سرمو بلند کردم و دیدم رفت داخل اما از جام تکون نخوردم که برگشت و پرسید: _ پس چرا وایسادی؟بیا تو دیگه. اصلا از رفتارش خوشم نیومده بود.یاد مادرم افتاده بودم و مادرجون و خاله سوسن و دخترش کتایون و احساس می کردم دلم برای همه شون تنگ شده و دوست داشتم برگردم.دلم برای قربون صدقه رفتنای خاله و جیغ جیغ کردنای کتایون تنگ شده بود و در کل احساس غریبی می کردم اما به هر حال به هر زحمتی که بود با قدمای سنگین دنبالش رفتم.اونم بدون اینکه اطرافمو نگاه کنم.اون همونطور که ساک منو دستش گرفته بود از پله هایی که به بالا می خورد رفت بالا: _ بیا. بازم اطاعت کردم و رفتم بالا اما یه لحظه با صدایی که از پایین اومد ، هر دومون وایسادیم و به عقب برگشتیم: _ مامان!دایی نیومد؟ به دختری که پایین توی سالن وایساده بود و یه سیب دستش گرفته بود نگاه کردم و اونم با تعجب به من خیره شد: _ مامان!این...کیه؟! صدای سیمینو از پشت سرم شنیدم و دستشو روی شونه م حس کردم : _ این پونه ست.خواهر بزرگت. به دختر نگاه کردم.یه شباهتایی با من داشت.چشمای قهوه ایی و ابروهای کمونی و گونه های برجسته ی خودمو داشت و بینی کوفته ای و چونه ی گردشو به مادرش رفته بود.یه تی شرت سفید و یه شلوار چهار خونه ی آبی خونگی پوشیده بود .موهای فر کوتاه و طلایی داشت و بیشتر به پسرا شباهت داشت تا دخترا، طوری ...

  • رمان نوتریکا 9 ( جلد اول )

    فصل هشتم: نوتریکا اولین سیزده به دری بود که در کنار خانواده اش نبود.گوشه ای نشسته بود و به اطرافش نگاه میکرد.گوشی موبایلش در اخرین لحظات روی جلد همان قران جا مانده بود و گوشی مخفی اش که مختص دوست دخترانش بود در خانه...احتمالا از بیشارژی خاموش بود.حوصله ی خودش را نداشت وای به حال انها...سرش را به تنه ی درخت تکیه داد و به اسمان نیمه ابری خیره شد.دلش تنگ بود.... اما نمیخواست برگردد. حداقل نه حالا... از سپهر خبری نداشت... در حسابش هم چیز زیادی نمانده بود....خوبی اش این بود عابر بانکش در کیف پولش بود وگرنه چطور این روزها را سر میکرد.به سمت رستورانی در همان حوالی رفت .گوشه ی دنجی نشست و پیتزا سفارش داد... جمع خانواده ی شلوغی کمی ان طرف تر نشسته بودند و با سر و صدا و خنده مشغول غذا خوردن بودند.از شانزدهم تازه دانشگاه اغاز میشد.کسل و بی حال به خنده ها وقهقهه های انها با حسرت نگاه میکرد.میلی نداشت.... حساب کرد واز انجا خارج شد.تنها قدم میزد.... باران گرفته بود ونم نم میبارید.... از فردا باید دنبال کار میگشت...روزنامه ها چاپ میشدند و او میتوانست از نیازمندی ها بهره ای ببرد.باز به مسافرخانه رسید.اکثر مسافرین دوازدهم رفته بودند.... دیگر خلوت بود.بی اهمیت به مسئول انجا کلیدش را گرفت وبه سمت اتاقش رفت.روی تخت دراز کشید.نگاهش به سقف بود.دلش برای اتاقش تنگ شده بود.چشمهای خوف انگیز ببرسیاهش.... دلش برای مادرش...پدرش...نیما....نوید... نیوشا... همه...به پهلو چرخید.... زنجیر پاره ی طوطیا را بین انگشتانش میچرخاند. دلش نیامده بود ان را بفروشد... باید فردا تعمیرش میکرد.چقدر کمکش کرده بود.... اولین کسی بود که باورش کرد. چقدر باور او ارامش کرد.چشمهایش را بست...تصویرش کامل و واضح جلوی چشمانش نقش بست.وقتی به خاطر صفاتی که به او نسبت میداد و او حرص میخورد چقدر قیافه اش بانمک و دوست داشتنی میشد...از تصور اینکه به او بگوید تپل و او اخم کند و با حرص بگوید: من تپل نیستم... لبخند تلخی روی لبهایش جا خوش کرد.هنوز ان زنجیری که برای تولدش خریده بود درگردنش بود.... ساعتی که هدیه ی تولد پیارسالش بود در مچ دستش بود.اگر در اتاقش بود از عطری که سال گذشته به او داده بود نوتریکا قطره قطره از ان استفاده میکرد الان خودش را به ان معطر میکرد.به پهلو غلت زد... تنها دختری بود که با کنار او بودن حس ارامش را تجربه میکرد.حتی نسبت به مریم هم چنین حسی نداشت... شاید اوایل میتوانست کمی کنار او باشد و به مهربانی بی شائبه ی او عکس العمل نشان دهد... اما محبت های طوطیا لطیف تر بود.با افکار سردرگمی در ذهنش کم کم خواب او را ربود.********************************************************در اتاق را به ارامی باز کرد.سیمین روی زمین نشسته ...

  • رمان نوتریکا 8 ( جلد اول )

    -تو که هنوز خوب نشدی؟؟؟ نوتریکا هنوز نمیتونی رو پات وایسی کجا میخوای بری؟نوتریکا در حالی که لباسهای درون ساک را بررسی میکرد وگفت:من خوبم.... اصلا عالیم.... نگرانم نباش...طوطیا اهسته گفت: اخه... من... چی بگم به بقیه...نوتریکا خندید و گفت: هیچی برو بقیه ی خوابتو ببین...طوطیا اهی کشید ودست در کیفش کرد وگفت: بیا....نوتریکا: این چیه؟طوطیا: گردنبندمه.... پاره شده.... اینم فاکتورش....نوتریکا اخمی کرد وگفت: میخوام چیکار؟طوطیا: نتونستم پول جور کنم... سی تومن بیشتر نداشتم... خوب میخرنش.... طلاست...نوتریکا با حرص اما مهربان نگاهش میکرد.طوطیا لبهایش را تر کرد وگفت: بعدا برا تولدم یکی بخر...نوتریکا لبخندی زد و همچنان نگاهش میکرد.طوطیا فاکتور و زنجیر طلایش را در جیب کتش گذاشت .نوتریکا ارام گفت: سر تا پاتو طلا میگیرم....طوطیا خندید و گفت: باشه.... وبا لحن ارامی گفت:بهتر نیست اینکا رو نکنی؟نوتریکا: چیکار؟طوطیا به او خیره شد وگفت: فقط ادمای گناه کار فرار میکنن...نوتریکا اهی کشید وگفت: فرار نمیکنم... میخوام یه مدتی از همه دور باشم.... میخوام یه کم فکر کنم... همین.طوطیا نفسش را فوت کرد وگفت: اخه...نوتریکا: اخه نداره دیگه.... برو خونه.. از بابت منم خیالت راحت باشه.طوطیا ارام گفت: داروهاتو گذاشتم توجیب عقب ساکت ... نوتریکا: مرسی...طوطیا یک قدم از او فاصله گرفت وگفت: مراقب خودت باش....نوتریکا: توهم...طوطیا نفس بغض داری کشید و به سمت اژانسی رفت که منتظر نگهش داشته بود.نوتریکا لبخندی زد وویولنش را روی شانه جا به جا کرد....حالا کجا میرفت... با قدم های خسته ای راهی را پیش گرفت. به کجا ... نمیدانست... فقط امیدوار بود وقتی باز میگشت مشکلش حل میشد.اول باید جایی میرفت و وسایلش را انجا میگذاشت... بعد هم به سراغ طیبه میرفت. تمام فتنه ها از گور او بلند میشد.هرچند مقصر خودش بود که پای سپهر را به خانه شان باز کرده بود.یاد زمانی افتاد که به طوطیا زنگ میزد.. اگر این بلا را سر او میاورد... از این فکر مو به تنش سیخ شد.... اگر این اتفاق می افتاد اول سپهر بعد طوطیا بعد هم خودش را میکشت.هرجا میرفت با کسر اتاق و غیره مواجه میشد.عصر شده بود... گرسنه در پیتزایی نشسته بود. حتما تا الان خیلی ها به دنبالش بودند.گوشی اش را خاموش کرده بود تا اسوده وقت بگذراند وفکر کند....دیگر دیر وقت بود... صحبت با طیبه را باید به فردا موکول میکرد.**************** -مگه این خراب شده نگهبان نداره؟؟؟ چطوری تونسته بره؟سرپرستار عینکش را برداشت وچشمهایش را فشرد وگفت: اقای نیکنام... ما پیگیر موضوع هستیم... خواهش میکنم مراعات حال بقیه ی بیماران و بکنید.جاوید کلافه گفت: اگه طوریش بشه... از شما و بخشتون و مدیریت مذخرفتون شکایت میکنم....بی اهمیت ...

  • رمان نوتریکا 10 ( جلد اول ) قسمت آخر

    فصل نهم: خداحافظ... طلا با ان لباس سفید دنباله دار و نیما با ان کت وشلوار مشکی چنان عاشقانه با نوای ویولن سل نوتریکا میرقصیدند که انگار جز انها هیچ کس دیگر در ان مهمانی با شکوه حضور نداشت.مریم و نوید هم برای خودشان میگفتند ومیخندیدند.عشقشان خیلی هات و داغ نبود ... اما یکدیگر را دوست داشتند...هر دو از موقعیت اجتماعی خوب و خانواده های خوب برخوردا ربودند.ناصر ونیوشا هم که چند روز پیش محرم هم شده بودند ونیوشا خدا را هم بنده نبود ... از کنارش تکان نمیخورد.به درخواست نوتریکا عمه فائزه هم در مجلس حضور داشت.هرچند طیبه رویش نشده بود که بیاید...ماهان هم گوشه ای با بساطش با روزبه وچند تن دیگر مشغول بودند... وقتی پیشنهاد ازدواجش به طوطیا با رد او مواجه شد دیگر دور برش نمی پلکید...یک هیچ به نفع نوتریکا بود.هرچند هنوز نتوانسته بود حس درونی اش را ابراز کند.... اما دیگر کل فامیل رابطه ی انها را زناشویی می دانستند!بعد از پایان رقص دونفره ی عروس و داماد سیمین مهمانان را به شام فراخواند.نوتریکا رو به طوطیا لپهایش را باد کرد وخندید....خوبی اش این بود که با ان کفشهای پاشنه بلند نمیتوانست دنبالش بدود... فقط با حرص نگاهش کرد.نوتریکا هم تا انجا که جا داشت با چهره و ابرو و چشم از خجالتش در می امد.با ان قد کوتاه و اندام تپلش در ان پیراهن کوتاه طوسی و ساق مشکی که تا نیمه های ساق عریانش را می پوشاند دوست داشتنی شده بود...نوتریکا هم به نوبه ی خود ادم بود و چشم و گوش نبسته!خودش هم با کت و شلوار طوسی و پیراهن سفید و کراوات ترکیبی از رنگها ی طوسی و مشکی سفید عالی بود.دو چشم خاکستری خوب بهم می امدند.صرف شام باشوخی وخنده ی مهمانان همراه بود. جاوید وجلال راضی بودند.. سیمین و سیما هم که مشخص بود... تا جشن به اتمام نرسد انها همچنان در هول و هراس می بودند.نوتریکا کنار طوطیا ایستاد وگفت: نصف شبی چه خبره بشقابتو پر برنج کردی؟طوطیا چشم غره ای به او رفت و نوتریکا باز سر تا پا نشاط شد.نیوشا هم با ناصر مشغول بود... نفس هم با طوطیا خوب جفت وجور شده بود و پسرها را چشم چرانی میکردند.نوتریکا هم تمام هوش و حواسش معلوم بود پی کیست... فقط منتظر یک فرصت جانانه بود تا تمام حرفهایش را بگوید.بعد از صرف شام... خیلی از بستگان دور قصد رفتن کردند.نیما وطلا هم از خستگی یک گوشه پهن شده بودند.... خانه شان هنوز رنگ نشده بود واماده نبود... قرار بود چند روزی در اتاق نیما اسکان گزینند تا اماده شدن کامل خانه...طلا که کلا عین خیالش نبود... نیما هم بدتر از او...نوتریکا گوشه ای نشست ... حامد گیتاری به دستش داد و گفت: خوب حالا چی؟نوتریکا: همون که قرار بود...احسان خندید و گفت: ابروریزی نکنی..نوتریکا: خفه...احسان ...

  • رمان نوتریکا 4 ( جلد دوم )

    سیمین با غیظ گفت: کمک طلا نه... تو... مادر تو تازه ازدواج کردی... تازه دامادی... بلندشین برین سر خونه زندگیتون... این چه وضعیه؟الان وقت گشت وگذارتونه.... ماه عسل که اونطور کوفتتون شد... لااقل الان برین و کیف جوونیتونو بکنید.... اخه الان که وقت این نیست شما زانوی غم بغل بگیرید... سیما هم که خودش و راحت کرد.... به جای پاگشا سورچی دستش گرفته میگه من مریض دارم... خدا رحم کرد طوطیا خوب شد.... بعدشم. اتفاقه افتاده..... منتش سر تو که نیست؟نیما ارام گفت: سر برادرم که هست؟سیمین نفسش را فوت کرد وگفت: تو گوش تو رو هم پر کردن؟و با صدای بلندی گفت: چه اتیش پاره ای شده این دختره... بگو این فتنه بازی ها رو برای کسی در بیاره که تر وخشکش نکرده باشه....همین فردا میرید سر زندگی خودتون.... نکنه میخوای بشی للـه ی خواهرزنت...نیما عصبانی بلند شد وگفت: مامان...شما داری راجع به خواهر زاده های خودت حرف میزنی؟سیمین: اره ....خواهر زاده... از بچه هام که بیشتر خاطرشونو نمیخوام.... مردی گفتن ... زنی گفتن....اون از بامبول ظهرش که طلبکاره... اینم از الان...اون از خواهر خودم که الکی الکی داره خودشو دق میده اینم از تو.... خوب خودتو سپردی دست اون.... همچین کرک وپرتو چیده که دیگه تکونم نمیتونی بخوری... پسر مردونگی داشته باش... صبح تا شب که تو شدی راننده شون... طوطیا رو ببری...بیاری...طلا زنگ بزنه این کارو بکن.... اون کارو بکن....چند وقته شرکت و ول کردی؟ هان.... هی طلا اینو گفت طلا اونو گفت.... اخه یه کم از خودت عرضه نشون بده...نیما موهایش را عقب فرستاد و کلافه از حرفهای مادرش گفت: باشه...باشه... چشم....باهاش صحبت میکنم...سیمین کلافه نالید: من دارم فکر حرف و حدیث مردم و میکنم... پس فردا نمیگن شدی داماد سرخونه...نیما سرسام گرفته بود. شمرده شمرده گفت: مادر من بسه دیگه....سیمین سری از روی تاسف تکان داد و جاوید ارام رو به پسرش گفت: مادرت حق داره... صلاح نیست تو که تازه دامادی اینجا باشی...نیما سری تکان داد و از خانه خارج شد تا کمی هوا بخورد.همه به نوعی حق داشتند. یک اتفاق افتاده بود و همه شاید با میزانی کمتر و بیشتر در ان سهیم بودند.نیما کلافه شده بود. بین مادر و همسرش نمیدانست تقدم با کیست... حق با کیست؟!سرسام اورترین لحظات زندگی اش بود.**************************************************نوتریکا از پنجره به صحبت سه نفره ی ماهان و نیوشا وطوطیا خیره بود و به حرفهای حامدگوش میکرد.در واقع گوش که نمیکرد... داشت حرص میخورد. از اینکه از اول صبح باید ریخت نحس ماهان را تحمل میکرد ... و از خنده های طوطیا خوشش نمی امد. هرچه بیشتر نگاه میکرد. بیشتر حرص میخورد.بنابراین تصمیم گرفت به جای نشان دادن نقطه ضعف که طبق معمول برای ماهان رونمایی میکرد. روی تختش ...