تصمیم عجیب قریبیان پدر و پسر - بیوگرافی بازیگران ، بیوگرافی هنرپیشه ها - بهزاد قریبیان

برگزیده ها به نقل از مجله زندگی ایده آل: آرزوها همیشه دست‌نیافتنی و دور نیستند، انسان‌های بزرگ و شناخته‌شده‌ای در همین نزدیکی خودمان هستند که به آرزوهای‌شان ایمان داشته‌اند. این باور آنها با عشق همراه شده و رنگ واقعیت به خود گرفته است. آنها سختی‌ها و مرارت‌های بسیاری را متحمل شدند اما از رؤیای‌شان دست نکشیده‌اند. تلاش کرده‌اند؛ امید داشتند و به آنچه خواسته‌اند، رسیده‌اند. فرامرز قریبیان، بازیگر پیشکسوت و شناخته‌شده سینما که این روزها فیلم «گناهکاران» را روی پرده سینما دارد یکی از این چهره​هاست. نوجوان محجوب و خجالتی خیابان ری، فرزند مردی که راننده تریلی و مسافر جاده‌های دور بود و از مادری که بازیگری را آن زمان مطربی می‌دانسته است، آنقدر به بازیگری و سینما عشق داشت که سر از مدرسه بازیگری ویژوال آرت آیالات‌متحده درآورد. ظرف شست و کارگری کرد تا توانست تحصیلش را تمام کند. اصرار خانواده به اینکه شغل دیگری را در کنار این حرفه داشته باشد تا روز مبادا لنگ نماند بی‌فایده بود. او همه تخم‌مرغ‌هایش را در یک سبد چید و موفق شد. او از صفر شروع کرد و به صد رسید. با فرامرز قریبیان، مرد باوقار سینما به گفت و گویی متفاوت نشستیم. با «ایده‌آل» همراه باشید:

تصمیم بزرگ ما

12، 13 ساله بودیم؛ زودتر از 12 نبود و دیرتر از 13 هم نبود. من و کیمیایی در همین سن حرفه‌مان را انتخاب کردیم. من گفتم دوست دارم بازیگر شوم و می‌شوم. کیمیایی هم گفت دوست دارم کارگردان شوم و می‌شوم. جالب هم این بود که دو تا بچه که به زور نوجوان به حساب می‌آمدیم کاملا هر دو همدیگر را باور داشتیم. این خیلی مهم بود و حتی امروز به نظرم خیلی عجیب می‌آید. با خودم فکر می‌کنم شاید هم تا حالا اصلا یک چنین اتفاقی نیفتاده باشد که دو تا بچه با عشق هدفی را انتخاب کنند، به هم اعتماد کنند و همراه هم شوند و به هدف‌شان هم برسند. این‌طوری شد که ما حرفه‌مان را انتخاب کردیم. درسم زیاد خوب نبود به خصوص در ریاضی ضعیف بودم. همیشه تو فکر این بودیم که چطور به هدف‌مان برسیم. 15، 16 ساله بودیم که نشستیم یک فیلمنامه با همدیگر نوشتیم، البته بیشترش را کیمیایی جلو برد چون او دست به قلمش بهتر از من بود. فیلمنامه که تمام شد راه افتادیم به دفاتر سینمایی آن زمان رفتیم. هیچ‌کس را نمی‌شناختیم، هیچ‌کس هم ما را تحویل نگرفت. همه‌جا را رفتیم تا به «آژیر فیلم» رسیدیم. آنجا با ساموئل خاچیکیان، خدا رحمتش کند، آشنا شدیم. او اولین کسی بود که در واقع ما را رد نکرد و کمی با ما صحبت کرد. گفت کارتان خوب است و من سعی می‌کنم در فیلم‌های بعدی‌ام از شما استفاده کنم، البته هیچ‌وقت این اتفاق نیفتاد اما به هر حال مثل دیگران برخورد نکرد و برای ما وقت گذاشت. ما آن موقع بچه بودیم و خیلی سر در نمی‌آوردیم وقتی بزرگ‌تر شدیم، فهمیدیم حق داشتند، ما آن زمان فقط 16 سال‌مان بود، دو تا نوجوان جنوب شهری، طبیعی بود که ما را جدی نگیرند و به ما اعتماد نکنند.

بهزاد قریبیان

بهزاد قریبیان



روزی که نوبت ما رسید

نوبت به «خدا حافظ تهران» رسید. کارگردان آقای خاچیکیان بود. فیلمبرداری که شروع شد طبق روال همه فیلم‌های آقای خاچیکیان ما سر فیلمبرداری می‌رفتیم سر می‌زدیم. حالا رسیدیم به 24، 25 سالگی. ما همچنان در آرزوی ورود به سینما بودیم اما شرایط بسیار سخت بود. یک روز برای همان فیلم «خدا حافظ تهران» در استودیوی «مهرگان فیلم» دکور زده بودند. ما هم سر فیلمبرداری رفتیم. آقای خاچیکیان چون ارمنی بود دیالوگ‌های فارسی را خیلی خوب نمی‌نوشت. کیمیایی همین‌طور که کار را سر صحنه می‌دید رفت به خاچیکیان گفت این دیالوگ را بهتر نیست این‌طوری بنویسیم و خاچیکیان هم پسندید و عوض کرد. خاچیکیان از کیمیایی خوشش آمد و گفت دستیار من می‌شوی. او هم قبول کرد و دستیار ساموئل خاچیکیان شد. کیمیایی از همین طریق با آن تهیه‌کننده‌ها، آقایان اخوان آشنا شد. آنها می‌خواستند فیلم بسازند. کیمیایی هم فیلمنامه‌ای به نام «بیگانه بیا» نوشت و به آنها گفت من برای‌تان این فیلم را می‌سازم خیلی فیلم ارزانی هم هست. آنها گفتند ما فیلمبردار و چند حلقه فیلم به تو می‌دهیم برو یک سکانس از این فیلمت را به‌طور آزمایشی بگیر و بیار تا ما ببینیم به هم می‌چسبد یا نه، تا بهت اعتماد کنیم و سرمایه ساخت یک فیلم را بهت بدهیم. کیمیایی هم قبول کرد. احمدرضا احمدی هم دوست سالیان و بچه‌محل ما بود. کیمیایی یک سکانس به عنوان تست ساخت که من و احمدرضا احمدی در آن بازی می‌کردیم که این سکانس بعدها در تیتراژ فیلم «تجارت» استفاده شد. آن زمان مرسوم بود موسیقی انتخابی روی فیلم‌ها می‌گذاشتند و کسی برای فیلم موسیقی نمی‌ساخت. اسفندیار منفردزاده هم رفیق بچگی ما بود. او آمد برای همان تست 10 دقیقه‌ای که ساختیم موسیقی ساخت. آن 10 دقیقه را مونتاژ، صداگذاری، تدوین و ... کردیم و آماده شد. برادران اخوان کار را دیدند و پسندیدند و سرمایه را دادند که باعث شد فیلم «بیگانه بیا» ساخته شد. در «بیگانه بیا» هم سر من بی‌کلاه ماند و نقشی برایم وجود نداشت. من دستیار کارگردان شدم و یک نقش کوتاهی هم بازی کردم. بعد از آن چون اکثر فیلم‌هایی هم که آن زمان ساخته می‌شد از آن نوع فیلم‌هایی بود که من دوست نداشتم بازی کنم، من هم دیدم چقدر صبر کنم حالا این اولین فیلم رفیقم که نشد حالا معلوم نیست کی دومی را بخواهد بسازد و بعد اصلا نقشی برای من باشد یا نباشد. از آن فیلم‌های به اصطلاح فیلمفارسی هم که رقص و آواز بود من اصلا دوست نداشتم بازی کنم. برای همین تصمیم گرفتم برای ادامه تحصیل به ایالات‌متحده بروم. آنجا هم شرایط برایم آسان نبود چون هیچ کمکی نداشتم. همه کاری در دوران تحصیلم انجام دادم؛ از ظرف شستن تا کارگری کردن تا بتوانم درسم را تمام کنم. بعد از برگشتم و با فیلم «خاک»، که برایش جایزه بهترین بازیگر مرد مکمل را بردم، بازیگری را به شکل حرفه‌ای تا امروز ادامه دادم. هیچ‌وقت هم هیچ شغل دیگری غیر از بازیگری و کارگردانی 4 فیلمی که ساختم، نداشتم. بعد از اینکه به شهرت رسیدم آقای خاچیکیان برای فیلم «کوسه جنوب»از من دعوت کردند اما من عذرخواهی کردم و قبول نکردم. علت هم خیلی ساده بود؛ ایشان از من در سال‌هایی که بازیگر حرفه‌ای نبودم استفاده نکرده بود و حالا که معروف شده بودم می‌خواست استفاده کند.

روزگار کودکی

من و مسعود کیمیایی بچه محل و همسایه بودیم. همین هم شد که زندگی ما یک‌جورهایی از دوران بچگی به هم وصل شد. زندگی حرفه‌ای من و کیمیایی از هم جداناپذیر است! ما از 9 سالگی در یک کوچه فرعی خیابان ری که منتهی به بازارچه نواب می‌شد، همسایه بودیم. خانه‌های‌مان کنار هم با یک خیاط مشترک بود و تو کوچه رفیق و هم‌بازی همدیگر بودیم. درکوچه ما کارگاه بشکه‌سازی هم بود. ما می‌رفتیم خرده چوب‌های آنجا را برمی‌داشتیم و برای خودمان هفت‌تیر چوبی درست کرده و بازی می‌کردیم. در محل‌مان هم، خیابان ری، سینمایی به نام «دماوند» بود که بعدها اسمش چند بار عوض شد؛ سینما را آنجا پیدا کردیم. با کیمیایی یک قرون، یک قرون پول جمع می‌کردیم تا 6 ریال می‌شد. در آن سینما بلیت ردیف‌های جلو 6 ریال و بلیت ردیف‌های عقب یا همان لژ 10 ریال بود. توان اینکه بلیت لژ بخریم را نداشتیم. همیشه تا پول‌مان 6 ریال می‌شد، زود بلیت می‌گرفتیم و به تماشای فیلم‌ها می‌رفتیم. اکثر فیلم‌ها هم آن زمان یا سریال‌های آمریکایی بود یا فیلم‌های وسترن. بچه بودیم و خانواده‌ها هم حریف‌مان نمی‌شدند. می‌گفتیم داریم می‌ریم تو کوچه بازی کنیم؛ دیگر نمی‌فهمیدند این وسط سینما هم می‌رفتیم. اتفاقا خانواده من مذهبی هم بودند. ما از طرف مادری تفرشی هستیم. مادرم تهران بزرگ می‌شود و بعد هم که با پدرم ازدواج می‌کند. او تهرانی بود و پدرش هم تهرانی بود. پدر را به ندرت می‌دیدیم، شاید هر 2، 3 هفته یک بار؛ راننده تریلی بود و دائم در سفر. آن موقع هم جاده‌ها مثل امروز نبود مثلا از تهران تا اهواز همه جاده‌ها خاکی و به اصطلاح شوسه بود. برای همین سفرها خیلی طول می‌کشید. پدرم 2، 3 هفته یک‌بار می‌آمد و 2، 3 شب خانه می‌ماند و بعد دوباره می‌رفت. چند بار هم مرا با خودش به این سفرها برد. 3 تا بچه بودیم. من بچه بزرگ بودم. بعد من خواهرم بود و بعد برادرم. خواهرم سال‌هاست فوت کرده و فقط من مانده‌ام و تنها برادرم.

وقتی همسرم به کمکم آمد

همسرم طراح لباس بوده و در نیویورک درس طراحی لباس خوانده است. طراحی لباس فیلم «گناهکاران» را هم ایشان انجام داده‌اند. واقعا هم کارشان در مقایسه با فیلم‌های امروزی به نظرم مناسب و خوب است. من برای «گناهکاران» وسواس زیادی به خرج دادم و سعی کردم فیلم آبرومند و خوبی باشد. طبیعتا این کار احتیاج به زمان و سرمایه داشت. فیلم را با سرمایه شخصی خودم کلید زدم همسرم هم کمک کرد تا بتوانم فیلمم را تمام کنم. حمایت او باعث شد تا توانستم این فیلم را مستقل بسازم و احتیاج به کمکی از بیرون پیدا نکنم. هم خانمم و هم پسرم، سام، خیلی برای ساخت این فیلم کمک و همراهی‌ام کردند. بازیگران را هم به همراه سام، که هم نویسنده فیلمنامه بود و هم مجری طرح وطراح تولید، انتخاب کردیم.

فرامرز قریبیان,فرامرز قریبیان و همسرش,فرامرز قریبیان گوزنها,[categoriy]



سبک زندگی من

من اصلا روز خوابم نمی‌برد. کلا آدم بسیار بدخوابی هستم. برنامه هفت از همان شروع که آقای جیرانی بودند تا امروز بارها از من خواستند در برنامه‌شان شرکت کنم و من همیشه گفتم دیر وقت نمی‌توانم جایی بروم چون اگر ساعت 10:30، 11 نخوابم دیگر خوابم نمی‌برد. شب‌ها سه‌، چهار بار وسط خواب بیدار می‌شوم و هر دفعه تا دوباره بخواهد خوابم ببرد یک ساعت طول می‌کشد. هر روز 5:30 صبح بیدار می‌شوم و هرقدر زور می‌زنم به 6 نمی‌رسد و نهایتا یک ربع به 6 از تختخواب بیرون می‌آیم. مجموع خوابم در 24 ساعت شاید 4 ساعت بیشتر نباشد. برای نقد و بررسی فیلم «گناهکاران» که دعوتم کردند، دیدم که خب فیلمم است و الان هم در حال اکران است و باید حتما بروم. رفتم و تا برگشتم خانه ساعت دیگر 2 شده بود، دیگر هر کاری کردم خوابم نبرد. من شب زنده‌دار نیستم. حتی مهمانی هم تا دیر وقت نمی‌مانم. وقتی مهمانی دعوت می‌شوم شرط می‌کنم ساعت 7 می‌آیم و تا 10، 10:30 هم می‌روم. وقتی ساکن لواسان شدیم بالاخره چند تا دوست پیدا کردیم و معاشرت‌مان شروع شد. یکی از این دوستان ما را برای شام به منزل‌شان دعوت کرد. رفتیم و نشستیم و هرقدر گذشت خبری از شام نشد. بالاخره ساعت 11 شام را آوردند. من هم چون تازه آشنا شده بودیم روی این را نداشتم که بگویم من باید بروم و شب به‌موقع بخوابم. خلاصه تا آرام‌آرام شام خوردیم ساعت 12 شد. خب زشت بود شام نخورده بلند شویم و برویم. مجبور شدیم باز یک ساعت بنشینیم. بعد از آن من دیدم اصلا به این ترتیب نمی‌توانم بنابراین دیگر رابطه‌ام را با آنها قطع کردم. مهمان هم دعوت می‌کنم می‌گویم 7 بیایید که بتوانید تا 10، 10:30 بروید. یکی از علت‌هایی هم که قبول نمی‌کنم در فیلمی که شب‌کاری زیاد داشته باشد بازی کنم، همین مساله است.

از سینما رفتن خجالت می‌کشم

ژانر پلیسی و حادثه‌ای و فیلم‌های وسترن را دوست دارم اما این​طور نیست که فقط اینها را ببینم. همه فیلم‌های خوب را تماشا می‌کنم. من وقتی به کشور‌های دیگر سفر می‌کنم مثلا 10 روز که در سفر هستم هر روز می‌روم هر چه فیلم روی پرده است، می‌بینم. اینجا اما تقریبا سینما نمی‌روم. یعنی رویم نمی‌شود بروم. مگر عده‌ای آشنا باشند مثل شبی که برای فیلم‌مان افتتاحیه برگزار کردیم. اینکه می‌گویم رویم نمی‌شود به دلیل این است که فکر می‌کنم شاید مردم بگویند حالا آمده خودش را نشان بدهد و اینکه به هر حال عده‌ای برای عکس و فیلم و امضا گرفتن می‌آیند و احساس می‌کنم فضایی پیش می‌آید که برای آن محیط مناسب نیست و ممکن است باعث مزاحمت مردم شود. خلاصه معذب هستم و ملاحظه می‌کنم. از فیلم‌های خوبی که این اواخر دیدم می‌توانم از « Stand Up Guys» و «gatsby great» نام ببرم.

با اینها زندگی را سر می‌کنم

چند تا نویسنده هستند که خیلی دوست‌شان دارم و تا کتاب تازه‌شان چاپ می‌شود سریع تهیه می‌کنم و می‌خوانم. بیشتر الان کتاب انگلیسی می‌خوانم که انگلیسی یادم نرود. نویسنده مشهوری به نام رابرت بی پارکر است که از روی آثارش فیلم هم زیاد ساختند. سریال «جسی استون» که شهرت جهانی دارد را از روی یک مجموعه از کتاب‌های او نوشتند. من از نوع نوشتن پارکر خیلی خوشم می‌آید و تقریبا همه کتاب‌هایش را خوانده‌ام. دان بروان را هم خیلی دوست دارم که همان نویسنده «داوینچی کد» است. جان گیری شام را خیلی دوست دارم. نوشته‌های او بیشتر به دادگاه‌ها و مسایل حقوقی مربوط می‌شود. پائیلو کوئیلو را هم دوست دارم. انواع کتاب‌ها را دوست دارم و این‌طور نیست که فقط کتاب پلیسی بخوانم. گابریل گارسیا مارکز را بسیار دوست دارم. استیون کینگ را هم اکثر کتاب‌هایش را دارم و می‌خوانم. الان هم دارم«absolute power» را می‌خوانم، قبلا هم فیلمش را دیدم که کلینت ایستوود و کارگردانی و بازی کرده بود.

حتی کارگری هم کردم

این شغل من است و هیچ حرفه دیگری ندارم. از نوجوانی دوست داشتم بازیگر شوم. برای رسیدن به این هدف خیلی با خانواده‌ام مبارزه کردم. راضی نمی‌شدند. حتی کار به جایی رسید که خانواده‌ام می‌گفتند حالا یک کار دیگری هم داشته باش، این را هم به عنوان علاقه‌ات ادامه بده اما من می‌گفتم این خودش یک حرفه است و من کار دیگری نمی‌کنم. هیچ وقت هم در زندگی‌ام هیچ کار دیگری نکردم، البته زمانی که در سال‌های جوانی به آمریکا رفتم چون هیچ کس را نداشتم که کمکم کند حتی کارگری هم کردم و ظرف هم شستم که بتوانم درسم را بخوانم. منظورم این جور کارهای گذری دوران دانشجویی نیست، منظورم شغل است و من هیچ وقت هیچ شغل دیگری غیر از بازیگری و کارگردانی نداشتم چون علاقه من سینما است.

خجالتی هستم

من همیشه خیلی آدم کم‌رویی بودم. خدا مادرم را رحمت کند همیشه می‌گفت تو با این کم‌رویی چطور می‌خواهی بازیگر سینما شوی. من می‌گفتم خب این ربطی ندارد. من بازیگر سینما هستم ولی کم‌رو هم هستم. حتی مادرم، خاله و دایی و دیگران را دعوت می‌کرد و می‌گفت این بچه را نصیحت کنید، می‌خواهد مطرب شود. آن زمان اصطلاحا به کار سینما مطربی می‌گفتند. من تا می‌فهمیدم اینها قرار است خانه ما جمع شوند از خانه بیرون می‌زدم. بعد که می‌رفتند برمی‌گشتم و مادرم می‌گفت حالا حداقل یک شغل دیگر را انتخاب کن در کنارش بازی هم بکن. گفتم من هیچ کار دیگری نمی‌کنم، این خودش یک حرفه است و واقعا پای عشق و کارم ایستادم. اینقدر مبارزه کردم که خانواده دیدند هر کاری بکنند حریف من نمی‌شوند. اما هنوز هم کم‌رو هستم و شاید برای همین هم هست که به خلوت خودم دل بسته هستم و باید تنها کتاب بخوانم و فیلم ببینم.

برای کیمیایی 20 شب نخوابیدم

«رد پای گرگ» را خیلی دوست دارم. خاطره جالبی از آن فیلم دارم که بد نیست برای‌تان بگویم. فیلمبرداری آن فیلم در زمستان بود. زمستان‌های آن سال‌ها هم با زمستان‌های الان فرق می‌کرد. همانطور که الان پاییزی به آن معنی واقعی پاییز نداریم، زمستان هم دیگر آن رنگ و بوی زمستان را ندارد. از اول پاییز تا حالا یک بار باران درست و حسابی نیامده است. آن سال اما زمستان سختی بود. اگر یادتان باشد من در آن فیلم زخم می‌خوردم و همانطور زخم خورده به سراغ طلعت و نگین با بازی گلچهره سجادیه و نیکی کریمی می‌روم. از آن به بعد ما وارد شب می‌شویم و بیشتر شب کاری داشتیم. برای فیلمبرداری سمت دربند می‌رفتیم. هر شب که فیلمبرداری داشتیم خون پیراهنم و دستم را تازه می‌کردند. آنقدر هوا سرد بود و برف می‌آمد که پای‌مان تا زانو تو برف بود. خون که می‌ریختند انگشت‌های دستم یخ می‌زد و به هم می‌چسبید. خاطره دیگری که از آن فیلم نمی‌توانم فراموش کنم این است که من آدم بد خوابی هستم و روزها خوابم نمی‌برد. ما 20 شب پشت هم شب کاری داشتیم و مجبور بودم شب‌ها بیدار بمانم. صبح که به خانه می‌رفتم یک ساعت بیشتر نمی‌توانستم بخوابم چون برنامه خوابم به هم ریخته بود. فقط عشق می‌تواند چنین مقاومتی به آدم بدهد.

فرامرز قریبیان,فرامرز قریبیان و همسرش,فرامرز قریبیان گوزنها,[categoriy]



همه فرزندان من

من دو تا فرزند دارم. سام و پسر دیگرم، بهزاد، که هر دو فرزندان من از ازدواج قبلی هستند. سام آمریکا بود و برگشت اما بهزاد که پسر بزرگم است، آمریکا مانده و آنجا زندگی می‌کند. حرفه‌اش هم هیچ ربطی به سینما ندارد. یکی از شغل هایش طراحی موتورهای B.M.W است. مجله‌ای را که با او در این باره گفت و گو کرده بودند برایم فرستاد. همین‌طور برای خانه‌های بزرگ و مجلل سیستم صوتی طراحی و نصب می‌کند.

بچه ناف تهران در لواسان

ما سال‌ها بود آپارتمانی در زعفرانیه داشتیم که فیلم «چشم‌هایش» را زمانی که می‌ساختم، آنجا سکونت داشتیم. یک روز به خودم آمدم و دیدم همه آن کوچه‌های باغی و خانه‌های ویلایی تبدیل به برج، مجتمع و آپارتمان شده‌اند. از خانه پا بیرون که می‌گذاشتم، در زنجیره ترافیک گیر می‌افتادم. دیدم اینطوری نمی‌شود، پس در رفتیم. آن موقع هم که ما به لواسان رفتیم جاده خوبی نداشت و مثل الان نبود که خیلی به آنجا رسیدگی کردند. سال 78 که «چشم‌هایش» را ساختم بعد از آن به لواسان نقل مکان کردیم. البته آنجا هم اوایل خلوت بود، الان آنجا هم خیلی شلوغ شده. 14 سال است لواسان زندگی می‌کنم. ما در خود شهر لواسان هم نیستیم و اطراف آن هستیم که در واقع مربوط به شهر لواسان هم نمی‌شود. چون با خودمان فکر کردیم این شهر بالاخره مثل تهران شلوغ خواهد شد بنابراین تصمیم گرفتیم خارج از محدوده و جایی که آرامش و سکوت باشد خانه بگیریم. جایی را در جاده‌ای فرعی گرفتیم که روی تپه است و اطراف‌مان هم خلوت است.

گردآوری بیوگرافی برگزیده ها گردآوری بیوگرافی برگزیده ها
,