داستان ازدواج یک جوان ایرانی - داستانهای ازدواج

داستان ازدواج یک جوان ایرانی          
 
بد نیست تا کمی از خودم بگم: متاسفانه به علت اینکه ارتباط زیادی با جنس مخالف نداشتم و همیشه با محدودیت رو به رو بودم در پی اشنایی با دختر خانمی که ظاهرا مهربان بود و از نظر ظاهر هم چهره ای قابل قبول داشت رابطه عاطفی عمیقی با او بر قرار کردم. و چون نیتم سو استفاده نبود بلکه تکمیل روح خودم و رسیدن به تکاملی بود که وعده خداوند بوده است... 

داستانهای ازدواج , داستان ازدواج , داستانک طلاق

داستانهای ازدواج

با وی عهد ازدواج بستم. حتی تا پیش از انجام قانونی عقد هم او خود را عاشق و علاقمند نشان می داد و اظهار می داشت که اصلا در فکر مهریه نیست و من نیز با توجه اینکه هدفم تشکیل زندگی بود اصلا به این مسائل فکر نمی کردم و تصور اینکه مهریه چه عواقبی خواهد داشت هم به هیچ عنوان به مغزم خطور نمی کرد تا اینکه در روز عقد و در محضر برادرش و خانواده اش گفتند باید به تاریخ تولدش برایش سکه تعیین کنم من شوکه شده بودم و مادرم گفت: مگر می خواهید دخترتان را بفروشید؟
من هم اصلا سرم داغ بود و این چیزها را نمی فهمیدم همیشه این ضرب المثل انحرافی را در نظر داشتم که کی داده و کی گرفته؟و من که قصد جدایی ندارم...
خلاصه مادرم پافشاری کرد که نه ما قبول نداریم با جهالت تمام در مقابل مادرم ایستادم و به طور احمقانه ای به او چشم غره می رفتم که تو داری زندگی من را خراب می کنی!!!! یا این دختر و یا هیچ!!!! مادرم به من گفت پسرم مهریه خطرناک است و تو نمی فهمی اما من داغ بودم دیوانه بودم سرم داغ بود و بالاخره مادرم از جایش بلند شد و به طرف درب خروج رفت و گفت من نمی خواهم عامل بدبختی تو باشم خدا حافظ این تو و این زن زندگیت......
و اون دختر رفت و مادرم را بوسید و گفت داره همه چیز خراب میشه طبق عرف ۵۰۰ سکه بندازید...و مادرم بخاطر من قبول کرد ای کاش قبول نمی کرد .و ما پای سفره عقد نشستیم ولی همه چیز بعد از عقد روشن شد تا دفتر را امضا کردم مادر آن دختر خیالش راحت شد چون به هدف رسیده بودند هدف من نبودم هدف اجرای مهریه بود چون این قوانین راه را برای کلاه برداری این خودفروش ها باز گذاشته اند. و دقیقا چند ساعت از امضا نگذشته بود که بهانه جویی ها شروع شد...نمی خواهم حاشیه برم.
رفتارهای آن دختر تازه بعد از عقد رو شد و انگار تازه خود واقعیش را نشان داد.و من متعصب نیستم ولی دلم نمی خواهد که همسرم هر طور که داش بخواهد لباس بپشد مثلا دامن کوتاه و این حرفها منظورم است مقابلش ایستادم و بعد متوجه شدم با شناسنامه سفید توانسته است ازدواج قبلیش را بپوشاند ولی نمی دانم چگونه توانست در دادسرا حکم تبرئه بگیرد؟ خدا می داند و آن دادیار که ازش نمی گذرم و به قیامت واگذارش کرده ام حدس هایی می زنم ولی احتمالا می شود تبلیغ علیه نظام بگذریم که با این نقاب توانسته اند همه چیز را بپوشانند. . . .
بعد او بابت نفقه معوقه و مهریه و این چرندیات که نشان از کاسبکاری است اقدام کرد...
بالاخره برگ جلب گرفت و من به ناچار پنهان شدم ولی یک یهودی …..خائن که تا پیش از این ماهیتش برای ما رو نشده بود من را به اینها فروخت یک روزعصر به خانه بر گشتم و در حال استراحت بودم که زنگ درب آپارتمان را زدند و و درب پایین را نمی دانم چگونه باز کرده بودند و و من بدون اطلاع در منزل را باز کردم راهرو تاریک بود و یکدفعه دستم را شخصی گرفت و به بیرون کشید شوکه شده بودم و در تاریکی مقاومت کردم و پرسیدم کیه؟
و گفت پلیس!!! من باورم نشد و می خواستم برگردم داخل آپارتمان تا به ۱۱۰ تلفن کنم که چشمتان روز بد نبیند لگدی بود می خوردم و روی زمین کشیده می شدم به زور خودم را به داخل آپارتمان کشیدم و متوجه شدم دو نفر با لباس نیروی انتظامی هستند و به آنها گفتم برگ ورود به منزل ارائه نمایند اما یک برگه را در هوا چرخاندند و گفتند که ما برگه داریم حرف زیادی نزن و با ما بیا...من اصرار داشتم که برگه قضایی را ببینیم اما نشان ندادند و بعد من را به دیوار می کوبیدند و گفتند حرف زیادی نزن با ما راه بیفت شلوار راحتی خانه تنم بود و دم پایی به پا با همان وضع می خواستند من را ببرند و خواهش کردم التماس کردم با همان وضعی که دستبند آن پلیس …. بدستم بود لباسم را عوض کردم و این آقا همچنان من را مثل یک گوسفند تو راه پله ها می کشید عینک م از جشمم افتاده بود وساعتم را بعدا مادرم با چشمان گریان در راه پله ها پیدا کرد من را سوار ماشین برادر آن … کردند مامور ….در طول مسیر مدام من را تهدید می کرد که یک پرونده حسابی برات درست می کنم تو به مقامات نظام توهین کرده ای اصلا می نویسم که به رهبری توهین کرده ای تا حالت جا بیاید و برادر ان دختر و مامور دیگر هم می خندیدند و مثل شکارچیان که شکار خود را زنده گرفته اند من را نگاه می کردند
بالاخره به کلانتری رسیدیم و خواهش کردم این دستبند را از مچم باز کنید تا باز کرد حس کردم که مچم مال خودم نیست مامور دفتری با من همانند یاغیان رفتار کرد و گفت برو گمشو اون پشت بایست و با لحن توهین آمیزی با من رفتار شد و در برگ گزارش قید شد که من با ماموران علی رغم برخورد خوبشان درگیر شده ام و مجبورم کردند که صورتجلسه را امضا کنم و بعد کمربند و کلیدم را از من گرفتند و در داخل کیسه ای انداختند ..
دهانم خشک شده بود آب می خواستم اما جوابم را نمی دادند خواهش کردم تشنه ام و یکی از ماموران که انسان تر از بقیه بود من را به حیاط برد و مثل گوسفندی که می خواهند سرش را ببرند آب نوشیدم به داخل بازداشتگاه برگشتم اتاقی بود با سنگ های سفید و بدون پنجره و درب آهنین و کف اتاق موکت پهن کرده بودند و در تاریکی چشمم به یک نفر دیگه افتاد و رفتم کنارش و گفت که به جرم شرب خمر بازداشت شده و تازه در حین مستی تصادف هم کرده. من که تمام عمرم به تحصیل گذشته است ناگهان خود را در کنار یک چنین آدم لاابالی دیدم که بوی تند بدنش آزارم می داد
کمی گذشت و سارقان و اراذل . اوباش را آوردند .من چند روز بود که سرماخورده بودم و آن روز هم بشدت بیمار بودم و صدایم گرفته بودو تمام بدنم از شدت تب و درد کوفته بود و این تقلا هم من را خسته کرده بود جثه آن مامور دو برابر من بود ولی ادعا کرد که من خدمتش رسیده ام و روش دست بلند کرده بودم ..کمی که گذشت از شدت سرما آن پتو ها را خواستم بر روی خودم بکشم من یک جوانی که تنها جرمم ازدواج بود باید تحمل می کردم. بالاخره ساعت ۸ شب برای به اصطلاح شام ما را بیرون بردند و من باورم نمی شد بعد از عمری آبروداری و احترام به قانون به آن حال و روز دچار شوم رفتم دستشویی ولی از شدت استرس و ناراحتی ادرارم بند آمده بود ولی به هر حال مشکل حل شد و برگشتیم بداخل سلول و نصفه شب پشت سر هم میهمان داشتیم اونهم چه میهمانانی...
همه اون ماموران آدم های بدی نبودند صبح که شد من را صدا کردند و یک پسر جوان گفت آقای دکتر شما با من بیاید و به من دستبند نزد و تا دم در رفتیم و مامور بیرونی هم گفت اشکالی نداره به ایشان دستبند نزنید و ما رفتیم به سمت میدان ونک و اون مامور جوان به من گفت که می خواست که همراه من بیاید تا دوباره ان مامور دیشبی من را نبرد و با من به مهربانی رفتار کرد و در دادگاه خانواده هم من را به زندان معرفی کردند و پدر و مادرم هم به دادگاه آمدند مادرم گریه می کرد فریاد می زد و به این قوانین قرون وسطی ای بد و بیراه می گفت می گفت پسر من رو ببینید به چه روز انداختن؟ ببینید. . . . .
در مقابل زندان اوین لحظه وداع با مادر رسید وداعی دردناک گریه مادرم قطع نمی شد و می گفت اگر پسرم جرمی کرده بود ناراحت نمی شدم او جرم اش این است که ازدواج کرده است . . .
پدر م که همیشه صبور بود دیگر نتوانست تحمل کند بر روی زمین نشست و سرش رو روی پاهایش گذاشت و می گریست و من را با غمی عمیق تحویل زندان اوین دادند. . . . .
به جرم ازدواج..............
و خوشبختانه در بدو ورد به زندان اوین بر خلاف تصورم چهره های مهربان و خندان مامورین اوین بود که آرامم کرد و از دردم کاست و برخورد پرسنل مناسب بود و حتی من را از بقیه زندانیان جدا کردند
در طول دو هفته ای که در آنجا بودم با من خوش رفتاری شد و حتی خود مسئولین بند و دادیاری اوین همه تمام سعی خود را داشتند که زودتر با اخذ سند آزادم کنند و در کوتاهترین فرصتی که داشتند اینکار را انجام دادند و حداقل آنان خاطره خوشی برایم باقی گذاشتند و بعد هم که همه چیز دگرگون شد و حق به حق دار رسید اما خاطرات آن بازداشت و رفتار مامور مربوطه و زندانی شدن ازیادم نرفته است شبها همیشه کابوس می بینم و دردهای عصبی دارم با وجود اینکه ماجرا ظاهرا تمام شده اما ضمیر نا خودآگاهم آنرا از یاد نبرده است. . . .
و آیا باز هم حاضرم ازدواج کنم؟؟؟ 
منبع:ویستا
ویرایش وتلخیص:برگزیده ها

 


داستان ازدواج , داستانک طلاق