پیری و تنهایی


در پرونده‌ای، فردی که بازنشسته یکی از ادارات دولتی بود، پس از آن‌که فرزندانش را سر خانه و زندگی‌شان می‌فرستد تصمیم می‌گیرد آپارتمان مسکونی‌اش در تهران را بفروشد و در یکی از جاهای خوش آب و هوای اطراف تهران خانه و زمینی را بخرد و باقی عمر و ایام پیری را به دور از سروصدا و هیاهوی شهر در آنجا سپری کند. 

موضوع را با دختران و پسرانش در میان می‌گذارد. همگی موافقت می‌کنند. برای فروش آپارتمان به یکی از مشاوران مسکن مراجعه می‌کند.

 

در آنجا تصمیمش را برای بنگاهدار تعریف می‌کند. می‌گوید با رفتن بچه‌ها که هرکدام گرفتار زندگی خود هستند و دیگر به او کمتر سر می‌زنند و احوالش را می‌پرسند، در این شهر، احساس تنهایی و غربت می‌کند. می‌خواهد در جایی یک آلونک و چهارتا دار و درخت داشته باشد و خودش را با آنها سرگرم کند. مشاور املاکی پس از شنیدن این قصه، وسوسه می‌شود. پس از چند روز به فروشنده اطلاع می‌دهد مشتری مناسبی را پیدا کرده است. قراری را می‌گذارد. فردی را به عنوان خریدار معرفی و یک قرارداد فروش صوری تنظیم می‌کند.

 

پیرمرد سند و مدارکش را از بنگاهدار می‌گیرد تا فردای آن روز به دفترخانه برود و برای استعلام ثبتی و اخذ معرفی برای پرداخت مالیات و عوارض شهرداری اقدام کند. مشاور املاکی به پیرمرد می‌گوید یک سردفتری آشنا دارد، اگر مایل است فردا صبح به اتفاق بروند و سفارشش را بکند تا کارها زودتر انجام شود. با فروشنده قرار می‌گذارند.

 

پیرمرد با مدارکش سر قرار حاضر می‌شود. بنگاهدار از قبل با یکی از دوستانش هماهنگ کرده بود، زمانی که وی به اتفاق فروشنده از پل عابرپیاده برای رفتن به سمت دیگر خیابان استفاده می‌کنند، با صورت پوشیده خودش را به آنها برساند و مدارک را از دست پیرمرد بقاپد و فرار کند. مشاور املاکی وقتی می‌بیند دستان پیرمرد خالی است، می‌پرسد آیا مدارک را آورده است؟ پیرمرد می‌گوید جای مدارک امن است و اشاره‌ای به زیرپیراهنش می‌کند.

 

شخصی که قرار بود مدارک را برباید و از پشت‌سر این دو نفر، آنها را با فاصله تعقیب می‌کرد، با اشاره بنگاهدار جای مدارک را می‌فهمد. سارق شروع به دویدن می‌کند و موقع رد شدن از کنار پیرمرد، از روی عمد تنه محکمی به وی می‌زند. پیرمرد تعادل خود را از دست می‌دهد، به نرده حفاظ پل برخورد می‌کند و به زمین می‌افتد.

 

سارق خم می‌شود تا مدارک را از زیر پیراهن او درآورد. اما پیرمرد سماجت می‌کند. پوشش صورت این جوان را کنار می‌زند و پیراهنش را سفت می‌گیرد تا خودش را از زمین بلند کند. سارق با چوبدستی‌ای که در کمرش قرار داده بوده ضربه‌ای به سر پیرمرد می‌زند.به اتفاق همدستش مدارک را از زیر پیراهنش درمی‌آورند. پیرمرد که به حال نیمه‌جان روی پل افتاده بود، تلاش می‌کند با گرفتن لباس این دو نفر از جایش بلند شود. در این حین بنگاهدار که احساس کرده بود اگر مصدوم زنده بماند آنها را لو خواهد داد چوب را ازدست دوستش می‌گیرد و با آن چند ضربه محکم به سر مصدوم می‌زند و از معرکه فرار می‌کنند.

 

پس از شناسایی شدن متهمان و تکمیل تحقیقات و ارسال پرونده به دادگاه، در روز دادرسی دختر بزرگ مقتول پیش از شروع جلسه به دادگاه آمد. گفت آقای قاضی این نامردها خیال کردند پدر من بی‌کس و کار است. ولی کور خواندند. امروز هفت تا از عموهایم را آوردم. می‌خواهم اجازه بدهید در جلسه دادگاه شرکت کنند تا این از خدا بی‌خبرها فکر نکنند ما بی‌کس و کار و بی‌ریشه‌ایم. گفتم جلسه دادگاه علنی است. مانعی ندارد.

 

موقعی که طرفین دعوی وارد دادگاه می‌شدند تا در جای خود مستقرشوند، این خانم کنار درب ورودی ایستاد. عموهایش را که یکی یکی وارد می‌شدند راهنمایی می‌کرد تا روی صندلی‌هابنشینند. هفت مرد بلندقد و تنومندی که هیچ شباهتی به هم نداشتند کنار هم در ردیف سوم نشستند. قبل از شروع جلسه به یکی از همکاران مستشار گفتم این هفت تن به عنوان برادران مقتول معرفی شده‌اند.

 

خوب دقت کن ببین هیچ شباهتی بین این افراد پیدا می‌کنی؟! این همکار با دیدن چهره‌های متفاوت، که از نظر جثه، رنگ چهره و نحوه آرایش صورت، هیچ مشابهتی بین‌شان نبود، نتوانست خودش را کنترل کند و خندید. مقتول غیر از همسرش، سه پسر و سه دختر و هفت نفر ولی‌دم داشت. موقع اخذ شکایت اولیای دم این امر محسوس بود که سایرین به نوعی از این خانم حساب می‌برند.

 

به هنگام بیان شکایت خود نیز گفتند نظر ما نظر خواهرمان است. اگر او قصاص بخواهد ما هم قصاص می‌خواهیم. دختر مقتول نیز در حین بیان شکایت خود گفت آقای قاضی حکم قصاص باید با همان چماقی که به سر پدرم زده‌اند و به همان کیفیت اجرا شود. یکی از برادران وقتی این حرف را شنید. گفت تو شکایتت را بگو این را قاضی تعیین می‌کند. باشنیدن این مطلب، دختر که پشت تریبون بود با غیظ به سمت برادرش برگشت و گفت تو خفه شو. اگر جرات و غیرت داشتی خودت این را از قاضی تقاضا می‌کردی. پس ازپایان جلسه دادگاه دو نفر از عموها را خواستم. گفتم مدارک هویتتان راببینم. یکی‌شان گفت مدرکی ندارد و دیگری گواهینامه‌اش را داد. دیدم نام خانوادگی‌اش چیزی غیر از نام خانوادگی مقتول است.

 

علت راپرسیدم گفت حاج آقا من فامیلی‌ام راعوض کرده‌ام. دختر مقتول که پس از امضای صورتجلسه دادگاه آمد تشکر کند، گفتم این هفت عموی شما هیچ شباهتی به همدیگر یا به مقتول که عکسش در پرونده هست و برادرانتان ندارند! اگر می‌خواستید ثابت کنید که مرحوم پدرتان بی‌کس و کار نبوده، باید علاج واقعه را قبل از وقوع می‌کردید و لااقل یکی از شما خواهران و برادران او را در بنگاه یا موقع رفتن به محضر همراهی می‌کردید و تنها نمی‌گذاشتید تا مرد بنگاهی، فکر شیطانی به سرش نزند!!

 

 

 اخبار  حوادث  - جام جم