رمان وحشی اما دلبر 3

شین رو یه گوشه پارک کردم...به در نگاهی انداختم..این خونه نبود...کمی پایین تر یه ویلای بزرگ و اعیانی بود...تجمل اون ویلا از هرجایی که می ایستادی..توی هر سطح طبقاتی ای که بودی چشمت رو میگرفت..ولی من جز بوی خون چیزی حس نمیکردم...خواهرم..آرام رو...این نامرد ازم گرفت...اسلحه رو از روی صندلیه کنارم برداشتم...

در ویلا میله ای بود..برای همین داخل ویلا پیدا بود..دو تا نگهبان با هیکل های بزرگ پشت در ایستاده بودن..ولی چشم من اون ها رو نمیدید....


نگاهی به چراغ های روشن ویلا انداختم...چشمام از درد میلرزید...سرم رو روی فرمون گذاشتم...باید بخاطر آروم شدنم اینکار رو میکردم..باید انتقامم رو میگرفتم...با مردن آرام منم مردم..چقدر درد خدا؟؟چقدر عذابم میدی؟گناه من چیه؟میخوای از این سنگدل تر بشم؟همین رو میخوای؟....با چشمهایی خون شده از خشم سرم رو بلند کردم...نگاهم به نگهبانها بود...مشغول حرف زدن با هم شدن....

بهترین فرصت برای پیاده شدن بود..در ماشین رو به آرومی باز کردم و بدون هیچ عجله ای با قدم هایی محکم پشت درخت های سمت راستم ایستادم...همون طور جلو رفتم..حالا رو به روی ویلا بودم...میکشمت لعنتی...میکشمت...خواهرم رو گرفتی...شب اول خواهرم شب مرگ تو هم میشه...تو هم باید جلوی چشمای من جون بدی...با دستای خودم روح کثیفت رو آزاد میکنم...

چشمام رو چرخوندم..دنبال یه راه بودم...صدای پارس سگ از داخل میومد...همه ی راه ها بسته بود...از کجا باید وارد میشدم...قدمی به سمت راستم برداشتم ولی توی همون لحظه نوری رو از سرخیابون دیدم..سریع پشت درخت پناه گرفتم...

خودم رو بیشتر تو تاریکی فرو بردم...دو تا ماشین پشت سر هم وارد خیابون شدن...

جلوی در ویلا نگه داشتن..با کنجکاوی نگاه کردم...اولی لیموزین مشکی رنگی بود...و پشت سرش هم مرسدس بنزی نگه داشت..بلافاصله راننده ی لیموزین پیاده شد و در عقب رو باز کرد....

چشمام مثل گرگی شده بود که دنبال طعمه اش میگرده...پسری خیلی شیک و رسمی با کت و شلوار مشکی از لیموزین پیاده شد..چهره ی شرقی ای داشت...موهای مشکی..صورتی کشیده..با چشمایی که خودخواهی و غرورش رو از همین جا هم حس میکردم...از در سمت راستش هم جوون دیگه ای با کت طوسی پیاده شد و به سمت جوون اول رفت...از ماشین عقبی هم 4 نفر با هیکل های درشت پیاده شدن...خودم رو کمی جمع کردم و با چشمایی ریز زیر نظر گرفته بودمشون...اونی که کت طوسی پوشیده بود رو به اون یکی گفت:

--شب خیلی خوبی بود...حسابی سنگ تموم گذاشته بود...فکر کنم میخواست نظر تو رو جلب کنه کیان.

با شنیدن اسم کیان اسلحه رو محکم توی دستام فشار دادم...پس خود عوضیش بود..پس همونی بود که امشب عزادارم کرده بود..همونی بود که زندگیم رو جهنم کرده بود...همونی بود که زهر زندگی رو بهم چشوند...قدم هام فرمان حرکت میدادن..باید میرفتم جلو و همون جا خلاصش میکردم...باید میرفتم...باید خودم رو آزاد میکردم...قلبم وحشیانه میزد...از نفرت میزد...برای انتقام میزد...دستم رو روی ماشه گذاشتم...کیان با صدای بلندی خندید و گفت:

--نه آرسان..من فکر نمیکنم کار کردن باهاش برام جالب باشه..میتونی تو امتحانش کنی..

آرسان دستش رو بالا گرفت و گفت:

--من ترجیح میدم با آدمای هم سطح خودم کار کنم..

کیان با خنده زد پشت آرسان و گفت:

--بخاطر همینه که هیچوقت پیشرفت نمیکنی..یکم ریسک کن پسر...بیا بریم داخل...

سپس سرش رو به سمت راننده برگردوند و گفت:

--خانم شاهینی رو برسونین خونشون.

راننده سر خم کرد و دوباره سوار لیموزین شد..اونجا بود که شیشه های لیموزین پایین اومد و دختری رو داخل ماشین دیدم که با لبخند پر از نازی گفت:

--چه عجب عزیزم.فکر کردم یادت رفته منم هستم..

کیان به سمتش رفت..خم شد و بوسیدش و گفت:

--ناز نکن طناز...

اونجا بود که دندون هام به شدت روی هم فشار آوردن...ناخن هام رو انقدر کف دستم فشار داده بودم که خون رو احساس میکردم...


هر دو با هم اینجا بودن..و چه عاشقونه حرف میزدن..در حالیکه خواهر من بخاطر این کثافتا خودش رو کشته بود....



ولی اینجا میتونستم چند نفرشون رو بکشم؟کدومشون تاوان میدیدن؟؟...با این همه بادیگارد...من میتونستم به هدفم برسم؟میتونستم...شینا میتونی؟؟...عاقلانه تصمیم بگیر شینا...تو میتونی زهرت رو خالی کنی...تو به هروضعی که شده جهنم رو جلوی چشمای این دو تا میاری.....این مرگ لحظه ای به درد آروم کردن تو نمیخوره...


سرم رو انداختم پایین...موهای بلند و مشکیم روی صورتم ریخت...به سمت چپ برگشتم..چند قدم دور شدم...اسلحه رو پشتم گذاشتم و لباسم رو روش کشیدم...به آرومی از توی تاریکی بیرون اومدم...حواس همه به من جلب شد...جوری حرکت میکردم که انگار از ویلای دیگه بیرون اومدم...در ماشین رو باز کردم...یکی از بادیگارد ها اومد با صدایی خشن و به ترکی گفت:


--اینجا چیکار میکنی؟


بخاطر رفت و امد به ترکیه به این زبان مسلط بودم...موهای ریخته شده روی صورتم و چشمای خشمگینم چهره ام رو وحشی نشون میداد..کیان با چشمانی ریز نگاهم میکرد...نمیتونست چهره ام رو ببینه...بدون اینکه برگردم گفتم:


--از مهمون های این خونه بودم.مشکلی پیش اومده؟


با دستاش بازوم رو گرفت و گفت:


--چه نسبتی داری؟


صورتم رو کمی به سمتش متمایل کردم و شمرده گفتم:


--اگه دستت رو همین الان برنداری دیگه دستی برات نمیمونه...


پوزخندی زد و خواست من رو برگردونه که با سه حرکت دستش رو شکستم و بعد روی زمین انداختمش...


صدای دادش بلند شد...بقیه هم به سمتم یورش آوردن..دو نفر جلوی کیان ایستادن تا از خطرات احتمالی در امان باشه...و دو نفر دیگه به سمت من اومدن...آرسان سریع پیش کیان رفت...و طناز با جیغ از ماشین پرید بیرون و به سمت ویلا دوید...نیشخندی زدم....توی تاریکی به کیان زل زدم..میدونستم چشمام برق میزنه...برقی که شک نداشتم میتونست از این فاصله هم کیان حسش کنه...قبل از اینکه با کسای دیگه درگیر بشم کیان از بین بادیگارد ها اومد بیرون و گفت:


--ولش کنین...


کسایی که به سمتم میومدن کمی تعلل کردن و بعد عقب رفتن....سعی داشت چهرi ام رو ببینه...چشماش ریز شده بود...با خونسردی گفت:


--بیا اینجا دختر..


اگه بهش نزدیک میشدم زندگیش به پایان میرسید..چون نمیزاشتم نفس دیگه ای رو تو این دنیا بکشه...بدون توجه به حرفش سوار ماشین شدم...و قبل از اینکه کسی عکس العمل نشون بده پام رو روی پدال فشار دادم و ماشین از جا کنده شد...چند نفر به سمت ماشین دویدن...ولی تا لحظه ی خارج شدن از خیابون چهره ی موشکافانه ی کیان به سمت من بود...


***


با هردودستم روی فرمان ماشین کوبیدم...نه..نه...نه..این زندگیه من نبود...آرام با رفتنت با من چیکار کردی؟..چرا به من فکر نکردی؟...من خواهرت بودم لعنتی....


در ماشین رو باز کردم...باد تندی میومد توجهی بهش نکردم..به سمت دریا راه افتادم...دریا طوفانی بود..دیگه آروم و خونسرد نبود....مثل قلب من...وحشیانه موج هاش رو روونه ی ساحل میکرد...غضبناک بود....هرکسی رو که الان به سمتش میرفت نابود میکرد...ولی من رفتم...به طرفش حرکت کردم....کسی نبود..هیچکس تو ساحل نبود..من بودم و تاریکی و اسلحه...آب به پاهام رسید...


به ته دریا زل زده بودم...به عظمتش...اسلحه تو دستام بود...نتونستم هیچکاری بکنم...نتونستم گلوله های این اسلحه رو حرومشون بکنم...موهام به صورتم برخورد میکرد...ولی من هنوز به یه جا خیره بودم...آروم باش شینا..مثل همیشه...آروم باش دختر....خونسرد باش...نشکن...دنیا همه اش پر از نامردیه..تو که عادت کردی..پس چرا هنوز غم داری...آرام مرده...دیگه نمیتونی برگردونیش...فقط میتونی با انتقام خودت رو آروم کنی...آروم باش ....آروم....اسلحه رو کوبیدم به زمین..دستام رو از هم باز کردم ...باد تیشرتم رو تکون داد....با ناتوانی رو زمین به زانو افتادم...آب حالا به دستا و زانوهام هم برخورد میکرد....شن های زیر دستم رو فشار دادم...محکم تو مشتم گرفتمشون...انتقام میگیرم لعنتی...انتقام میگیرم..زجری بدتر از چیزی که به من دادی رو بهت میدم... کاری میکنم که دنیات جهنم بشه...کاری میکنم خون از چشمات بیرون بزنه...کاری میکنم خم بشی و بشکنی...خورد بشی...کاری میکنم که روزی هزار بار آرزوی مرگ بکنی....منتظرم باش....منتظر اومدن عذابت باش....


مطالب مشابه :


رمان وحشی اما دلبر

مقدمه ی رمان وحشی اما دلبر: تو با تمام قلب من نیومده یکی شدی




رمان وحشی اما دلبر - 1

مقدمه ی رمان وحشی اما دلبر: تو با تمام قلب من نیومده یکی شدی




رمان وحشی اما دلبر - 4

- رمان وحشی اما دلبر - 4 - - . سلام به همه ی دوستایی که به رمان علاقه دارن




رمان وحشی اما دلبر - 15

- رمان وحشی اما دلبر - 15 - - . سلام به همه ی دوستایی که به رمان علاقه دارن




رمان وحشی اما دلبر - 7

- رمان وحشی اما دلبر - 7 - - . سلام به همه ی دوستایی که به رمان علاقه دارن




رمان وحشی اما دلبر - 5

سلام به همه ی دوستایی که به رمان علاقه دارن این وب برای همه رمان دوستایی هست که یه جورایی به




رمان وحشی اما دلبر 13

ایستگاه رمـــــــــــــــــــــــان - رمان وحشی اما دلبر 13 - انواع رمان های طنز عشقولانه




رمان وحشی اما دلبر 3

بـــاغ رمــــــان - رمان وحشی اما دلبر 3 - همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و دانلود کنید




رمان وحشی اما دلبر - 13

- رمان وحشی اما دلبر - 13 - - . سلام به همه ی دوستایی که به رمان علاقه دارن




برچسب :