رمان سکوت شیشه ای

بالاخره کنکور رو دادم...آزمون نسبتا سختی بود... نمیدونستم قبول میشم یا نه .... از یک طرف امید های دلگرم کننده آقاجون و از طرف دیگه حرفهای سرد مامان و مهتاب هم که به تازگی به مامان پیوسته بود... آقاجون تمام مدت جلوی در حوزه منتظرم بود.... دلم برایش سوخت حسابی گرمش شده بود. وقتی لب های خندان منو دید گفت: پس بریم خانم دکتر رو یه آب میوه مهمون کنیم
از شنیدن اسم خانم دکتر غرق حس خوبی شدم... خودم دکتر میشدم.... آقاجون با ذوق سوار ماشین شد. حس میکردم بار سنگینی از روی دوشش برداشتم. مهتاب از وقتی حمایت های آقاجون رو می دید بیشتر بهم کنایه میزد و من هم این رو پای حسادتش میگذاشتم.
**
پنج ماه گذشت
خودم رو توی آینه برانداز میکردم...لباسی که مامان سفارش داده بود با اینکه باب میلم نبود ولی روی تنم زیبا بود. دوست داشتم در مورد مدل لباسم نظر بدم ولی هنوز از نظر مامان دختربچه ای بودم که باید همه کارهاشو مادرش انجام میداد... کنایه های مهتاب هم به این اخلاق مادر بیشتر دامن میزد.
نتایج کنکور اعلام شد... برخلاف تصور آقاجون پزشکی قبول نشدم و موفق شدم وارد رشته زیست شناسی بشم. علیرضا هم برای آقاجون توضیح داد این رشته همچینم به درد نخور نیست و بعدها میتونم معلم یا دبیر بشم و این باعث شد آقاجون از حال گرفته اش خارج بشه. وقتی به محیط ناشناخته دانشگاه پا گذاشتم حس عجیبی داشتم. روابط آزاد بین دخترها و پسرها برام کاملا عجیب بود. روز اول برام مثل دیدن کره مریخ بود... گیج کننده و ناشناخته... کلاس درس هایی که مثل دبیرستان نبود و استادانی که بیشترشان مرد بودند... با اینکه حراست دقت کافی روی دانشجو ها داشت ولی رابطه بین آنها برای من که از قفس خانه به آنجا پرواز کرده بودم فراتر از حد تصورم بود. آقاجون من رو در رفت و آمد راحت گذاشته بود و جز سه شنبه ها که تا ساعت 5 کلاس داشتم بقیه روزها خودم میرفتم و بر میگشتم. تنها کسی که حال درونی ام رو درک میکرد علیرضا بود که بی پروا کمکم میکرد... چند روز اول مامان و مهتاب جواب سلامم رو هم نمیدادن ولی با حرفهای علیرضا بهتر شدن...
داشتم خودم رو برای عروسی شهره آماده میکردم...عروسی شهره!!
هنوز هم باورم نمیشد شهره قرار بود با امیر ازدواج کنه.... سهیل...
سهیل وقتی خبر نامزدی شهره با امیر رو شنید فقط تبریک گفت... گرچه نمیشد از پسری که در مقابل التماس های کسی که ادعا کرده دوستش داره فقط یک جلد کتاب به دست میگیره توقع بیشتری داشت...
موهامو پشت سرم و گرفتم و سعی میکردم مدل مویی که مناسب این پیراهن بلند باشه پیدا کنم...تنها چیزی که میتونست من رو از اون حالت دخترانگی خارج کنه مدل موهام بود و گرنه اجازه نداشتم دست به صورتم بزنم.... بار دیگه خودم رو نگاه کردم و لباس رو در آوردم... به نظرم بد نشده بود... پیراهن بلند سورمه ای رنگی که دور یقه اش رشته های ریزی داشت و تا روی کمر تنگ بود و بعد از کمر اندکی آزاد تر میشد... آستین های چند سانتی متری اش هم به سادگی اش می افزود .... اگر آستین ها رو نداشت قطعا قشنگ تر بود...
لباس رو توی کمدم گذاشتم و دوباره سرگرم مطالعه جزوه هام شدم... از وقتی شهره نامزد کرده بود و من هم دانشجو شده بودم خیلی کم میدیدمش و بیشتر وقتم رو با مطالعه جزوه هام میگذروندم...آقاجون کلی به مامان سفارش کرده بود اصلا کار به کارم نداشته باشه تا با خیال راحت درس بخونم..... چیزی به شروع امتحانات نمانده بود و من هم میخواستم حمایت های آقاجون رو به بهترین نحو جبران کنم..
-مستانه.... تلفن رو بردار
با گفتن چشم به مامان به سمت تلفن اتاقم رفتم...
-بله؟
-سلام مستانه خوبی
-سلام سعیده جان... خوبی؟
-مرسی.... مستانه جزوه های هفته پیش استاد حسنی رو داری؟
-آره... نداریشون؟
-نه... بیام ازت بگیرم کپی کنم برات بیارم؟
-میخوای فردا بیارم دانشگاه
-باشه.... یادت نره ها
-نه حتما میارم... کاری نداری؟
-نه عزیزم
بعد از خداحافظی با سعیده راهی طبقه پایین شدم... مامان با دیدنم با کنایه گفت: چه عجب دل کندی از اون کاغذات
-اااا مامان.... کاغذ چیه.... اونها درسامن دیگه
-از من که مادرتم مهم ترن... والا پوسیدم اینجا... دلم فقط به زنگ زدن های مهتاب خوشه که اونم از وقتی باردار شده کم شده
خشکم زد...
-چی؟ مهتاب بارداره؟
-آره...
-چرا بهم نگفتین؟
-الان که گفتم
-چند وقتشه؟
-رفته تو چهار ماه
-آقاجون میدونه؟
-نه
-مامان چرا خوشت میاد پنهون کاری کنی... آقاجون بابای مهتابه
-برم بگم دخترت داره میزاد؟



-برم بگم دخترت داره میزاد؟
-اااا........ مامان الان نگی بعدا از تغییرات مهتاب میفهمه خب.... تا ابد که نمیتونن نیان اینجا
-خب حالا تو ام.... نمیخوای به شهره سر بزنی... قدیما جیک تو جیک بودین الان چسبیدی به این دختره سعیده
-مامان خوبه خودتون سعیده رو دیدین ها.... شهره درگیر ازدواجشه... همیشه با نامزدشه... وقت نداره واسه من
-برو الان بهش سر بزن گفته بهت بگم کارت داره
دیگه منتظر بقیه حرفهای مامان نشدم... سریع به اتاقم رفتم و لباس پوشیدم. چند روزی هم بود موفق نشده بودم با یوسف حرف بزنم.. و دلم براش تنگ شده بود...
مامان با دیدن من که کفش هامو از جاکفشی برمیداشتم لبخندی زد و رفت.
از خونه بیرون اومدم و راهم رو به سمت انتهای کوچه کج کردم. دلم برای شهره تنگ شده بود. تصور ازدواج شهره در عین سخت بودن واقعیت داشت. وقتی زنگ زدم و در با صدای بلندی باز شد با لبخندی سرد وارد شدم. شهره جلوی در منتظرم بود.
-سلام خانوم دانشجو
-سلام عروس خانوم خوبی؟
-ای بدک نیستم
-چرا بدک؟ شهره تو باید خوشحال باشی
-میدونم... ولی سخته واسم... هنوز به امیر عادت نکردم... کاراش رو نمیتونم تحمل کنم... میگه چادر سرت نکن...
-تو هم که خوشت نمیومد از چادر... پس مشکلت چیه؟
-نمیدونم مستانه
-نمیدونی یا نمیخوای بگی
سرش رو پایین انداخت و گفت: میوه میخوری؟
-نیومدم مهمونی که... بگو چته
-سُ
-بقیه اش رو فهمیدم... باز هوایی شدی؟
-مستانه هنوز باورم نمیشه
-باورکن چون فکرت به سهیل گناهه
-گناه؟
-شهره!! تو باورت نشده زن امیر شدی؟ بابا محرمتون کردن... قبول کن سهیل یه آدم پوشالی بود
با زهر خندی گفت: رفتی دانشگاه حرفهاتم عوض شده
-مسئله به دانشگاه نیست.... من اگه حرفهام عوض شده تو کلا عوض شدی.... داری گناه میکنی و حالیت نیست
-یعنی تو گناه نمیکنی؟ تو به کسی فکر نمیکنی؟ تو دلبسته نمیشی؟
ساکت شدم. شهره حق داشت من برادرش رو دوست داشتم ولی یوسف که خبر نداشت من دوست شهره ام.
-منم دلبسته میشم منم فکر میکنم ولی من نامزد ندارم.... به کسی تعهد ندارم
-مستانه تو نمیفهمی
-نمیفهمم؟ چی رو؟ گناهت رو یا اینکه باورت نمیشه سهیل مردی نبود بشه بهش تکیه کرد.
-نمیفهمی چون احساس نداری... چون برات تصمیم زورکی نمیگیرن...آقاجونت ولت کرده روت زیاد شده... مامانت راست میگه باید میزدن توسرت و شوهرت میدادن
از توهین شهره دلگیر شدم... اما هنوز خودش برام مهم بود... نمیدونستم بمونم یا برم...شهره عوض شده بود و این شهره رو اصلا نمیشناختم
هنوز داخل خونه نشده برگشتم. شهره بی هیچ حرفی پشت سرم بود. سرم رو چرخاندم و گفتم: زحمت نکش راه رو بلدم
-کجا میری حالا؟
-جایی که ازش اومدم... فکر کنم اومدنم اشتباهی بود
-مستانه
-مستانه مرد... برای تو مرد... عروسیت مبارک
در رو محکم کوبیدم و سیل اشک هام جاری شد. به سرعت برگشتم خونه. منتظر جواب سلام مامان نشدم و به اتاقم رفتم. چادرم رو با حرص از سرم در آوردم و زدم زیر گریه... هق هق بلندی بود... دلم شکسته بود... شاید اشک هام آرومم میکرد... نفهمیدم چطوری خوابم برد ولی با نوازش های دست آقاجون بیدار شدم
-مستانه جان.... دخترم
محتاج محبت بودم... بدون توجه به حال و مکان خودم رو توی بغل آقاجون انداختم... خیلی کم پیش میومد آقاجون بغلم کنه خصوصا وقتی که به سن بلوغ رسیده بودم ولی الان اصلا این چیزها برام نبود... فقط یه آغوش امن میخواستم تا آرومم کنه... آقاجون هم از حرکت من جا خورده بود ولی چند لحظه بعد خودش محکمتر بغلم کرد... دوباره اشک هام راه افتادن
-چی شده مستانه .... چرا گریه میکنی دخترم
اشک های آرومم به هق هق تبدیل شد... سرم تو سینه آقاجون بود. خوشبختانه درکم کرد و گذاشت راحت گریه کنم.برای آقاجون برخورد شهره رو توضیح دادم
-دخترم خودتو درگیر نکن... آزادی که تو داری اون نداره... بهت حسادت میکنه
-شهره خودش نمیخواست درس بخونه
-نمیخواست چون نمیذاشتن.... از دوست دوران بچگیت به دل نگیر
-همه حرفهاتون درست اما من عروسی شهره نمیام
-مگه میشه؟.... دوستته.... آدم باید بخشنده باشه
-بخشنده باشه ولی باید اونم هرچی خواست بگه
-من بهت اصرار نمیکنم چون میدونم وجدانت راحت تر کمکت میکنه
با حرفهای آقاجون آرومتر شدم ولی هنوز فکرم درگیر شهره بود...
صورتم رو شستم و به طبقه پایین رفتم. مامان با دیدن چشم های سرخ من با تعجب نگاهی به آقاجون کرد. آقاجون اشاره ای کرد و به مامان که آماده نصیحت بود گفت حرفی نزنه
به زور چند لقمه شام خوردم و دوباره به اتاقم برگشتم. لباسی که برای عروسی شهره گرفته بودم جلو چشمم بود. نمیشد نرم چون دلتنگ یوسف بودم و نمیشد برم چون دلخور بودم. به خاطر گریه سرم درد میکرد. بی توجه به حالم وضو گرفتم و قامت بستم. تنها چیزی که میتونست کمکم کنه نماز بود.
**سلام
-سلام...خیلی وقته ازت بی خبرم
-ببخشید...درگیر درسام بودم... خوبی؟
-مرسی ... تو خوبی؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: ای بد نیستم....سرت خلوته
-آره... مریض نداشتم... راستی یه سوال
-بپرس
-عروسی خواهرم دعوتت کنم میای؟ اینجوری میتونم ببینمت
-عروسی خواهرت؟ نه.... بیام بگم کیم؟
-میخوای بگو دوست خواهرمی
-خواهرت که منو نمیشناسه
-نمیرن خواهرم رو بیارن که... بگی دوستشی بسه
-شاید مامانم نذاره... به مامانم بگم عروسی کی دارم میرم
-عروسی دوستت
-نمیشه... مامانم همه دوستامو میشناسه
-باشه ولی دلم میخواست بیای
-ببخشید
-نباید عذرخواهی کنی... درکت میکنم... مامان منم به همین راحتی نمیذاره خواهرم جایی بره
-ممنون درکم میکنی
-خواهش میکنم.... یه لحظه گوشی
ساکت شدم که چند لحظه بعد گفت:
-افسانه من مریض دارم میتونی بعدا زنگ بزنی
-باشه اگه نتونستم یه روز دیگه زنگ میزنم
-باشه عزیزم فعلا خدانگهدارت
نفسم حبس شده بود... بار اولی بود بهم میگفت عزیزم... اوایل اسمم رو با خانم صدا میکرد ولی به مرور فقط افسانه.... اما تا به حال عزیزم نگفته بود
گوشی رو گذاشتم بدون اینکه جواب خداحافظیش رو بدم... نفسم رو بیرون دادم و سعی کردم از هپروت بیرون بیام.
دوروز دیگه عروسی شهره بود. هنوز از شهره دلخور بودم و قصد نداشتم به عروسیش برم.
جزوه هامو گذاشتم جلوم و سرم و به درس گرم کردم. با اینکه فکر و صدای یوسف تمرکزم رو به هم میزد ولی بهتر از این بود که فقط رویا پردازی کنم یا واسه خودم نقشه بکشم و آخرش این قصر بلورین تو باورم بشکنه
چند ساعتی فقط درس خوندم. چند دقیقه اول فکرم از روی کتابم به مطب یوسف پر میکشید ولی بعدش دیگه تمام تمرکزم رو روی درس گذاشتم. چیزی به غروب نمانده بود که صدای بسته شدن در حیاط رو شنیدم. از پشت پنجره قامت فرورفته مامان رو دیدم. به طبقه پایین رفتم و کیسه های خریدش رو از دستش گرفتم.
هنوز از راه نرسیده از جهیزیه شهره تعریف میکرد که شریفه و صدیقه خانم سنگ تموم گذاشتن...
-امروز بردیم چیدیم جهازش رو.... چه سلیقه ای داره این شریفه... پرده هایی دوخته آدم حظ میکنه ببینه
فقط سرم رو تکون میدادم و خرید ها رو جا به جا میکردم... مامان که از شدت خستگی هلاک شده بود. دست به کار شدم و فکری برای شام کردم...
خداروشکر مامان هم بی خیال توضیح جهیزیه شهره شد و سرش رو با زنگ زدن به مهتاب گرم کرد.... تصمیم داشتم هر جوری شده به آقاجون خبر بدم مهتاب باردار شده.... نمیشد تا ابد مخفی کرد و اصلا درک نمیکردم مامان چه علاقه ای به مخفی کردن داره
**
موهامو جمع کردم و سعی کردم تمام حواسم رو به برگه روبروم بدم... دیشب به زحمت درس خوندم و این سوالاتی که جواب داده بودم رو مدیون مطالعات قبلم بودم. عروسی شهره بالاخره تموم شد هرچند که به اجبار بود ولی رفتم... و با یه تبریک خیلی خشک و خالی به شهره مجلس رو ترک کردم. وقتی از در حیاط بیرون میومدم صورت مغموم سهیل رو دیدم. کنار یوسف ایستاده بود. شهره شبیه عزادارها بود تا عروس!!
مامان هم یک سره قربان صدقه شهره میرفت. و فکر کنم هزار بار من رو جای شهره تصور کرده بود و کلی ناراحت بود که چرا من رو عروس نکرده...
سوالات نسبتا سخت بود ... به زحمت چند خطی برای هرکدام نوشتم و برگه رو دادم. هوا خیلی سرد بود. احتمال اومدن برف زیاد بود. لباس خیلی گرمی نپوشیده بودم و از شدت سرما دندونک میزدم
توی ایستگاه منتظر رسیدن اتوبوس بودم. با رسیدن اتوبوس سوار شدم و تا رسیدن به خونه میانگین نمراتم رو حساب میکردم. جز امتحان امروز بقیه رو
جز امتحان امروز بقیه رو خوب داده بودم. سرم رو به شیشه تکیه دادم و دوباره همه حواسم به یوسف پرت شد.آرزو میکردم کاش افسانه بودم تا میتونستم به عنوان دوست یوسف به عروسی شهره برم. از فکرم خنده ام گرفت. احساس خستگی میکردم و سرما هم این حس رو بیشتر میکرد.نزدیک ترین ایستگاه اتوبوس به خونه سر خیابون اصلی بود . به محض رسیدن به ایستگاه به سرعت پیاده شدم و راه خونه رو پیش گرفتم. باد شدیدی میومد و من که چادر سرم بود مثل گرد و غبار حرکت میداد.. به خاطر چادرم نمیتونستم جلوی باد مقاومت کنم. به زحمت به خونه رسیدم. از شدت سرما یخ زده بودم. جواب سلام مامان رو سریع دادم و خودم رو به بخاری چسبوندم. نفهمیدم کی خوابم برد.
**
-مستانه
سرم رو از روی کتاب بلند کردم
-بله؟
-من میرم خونه صدیقه خانم... نمیای؟
-نه برین شما
-میخوام شهره رو برای آخر هفته پاگشا کنم.... نا سلامتی مثل دختر خودم میمونه ها
-فقط شهره رو دعوت میکنین؟
-نه دختر... همشونو دیگه .... من رفتم
بعد از شنیدن صدای در و اینکه خیالم از بابت رفتن مامان راحت شد به اتاقم خزیدم. دوروزی بود با یوسف حرف نزده بودم. شماره مطبش رو گرفتم. بعد از چند تا بوق صداش توی گوشی پیچید
-بفرمایید
-سلام
-سلام به روی ماهت... خوبی؟
از اینکه لحن یوسف روز به روز گرم تر میشد خوشحال بودم ولی خب برام ی حس عجیبی داشت. تا بحال کسی انقدر صمیمی با من نشده بود خصوصا یک پسر. شاید چون سالها در غرب بود انقدر راحت با دخترا گرم میگرفت و این گرم گرفتن من رو میترسوند... یعنی امکان داشت با بقیه هم انقدر زود صمیمی بشه؟!
-مرسی... من خوبم... مزاحم شدم؟ مریض داشتی؟
-نه مریض ندارم.... امروز خیلی سرم خلوته... دانشگاه چطوره؟ چه میکنی با درسات؟
-بد نیست... میخونم..
-چرا نمیگی کدوم دانشگاه میری بیام ببینمت
- وای نه
-چرا آخه... ازم میترسی؟
موندم چی بگم... بگم آره میگه خب غلط میکنی باهام حرف میزنی ... بگم نه میگه آدرس
-نمیشه خب.... همیشه یکی میاد دنبالم نمیشه بگم بیای
-باشه... اصرار نمیکنم... بهت حق میدم سختت باشه بهم اعتماد کنی
نمیدونستم معنی نفس عمیقی که ته حرفش کشید چی بود ولی بالاخره بیخیال دیدن من شده بود.
-عروسی خواهرت خوب بود
-افسانه جان بلند تر حرف میزنی... صدای خش خش گوشیت نمیذاره درست بشنوم
آخرین باری که اتاقم رو مرتب میکردم تلفن محکم افتاد روی زمین و جز اینکه صدا رو عوض میکرد ، خش خش هم به مزیت هاش اضافه شده بود.
-خوب شد
-آره... تو همیشه آروم حرف میزنی؟ یه حالتی داره صدات انگار یه دل سیر گریه کردی
-نه .... گوشیمون خراب شده
با شنیدن صدای در هول کردم
-من برم کسی اومد بعدا زنگ میزنم
-باشه... هول نکن فعلا خداحافظ
-خداحافظ
گوشی رو گذاشتم و سریع پایین رفتم. مامان بود. با دیدنم ترسید و گفت: چیزی شده
-نه... واسه چی؟
-چرا رنگت پریده؟ ترسیدی؟
-آره... خونه ساکت بود یهو صدای در اومد ترسیدم خب
-دختر تو یه چیزیت میشه ها.... صدای در ترس داره
جوابی ندادم و خودم رو با تلویزیون سرگرم کردم. مامان هم تا برگشت آقاجون تو آشپزخانه سرش گرم بود. بعد از شام راهی اتاقم شدم. نشسته بودم و به دفتری که جلو روم بود نگاه میکردم. هر از گاهی چیزهایی توش مینوشتم و این نوشتن آرومم میکرد. انقدر تو فکر یوسف بودم که اصلا یادم رفت از مامان بپرسم شهره رو دعوت کرده یا نه. هرچند زیاد به حال من فرقی نمیکرد در کل دلم نمیخواست با شهره روبرو بشم. هنوز هم حرفهاش یادم بود... سعیده حسابی جای شهره رو پر کرده بود برام. خصوصا اینکه طرز فکرمون بیشتر شبیه هم بود تا طرز فکرم با شهره!
با صدای مامان که میگفت حیاط رو ببین لب پنجره رفتم. برف نرمی میومد. روی شاخه و برگ های درخت رو سفید کرده بود ولی هنوز روی زمین ننشسته بود. همیشه برف رو دوست داشتم....
**
-سلام
-به به.... ببین کی زنگ زده... یه لحظه گوشی
صداشو شنیدم که میگفت: خانم رحمتی لطفا در رو ببندید... تا حرفم تموم نشده مریض نفرستین
میدونستم منشی گرفته درست بر عکس مخالفت های صدیقه خانم... و آخرش هم توافق شد منشی اش متاهل باشه... از اینکه صدیقه خانم حواسش به یوسف بود خوشحال بودم.
-ببخشید عزیزم
-مشکلی نیست... خسته نباشی
-مرسی... چه خبرا؟ جدیدا خیلی کم زنگ میزنی ها

سلام
-به به.... ببین کی زنگ زده... یه لحظه گوشی
صداشو شنیدم که میگفت: خانم رحمتی لطفا در رو ببندید... تا حرفم تموم نشده مریض نفرستین
میدونستم منشی گرفته درست بر عکس مخالفت های صدیقه خانم... و آخرش هم توافق شد منشی اش متاهل باشه... از اینکه صدیقه خانم حواسش به یوسف بود خوشحال بودم.
-ببخشید عزیزم
-مشکلی نیست... خسته نباشی
-مرسی... چه خبرا؟ جدیدا خیلی کم زنگ میزنی ها
-خودت که میدونی.... سخته تا فرصت مناسب پیدا کنم
-درکت میکنم
-خوبی؟ چه خبرا؟
-مرسی... خبری نیست درگیر درس و دانشگاهم
-افسانه؟!
-بله؟
-ما چند وقته با هم حرف میزنیم؟
-نزدیک 8 ماه
-میدونی چند وقت دیگه هم عیده نه؟
-آره چطور؟
-چرا نمیشه ببینمت؟
-خب..... راستش میترسم
-من ترس دارم؟
-نه .... اما نمیشه
-میخوام ببینمت.... بیشتر بشناسمت.... ببین من 32 سالمه.... میخوام تشکیل یه زندگی بدم.... اولین نفری هم که روش حساب کردم تویی... از تو خوشم میاد.... میخوام......
حرفش رو قطع کردم و گفتم: نه یوسف.... بهش فکرم نکن.... نمیشه
-چرا افسانه؟ من مشکلی نمیبینم چرا نشه
-فعلا نمیتونم حرف بزنم خدانگهدار
بدون توجه به اعتراضای یوسف گوشی رو گذاشتم. بغضم ترکید... یوسف من رو انتخاب کرده بود به خواسته ام رسیده بودم ولی اونی که یوسف فکر میکرد نبودم.... یوسف من رو دوست داشت میخواست تمام زندگیش رو با من زندگی کنه ولی نمیشد.... چی میگفتم که من دوست شهره ام خواهر مسعود؟!!
آبروی خودم و خانواده ام رو به بازی میگرفتم. نمیشد.... اما دل کندن از یوسف هم محال بود...میدونستم صدیقه خانم دوره افتاده تا کسی رو برای یوسف پیدا کنه خبرش رو داشتم قرار بود بعد عروسی شهره دستی برای یوسف بالا بزنند و حالا وقتش بود. شاید صدیقه خانم یوسف رو تحت فشار گذاشته بود تا ازدواج کنه... در هر حالت یوسف به درد من نمیخورد. مامان هم هر روز از خواستگارانی حرف میزد که آقاجون نیومده ردشون میکرد و تنها بهانه اش هم درس خوندن من بود. گریه ام قطع نمیشد حس بدی داشتم حس گناه ، حس ترس، حس حسادت، حس تلخ جدایی.... وابستگی ام به یوسف و عشقی که از یوسف توی دلم کاشته بودم من رو ضعیف کرده بود. تازه حال شهره رو درک میکردم ، تازه میفهمیدم چرا نمیتونست امیر رو بپذیره... کاش الان پیشم بود... کاش میشد از درد درونم بهش بگم.... کاش هنوز برایم کتاب هایش رو می آورد... دلم گرفته بود... دوست داشتم زمان به عقب بر میگشت و هرگز یوسف نمیومد... دوست داشتم هیچ وقت نمیدیدمش.... کاش هیچ یوسفی نبود...
حالم خراب بود.دفترم رو برداشتم و شروع به نوشتن کردم... از حس و حالم نوشتم از اینکه ناراحت بودم به یوسف در مورد خودم دروغ گفته بودم از اینکه نمیشد الان راستش رو بگم... از همه خسته بودم و بیشتر از خودم... وقتی کمی بهتر شدم دفترم رو پاره کردم.... باید هرچی بود تموم میشد.... هرچی بیشتر این رابطه ادامه پیدا میکرد دل کندن سخت تر میشد... نمیدونستم همین الانم موفق میشم فکر یوسف رو از سرم بیرون کنم... گوشی تلفن رو برداشتم باید به این رابطه خاتمه میدادم...
با سومین بوق صدای گرفته یوسف رو شنیدم
-سلام
-افسانه خودتی.... صدات خیلی بد میاد.... چرا صدات اینطوری شده
-این دفعه واقعا گریه کردم..... یوسف دیگه بهت زنگ نمیزنم.... ببخشید.... فقط
-یعنی چی؟ چرا اینجوری میکنی؟ این مسخره بازیها چیه.... یعنی چی زنگ نمیزنم.... چون بهت گفتم میخوام ببینمت.... افسانه.... جواب بده... فقط چی؟... خواسته ام زیاد بود؟
-فقط.....
-فقط چی؟ تمومش کن.... هشت ماهه همه فکرم تویی... حالا ازت فقط خواستم ببینمت.... افسانه این خواسته زیاد یا غیر معقولی نیست
-فقط حلالم کن
و گوشی رو گذاشتم....بغض توی گلوم داشت خفه ام میکرد ولی به زحمت راه اشک هام رو بسته بودم.... سخت بود.... خیلی سخت تر از چیزی که فکرش رو میکردم... ولی باید تموم میشد.... من افسانه نبودم....
من مستانه ام.... مستانه کشمیری.... خواهر مسعود.... دوست شهره.... من همینم و باید باور کنم این رابطه فقط یه اشتباه محض بود.... یه کار بد.... نفسم رو محکم بیرون دادم.... عصبی بودم.... نمیدونستم باید چیکار کنم تا فکرم از کاری که کردم دور بشه.... به دستشویی رفتم... شیر آب رو باز کردم و سرم رو زیر شیر گرفتم... آب روی موهای بلندم راه افتاد و از روی گردنم به تنم رسید.... سردم شده بود ولی باید خشمم رو خالی میکردم... چند وقتی بود یوسف غیر مستقیم اصرار به دیدنم داشت و حالا دیدم هیچ راهی برای گریز ندارم....بهانه ای هم نداشتم.... مسخره ترین کار دنیا رو کرده بودم فرار!!!
چون نمیتونستم حرفی بزنم
شیر آب رو بستم و اجازه دادم موهای خیسم بیشتر سرما رو به وجودم دعوت کنن.... حس بهتری داشتم... انگار آتش درونم خاموش شده بود.
ناخواسته یکی از شعر های فروغ رو زیر لب زمزمه کردم:
گنه کردم گناهی پر ز لذت
کنار پیکری لرزان و مدهوش
خداوندا چه می دانم چه کردم
در آن خلوتگه ِ تاریک و خاموش
در آن خلوتگه تاریک و خاموش
نگه کردم به چشم پر ز رازش
دلم در سینه بی تابانه لرزید
ز خواهش های چشم پر نیازش
در آن خلوتگه تاریک و خاموش
پریشان در کنار او نشستم
لبش بر روی لبهایم هوس ریخت
ز اندوه دل دیوانه رستم
فروخواندم به گوشش قصه عشق :
تو را می خواهم ای جانانه من
تو را می خواهم ای آغوش جانبخش
تو را ، ای عاشق دیوانه من
هوس در دیدگانش شعله افروخت
شراب سرخ در پیمانه رقصید
تن من در میان بستر نرم
به روی سینه اش مستانه لرزید
گنه کردم گناهی پر ز لذت
درآغوشی که گرم و آتشین بود
گنه کردم میان بازوانی
که داغ و کینه جوی و آهنین بود

هنوز به ساعت نکشیده بود بی قرار بودم... انگار چیزی رو گم کردم.... دنبال راهی میگشتم تا فکرم رو مشغول کنم... هربار که مامان نبود و به یوسف زنگ میزدم دعا دعا میکردم مامان خیلی دیرتر برگرده ولی الان دوست داشتم بیاد تا با حرفهاش سرم گرم بشه و یادم بره چیکار کردم. جزوه ام رو باز کردم و سعی کردم فقط درس بخونم... اما هیچی از کلمات رو نمی دیدم فقط صدای یوسف رو می شنیدم و خط های موازی مشکی که روی صفحه سفید کاغذ بود. فکر تمام این هشت ماه از سرم بیرون نمیرفت فکر اینکه چقدر به یوسف وابسته شده بودم. فکر اینکه یوسف رو با همه افکارش دوست داشتم و الان میخواستم فراموشش کنم... فکر نبود یوسف تو زندگیم مثل درد کهنه ای بود که توی قلبم تیر میکشید. نمیخواستم باور کنم یوسف از زندگی من خط خورده و این خط زدن کار من بوده. مثل دیوانه ها زیر لب حرفهام رو زمزمه میکردم.
بدکاری کرده بودم.... یوسف رو بازی دادم و حالا خودم بیشتر از همه احساس شکست میکردم..
**
نگاهم به ماهی های توی تنگ بود... مثل هرسال آقاجون به تعداد همه ماهی خریده بود. مسعود تا ماهی ها رو دید با هیجان خاصی بالا و پایین پرید و گفت:
-آقاجون اون ماهی بزرگه واسه منه ها
آقاجون لبخندی زد و گفت: باشه پسرم ولی بعد عید بهت میدم.... سیزده به در
مسعود تو هم رفت و گفت: چرا؟ خب الان بدید ببرم خونمون.... کو تاه سیزده به در
مهتاب که تازه هفت ماهه شده بود در حالیکه به سختی روی مبل می نشست گفت: الان میگی حالا کو.... وقتی سیزده به در شد هی میگی مامان این کارم مونده اون کارم مونده
مسعود ساکت شد و با ولع خاصی مثل گربه ها به تنگ ماهی ها خیره شد... بعضی وقتها دستش رو به شیشه میزد و از حرکت ناگهانی ماهی ها ریسه میرفت.
بوی خوش برنج دم کشیده مامان که به ماهی های سرخ شده آمیخته شده بود .آقاجون نگاهی به ساعت کرد و گفت:
-علیرضا کی میاد؟
مسعود بدون اینکه نگاهش رو از روی تنگ برداره گفت: میاد آقاجون.... گفت دیر میاد کار داره .... مگه نه مامان
مهتاب سری تکان داد و حرفی نزد. بلند شدم و به کمک مامان رفتم. بیشتر کارها رو کرده بود. ظرف برداشتم و مشغول درست کردن سالاد شدم.
سه هفته بود از یوسف خبر نداشتم... سعی میکردم تا جایی که میتونم از اخباری که مامان از خونه صدیقه خانم میداد بی خبر باشم. فقط بعضی وقتها که از شهره تعریف میکردم گوش میدادم. چند ساعت دیگه سال تحویل بود. دلم میخواست من هم مثل مهتاب بودم... ساده و خوشبخت.... زندگی گرمی داشته باشم و تنها دغدغه ام بزرگ کردن بچه هام باشه.... هرچند مهتاب دوران نوجوانی پر شر و شوری داشت.... از اینکه متضاد مهتاب بودم ناراحت بودم و میدونستم مهتاب هم از اینکه اینجوری مورد حمایت آقاجون بودم خوشحال نبود...آقاجون بین ما فرق نمیذاشت ولی خب به من آزادی بیشتری داده بود... چیزی که به قول مهتاب با روحیات آقاجون همخونی نداشت. غیر مستقیم شنیده بودم مهتاب بعد از فارغ شدن میخواد درسش رو ادامه بده... میدونستم آقاجون حتما حمایتش میکنه ولی نمیدونستم برخورد مامان چی میتونه باشه... سالاد رو درست کردم و روش رو با گوجه هایی که به شکل گل در آورده بودم تزئین کردم. مسعود عاشق این گل رز ها بود. تنها هنر من همین تزئین ها بود.... با صدای زنگ در روسریم رو که به دسته در آشپزخانه آویزان بود رو برداشتم. علیرضا با یه جعبه شیرینی روی پاهاش وارد راهرو شد... انگار به صندلیش خو گرفته بود چون خیلی وقت بود راحت و بدون کمک بقیه حرکت میکرد. سلام بلندی کرد و به طرف مبلی رفت که مهتاب روش نشسته بود... توی دلم به مهتاب حسودیم شد حق با مامان بود من آدم مستقل شدن نبودم و باید مثل مهتاب ازدواج میکردم شاید با یکی مثل علیرضا یا شاید مثل یوسف!!
با آوردن اسمش باز بغض توی گلوم نشست حس خفگی داشتم... با صدای مامان دست از رویا پردازی برداشتم و مشغول چیدن میز شدم. مسعود هم کم و بیش کمکم میکرد و به ظرف غذاهایی که به دستش میدادم ناخنک میزد. دلم نمیومد بهش حرفی بزنم رفتار هاش درست متضاد مسعود خدابیامرز بود ولی در کل خیلی عزیز بود. من خیلی بچه بودم که مسعود شهید شد ولی اون خاطرات کمرنگی که ازش داشتم برام ارزش داشت.... از اینکه همیشه میگفتن مسعود و یوسف درست مثل هم هستن خوشحال بودم چون تو این هشت ماه که یوسف رو شناختم با روحیات مسعود هم آشنا شدم هرچند یوسف هیچ وقت حرفی از مسعود نمیزد.... انگار همه به نبود مسعود عادت کرده بودند.
بعد از چیدن میز همه جمع شدن... مسعود کنار من نشسته بود. رسیدن به مسعود بهترین بهانه بود برای من که هیچ میلی به غذا نداشتم. برایش برنج کشیدم و همانطور که بشقابش دستم بود منتظر بودم از دیس ماهی ها اونی که نظرش رو جلب میکنه پیدا کنه
مهتاب با اخم نگاهش کرد و گفت:
-چرا خاله رو اذیت میکنی؟ بخور دیگه.... بذار مستانه شامش رو بخوره
با خنده گفتم:
-مهتاب کاریش نداشته باش... بذار هرچی میخواد برداره
مسعود با نگاه خنده داری مهتاب رو نگاه کرد و بعد کلی مقایسه به تکه ای از ماهی ها اشاره کرد... ماهی رو کنار بشقابش گذاشتم و براش سالاد کشیدم
-خاله بهم دوتا گل بده دیگه قول دادی
بالاخره دستور های مسعود تموم شد... برای خودم هم غذا کشیدم و با زیر و رو کردن برنجم خودم رو سرگرم نشون دادم...علیرضا تمام حواسش به مهتاب بود....کافی بود مهتاب اشاره کنه تا علیرضا بهترینش رو براش حاضر کنه
آقاجون بدون اینکه نگاهش رو به من بدوزه گفت:
-مستانه چرا نمیخوری؟ دوست نداری بابا؟
-نه آقاجون.... سیرم وقتی سالاد درست میکردم ناخنک زدم میل ندارم
مامان با کنایه گفت: اینبار ناخنکی زدی دفعه های قبل چی؟ یه مدته هیچی نمیخوری ها
مهتاب حرف مامان رو قطع کرد و گفت: بذار راحت باشه خب.... میخواین مثل من بشه.... نمیتونم دو قدم راه برم....
-تو حامله ای
-مامان نمی بینی چقدر چاق شدم.... بده هیکلش قشنگه.... الان متوجه نیستین عروس شد میفهمین
با شنیدن اسم عروس انگار به دلم چنگ زدن... به هم ریختم... دوباره اون بغض لعنتی.... دوباره اسم یوسف!!

هیچی نگفتم و به زور چند قاشق خوردم تا بغضم رو هم نیومده خفه کنم....
بعد از شام تنهایی میز رو جمع کردم ... ظرف ها رو توی سینک چیدم و مشغول ریختن چایی شدم. سینی چای رو به اتاق بردم و به بهانه شستن ظرفها به آشپزخانه برگشتم... سعی میکردم به هیچی فکر نکنم تا کمتر اذیت بشم. بعد از شستن ظرف ها به اتاق برگشتم. همه سرگرم حرف بودن. مسعود پای تلویزیون نشسته بود و به صدای مجری گوش میکرد. نمیتونستم جمع رو تحمل کنم... بی تاب بودم.... بیقراری میکردم
با صدای آقاجون به اتاق برگشتم.چیزی به سال تحویل نمونده بود. همه دور سفره هفت سین جمع شدیم. آقاجون کمک علیرضا کرد تا مثل بقیه روی زمین بشینه.... جای خالی مسعود خدابیامرز هنوز پر رنگ بود... مسعود نگاهش به ماهی های تنگ بلور بود... آقاجون قرآن به دست گرفته بود و انگار میخواست برای همه دعا کنه، با خدای خودش حرف میزد
مامان زیر لب اسم مسعود رو میاورد و اشک هاش آروم روی صورتش میریخت. علیرضا و مهتاب ساکت بودن.... توی دلم غوغایی بود.... صدای یوسف توی گوشم می پیچید... چیزی به عید نمونده
الان داشت عید میشد و من بی قرارش بودم....ثانیه های آخر بود.... مسعود با هیجان خاصی شمارش میکرد
-ده، نه، هشت، هفت، شیش، پنج، چهار ، سه ، دو، یک
-آغاز سال 1371 خورشید مبارک باد
آقاجون روی تک تک ما رو بوسید..... با شنیدن صدای توپ که از تلویزیون پخش شد دلم ریخت.... فکر آرومم نمیذاشت.
آقاجون از لای قرآن اسکناس های تا نخورده رو بیرون کشید و به همه عیدی داد.... بعد بلند شد و از توی کمد تنگ کوچکی رو بیرون آورد و ماهی مورد علاقه مسعود رو به دستش داد
صدای قهقه مسعود بلند شد.
با مسعود بلند شدیم و با آوردن میوه و شیرینی و آجیل بساط شب نشینی رو جور کردیم.... یکی دوساعتی به زور توی جمع نشستم. طاقتم تموم شده بود. از همه معذرت خواهی کردم و به اتاقم رفتم.....باید با خودم و خاطره هام خلوت میکردم.... بغضم شکست... بالاخره از این سنگینی توی گلوم راحت شدم.... اشکهام راحت مسیرشونو روی صورتم پیدا کردن.... نفهمیدم کی خوابم برد
با صدای بلند مسعود بیدار شدم
انرژی خاصی داشت وقتی میخواست کسی رو بیدار کنه
-خاله...... خاله مستان پاشو چقدر میخوابی
چشامو به زور باز کردم و به مسعود که مثل فنر بالا و پایین می پرید زل زدم...
-پاشو خاله چقدر میخوابی ... پاشو واسه نهار مهمون داریم
بی حوصله پرسیدم: کی میاد مسعود؟
-صدیقه خانم اینا با شهره خانم و شوهرش و شریفه خانم اینا
از جام پریدم.... صدیقه خانم.... یعنی یوسف هم بود؟ نفسم بند اومده بود.... چطور با یوسف روبرو بشم
صورت نشسته به طرف پایین رفتم
مهتاب توی آشپزخانه نشسته بود و با مامان حرف میزد.... مامان هم به کارهاش میرسید... وقتی من رو دیدن با تعجب پرسیدن:
-چیزی شده مستان؟ چته؟
-سلام... صبح بخیر
مامان پیازها رو توی ماهیتابه ریخت و گفت: ظهر بخیر خانوم
-مهمون داریم؟
-ساعت خواب ؟!! چیزی به اومدنشون نمونده.... آقات با علیرضا رفتن خرید.... برو به سر و وضعت برس.... همه کارا رو کردم
مسعود هم بهانه میگرفت. دستش رو گرفتم به هوای سرگرم کردن مسعود به اتاقم رفتیم... چند تا کاغذ و خودکار بهش دادم تا برای خودش از ماهی اش نقاشی بکشه
موهامو شونه کردم و بالای سرم جمع کردم. تونیک سورمه ای بلندم رو با شلوار مشکی ساده ام پوشیدم... شال سورمه ای رنگی هم سرم کردم.... مامان خوشش نمیومد جلوی نامحرم رنگ روشن بپوشم.... بلندی تونیکم کمکم میکرد موقع پذیرایی راحت باشم.... نگاه آخری که به خودم کردم باعث شد فکر کنم برای کی خودم رو درست میکردم.یوسف؟!! اون که نمیدونست من افسانه ام.... اون که نگاهی به مستانه نداشت
شالم رو با حرص از سرم در آوردم و روی صندلی انداختم.
-خاله برام ماهی میکشی؟
دلم برای لحنش سوخت. کنارش نشستم و گفتم:
-بده ببینم.... باشه بذار الان یه خوشگلشو میکشم
ناخواسته سرم با نقاشی کردن با مسعود گرم شد
-خاله.... این سبزه ها قشنگن؟ روش روبان بذارم؟
-بذار مسعود جان
-خاله..... واسه ماهی غذا بکشم؟
-چی میخوای بکشی؟
-ماهی چی میخوره؟
-ماهی ها آب میخورن
با شنیدن صدا سرم رو بلند کردم.... شهره بود که توی چهارچوب در ایستاده بود
-شهره

با دیدن شهره همه چی رو فراموش کردم.... محکم بغلش کردم و اجازه دادم بغضی که مدت ها اذیتم میکرد شکسته بشه... مسعود کاغذ هاشو جمع کرد و تنهامون گذاشت... شهره هم مثل من گریه اش گرفت... حال خرابی داشتم... حالی که شهره چند ماه پیش داشت و من مسخره میکردم.... نمیدونستم میخوام بهش چی بگم فقط میخواستم بغلش کنم و باهاش گریه کنم... دلم برای یوسف ، برای صدا و خنده هاش تنگ شده بود و شهره بوی یوسف رو میداد... هق هق گریه هامون بلند شد .... نمیدونم چقدر گذشت که از بغلش اومدم بیرون و به خودش نگاه کردم... عوض شده بود... خانم شده بود.... صورتش دیگه دخترونه نبود و تغییرات واضحی توی چهره و اندامش بود... چادر و روسریش رو از سرش کشیدم. موهای رنگ شده اش رو دیدم... خنده ام گرفت.. شهره چقدر از دنیایی که من داشتم دور شده بود... ولی هنوز دوستم بود..
-مستانه چقدر لاغر شدی
-نه تو چاق شدی فکر کنم بهت خوش میگذره ها
-برو بابا دلت خوشه.... باردارم
-باردار؟!!
انگار بهم شوک وارد کرده باشن.... باورم نمیشد شهره باردار باشه...طوری جا خوردم که از بارداری مهتاب جا نخورده بودم
-دیوانه زود نبود
-امیر بچه میخواد
-اون بخواد... تو خودت هنوز بچه ای
-مستانه بی خیال... چند وقت دیگه خاله میشی ها
-چند وقتت هست
-سه ماه .... هنوز خبری نیست که
-سه ماهته انقدر تپل شدی... پا به ماه بشی میترکی
-مادر شوهرم خیلی بهم میرسه... امیر تک پسره .... واسه همین هول بودن بچه دار بشم
-مبارک باشه .... مامان کوچولو
-مستانه دعا کن دختر نشه.... اونها پسر میخوان
-انشالله هرچی خدا بخواد میشه.... میخوای اسمش رو چی بذاری؟ سهیل
از حرفی که از دهنم بیرون پریده بود جا خوردم.... چرا حماقت کردم و اسم سهیل رو آوردم
لرزش دست های شهره رو به وضوح میدیدم
-نه مستانه... سهیل تموم شد... خبر داری از ایران رفته
-رفته؟
-آره رفته آمریکا.... عموم جوش آورد وقتی فهمید... گفته هیچکس حق نداره اسم سهیل رو بیاره
-واسه چی اونجا؟
-میگن رفته درس بخونه
توی دلم گفتم شاید رفته تورو فراموش کنه
-تو برنامه ات چیه شهره؟
-برنامه؟ باید چیکار کنم؟!! منتظرم بچه ام دنیا بیاد... همین
-یعنی نمیخوای درس بخونی؟
-درس؟!! فکر میکنی وقتش رو دارم... هنوز هیچی نشده مامان ریز ریز داره سیسمونی میخره بعدشم بچه بیاد وقت ندارم... هنر کنم کتابایی رو میخونم که امیر برام میخره
-برات چیا میخره؟
-دیده من کتاب زیاد دوست دارم واسم کتاب میخره
-کتابای سهیل رو چیکار کردی؟ ریختی دور؟
-دلم میخواست ولی نتونستم... نگهشون داشتم... مخصوصا کتابی که روز آخر داد... هر وقت نگام بهش می افته میفهمم کارم درست بوده.... باید امیر رو انتخاب میکردم... خوشحالم آقام این لقمه رو واسم گرفت وگرنه تا آخر عمر بیچاره سهیل بودم
-نمیدونم والا ریش و قیچی دست خودته
دلم طاقت نمیاورد ازش نپرسم من و منی کردم و گفتم:
-همتون اومدین امروز؟
-الان نه... فقط من و امیر و مامانم اینا
-شریفه چی؟ داداشتم هست؟
-شریفه میاد... یوسف که اسمش رو نیار
-برای چی؟
-دیونه شده... چسبیده به مطبش.... حتی سال تحویل هم نیومد... بیمارستان مونده بود با اینکه شیفتش نبود.... ریش هاش بلند شده ، به خودش نمیرسه، هیچی نمیخوره
-چرا؟
-چه میدونم.... خانم رحمتی یه حرفایی به مامان زد ولی مامان تو کتش نمیره
-چی گفته؟
-میگه یوسف با یه دختره بود.... فکر کن یوسف ما با یه دختر دوست بشه.... بچه نیست بگیم جوونی کرده... میدونم میخواد پیش مامان خرابش کنه
-اگه راست گفته باشه چی؟
-چی رو راست گفته باشه... برگشته گفته دختره هر روز زنگ میزده مطب با یوسف حرف میزده... روز آخر نمیدونه چی تحویل یوسف داده که به همه پریده گذاشته از مطب رفته بیرون
-یعنی انقدر دوستش داشته؟
-چه میدونم... لابد دیگه... میگم به مامان از زیر زبونش بکش بیرون دختر خوبیه بریم بگیریم براش بلکه آدم بشه
حرفی نزدم حرفهای شهره یه طوری بود که راه جوابم رو می بست
با صدای مهتاب شالم رو سرم کردم و با شهره رفتیم پایین

شوهر شهره به نظر پسر بدی نبود... قد بلند و محجوب به نظر میرسید. با اینکه از خانواده ثروتمندی بود ولی خاکی و خودمونی برخورد میکرد خصوصا تو رفتارش با علیرضا این کاملا مشخص بود. مشغول کمک به مامان شدم و وسایل پذیرایی رو حاضر کردم... چیزی به نهار نمونده بود. اصلا فرصت نشد تو بحث های مهتاب و مامان و صدیقه خانم شرکت کنم. شهره هم دنبال من راه افتاد و با هم میز رو چیدیم. مامان تنهایی سنگ تموم گذاشته بود.وقتی میز رو چیدیم همه رو صدا کردیم و تو یه محیط گرم نهار صرف شد. تمام توجهم به شهره و امیر بود... امیر خیلی معقول علاقه اش رو به شهره نشون میداد... بهش میرسید و هواشو داشت...بعد نهار مسعود کاغذهاشو آورد و به امیر نشون داد. علیرضا با افتخار خاصی به مسعود نگاه میکرد... امیر سر به سر مسعود میذاشت و باهاش شوخی میکرد..
با خانم ها توی قسمت پشتی سالن نشسته بودیم و آقایون هم اونطرف بودن... مسعود هم بین دو طرف در رفت و آمد بود و با شیرین کاری هاش دل همه رو از جمله امیر و پرویز خان رو به دست آورده بود.
شهره مشغول پوست کندن میوه بود .
-شهره.... مشخصه شوهرت عاشق بچه هاست ها
-آره تازه فهمیدی.... به سال نشده یکی گذاشته تو دامنم تو تازه میگی بچه دوست داره .. معلومه؟!!
-فکر کنم خیلی دوستت داره نه؟
-آره... محبتش یه جوریه... اولا خوشم نمیومد ازش ولی الان نه... راستی دانشگاه چطوره.... بهت خوش میگذره نه؟
-نه بابا... چرت تر از دبیرستان... همه اش درس... کلاسا مختلط یه اشتباه بکنی سوژه دست همه میشی
-شیطونی که نمیکنی؟
-میزنمتا... معلومه نه
مهتاب که ما رو گرم بحث دیده بود گفت: نگاشون کن انگار نه انگار چند وقت قهر بودن
شریفه هم ادامه داد: اینا گوشت همو بخورن استخونش رو قاب میگیرن... از اینا باید منو تو هم یاد بگیریم
من و شهره فقط می خندیدیم
صدیقه خانم که خیلی وقت بود ساکت نشسته بود گفت: شریفه پاشو یه زنگ بزن به اون بیمارستان کوفتی ببین یوسف نهار خورده
مامان با حال خاصی پرسید: مگه بچه است میگی بپرسه نهار خورده یا نه
-نمیدونی چقدر دلم ازش خونه که این حرف رو میزنی
-چی شده مگه؟
-چی میدونم... میگن یکی رو میخواسته دختره قالش گذاشته
-بهتر.... دختری که با یه پسر گرم بگیره به درد نمیخوره
-الانم که مثل دیوونه ها شده.... هرچی میگم دختر خوب دور و برت هست تو گوشش نمیره
مامان سری تکون داد و مهتاب گفت: شماها چیکار به حرف آقا یوسف دارین ، دختر خوب دیدین برین خواستگاری
شریفه گفت: مهتاب راست میگه... هوای دختره هم از سرش میپره... تا کی میخواد مجرد بمونه...تا الان بهونش درس بود و تازه برگشته... الان چی میخواد دیگه
مهتابم حرف شریفه رو تایید میکرد
صدیقه خانم با حالت ناله گفت: کی رو بگیرم براش شما بگین من حرفی نداره... یوسفم داره آب میشه
شهره یک دفعه گفت: مستانه هنوز اون کتاب فرهنگ اسمت رو داری؟ میخوام ازش چند تا اسم در بیارم
از حرفش حرصم گرفت دوست داشتم تا آخر بحث باشم ولی نشد بلند شدم و با شهره به اتاقم رفتیم

با اینکه اصلا دلم نمیخواست ولی سعی کردم دلخوریم رو بروز ندم و در حین اینکه شهره توی جزوه هام سیر میکرد از توی قفسه کتابام دنبال کتاب فرهنگ اسم میگشتم
-حالا انقدر هم جدی نگیر... کتاب بهونه بود
کتاب ها رو دسته ای بیرون میکشیدم و دوباره توی قفسه میذاشتم....اعصابم خرد شده بود
-چی بهونه بود؟
-فرهنگ اسم دیگه
با غضب بلند شدم و گفتم: منو کشیدی اینجا چیکار؟
-میخواستی بشینی از زیر و زبر دخترای محل بشنوی؟ وقتی میخوان دختر واسه یه پسر کاندید کنن از همه چی حرف میزنن... گفتم بیارمت بالا بلکه حالت به هم نخوره
-از چی بهم بخوره؟
-مستانه رفتی دانشگاه خنگ شدی؟ بی خیال همون کتاب رو بده
کتاب رو که بالاخره گیرش آورده بودم و به دستش دادم
-خب بریم قسمت پسرا
-آخه از کجا انقدر مطمئنی بچه ات پسره
-نگو دختر... دلم نمیخواد اولیش دختر باشه
-اولیش؟ مگه قراره چند تا باشه؟
-دوتا.... امیر میگه دوتا بچه میخواد
-خب تو یه اسم دختر انتخاب کن یه پسر اینطوری وقتی دختر شد جا نمیخوری
-باشه تو هم نفوس دختر بزن
-بگرد من برم پایین یه چیز بیارم بیکار نمونیم... زشت نیست شوهرت رو ول کردی اومدی بالا
-نه بابا....عادت داره بیچاره... زود بیای ها

****
مامان بشقاب های میوه رو جمع کرد وگفت: چقدر این پسره آقاست.... بر عکس شوهر خیر ندیده شریفه این یکی آقا در اومده
علیرضا لبخندی زد و با سرش حرفهای مامان رو تایید کرد ... همه در حال جمع کردن خونه بودیم...قرار بود باز هم مهمون بیاد.... بی حوصله با فکری در گیر از اینکه نفهمیدم کی رو برای یوسف کاندید کردن مشغول کمک به مامان و علیرضا بودم... مهتاب به خاطر وضعش مرخصی داشت و علیرضا جورش رو میکشید... مسعود هم که هی از در و دیوار وسیله جمع میکرد و اتاق ها رو به هم می ریخت... سرم تو لاک خودم و داشتم به دخترهایی فکر میکردم که امکان داشت برای یوسف کاندید بشن
یکی خواهر شوهر شهره بود، دختر خوبی به نظر میرسید و مامان ازش تعریف میکرد از من 4 سال بزرگتر بود و مثل من درس میخوند و یه گزینه ایده آل برای یوسف بود... دخترهای محل رو فاکتور گرفتم چون میدونستم صدیقه خانم اصلا به اون ها فکر هم نمیکنه چه برسه به کاندید کردن... کاش مثل شهره کسی رو داشتم که دوستم داشت ،اونجوری میتونستم راحت از این فکر و خیال ها در بیام و مثل شهره فراموش کنم هرچی که بوده رو...
خسته از اینکه داشتم همه چی رو توی ذهنم حلاجی میکردم آه بلندی کشیدم
علیرضا خنده ای کرد و گفت: نبینم غمتو...چی شده مستانه
-هیچی؟
-حسودیت شد؟
-به کی؟
-به من!.. خب شهره خانم دیگه
-واسه چی حسودی کنم
مهتاب خودش رو وارد بحث کرد و گفت: علیرضا ولش کن... این آدم نمیشه... چقدر گفتم بیا شوهرت بدیم برو گوش نکردی... حالا هی درس بخون ببینم کی موهات رنگ دندونات میشه
علیرضا با اخم نگاش کرد ولی مهتاب بی توجه تر از این بود که بخواد بحثی که شروع شده بود رو تموم کنه:
-مگه بد میگم... آرزو به دلم موند یه بار به علی بگم بریم خونه خواهرم یا یه بچه دنبالم راه بیفته بگه خاله
حرفهای مهتاب تموم نمیشد... علیرضا که فهمید رنجیدم ولی حرفی نمیزنم زیر لب گفت: ببخش مستانه تقصیر من شد
جوابی نداشتم نگاه گرمی کردم و راه اتاقم رو پیش گرفتم
مامان با صدای بلند گفت :کجا....
-میرم درس بخونم.... واسه شام صدام نکنین سیرم
درس بهترین بهانه ای بود که میتونستم بیارم

 

عید بالاخره تموم شد... فقط تنها خوبی که داشت این بود دوباره دوستی من و شهره ادامه پیدا کرد... کلاسای دانشگاه با اینکه وقت گیر بود و خسته کننده ولی بهترین راه بود برای فراموش کردن یوسف... شنیده بودم چند جا برای خواستگاری رفته


مطالب مشابه :


رمان پرنیان سرد

دانلودرمان روزای توی سکوت مشغول خوردن بودیم و تنها اتاق،سرد و خالی بود، سرمو روی میز




دانلود رمان حرف سکوت

دانلود رمان چشمان سرد | رویا دانلودرمان حرف سکوت نوشته atefe سکوت و فریاد عشق




رمان پرنیان سرد

دانلودرمان رمان پرنیان سرد. نبود، صدای هق هق مینو، تنها صدایی بود که سکوت ترسناک خونه




دانلودرمان همخونه(جاوا ،آندروید،تبلت و pdf)

دانلودرمان همخونه يلدا به نرمي روي نيمكت سرد سايه بان دار ايستگاه . سکوت کلبــه




رمان توسکا10

دانلودرمان روزای هوا خیلی خیلی سرد شده بود ترجیح دادم سکوت کنم تا آروم بشه بعدا من




رمان پرنیان سرد

دانلودرمان رمان پرنیان سرد. داشتیم بنابراین بعد از صرف صبحانه در سکوت، هر کس به اتاق




رمان سکوت شیشه ای

دانلودرمان رمان سکوت از یک طرف امید های دلگرم کننده آقاجون و از طرف دیگه حرفهای سرد




برچسب :