بهشت شداد، بهشت شداد چیست؟ - بهشت شداد کجاست؟

در این بخش از سایت برگزیده ها مطالبی درمورد بهشت شداد را برای شما آماده کرده ایم ، امیدواریم که مورد توجه شما قرار گیرد. 

به نقل از برگزیده ها: حضرت هود (ع) در زمان پادشاهی شخصی به نام شداد ٬ زندگی می کرد و پیوسته او را دعوت به یکتاپرستی و ایمان آوردن به خدای یگانه می نمود.روزی شداد گفت : اگر من ایمان بیاورم ٬ خدا به من چه خواهد داد ؟

بهشت شداد کجاست؟

بهشت شداد کجاست؟

بهشت شداد

هود در پاسخ گفت : جایگاه تو را در بهشت برین قرار می دهد و زندگی جاوید به تو خواهد بخشید .

شداد اوصاف بهشت را از هود پرسید . آن حضرت خصوصیاتی از بهشت را برایش بیان نمود . شداد گفت : این که چیزی نیست . من خودم می توانم بهشتی بهتر از آنچه تو گفتی ٬ تهیه نمایم !

به همین علت در صدد ساختن شهری برآمد که شبیه بهشت برین باشد.

یک نفر را پیش ضحاک تازی که خواهرزاده او بود فرستاد  - در آن زمان ضحاک بر مملکت جمشید ( ایران ) حکومت می کرد - و از او خواست که هر چه می تواند طلا و نقره فراهم سازد.

ضحاک بنا به دستور شداد ٬ هر چه توانست زر و زیور تهیه کرده و به شام فرستاد.

برگزیده ها: شداد به اطراف مملکت خویش نیز اشخاصی فرستاد و در تهیه طلا و نقره و جواهر و مشک و عنبر کوشش فراوان نمود و استادان و مهندسین ماهر برای ساختن شهر بهشتی آماده کرد و در اطراف شام ٬ محلی را که از نظر آب و هوا بی مانند بود انتخاب نمود . دستور داد که دیوار آن شهر را به بهترین اسلوب بساززند و در میان آن ٬ قصری از طلا و نقره به وجود آورند و دیوارهای آن را با جواهرات گوناگون بیارایند و در کف جوی های آن شهر ٬ به جای ریگ و سنگریزه ٬ جواهر بریزند . و درختهایی از طلا ساختند که بر شاخه های آن مشک و عنبر آویخته بود و هر وقت باد می وزید ٬ بوی خوشی از آن درختها در فضا منتشر می شد.

نوشته اند ٬ دوازده هزار کنگره از طلا که به یاقوت و جواهر آراسته بود ٬ بر گرد قصر او ساختند و پانصد سرهنگ داشت که برای هریک ٬ فراخور مقامش ٬ در اطراف قصر ٬ کوشک بلند مناسب با آن قصر تهیه نمودند و زنان بسیاری را از اطراف جمع نموده و در بهشت مصنوعی خود جای داد و از هر نظر وسایل استراحت و خوشگذرانی را فراهم کرد.

در مدت پانصدسال هر چقدر سیم و زر و قدرت بود ٬ برای ایجاد آن شهر بکار برده شد . تا اینکه یه شداد خبر دادند بهشتی را که دستور داده بودید آماده است.

شداد در محلی به نام « حضرموت » به سر می برد ٬ پس از اطلاع با لشکری فراوان برای دیدن آن شهر حرکت کرد ٬ وقتی به یک منزلی شهر رسید ٬ آهویی به چشمش خورد که پاهایش از نقره و شاخهایش از طلا بود . از دیدن چنین آهویی در شگفت شد و اسب از پی آن تاخت تا از لشکر خود جدا گردید.ناگاه در میان بیابان ٬ سواری مهیب و وحشت آور پیش او آمد و گفت : ای شداد ! خیال کردی با این عمارت که ساختی از مرگ محفوظ می مانی ؟!

از این سخن لرزه بر اندام شداد افتاد. پرسید که : تو کیستی ؟

جواب داد : من عزرائیل هستم.پرسید : با من چه کار داری و در این بیابان چرا مزاحم من شده ای ؟!

عزرائیل گفت : برای گرفتن جان تو آمده ام !

شداد التماس کرد که مهلت بده تا فقط برای یکبار باغ و بستان خود را ببینم ٬ آنگاه هر چه می خواهی بکن!

عزرائیل در پاسخ گفت : به من این اجازه را نداده اند و در آن حال شداد از اسب در غلتید و روحش از قالب تن جدا شد . و تمام لشکر او نیز با بلایی آسمان ی از میان رفتند و آرزوی دیدار بهشت را به گورستان بردند.  

 

1) ترجمۀ تفسیر طبری،ویرایش متن از جعفر مدرس صادقی،نشر مرکز،چاپ اول، تهران، 1372ش.

گردآوری: بخش دین واندیشه برگزیده ها


,