گل عشق من و تو قسمت7

 

 چشمام و که باز کردم دیگه مثل دیشب تو بغل آرشام نبودم اصلا آرشام نبود...ساعت و نگاه کردم 12 بود...یعنی آرشام کجاست؟؟؟ بلند شدم و بعد از تعویض لباس و شستن صورتم کمی ارایش کردم و رفتم بیرون... آرشام نشسته بود تو حال و سرش و گرفته بود بین دستاش...انگار که کلافست... من: سلام عزیزم.. صبح بخیر...کی بیدار شدی؟ اومدم برم سمتش...که با اخم سرش و بلند کرد سر جام وایسادم...این چرا اینجوری شده بود...حتما به خاطر دیشبِ... من: آرشام ببخشید من دیشب نمی خواستم بخوابم باور کن سرم و گذاشتم رفتم... آرشام: مهم نیست... چیزی که زیادِ زن... از حرفش خشکم زد...چقدر بیشعور...نامردِ بیمعرفت... چیزی نگفتم داشتم برمی گشتم برم تو اتاق که... آرشام: صبر کن.. همونجور که پشتم بهش بود ایستادم... آرشام: با تواَم... دستم از حرص مشت شد و برگشتم سمتش... با دستش اشاره کرد به پایین اُپن نگاه کردم...سه تا دسته گل بود... دوباره به آرشام نگاه کردم...منتظر توضیح بودم که گفت: آرشام: کارتای روش و بخون همش واسه تواِ... لبخندی زدم احتمال میدادم یکیش برای فاطی باشه چون دیشب نتونست بیاد... شنیدم که آرشام زیر لب گفت: چه خنده ایم کرد...کثیف... با من بود گفت کثیف؟ رفتم و اولین کارت و ورداشتم... از نوشته روش هنگ کرده بودم...یعنی چی؟ آرشام حق داشت ناراحت باشه....نوشته بودن: « خانمی خانم شدنت مبارک... هرچند از قبل خانم خودم بودی » وا یعنی چی؟ یعنی من قبلا با یکی دیگه بودم؟ دسته گل و آوردم بالا و بینش دنبال یه اسمی چیزی بود ...اما دریغ از یه کارت دیگه که بتونم جوابم سولام و بگیرم... آرشام: دیگه چیزی نیست برو سراغ بعدی و بعد جلوی خودم از دو بسته قرص هر کدوم دو تا خورد... انقدر شکه بودم که به قرصاش گیر ندم...رفتم سراغ بعدی: « سلام عسل طلا خوشحالم که برای کنار هم بودن دیگه ترس و واحمه ای نیست... و صدمون برداشته شد و پایین نامه نوشته بود اردلان» سدمون؟ کدوم سد؟ منظورش پرده منِ؟ پس اینا چرا دو پهلو می حرفن؟ اون می گه خودم خانومت کردم...این میگه می تونیم با هم باشیم... پس یعنی تا اینجا من با دو نفر بودم...هه...اردلان؟ تاحالا همچین اسمی نشنیدم... آرشام: برو بعدی... بعدی و نگاه نکردم... رام و کج کردم و برگشتم سمت اتاق ارشام: کجا...؟ میشنوم... چی و میشنوه؟ وای خدا من الان به این چی بگم؟ نکنه خودش این شوخی زشت و کرده؟ برگشتم سمتش چشماش به خون نشسته بود...یعنی ممکنه نقش باشه... من: روز اول زندگی باور کن اصلا شوخی قشنگی نیست...حوصلت و ندارم مزاحمم نشو..بعد راه اتاق و در پیش گرفتم که برم... یهو از پشت موم کشیده شد...جیغی کشیدم و افتادم زمین...سرم و بلند کردم به آرشام که بالا سرم ایستاده بود نگاه کردم... خدایا پس یعنی شوخی نیست؟ کی همچین کاری کرده یعنی؟ خدا لعنتش کنه... نشد به ادامه نفرین برسم...ارشام دوباره از مو گرفتم و بلندم کرد. احساس می کردم الان پوست سرم کنده میشه... آرشام: توضیح نمیدی... ؟ نه؟ من چقدر خوش خیال بودم که ازین هرزه های خیابونی گیرم نیومده...اونوقت تو خودت سر دستشونی آره؟ اومدم بزنم تو گوشش که دستم و گرفت...خیلی محکم گرفت و پیچوند... من: آی آی دستم ول کن... آرشام: کثافت فکر کردی می تونی خودت و به من بندازی...کور خوندی؟ مطمئن باش منم ازت استفاده میبرن همونجور که بقیه بردن بعدم میندازمت آشغالی...اما حالا حالا باید اینجا باشی... سعی می کردم ازش جدا شم...خدایا این چی می گفت؟ کاش میرفتم دکتر... اه خودشون گفتن نیاز به تایید دکتر برای دختر بودن من ندارن... من: ولم کن وحشی... چته؟ تو مگه به من اعتماد نداشتی ؟ اعتماد نداشتی؟ تو نبودی به من گفتی واسه نجابتم واسه اینکه فرق دارم؟ حالا چی میشنوم...واسه چند تا گل مسخره که معلوم نیست که باهامون لج کرده؟ آره... بغض کرده بودم... آرشام چونم و گرفت دستش و سرم برگردوند سمتش جوری که فکر می کردم چونم الانِ که بشکنه... آرشام: هی هی ... گریه نکن...صلاح جدید تر بیار...اینکه وردارن بدوزنش که خرجی نداره ...داره؟ وای یعنی من قبلا رابطه داشتم بعدم؟ یعنی چی... من: ولم کن احمق خوب دکتر میفهمه...من و ببر هر دکتری که می خوای... آرشام: دکتر چرا خودمم میفهمم...بعد دستای و من و گرفت و کشید سمت اتاق خواب... اما من می ترسیدم این دیوونه کاری کنه که بعدا نشه جبرانش کرد...واسه همین با زانو نشستم رو زمین و گفتم من نمیام ولم کن..نمی خوام تو معاینم کنی اصلا مگه دکتری؟...بعد اشکام درومد... من: ولم کن...خواهش می کنم ...ببین باشه من و طلاق بده خوبه؟ باور کن من چیزی و ندوختم... اما باشه طلاقم بده ولی شخصیتم و خورد نکن... آرشام از شونه گرفت و بلندم کرد... آرشام: کور خوندی اگه فکر کردی طلاقت میدم که با اسم من تو شناسنامت عشق و حال کنی...هه من چقدر خر بودم ...هی جواب رد میدادی که من حریص تر شم آره؟ می خواستی یه اسم تو شناسنامت باشه که هر گوهی خواستی بخوری... خدایا دیگه از توانم خارج بود این چرا اینجوری می کنه.... من با گریه داد گفتم: خیلی پستی آرشام...تو نامرد ترینی...وحشی بازوم و ول کن...یه روز میفهمی اشتباه کردی و امیدوارم اونروز بتونی جبران کنی...می دونم نمی تونی. و بعد با صدای بلند تری گفتم: هرزه تویی و همه وجودتِ...ولم کن روانی... همینجور ادامه میدادم که با سیلیای پی در پی آرشام خفه شدم... دو طرف صورتم میسوخت... آرشام ولم کرد و منم همونجا افتادم...دیگه هیچی یادم نیست...چون نمی دونم خوابم برد یا از حال رفتم... ........ چشمام و باز کردم میخواستم بلند شم...اما تموم بدنم درد می کرد... من چرا اینج وسط حال خوابیدم؟ یادم اومد چی شده بود...اه خدایا این گلا کار کدوم نامردی بود... به زورم که شده بلند شدم . رفتم تو دستشویی راهرو... اول خودم و تخلیه کردم...فکر بد نکنید به خدا شماره 1 بود...!!!! رفتم جلوی آینه برای شستن صورتم...وای یا خدا...این من بودم؟ مگه میشه...الهی دستت بشکنه آرشام...به دیوار دستشویی تکیه دادم و همونجور که به خودم نگاه می کردم اشک ریختم...تموم صورتم به جز پیشونی و پشت چشمام و فکم کبود بود...لبم یه کمی پاره شده بود و اونورش کمی باد کرده بود....دیگه نتونستم بیشتر از این به خودم نگاه کنم و رفتم بیرون... همین که در دستشویی و باز کردم آرشامم از یکی از اتاقا اومد بیرون... وقتی نگام کرد انگار نشناخت اما چند لحظه بعد به خودش اومد و بدون گفتن چیزی از کنارم رد شد... و با صدای بلندی گفت: شام تا ساعت 7 باید آماده باشه... خدایا این شعور نداره؟ مگه من کلفتشم...دیده نمی تونم درست راه برما....حالا من براش چی درست کنم...ساعت 4 بود... بیخیال چیزی درست نمی کنم... اصلا دیگه باهاش کاری ندارم فقط بزار زخمام خوب شه یه دقیقه هم تحملش نمی کنم... حیف...حیف که نمیخوام بابام من و اینجوری ببینه... رفتم سمت اتاق ...چهره ام انقدر داغون بود که خودم حالم بهم میخورد...به زور کرم گریم و هزار جور کوفتی پوشوندمشون...امافقط صورتم نبود که داغون بود... روحمم داغون بود... کم کم اشک راهش و پیدا کرد... خدایا یعنی باید به آرشام حق بدم؟ یعنی کارش درست بود ؟ یعن اگه منم بودم همچین قضاوتی راجع به زنم میکردم اونم انقدر سریع؟ یکم رژ زدم و بعد از جمع کردن موهام رفتم بیرون... واقعا کلیپس رو سرم سنگینی می کرد...دستت بشکنه... با صدای آیفون برگشتم... دکمه و زدم و تصویر و نگاه کردم...آتوسا بود..اَه... این چی میخواد الان؟ من: بله آتوسا: مهمون نمیخوای ؟باز کن منم... من: خوش اومدی و در و باز کردم... آرشام اومد کنار آیفون... آرشام: کی بود؟ من: اتوسا.. آرشام خنده ای کرد و گفت : حالا که فکر می کنم من خر گفتم آتوسا زیاد آویزونه نگرفتمش...اما تو... بعضی وقتا ادما خیلی خر میشن...شاید چون میخواستم بهت ثابت کنم من هر چی بخوام مال منِ اینجوری شد...ادامه حرفش و نزد چون آتوسا رسیده بود بالا و داشت زنگ میزد... با چشمام که توش پر بود از اشک و جایی و نمیدیدم بهش نگاه کردم... آرشام آروم گفت: گمشو برو اشکات و پاک کن..نمیخوام فعلا کسی بفهمه تا منم مجبور شم توضیح بدم چه کاره ای... دوییدم سمت اتاق اشکام بند نمیومد...اما به هر زوری بود آبغوره گیری و به بعد موکول کردم...الان آرشام خیلی راحت خام میشه ... چون...چون فکر می کنه من دختر خوبی نیستم نباید بزارم خام آتوسا شه... رفتم بیرون با لبخند اما تو حالا نبودن...رفتم تو پذیرایی صدابی خندشون میومد..پوف خندش واسه اینه کتکش و اخمش واسه من... رفتم تو پذبرایی رو مبلی نشسته بودن که من و نمی دیدن... منم نیمرخشون و میدیدم...این چه طرزش بود دبگه؟ آتوسا نشسته بود وسط پاهای آرشام و لم داده بود به دست آرشام و داشت دستش و می کشید رو لبای آرشام... هه بعد به من می گه خراب... کار خودش و با این دختر نمیبینه...؟؟ رفتم جلو و با اخم سلام دادم...آتوسا تو بغل آرشام بهم دست داد...اصلا حس پذیرایی نداشتم... نشستم... آتوسا: بچه فکر کردم الان میام اینجا با صحرای کربلا مواجه میشم...آرشام فکر نمی کردم انقدر اپن مایند باشیا.. نه من و نه آرشام منظورش و نمی فهمیدیم ینی چی؟ خوب ما که صحرای کربلا داشتیم... آتوسا: راستی ساناز چرا صورتت اینجوریه...انگار پف داره؟ چیزی نگفتم و به آرشام نگاه کردم... ساناز خنده ای کرد و گفت: ای بابا همه کمر درد میگیرن واسه تو رو صورتت تاثیر داشته؟ تلفن زنگ خورد بدون اینکه چیزی به این دختره وقیح بگم رفتم و جواب دادم... آرشام نگام می کرد میخواست بفهمه کیه...مامانم بود گله می کرد چرا از صبح هر بار زنگ زده من خواب بودم... من: خوب مامان قربونت برم خسته بودم دیگه... مامان: می دونم قربونت برم...سخت بود؟ ای بابا یکم فکر نمی کنن شاید آدم خجالت بکشه... کی میشه خانواده ها از شب اول ازدواج بچه هاشون نپرسن خدا می دونه... یا سوال بدی مامان آرزو داشتم همون موقع فرشته مرگ بیاد و من و ببره... مامان: مامانم خیلی بزرگ نبود؟ الان مشکلی نداری؟ جاییت درد نمی کنه... اگه اره بیاییم باهاش حرف بزنیم... جااانم؟/ کنترلم و از دست دادم و با صدای تقریبا بلندی گفتم: من: واقعا که مامان نمی دونم بهت چی بگم...فکر نمی کنی حرفت خیلی زشت بود؟ مامان: یهو پرید... من: نمی دونم چی بگم...میخوام برم و بعد تلفن و قطع کردم... پوفی کشیدم و برگشتم سمت آرشام و اتوسا که به من نگاه می کردن... اما بی توجه بهشون رفتم تو آشپزخونه شربت درست کنم...اَه دختره نکبت خجالتم نمی کشه...که چی اونجوری خودش و انداخت تو بغل آرشام...آرشام بی اراده ام که کلا وا داده چشماش داره خمار میشه...تو چشماش پر از هوسِ.... آره منم یه دختر خودش و اونجوری بمالِ بهم حالم داغون میشه...لعنتی... شربت درست کردم داشتم می بردم که آتوسا و آرشامم اومدن تو حال شربتا رو همونجا گذاشتمشون...


آتوسا نگاهی به گلا انداخت و با خنده گفت: آتوسا.: آرشام وقتی دیدی عکس العملت چی بود؟ من تصورم چیز دیگه ای بود... من با تعجب بهش نگاه کردم... من: یعنی تو می دونی این گلا کار کیه؟ آتوسا آره بابا... من: خوب کی؟ آتوسا خندید و گفت: آتوسا : خودم دیگه...یه شوخی ساده بود... اول با تعجب بعد با بهت و بعدم با خشمی بهش نگاه می کردم که باعث شد لبخندش و جمع کنه...به آرشام نگاه کردم که شاید اونم عصبی باشه اما اون خیلی خونسرد بود... میخواستم جفتشون و خفه کنم... آرشام: دیوونه شوخیت خوب نبودا... آتوسا با لحن مضحکی گفت: آتوسا: می دونم عسلی... و بعدم دوباره رفت تو بغل آرشام... همونجور که نشسته بودم با حرص گفتم: من: آتوسا پاشو از خونه من برو بیرون... آتوسا با تعجب نگام کرد و گفت چی گفتی؟ اومدم دوباره حرفم و تکرا کنم که آرشام با حرص گفت: آرشام: ساناز برخوردت درست نیست... من: لابد برخورد ایشون درسته آره؟ بعد رو به آتوسا گفتم یا همین الان میری بیرون یا زنگ میزنم داداشات بیان جمعت کنن.... می دونستم از سیامک و سیاوش می ترسه... آتوسا بلند شد ایشی گفت و کیفش وبرداشت و مثل این پوست کلفتا دوباره آرشام و بوسید و رفت... به آرشام نگاه کردم که عین خیالش نبود و داشت با خونسری تموم نگام می کرد... من: احمقِ آشغال... و بعد راه اتاق و در پیش گرفتم که از پشت بغلم کرد و تقریبا داشت من و میچلوند... آرشام: با کی بودی؟ من: معلومه با تو...فکر کردی همه مثل تو هرز میرن...نه من ازوناش نیستم که کسی و بشونم وسط پام و باهاش لاس بزنم... و بعد با داد گفتم ولم کن کثیف... آنچنان هولم داد که اگه دستام و رو زمین نمیزاشتم الان دماغم شکسته بود... هیچی بهش نگفتم فقط برگشتم و نگاش کردم... و بعد رفتم تو اتاق و در و قفل کردم ... کلی گریه کردم و غصه خوردم چی میخواستم چی شد؟ اشتباه از خودم بود از اول همه چی و سر سری گرفتم و گفتم خوب میشه...شاید به خاطر اون یه ذره مهریه که از آرشام تو وجودم نشسته...خوب چرا دروغ مهرش به دلم افتاد که سکوت کردم...اما حالا نمی دونم چی بگم... احساس می کنم خیلی رویایی با همه چی برخورد کردم...آره خیلی رویایی... تو رویایی برخورد کردی ساناز...به هیچی درست فکر نکردی...تو که زرنگ بودی...همه از زرنگیات می گفتن حالا چی شد؟ اینجوری میخواستی با اقتدارت و به قول خودت زرنگی که حرف میزدی زندگیت و درست کنی؟> هه این از روز اول که برای همه شیرین ترین روزاست...اما تقصیر اون بود... گوشیم و ورداشتم و به فاطی اس دادم باید میرفتم پیش یه روانپزشک باید با یکی حرف بزنم اما نمیرم پیش اون دوستم که روانپزشک بود اینجوری ممکنه آرشام حساس تر شه و اذیت کنه... به فاطی اس دادم خوبی بی معرفت؟ فاطی: سلام عزیزم ببخشید بخدا شرمندم...بعدا برات توضیح میدم... من:دشمنت شرمنده گلم... اشکال نداره...گلم میشه شماره اون روانشناسی که گفتی تو کرجِ و کارش خیلی خوبه و بهم بدی... چند دقیقه دیرتر اس ام اس اومد... بالای اس ام اس یه شماره بود زیرش نوشته بود اسمش محمد رود نشینِ... حالا می خوای چکار؟ چرا نمیری پیش رفیق شفیق؟ من: واسه مشکلاتم دیگه تو که می دونی... نه برم پیش غریبه بهتره... فاطمه: خود دانی اما این دکتر از رفیق شفیق خودم آنچنانی تره ها...حالا برو پیشش... من: باشه مرسی گلم... فاطمه: خواهش عزیزم مواظب خودت باش...برگشتم خونه میزنگم بحرفیم... من: قربونت توام همینطور...اما فاطی بهتره فعلا زنگ نزنی... فاطی: چرا ... نانا نگران شدم طوری شده؟ من: نه بابا...نگران نباش...شاید بریم مسافرت...خداحافظ.... گوشی و گذاشتم و بلند شدم برم حموم...خدایا متاسفم دروغ گفتم...اما نمی خوام کسی صورتم و ببینه... بعد از یه چرت چند دقیقه ای که تو وان زدم اومدم بیرون و یادم افتاد امروز به کل نماز و فراموش کردم... نمازم و خوندم... خیلی گشنم بود... از صبح چیزی نخورده بودم و عادتم بود و قتی غصه داشتم خوردنم دو برابر میشد ولی امروز هیچی به هیچی...ساعت و نگاه کردم... 9 شب بود... از اتاق رفتم بیرون صدای تلوزیون میومد پس یعنی خونست آره دیگه باباش گفته تا یه ماه نیا؟؟ یعنی چی؟ پس کاراش و کی انجام میده؟ رفتم سر یخچال حوصله نداشتم چیزی آماده کنم... چاقو رو برداشتم و دو تا از سوسیارو جدا کردم کمی نونم برداشتم و همونجا رو اپن نشتم سوسیارو خام خام گذاشتم لای نون و کم کم خوردم... لقمه آخر بود که آرشام لقمه رو ازم گرفت... آرشام: می دونستی تک خور یعنی سگ خور.. بدون اینکه به حرف زشتش و به خودش اهمیت بدم اومدم پایین...کمی آب خوردم و با اخم و بدون اینکه بگم تو هم ادمی برگشتم تو اتاق اونم دیگه چیزی نگفت... کتاب آلمانی در سفر و برداشتم و شروع کردم به خوندن خیلی وقت بود شروع کرده بودم از زبان آلمانی خوشم میومد... نمی دونم چقدر گذشته بود که آرشام دستگیره و بالا و پایین کرد...در قفل بود چیزی نگفت فقط یه ضربه به در زد ... به جهنم... پا شدم حس لباس خواب نداشتم یه تاپ و یه شلوارک پوشیدم و پریدم زیر پتو... بعد از کمی گریه کردن راحت خوابیدم... +++ ساعت و نگاه کردم دو نصف شب بود... چقدر تشنم بود...پا شدم و رفتم بیرون...یه کم آب خوردم... یعنی آرشام تو کدوم یکی از اتاقا خوابیده؟ شونه بالا انداختم و گفتم مهم نیست... اما از آشپزخونه که اومدم بیرون دیدم آرشام رو مبل خوابیده ... آخی نازی کاش تو بیداری هم انقدر آرامش داشت و آروم بود... هوا سرد نبود چون اول تابستون بود.. اما اسپریت که می دونین چه جوریه مزه میده حتما روشن باشه و تو هم بری زیر پتو... رفتم و یه پتو آوردم انداختم روش... کمی سر پا نگاش کردم نمی دونم چی شد که یهو رو زانو نشستم دستم و کشیدم رو گونش با اینکه ازش ناراحت بودم اما خم شدم و گونش و بوسیدم... بلند شدم و پشتم و کردم بهش که برم... اما مچ دستم و گرفت...چشمام و بستم و با یه نفس عمیق باز کردم ...تو دلم گفتم الان اصلا وقت مناسبی برای بیدار شدنت نبود... بلند شد و دستم و کشید منم دقیقا افتادم رو مبل کنارش... دستش و انداخت دور شونه هام و گفت: آرشام: خوب من زود قضاوت کردم.... یعنی چی؟ همین... زود قضاوت کردی؟ لابد منم الان باید بگم فدای سرت عزیزم اشکالی نداره... واقعا که...خواستم بلند شم که من و بیشتر به خودش فشار داد و گفت: خوب خودت و بزار جای من با اون مزخرفاتی که نوشته شده بود تو می خوندی چکار می کردی..؟ اون لحظه حکم یه احمقی و داشتم که گول خورده و زنش با معشوقش دارن بهش میخندن... من: خودتم می دونستی من اینکاره نبودم...تو خیلی بد رفتار کردی...ولم کن میخوام برم بخوابم... آرشام: خوب ... خوب ببخشید... قول میدم پسر خوبی باشم دیگه... اوخی نازی پسرم پشیمونِ... منم که دل رحم...اما باز صحنه های صبح جلوی چشمام رژه می رفت و نمیشد بیخیال شم... من: وقتی فهمیدی آتوسا مقصره رو کجای دلم بزارم ها؟مطمئن باش رفتارت فراموشم نمیشه... دوباره اومدم بلند شم که گفت: آرشام: نانا اذیت نکن دیگه ...من که قبول کردم مقصرم... ببخشید...واسه اتوسا خانمم دارم ...دختره ی اویزون... اما اون لحظه غرورم اجازه نمیداد به غیر از اون رفتار کنم...به خصوص که تو هم بهم فحش دادی...خوب کاری کردی بیرونش کردی.... یعنی میخواستم یه دونه بزنم تو گوششا...پسره ی پررو...داشت خرم می کرد الان یعنی؟ اما نمی دونم چرا دیگه از دلم درومد...با اون حال گفتم من میرم بخوابم... باز دستم و گرفتم و ایندفعه کامل بغلم کرد مثل بچه ای که می خواد شیر بخوره ها اونجوری... آرشام: متاسفم... متاسفم که دستام با صورت قشنگت اینکار و کرد...متاسفم که روز اول ازدواجمون اونجور که می خواستم نبود... و بعد لباش و گذاشت رو پیشونیم و یه بوسه طولانی .... منم سرم و گذاشتم رو سینش و اجازه دادم اشکام سرازیر بشه.... چند دقیقه بعد آرشام گفت: بخشیدی خانومی؟ من: سعی می کنم فراموش کنم... آرشام: لطفا امروز کلا از ذهنت پاک کن... قول میدم روزای خوبی پیش رو داشته باشی قول میدم... و بعد یه آه کشید که جیگرم کباب شد... می خواستم ...اما میشد؟ امیدوارم روزای خیلی خوبی داشته باشیم تا بتونم فراموش کنم... آرشام: بریم بخوابیم؟ من: بریم... من وهمونجور برد و گذاشت رو تخت خودشم خوابید... دوباره بغلم کرد و منم کامل رفتم تو بغلش... جوری بودم که قشنگ تو بغلش جا میشدم... آرشام بوسه ای رومی موهام زد و من با نوازشای دستش روی موهام و همراه با یه حس شیرین خوابم برد...

آرشام: ساناز نمی خواد چیزی برداری همه چی میخریم...جان من بار سنگینی نکن... من: ببین وقتی رسیدیم اون بالا چیزی جز ساندویچای خونگی بهم مزه نمیده... آرشام اومد و از پشت بغلم کرد... آرشام: قربون خانم خونم... عزیزم میخوای بریم تفریح انقدر خودت و به زحمت نندازه... من: وااای آرشام نفسات به گردنم می خوره یه جوری میشم....جون من اذیت نکن...بیا تموم شد... بزارمشون تو کیسه فریز بریم... آرشام دوباره تو گردنم نفس کشید و گفت: آرشام: چه جوری میشه نازگلم...حالت خراب میشه؟ ای خدا این پسر چرا انقدر بی جنبست... من: بریم دیگه بچه ها اومدن سر قرار تا الان... آرشام چیزی نگفت و رفت سمت در... می دونستم کلافست... تو این دو هفته از زندگیمون به جز چند روز اول که من با آرشام به خاطر رفتارش سر سنگین بودم...بقیش روزای خوبی بود و کلی لذت میبیردیم...فقط یه چیز بود هنوز بین ما اتفاقی نیفتاده بود و احساس می کنم که آرشام داره کمی عذاب میکشه... خیلی سعی می کنه بهم نزدیک شه... اما من هنوز برای داشتن رابطه آماده نیستم... عاشق عشقباز هستم کاری که من و آرشام ازش سیر نمیشیم اونم دوست داره... اما نمی دونم اینکه ازش خواستم کمی بهم فرصت بده برای شناخت بیشتر همدیگست و بعد داشتن یه رابطه بی نقص و فراموش نشدنی یا می ترسم و دارم از زیرش در میرم... نمی دونم اما گاهی وقتا احساس می کنم می ترسم... از فکر اومدم بیرون به آرشام که پشتش به من بود و داشت میرفت بیرون نگاه کردم و صداش زدم... من: آرشام؟ آرشام همونجور که پشتش به من بود گفت : بله... من: متاسفم... آرشام: من هوسباز نیستم ساناز که بگی واسه هوسم کنارتم... اما نیازم و تو باید بر طرف کنی...زندگی زناشویی ما به چی خلاصه میشه؟ اصلا چیزی هست که بخواییم خلاصش کنیم؟ تحمل من مشکل یا اینکه مسئله ای هست و من نمی دونم؟ من: هیچکدوم... گفتم متاسفم سعی می کنم که ... که ...همه چی درست شه... دستش و گذاشت رو دستگیره در و گفت: آرشام: تحملش سخته اما غیر ممکن نیست...فرصت میخوای اینم فرصت...فقط کاش قانعم می کردی... و بعد رفت بیرون... همینجور که ساندویچارو دو تا دو تا می زاشتم تو مشما به اشکام اجازه دادم بیان...نمی دونم چمه....اما فکر می کنم اگه دست خورده شم آرشام دیگه سمتم نیاد... نمی دونم شاید چون زندگیمون با عشق شروع نشد...یعنی آرشام الان دوسم داره که کنارمه؟ من دوست دارم رابطم با نجوای عاشقونه همراه با یه عشق واقعی باشه... من خودمم هنوز عاشق آرشام نیستم... خدایا کاش از احساس واقعیش خبر دارم می کردی کاش برام بیشتر از حس درونش حرف میزد... یعنی این خواستن هوس نیست>؟ ارضای نیاز نیست؟ نمی دونم... خداجونم می دونم هستی کمکم کن... بعد از گذاشتن ساندویچا تو کوله یه نگاه به خودم انداختم و اشکام و پاک کردم رفتم پایین...آرایش نکرده بودم می خواییم بریم کوه و عرق می کنم ...ترجیح دادم طبیعی برم... فقط کمی رژ... ..... رسیدیم سر قرار بچه ها همه اومدن دیگه پیاده نشدیم سلام و الیک کنیم می دونم قاطین حسابی خیلی دیر کردیم آخه...به من چه داشتم برای شکماشون ساندویچ میزدما...!!! آرشامم که تو خودشه حرف نمیزنه باز این پسر برج زهرمار شد... من: فکر می کردم درک کنی آرشام؟ با رفتارت فکر می کنم اومدم تو خونت برای ارضای جسمت... فکر نمی کنم زنت باشم و شریک زندگیت...من به فرصت نیاز دارم... من حتی نمی دونم رابطه ای که قراره با هم داشته باشیم از هوسِ عشقِ ؟ یا شایدم وظیفه؟ آرشام: بیخیال راجع بهش حرف نزن... نمی خوام راجع به همچین چیزی بحث کنم...تمایل باید دو طرفه باشه که نیست... نمی گم همسرم عاشقتم ...نه دروغ چرا من به این زودی عاشق نمیشم...اما دوست که دارم... نزدیکیمون به هم می تونه استارت یه عشق قشنگ باشه.... تنها ناراحتی من اینه که مشکلت و نمی فهمم ... من دلیل منطقی میخوام... خیلیا زندگیشون با عشق شروع نشده اما الان دارن با عشق زندگی می کنن و زندگی موفق هم داشتن... دیگخ چیزی نگفتم ماشینا پارک شد و ما پیاده شدیم... کمی از پله ها بالا رفتم بچه که داشتن از کوه میومدن بالا من اصلا حس نداشتم ترجیح میدادم کمی فکر کنم...آتوسا هم بود ...واقعا که این دختر روش خیلی زیاده...آرشامم با بچه میاد فقط منم که تنهام... خوشم میاد آرشام اصلا آتوسا رو محل نمی کنه... یکی از دوستای سیاوشم هست ...پسر با نمکیه..اما یکم زیادی شیطونه... تقریبا رسیده بودیم به جایی که می خواستیم بشینیم... منم هر کاری کردم جز فکر کردن... دریغ از یه درصد...!!! یه پسری اومد کنارم و با صداش که کمی شباهت به صدای دخترونه داشت گفت: پسر: سلام ...چطوری تنها تنها؟مزه نمیده که ...همراه می خوای خانمی... با ترس یه نگاه به آرشام اینا انداختم


...وای خدا رو شکر حواسشون به من نیست... من: بدون اینکه نگاه کنم گفتم نخیر آقا مزاحم نشید... پسر: ای بابا ...همراه که نشد...شوهر می خوای؟ می خوای دوماد مامیت شم... یه نگاه بنداز ... پشیمون نمیشی... نفسم و صدادار دادم بیرون و اومدم برم پیش آرشام اینا...همینکه پشتم و کردم بهش دستم و گرفت.... برگشتم که دستم و آزاد کنه...یا اگه بیخیال نمیشه بزنم تو گوشش...که... واااای خدا نمی دونستم چندشم بشه...حالم به هو بخوره...اون لحظه تنها کاری که کردم یه خنده بود... یه خنده کوتاه... پسره کل موهاش فرفری بود و کلی حجم داشت... یه خط چشم زیر چشمش کشیده بود/// و یه دونه گوشواره گرد انداخته بود ته ابروش اه اه...رژم که داشت... دستم و به زورم که شده بود ول کردم و یه نگاه به قیافش که می خندید و از خنده من سر ذوق اومده بود کردم... من: از حدش گذشتیا...برو...مزاحم نشو... دوباره برگشتم که برم...اما سر جام موندم... لبخندی که رو لبام بود و جمع کردم... همه داشتن من و نگاه می کردن و آرشام با چشمای به خون نشسته تماشاگر بود... یا خدا...عاقبت من و بخیر کن...از رو سنگا به سختی گذشتم و رفتم پیششون...تا اونجا سعی کردم خونسردیم و حفظ کنم...اما مگه میشد... وقتی رسیدم گفتم: من: اه اه حالم بهم خورد...پسره چندش خودش و به زور چسبونده بود به من...شمام که انگار نه انگار نمی خواستین بیایین کمک.؟ آتوسا: اخه همچین می خندیدی که فکر کردیم دوستته... من که الانم می گم دوستت بود...مگه نه؟ وای همین و کم داشتم...تو یکی خفه جون مادرت... یه جوری حرف میزنه انگار پریدم پسره رو بوسیدم...اه اه فکر کن؟ من اون چندش و ببوسم... من: نه بابا ... مزاحم بود... من مثل تو نیستم عزیزم که به هر مدلی احترام بزارم و گوشواره شم... اوه اوه از گوشاش دود بلند میشد...یه نگاه به جمع کردم و گفتم بریم دیگه... سیاوش: یعنی مزاحم بود؟ من: پس چی؟ مزاحم بود دیگه... می گفت می خوام همرات باشم که من داشتم میومدم پیش شما دستم و گرفت... سیاوش: بی ناموس... نگاه کن هنوزم داره نگاه می کنه...بزار حالش و بگیرم... داشت میرفت که سیاوش گرفتش و گفت: سیاوش : ول کن بابا...طرف مشکل داره...بریم... اما حواسمون نبود که آرشام رفته اونور... با اولین مشتی که زد پسره افتاد زمین... یه جیغ خفه کشیدم و داشتم میرفتم سمت آرشام که...یکی من و از پشت گرفتم...هر کار کردم نتونستم برم جلو اما سیامک و سیاوش رفتن... ایش این دخترا هم چه قدرتی دارن نمی تونم خودم و آزاد کنم... اون پسره کلی کتک خورد...آخر سرم با چاقو زد تو دست سیامک و د فرار...وای نمی دونستم بخندم یا گریه کنم... پسره مثل دخترا فرار می کرد... لحظه آخرم برگشت یه زبون درازی به آرشام اینا کرد... آرشام اینا برگشتن سمت ما... اوه اوه این آرشام چرا دوباره ایجوری به من نگاه می کنه... من: بچه ها ولم کنید دیگه تموم شد... اما خاک عالم اینکه دوست سیامکِ...وای من چرا حواسم نبود... آرشام اومد..دست من و گرفت تو دستاش...اگه بگم استخون انگشتام داشت خورد میشد دروغ نگفتم... آرشام: ما میریم خونه... من دیگه حوصله ندارم و بعد گفت خدافظ... حتی نزاشت من خدافظی کنم... برگشتم که سرسری خدافظی کنم...آنا و سیاوش داشتن با نگرانی نگام می کردن... سیامک یه چیزایی به دوستش گفت : حالا اون دو تا هم با نگرانی نگام می کردن...اما آتوسا یه نیشخند مسخره مهمون لباش بود... برگشتم و به آرشام نگاه کردم...نمی دونم چی میشد خودم و میسپردم به خدا...دوباره برگشتم و یه لبخند به بچه ها زدم... آرشام: سرت و برگردون...بسه دیگه...سیر نشدی...>؟ ..پوف... دستم و به زور از دستش دراودرم و گفتم... من: خودم میام...نه بچه ام که نتونم نه چلاغ... دوباره دستم و گرفت و تند تر راه رفت... رفتیم خونه باید سریع برم تو اتاق و در و قفل کنم...اون نامردا هم می دونن یه چیزش میشه چرا جلوش و نگرفتن...لابد اونام می دونستن این طوری شه نمیشه کاریش کرد... تو ماشین داشت با سرعت سر سام آور میروند که گفتم: من: آرشام کاری نکن که پشیمون شی...چون مطمئن باش اندفعه نمیبخشمت مطمئن باش... سرعتش رفت بالاتر وای یا خدا این دیوونست به خدا... آرشام: خفه شو ساناز... عمت خفه شه..پسره ی بی تربیت... دست کردم تو کیفم...حالا مگه کلیدم پیدا میشد باید با سرعت نور میرفتم و در اتاقم و قفل می کردم...

اها ایناها پیداش کردم... خیلی ریلکس اصلا به روی خودم نیاوردم که چه خبره آروم دستم و از توکیف در آوردم... کلیدم گذاشتم تو جیب کوچیکه... آرشام ریموت و ورداشت و در و باز کرد... همینکه ماشین رفت داخل... منم پریدم پایین د برو که رفتیم... من داشتم در و باز می کردم صدای پاهای آرشام و که داشت تند میومد بالا شنیدم واییییی یا خدا.. در و باز کردم و رفتم تو ...درم بستم .. تند رفتم تو اتاقم و در اونجا هم قفل کردم... نشستم رو تخت ...ارشام اومد تو صدای بسته شدن در و شنیدم...هر لحظه ضربان قلب من می رفت بالاتر... مردم شوهر می کنن مام شوهر کردیم... همه رو برق میگیره من و کفن سوخته مادر بزرگ ادیسون... آرشام دستگیره در و بالا و پایین کرد ... اما قفل بود... محکم کوبید به در... منم مثل این خول و چلا سه متر پریدم هوا... نمی دونم چرا گشنم شده بود... ساندوچارو یادم رفت بدم به بچه ها یکی ورداشتم و یه گاز گنده زدم... آرشام: این در و باز کن ساناز... یه گاز دیگه زدم... آرشام: مگه با تو نیستم می گم در و باز کن؟ ببین فکر نکن بیخیال میشم... باید توضیح بدی برای چی به پسر مردم می خندی ها؟ فکر نکن منم مثل بقیه با توضیح مسخرت قانع شدم ... اصلا... چرا تو بغل دوست سیامک بود ی ها؟ خوشت میاد دستمالی شی؟ همه بهت دست بزنن..؟ آره ... خوب منم دستمالی کردن بلدم که... من: یه لقمه دیگه خوردم... من: اصلا نمی دونستم اونی که بغلم کرده دوست سیامک خانِ... فکر می کردم یکی از دختراست... آرشام: تو که دیدی اون با ما نیست پس حتما پیش شماست... دستای مردونه و از زنونه تشخیص ندادی؟ توجیح خوبی نیست... من: آرشام ببین من مقصر نیستم یه پسر اول صبحی مزاحمم شد... من مقصر نیستم دوست سیا من و نگه داشت و منم نفهمیدم دختر نیست... حالا هم برو هم من برم حموم بیام کمی استراحت کنم هم تو اعصابت آروم شه... آرشام: ساناز منم دارم می گم یا خودت در و باز می کنی یه اگه این در با دستای من باز شه بد میشه... کلید و از تو در برداشتم و گفتم من رفتم حموم فعلا بابای... رفتم و یه نیم ساعتی تو حموم بودم... مطمئن بودم آرشام نمی تونه بیاد تو اتاق اما بعدش چی ؟ بعدش و چکار کنم؟ خدایا از صلاح زنونه استفاده کنم/؟ ناز و عشوه یا گریه؟ با گریه که اعصابش بیشتر خورد میشه ناز و عشوه ام که هیچی حالش و الکی خراب می کنم... من چکار کنم؟ وای حداقل از خونه دل نمی کنه... آخه اینهمه مرخصی برای چی بود... ما که نمی خواییم بریم ماه عسل... خوب مرد همش تو خونه باشه هم خودش خسته میشه هم زن و خسته می کنه... اه اصلا ول کن اعصابم خورد شد.... حوصله حوله و ... نداشتم فقط یدونه گرفتم دورم که از روسینم تا رو باسنم بود تا سرما نخورم... رفتم بیرون... وقتی دیدم آرشام روبه روی در حموم وایساده یه جیغ بلند زدم... آرشام: حالا باید بیشتر ازینا بترسی... جیغاتو حروم نکن... من: من از تو نترسیدم ازینکه می دونستم کسی تو اتاق نیست و یهو یکی و دیدم ترسیدم... وای یا قمر خدایا این گفته بود اگه خودش در و باز کنه برام بد میشه.... خدا جونم دیدی گفتم مطمئنم کسی نمیاد؟ ازین به بعد ازین گوها خوردم همون موقع سوسکم کن بنداز زیر فرش... وای خدایا اگه اندفعه من و بزنه شک نکنه که ازخونه میرم ...مطمئن باشه... وای ای کاش حولم و میپوشیدم ممکنه یه وقت بخوام ازش فرار کنم حولم بیفته ...بی صاحاب ... غصه چند تا چیز بخورم اخه... من: بسه دیگه نگام کردی به اندازه کافی ترسیدم برو بیرون لباسم و بپوشم... آرشام: اومد جلو و جلوتر منم همیجوری عقبکی میرفتم.. تا اینکه رسیدم به در حموم کاش نبسته بودمش الان میپریدم توش و در و قفل می کردم... با یه دستم حولم و گرفتم و همینجور که به آرشام نگاه می کردم آب دهنم و سخت قورت دادم... خوب من تنها یه دختر... هر چیم باشم با از پس یه مرد اونم انقدر غیر قابل کنترل بر نمیاد... یه دست بردم در حموم و باز کردم برگشتم بپرم توش که موهام و از پشت گرفت... وای خیلی فجیح سرم درد گرفت ... من: آخخخ نامرد سرم درد گرفت موهام و ول کن شونه نشدست دردش دوبرابر شد... مگه با تو نیستم.؟ می گم ولش کن... آرشام همینجوری من و با موم کشید عقب منم برای اینکه از دردش کم کنم خودم رفتم عقب... تا اینکه آرشام دستم که رو سرم بود و سعی داشتم موم و آزاد کنم گرفت و من و برگردوند... بر گشتم سرم و آروم آوردم بالا که نگاش کنم... آنچنان زد تو گوشم که چشمام سیاهی رفت و تنها چیزی که یادمه این بود که حوله از دستم ول شد از حال رفتم... .... وقتی بیدار شدم رو تختم بودم... وای من لخت از حال رفتم؟ آرشام؟ آره اون دوباره من و کتک زد... اه نامرد... از زندگی فقط کتک زدن و یاد گرفته بی معرفت .. پستِ عوضی... وای من که هنوز لخت بودم... نکرده یه لباس تنم کنه... چرا من و به هوش نیاورد؟ چرا من و نبرد دکتر؟ پتو رو بیشتر کشیدم رو خودم و اجاز دادم سدی که مانع ریزش اشکام بود بشکنه... الهی بی مادر شی آرشام... هه فکر کن... الهی ننه ات به ازات بشینه ... نه نه بر عکس شد الهی تو به ننه اون ازات بشینی... وای خدا فکر کنم دیوونه شدم منظورم این بود که الهی به ازای ننه ات بشینی... اون می دونست تو یه چیزت مشه نباید میومد خاستگاری خانوادت میدونستن... اه حالم از همشون بهم میخوره... پا شدم یه نگاه تو آینه انداختم... رو استخون گونم کبود بود اما خدا رو شکر دیگه باد نکرده بود... صورتم آخر از دست این تصادفی میشه.... یه شلوار جین زغالی پوشیدم و یه تاپ سفیدم پوشیدم رفتم بیرون... آرشام نبود... خوبه پس راحت تر میرم بیرون... ساعت و نگاه کردم 10 صبح بود خوبه همش دو سه ساعت خوابیدم... برگشتم و یکم آرایش کردم... یه مانتو سفید و یه شال سفید مشکی هم سرم کردم بعد از برداشتن کیف و سوئیچ زدم بیرون... واسه آرشامم یادداشت نزاشتم... مطمئنم اول به خودم زنگ میزنه و کسی و الکی نگران نمی کنه... البته امیدوارم این اطمینانم مثل اوندفعه از اب درنیاد... یه فکر به ذهنم رسید... دوباره برگشتم بالا و مدارکم و برداشتم... میرم یه سر بیمارستانی که قرار طرحم و توش بگذرونم ... سوار ماشین شدم و مستقیم رفتم بیمارستان کمالی...   بعد از صحبت کردن با رئیس بیمارستان که کاملا با هم آشنا بودیم و من و میشناخت... مراحلی و طی کردم و قرار شد از دو هفته آینده به بعد مشغول به کار شم......
ساعت یک بود و منم گشنه مستقیم رفتم فانوس و سفارش یه پیتزا دادم...
فروشنده: میبرید؟
من: بله...
هیچوقت دوست نداشتم تنها یه جا برای غذا خوردن بشینم...
....
تو ماشین پیتزام و خوردم یه دوغم روش... داشتم آشاغالش و میبردم تو سطل زباله بندازم که گوشیم زنگ خورد... وای چه ضربان قلبم رفت بالا... آرشامِ...
من: بله؟
آرشام کاملا مشخص بود عصبیه... هه این کی آرامش داشت که الان داشته باشه...
آرشام: کجایی؟>
من: بیرون...
آرشام: با اجازه کی ؟
من: خودم... مگه تو میری بیرون اجازه میگیری... یا واسه هر غلطی که می کنی اجازه صادر میشه... ها؟ چی میخوای؟ کیسه بکس نداری/؟ شرمنده دیگه تحملم تموم شد برو یکی دیگه بخر...
آرشام: ساناز می گم بیا خونه.... بعد راجع بهش صحبت می کنیم>؟
من: چه جوری صحبت می کنی؟ ها؟ با زدن؟ با کبود کردن؟ گفتی زندگی میخوای؟ گفتی یه خانوداه جدا می خوای؟ گفتی میدونی یا هم بودن و جفت شدن یعنی چی؟ گفتی می دونی زن، همسر یعنی چی... پس کو؟ کو اینهمه چیزایی که می دونستی؟ جرا من فکر می کنم باختم؟ چرا با زندگیم بازی کردی... من می تونستم با یکی دیگه خوشبخت شم.. من به تو فرصت دادم... که بهم زندگی بدی و بهت زندگی ببخشم نه اینکه زندگیم و ازم بگیری... تا کی من باید با ترس بهت نگاه کن ببینم کارایی که انجام میدم درسته یا غلط؟ ها تا کی باید بترسم و از ترست در اتاقم و قفل کنم؟ تا کی شک و بد بینی؟ فکر کردی من کیم ؟ فکر کردی وقتی تعهد دارم و اسم یکی و تو شناسنامه یدک میکشم به کسی دیگه نگاه می کنم؟ تاحالا فهمیدی من یه بارم تو چشمای پسرایی که باهاشون حرف می زنم خیره نمیشم... د نه نمیفهمی... تو فقط چیزی و میبینی که بشه توش شک و بدبینی جا داد...
دیگه نتونستم ادامه بدم... به هق هق افتاده بودم... سعی کردم آروم باشم بعد از چند دقیقه سکوت گفتم:
من: ببین تو مشکل داری آرشام... من می تونم ازت شکایت کنم تو و خانوادت به من یه چیزی و نگفتین... فکر کردی نمی فهمم قرص می خوری؟ فکر کردی نمی فهمم تعادل نداری؟ فکر کردی نمی فهمم توهم میزنی؟ فکر کردی ندیدم شبایی که با یکی حرف میزنی؟ اون کیه؟ همش توهم و خیالات.... حتما با روح... آرشام توضیح بده... چی داری بگی؟ هااا؟

ببین میام خونه نگران نباش ... فقط کمی به تنهایی نیاز دارم دیگه زنگ نزن... اگه میخوای میتونم تلفن و قطع نکنم هر صدایی و بشنوی و بفهمی کجام... ها؟
هیچی نگفت فقط قطع کرد... جواب من هیچی بود... آینه ماشین و تنظیم کردم رو خودم...
یاد دوران مجردیم افتادم... یاد خونه بابا... شیطنتام... نفرینای مامان... هیچوقت یادم نمیره یه بار که ناخواسته جوابش و دادم گفت دختر الهی سیاه بخت شی... الهی بچت بدتر از این بهت بگه... نکنه نفرین مامانم گرفت؟ نمی دونم اما مامان اونروز من ناخواسته از دهنم پرید و جوابت و دادم...
بابا... بابا الهی فدات شم که هیچ مردی به خوبی تو نیست... شاید اگه تو یکم بد بودی من برای انتخاب شوهر بیشتر چشمام و باز می کردم... من فکر می کردم همه مردا به خوبی تو باشن بابای خوبم...
خونمون... قربون صفا و صمیمت خونمون... کاش تو خونه من و آرشامم اون صفا و صمیمیت بود... کاش پول نبود اما اعتماد بود اما یکم از محبت و عشقی که تو خونه مجردیم بود میشد تو خونه آرشامم پیدا کرد...
آینه و برگردوندم سر جاش... با حرص و غیض اشکام و پاک کردم که باعث شد گونم درد بگیره...
زنگ زدم خونه مادر شوهرم انا برداشت...
من: الو سلام انا جان خوبی>؟
ساناز: به به عروس خانم ... خوبم... چی شد چرا رفتین؟
من: نگو نمی دونی انا که اونوقت تورم میزارم تو لیست حقه بازا... بابات خونست>؟
آنا: چیزی شده؟
من: می گم بابات خونست؟
انا: آره الان زنگ زد تا بیست دقیقه دیگه خونست...
من: باشه منم دارم میام اونجا...
گوشی و قطع کردم و پرتش کردم رو صندلی بغل...
ماشین و روشن کردم و خیلی بد حرکت کردم... میدون و دور زدم و داشتم مستقیم میرفتم...... وای ... لعنتی... همین و کم داشتم... تصادف...
پیاده شدم با اینکه حالم خوش نبود سرعتم زیاد بود اما اون مقصر بود... دوباره برگشتم گفتم آقا بزن کنار خودمون کنار میاییم نیاز به افسر نیست بزن کنار ماشینا برن...
پسر نسبتا جوون شاید حدودا 32 ساله...: با لبخند تشکر آمیزی زد کنار... منم پارک کردم و پیاد شدم...
من: آقا مگه نمی بینی تو فرعی هستی و از فرعی به اصلی باید توقف کنی؟اصلا مگه این تقاطع نیست؟ چرا وای نستادین؟؟ شما همینجور اومدین تو خیابون...؟ منم نتونستم کنترل کنم زدم... ببینید ماشین و چکار کردین...
پسر: خانم من واقعا متاسفم بله حق باش ماست... اما من یه مشکل خیلی جدی برام پیش اومده بود خیلی عجله داشتم... ممنون که نخواستین افسر بیاد...
بعد از یه کیف چرمی خیلی ناز که همون موقع بدجور چشم و گرفت مدارکش و در آورد و در آخر یه کارت بهم داد...
پسر: من الان خیلی عجله دارم اما مدارکم پیشتون باشه اگه میشه شما هم کارتنون و یه شماره به من بدید در اولین فرصت ماشینتون و مثل روز اول می کنم...
یه نگاه به کارتی که بهم داده بود کردم...




سرم و بالا کردم و یه نگاه به خودش کردم... می تونست کمکم کنه... آره یه حسی بهم می گفت خدا برام فرستادتش...
کارتش و گرفتم بالا و نشونش دادم... و گفتم:
خسارت نمی خوام... به جاش یه جور دیگه کمکم کنید و کارت و چند بار تکون دادم...
لبخند زد... لبخندی پر از آرامش...
خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم/// بعد کارت و ازم گرفت و با یه خودکار پشتش یه شماره دیگه نوشت...
بعد رو به من گفت :
پسر:
با من تماس بگیرین و معرفی کنید...اما خسارت ماشین جداست...
پسر: شما خانومِ؟
من: ساناز... سانازِ صالح....
من هم : علیرضا ...علیرضا هدایت...
از آشنایی باهاتون خوشوقت و البته بدبخت هستم...
من: اومدم بگم منم همینطور که حرفش تو ذهنم تکرار شد... خوشوقت و بدبخت...
سرم و بالا کردم ...خندید و گفت شوخی بود... فقط من باید برم مریضم حالش بد شده تا من نباشم نمی تونن انتقالش بدن... با اجازه... تماس بگیرین ... منتظرم...
یکم سرجا ایستادم و بعد رفتم تو ماشین... پسره یادش رفت کارت ماشینش و بگیره... هه کارت منم نگرفت چقدر عجله داشت... نمی گه شاید من دزد باشم... اینم از روانپزشک مملکت...
با آبی که تو ماشین داشتم کل صورتم و شستم... تو آینه به سیاهی صورتم که انگار بیشتر شده بود نگاه کردم... شالم و آوردم جلو و جوری گذاشتم که معلوم نشه...
...
در خونه پدر شوهرم پارک کردم و زنگ زدم... رفتم داخل... پدر شوهرم و انا بیرون در وایساده بودن منتظرم... من رفتم...
با قیافه خیلی جدی و سرد گفتم:
من: سلام ... خوبین...؟
پدرشوهرم اومد جلو و پیشونیم و بوسید...
بعد با انا دست دادم و تعارف کردن برم داخل... جفتشون با چهره ی نگران و ناراحت نگام می کردن... انگار می دونستن چه خبره...
جو سنگینی بود انگار همه می دونستن چه خبره... فقط مادر شوهرم بود که پا رو پا انداخته بود و تخمه می خورد... صدای تخمه شکستنش انقدر رو مخم بود که می خواستم پاشم بزنم تو گوشش... چشمام و بستم و نفس عمیق کشیدم انگار همون بهم کلی آرامش داد...
من: به چشمای پدر شوهرم که منتظر حرفی از سوی من بود گفتم: فکر کنم شما یه توضیح به من بدهکارید؟ یه حقیقت ... اینطور نیست؟
پدرشوهرم: میشه اول بگی چی شده؟
شالم و زدم کنار...
من: این شده... البته اولین بار نیست... جای دو هفته پیش رفته...
مادر شوهرم نگاهی کرد و یه پوزخند زد ...نادیده گرفتم... سعی کردم زود عصبی نشم... انا دستاش و گذاشت جلوی دهنش... و پدر شوهرم نفسش و داد بیرون و با دو تا دست یه دور کشید رو صورتش...
پدر: متاسفم ... واقعا متاسفم...
من: من نیومدم برای تاسفتون پدرجون... من اومدم برام توضیح بدین... شما مسئول آرشامید... شما باهاش اومدین برای خاستگاری... شما خیلی اصرار داشتین... پس الانم باید جوابگو باشید... پسری که اونقدر ازش تعریف می کردین کجاست... تا حالا عروسی دیدین که روز بعد از عروسیش انقدر کتک بخوره که نتونه تا دو هفته از خونه بیاد بیرون؟ تا حالا تازه عروسی و دیدین که زیر دستای دومادش از حال بره؟ مطمئنم خیلی خوب میدونید پسرتون چشه... شما حمایتش کردین و من و گول زدین...
مادر شوهرم با خنده ی طولانی گفت...
شادی: واسه تو که بد نشد دختر جون... پول چشمات و کور کرده بود عیبای آرشام و ندیدی... تازه پسرم عیبی نداره... برو به زندگیت برس به ما مشکل شما مربوط نمیشه...
یعنی چی؟ یعنی من به خاطر پول آرشام و انتخاب کردم.. نه اینطور نیست.. پول؟ آره پول ... خیلی هم بی تاثیر نبوده...
پدر: شادی اگه نمی تونی ساکت باشی برو تو اتاقت...
پدر: آره میدونم پسرم چشه... گفتم براش زن می گیرم بلکه بهتر میشه... اما...
من: هه اما بدترم شد نه؟
شما که تحصیلکرده ای ... شما چرا؟ این چه طرز فکریه که دارین:؟ برای پسر مریضتون زن گرفتین که شاید خوب شه؟ کم نیستن که همچین طرز فکری دارن... یکی برای پسر معتادش زن می گیره که شاید ترک کنه اما نمی دونن مشکلات زندگی و خوشیِ زن داشتن پسرشون و بدتر می کنه...
یکی واسه پسر افسردش زن می گیره... یکی دیگه ... واقعا نمی دونم چی بگم... و هیچکدومم فکر نمی کنن پس این زن بدبختی که میاد تو این زندگی چی؟ سهمش چیه؟ مگه اون آدم نیست؟ مگه دل نداره؟ مگه زندگی نمیخواد...؟ یکی بدبخت شه که شاید یکی خوب شه... حتما چند وقت بعدشم می گید یه بچه بیارید همه چی خوب میشه... یکی میگه پایت و سفت کن خیالت راحت باشه... یکی میگه بچه بیار برگ برنده دستت باشه... اما هیچکس نمی گه اون بچه که میاد کجای این دنیا جا داره؟ دلش و به کی خوش کنه؟ هیچیکی نمی گه بچه نیار اول زندگیت و درست کن... همه میگن بچه بیار شاید زندگیت درست شه... اینجاست که میشه بدبختیِ یه نفر دیگه...
به انا نگاه کردم... فکر نکنم تاحالا انا ازش کتک خورده باشه... خورده؟ نه... اما من میخورم... تموم تنم کبوده... مچ دستم درد می کنه... تو این دو هفته موهام به شدت میریزه از بس که کشیده شده... نه دلسوزی میخوام... نه تاسف چون دیگه همه چی تموم شده... من طلاق میخوام... نمی تونم دیگه زندگی کنم... نه مهریه میخوام. نه پول نه چیز دیگه فقط زندگیم و میخوام... که شما ازم گرفتینش... دیگه دختر دیگه ای و اینجوری بدبخت نکنید....
پدر: ساناز تو مثل دخترم می مونی باور کن پشیمون شدم... وقتی بله دادی... وقتی تو دانشگاهت ازت تعریف شنیدم وقتی همه روت قسم میخوردن... وقتی تو لباس عروس دیدمت اما یکی نمیزاشت بیام و همه چی و بهم بزنم... یکی می گفت پسرم خوب میشه... من به اون حس اعتماد کردم... ساناز آرشام اگه تو بری داغون میشه داغونتر از الان...
حالا یه خواهش ازت دارم... کمکش کن... حالا که دیگه بهش تعهد داری... یکم دیگه بهش فرصت بده... بزار همه چی و برات تعریف کنه... یکم باهاش کنار بیا... یکم درکش کن... خواهش می کنم... یه ماه دیگه اگه خودش برات نگفت من برات می گم... بعدش مطمئن باش با یه شناسنامه پاک و هر چی که حقته میفرستمت...
بهش فرصت بدم؟ آره بدم...


مطالب مشابه :


روزای بارونی45

دانلودرمان روزای به احساست وفا دارم به حسی که نیازم بود تو این دنیا فقط




رمان نامزدمن-10-

58-دانلودرمان تنگ بقیه به تو چه ربطی داره نیستم که نیازم رفع بشه ،تو وجود تو دنبال




88روزای بارونی

به احساست وفا دارم به حسی که نیازم بود تو این - جون خودمه آقا به تو چه 58-دانلودرمان




اوایی بین عشق و نفرت

دانلودرمان که یه روز وقتی به یه همدل و همدم نیازم بود بابام بگو به تو چه




رمان نامزدمن-4-

خیالت راحت شد ، وقتی میگم به نامزدت برس ، باهاش برو تو تمام مدتی که پانا داشت




دانلودرمان انتقام گر

رمان نیازم به تو (ادامه لحظه های دلواپسی) رمان دانلودرمان انتقام




گل عشق من و تو قسمت7

دانلودرمان روزای اما نیازم و تو باید بر طرف وای خدا روشکر تو به هوش اومدی و با گریه بغلم




نامزد من 14

دانلودرمان نیستم که نیازم رفع بشه ،تو وجود تو این همه به تو و مادرت بد




رمان الهه نازجلددوم-قسمت8

دانلودرمان روزای کی به تو این چرت و پرتها رو الحمدالـله بی نیازم .




برچسب :