رمان روزای بارونی 7


ترسا که خنده اش گرفته بود از آشپزخونه خارج شد ظرف خورده شیشه ها رو هم برداشت و سریع داخل سطل زباله خالی کرد، بعد از اون جارو برقی رو آورد و بی توجه به آرتان و آترین که جلوی تلویزیون ولو شده بودن و با ایما اشاره با هم حرف می زدن قسمتی که گلدون شکسته بود رو جارو کشید ... می خواست جارو برقی رو برگردونه توی اتاق که صدای موسیقی بلندی از جا پروندش! دستش رو گذاشت روی قلبش و رو به آترین که از خنده غش کررده بود توپید:
- آترین! سکته کردم ... کمش کن!
آترین کنترل رو انداخت روی پای آرتان، مشغول دست زدن شد و گفت:
- مامان نانای کن!
ترسا چشماشو گرد کرد و گفت:
- نمنه؟
آرتان خنده اش گرفت ، ولی با جمع کردن لبهاش داخل دهنش خنده اشو جمع کرد و صورتش رو برگردوند. ترسا غر غر کنان راه افتاد بره سمت اتاق:
- انگار اومدن کاباره! من براشون برقصم لابد اینام شاباش بریزن روی سرم!
قبل از اینکه وارد اتاقش بشه آترین جیغ کشید:
- مامان جون من! نانای کن ... مامــــــان!
ترسا سرجاش چرخید، روی جون اترین خیلی حساس بود. انگشتش رو تهدید وار تکون داد و گفت:
- به شرطی که بعدش دیگه صدات در نیاد! می خوام درس بخونم ...
آترین با هیجان خودش رو سر جاش بالا و پایین کرد و گفت:
- باشه قول قول ...
ترسا رفت ایستاد جلوشون ، کش موهاشو باز کرد پرت کرد روی مبل خرمن موهای طلاییش دورش رو گرفتن. خیلی وقت بود می خواست موهاشو کوتاه کنه اما آرتان هر بار با اخم و تخم جلوشو گرفته بود ، لباسش یه تاپ تنگ اسپرت مشکی رنگ بود که از پشت با دو تا نیم دایره به هم وصل شده و کتفاش رو به نمایش گذاشته بود در ازاش یقه اش بسته بود ... یه دامن کوتاه قرمز رنگ هم پاش بود ... دستش رو رو به آترین تکون داد و گفت:
- بزن اولش بچه ...
آترین کنترل رو از روی پای باباش قاپید و با هیجان آهنگ رو زد اولش ... یه آهنگ شاد اما ملایم بود ... مخصوص رقص با ناز و قشنگ ترسا ... ترسا هم نرم نرم شروع به تکون دادن بدنش کرد ... آرتان هر دو دستش رو باز کرد و از پشت روی کاناپه قرار داد ... با چشماش داشت ترسا رو قورت می داد ... اترین هم همینطور که نشسته بود برای مامانش دست می زد و هیجان زده بعضی وقتا جیغ می کشید ... خواننده به نرمی می خوند :
- تو واسم مثل بارونی
تو واسم مثل رویای
تو با این همه زیبایی
منو این همه تنهایی ...
منو حالی که میدونی ...
ترسا آروم چرخید و خودشو رو کشید سمت آرتان ... خواننده خوند:
- من با تو آرومم
ترسا دست آرتان رو گرفت و از جا کندش ...
- وقتی دستامو می گیری
وقتی حالمو می پرسی...
دستای آرتان توی موهای ترسا فرو رفت و ترسا با ناز سرش رو فرستاد عقب، جیغای آترین هیجان زده تر از قبل شده بود ...
- حتی وقتی ازم سیری
حتی وقتی که دلگیری ...
آرتان دستاشو این طرف و اونطرف صورت ترسا قرار داد و با شستای دستش روی ابروهای ترسا خط کشید ... باز ترسا خودشو کشید عقب و آروم چرخید ...
من بی تو میمیرم
تو که حالمومی فهمی...
تو که فکرمو می خونی
تو که حسمومی دونی..
تو که حسمو می دونی
ترسا آروم آروم رفت تا پایین و دوباره اومد بالا ، آرتان دستشو به سمت ترسا دراز کرد ، نوک انگشتاشو گرفت و یه دور دور خودش چرخوندش ... موهای ترسا روی صورت آرتان پخش شد ... آرتان با لذت بو کشید و یه دسته از موهای ترسا رو گرفت توی دستش و بوسید ... ترسا چرخید و باز از آرتان فاصله گرفت ... آرتان همونجور سر جاش این پا اون پا می شد ... هیچ وقت رقصش خیلی با هیجان و بالا و پایین پریدن نبود ... رقصش هم مثل خودش مردونه و با جذبه بود ... ترسا تو دلش اعتراف می کرد که رقصش هم دیوونه کننده است و دلو می لرزونه! بدش می یومد از مردایی که مثل زنا قر می دن و هی پیچ و تاب می دن به بدناشون ...


مطالب مشابه :


رمان روزای بارونی

دنیای رمان - رمان روزای بارونی - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های ایران




رمان تاوان بوسه های تو 9

دنیای رمان - رمان تاوان بوسه های تو 9 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های




رمان قرار نبود 35

دنیای رمان - رمان قرار نبود 35 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های ایران




رمان دبیرستان عشق

دنیای رمان - رمان دبیرستان عشق - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های ایران




همسر اجاره ای 15

دنیای رمان - همسر اجاره ای 15 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های ایران




لطفا تحريك نشويد! (داستان کوتاه)

دنیای رمان - لطفا تحريك نشويد! (داستان کوتاه) - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان




رمان سفید برفی 23

دنیای رمان - رمان سفید برفی 23 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های ایران




همسر‏ ‏اجاره‏ ‏اي‏ ‏١١

دنیای رمان - همسر‏ ‏اجاره‏ ‏اي‏ ‏١١ - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های




رمان روزای بارونی 7

دنیای رمان - رمان روزای بارونی 7 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های ایران




برچسب :